eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_سه حامد ذوق من و عمه را که دید، خودش هم تصنعی خندید و نزد توی ذو
💔 - نظرت چی بود دربارش؟ دوست داشتی؟ کتاب را دوباره نگاه میکند و سر تکان میدهد: آره خیلی جالب بود برام؛ اینکه یکی به اون همه ثروت پشت پا بزنه و وسط ایتالیا مسلمون بشه. نگاهش را از کتاب برمیدارد و به صورتم دقیق میشود: ادواردو به چی رسید؟ چی پیدا کرد که توی خونواده آنیلی نبود؟ - خودشو پیدا کرد... ادواردو کاری رو کرد که هر آدمی باید بکنه! - چکار؟ - انتخاب بین حق و باطل... همه ما این امتحان و انتخابو داریم. لب هایش را روی هم فشار میدهد و شانه بالا می اندازد: این همه آدم توی دنیا بودن و هستن، اما همشون مثل ادواردو و امثال اون انتخاب نکردن! اصلا دغدغه انتخابی که میگی رو هم نداشتن! اصلا شاید سر این دوراهی ام قرار نگرفته باشن! چیزای خیلی جذابتری هست که دیگه لازم نباشه به دعوای حق و باطل فکر کنی... برای بدبخت بیچاره هام انقدر درد و مرض هست که نتونن به این چیزا فکر کنن! - میشه چندتا از اون چیزای جذاب یا بدبختیا رو مثال بزنی؟ - خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... خیلیا به نون شبشون محتاجن... همین که شکمشون سیر شه براشون کافیه! سرم را به کف دستم تکیه میدهم: خب بعدش؟ - بعدش چی؟ حرفش را تکرار میکنم: خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... کار کنن که زنده بمونن و شکمشون سیر بشه، تا کی؟ تا وقتی بمیرن؟ همین؟ یأس و درماندگی را در نگاهش میبینم: راستی چقدر زندگی مسخره ست! هم برای‌ بدبختا، هم‌ پولدارا! لبخندی بر لبانم مینشیند؛ به هدفم نزدیک شده ام: اگه همینجوری تعریفش کنی آره. مردمک چشمانش به سمتم برمیگردد، چقدر صورتش تکیده شده است! - تو چجوری تعریفش میکنی؟ به صندلی تکیه میدهم و میگویم: چرا من تعریف کنم؟ بذار کسی که خودش ساخته تعریفش کنه! بذار از کارش دفاع کنه! - کی؟ - خدا! یه طرفه نرو به قاضی... اینهمه داری به زندگی بد و بیراه میگی، یه کلمه بشنو ببین خدا چی میگه؟ میدانم وقتی اینطور نگاهم میکند، یعنی باید بیشتر توضیح دهم؛ قرآنی که از جمکران آورده ام را از کیفم در می آورم وبه‌طرفش‌میگیرم: دفاعیات‌ خدا و تعریفش از زندگی اینجا نوشته... این هفته گفتم این کتابو امانت بدم بهت. با تردید قرآن را میگیرد، اما نگاهش به من است. پوزخند میزند: میخوای چادریم کنی؟ میخندم: الان این وسط کی حرف از چادر و حجاب و اینا زد؟ دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_سه راوی: مادر شهید بهبودی
✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

جزر و مد اروند



یکی از مسائلی که در عملیات والفجر هشت اهمیت داشت، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر می گذاشت. 

برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روز های مختلف، دقیق اندازه گیری کنند، یک میله را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل، داخل آب فرو کرده بودند. افرادی وظیفه شان ثبت اندازه ی جزر و مد بر حسب درجه های نشانه گذاری شده بود. 


اهمیت این مسئله در این بود که می بایست زمان عبور غوّاصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند، چون در آن صورت آب، همه ی آن ها را به دریا می برد. از سویی در زمان مد، چون آب بر خلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می کرد، موجب می شد تا  دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار گیرند و آب راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود، اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می کشد، مطلبی بود که می بایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد.


اطلاعات لشکر برای این میله سه نگهبان گذاشته بود که به صورت شیفتی ارتفاع آب را در ساعت معین شبانه روز ثبت می کردند. حسین بادپا یکی از این نگهبان ها بود. (حسین بادپا جزء شهدای مدافع حرم است)  خودش تعریف می کند:



«دفترچه ای به ما داده بودند که هر پانزده دقیقه درجه ی روی میله را می خواندیم و با ساعت و تاریخ در آن ثبت می کردیم. مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود.

آن شب خیلی خسته بودم و خوابم می آمد. نیمه های شب نگهبان قبل بالای سرم آمد و بیدارم کرد :«حسین! بلند شو نگهبانی» همان طور خواب آلود گفتم :«فهمیدم باشه! تو برو بخواب. من می روم.»


نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید. به این امید که من بیدارم و سر پستم خواهم رفت، اما با خوابیدن او، من هم خوابم برد. دقایقی بعد یک دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه کردم، بیست و پنج دقیقه گذشته بود.


 با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه ها انداختم، همه خواب بودند. با خودم گفتم ! الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشد. خدارا شکر محمدحسین یوسف اللهی و محمدرضاکاظمی هم اهوازند.


از سنگر تا میله، فاصله ی چندانی نبود، سریع سر پشتم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبلی و یادداشت های درون دفترچه، بیست و پنج دقیقه را که خواب مانده بودم از ذهن خودم نوشتم.


روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم دیدم محمدرضاکاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف طرف من آمد. از ماشین پیاده شد. مرا صدا کرد :«حسین بیا اینجا!»
جلو رفتم. بی مقدمه گفت :«حسین تو شهید نمی شوی!»

 رنگم پرید و فهمیدم که قضیه از چه قرار است، ولی.... 



... 
...



💞 @aah3noghte💞