شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_هفت دوسه باری که دیدمش فکر نمی کردم انقدر شوخ و بامزه باشد ، اما
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_و_هشت
وقتی لفظ بابا را به کار می برم اتیش می گیرم نمی دانم بلند این حرف هارا زده ام یا در دلم؟مزارش را در اغوش می کشم ، سرد است خیلی سرد است ، نمی تواند جایگزین اغوش گرم پدر باشد ، می بوسمش ، اما ارام نمی شوم ، حامد رسیده سر مزار ، این را از زمزمه حمد و سوره اش می فهمم ...
پایین مزار نشسته و در سکوت زمین را نگاه می کند ، شاید هم می خواهد اشک هایش را نبینم ، اما چیزی به جز پدر نمیبینم....
آرامتر که می شوم ، بطری گلاب را دستم می دهد : می خوای سنگ قبر رو بشوری ؟
بوی خوش گلاب روانم را تسکین می دهد ...
-اصلا انگار بابا داشتن به من نیومده ..فقط تنهایی...تنهایی...تنهایی....
جواب حامد را که می شنوم ، می فهمم این جمله را بلند گفتم....
-اولا بابا زندست ، دوماً کسی که خدارو داره تنها نمی مونه سوما ما تنهات نمی زاریم ، من هستم ، مامان هانیه هست ...
ناخود آگاه لب می جنبانم :
-بابا چجور ادمی بود ؟
-مومن بود ، مهربون بود ، بخشنده بود، شجاع بود ، تویه کلمه : خوب بود خیلی خیلی خوب ...
موقع اذان صبح تلفنم زنگ می خورد ، چه کسی می تواند باشد جز حامد؟
-الو ...سلام حامد.
-سلام ابجی ...خوبی؟
-ممنون..کجایی چند روزه ؟
- باور می کنی الان کجام؟
- کجایی؟
-حدس بزن !
-بگو دیگه!
-روبروی پنجره فولاد !
-چی ؟! کی رفتی ؟ چرا منو نبردی ؟
-هنوز داداشتو نشناختی ! یکی از خصوصیاتم اینه که بی خبر میرم معمولا...!
- دیگه بازم از خوبیات بگو ....
-یکی دیگه ش اینه که تا چیزی که نخوان رو نگیرم ول کن نیستم !
نزدیک طلوع است و صدای نقاره می اید ، با صدای شاد اما بغض الود می گوید :
اماده شو...میخوایم بریم کربلا... کربلامونو گرفتم!
جیغ میزنم : چی ؟! چطور ؟ راست میگی؟
-گفتم که چیزی که بخوام رو میگیرم.....
همه چیز سریع جور می شود ، حامد دست به کار گرفتن روادید برای من و عمه می شود ، تا همه چیز جمع و جور شود سر از پا نمی شناسم .تصاویر زائران در تلوزیون ، بی قرار ترم می کند و با فکر اینکه من هم چند روز دیگه در شمار ان ها خواهم بود ، از شادی میلرزم ، هرچه از حامد میپرسم چطور کربلا را گرفته ، یک کلمه جواب می گیرم : آقا که بطلبه طلبیده دیگه!میخوای نریم ؟
ادامہ دارد...🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_پنجاه_و_هفت محمد حسین به روایت
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_پنجاه_و_هشت جراحت گلو و تار های صوتی راوی: مادرشهید روزها و ماه ها می گذشت تا اینکه خبر دار شدم محمدحسین مجروح شده و به کرمان آمده و در بیمارستان کرمان درمان بستری است. سراسیمه خودم را به بیمارستان رساندم، خدا را شکر همه ی اعضای بدنش را سالم دیدم، گردنش باندپیچی بود. نزدیکش شدم با صدای نحیف ، سلام کرد. اول گمان کردم از ضعف عمومی، صدایش بالا نمی آید، بعد متوجه شدم به گلویش ترکش اصابت کرده است و تارهای صوتی اش صدمه دیده اند و نمی تواند حرف بزند. بعد از مدتی که از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد، جراحتش تا حدودی التیام یافته بود. هنوز نمی توانست صحبت کند، یعنی حالت حرف زدن داشت، اما هیچ صدایی از حنجره اش خارج نمی شد و ما مجبور بودیم لب خوانی کنیم تا بفهمیم چه می گوید. من خیلی نگران بودم و با خودم گفتم : "اگر تا آخر عمر چنین باشد چه کار کنیم" و خودم را دلداری می دادم و می گفتیم خدا را شکر زنده است، اما دکترها به پدرش گفته بودند که با گذر زمان دوباره می تواند حرف بزند. به این حرف ها و نظر ها دل خوش کردم و راضی بودم به رضای حق. حدود سه ماه طول کشید تا دوباره توانست به طور خیلی ضعیف و گرفته صحبت کند. جالب اینجاست هر زمان برادرش از او می پرسید : «محمدحسین چه طوری داداش؟» می گفت :«خوبم! هیچ مشکلی ندارم.» خیلی دوست داشتم بدانم چه اتفاقی افتاد که محمدحسین از ناحیه ی گلو زخمی شد. بعد ها شنیدم یکی از دوستان همرزمش به نام عباس طرماحی که همراه او بوده، ماجرا را چنین تعریف کرده است: #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد