eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 سیدِ ماست😳 سیداحمد جوانی بود کم سن و سال، با چهره‌ای جذاب و اخلاقی خوب ودل‌نشین. اولین بارش بودجبهه می‌آمد. روحیه‌ای سرزنده داشت.خیلی خونسرد و بی‌خیال بود. همین خونسردیش مراکلافه می‌کرد.🙄 هرچه اذیت وتهدید می‌کردم که باید ازاین سنگر بروی،قبول نمی‌کرد. سرش که به زمین می‌رسید، صدای خُروپُفش به هوا می‌رفت؛به همین خاطر معروف شده بود به «خیار پوست». هرچه اصرارکردم، غضب کردم و دادوفریاد راه انداختم که به سنگر دیگری برود، با آن سادگی وصفایش، می‌خندید ومی‌گفت: -آقاجون،تواگه منو بکُشی هم ازاین سنگربهتر پیدانمی‌کنم.😍 یکبار سرغذا عینکش رابرداشتم،درکاسۀ ماست فروکردم وبه چشمش زدم،ولی اوباخنده‌ گفت: -چقدر دنیاقشنگ شده.سفیدِسفید.تو اگه منو تیکه‌تیکه‌ بکنی، ازاین سنگرنمی‌رم. دوست دارم پهلوی شماباشم.😌 یکبار مقداری پنیر روی شیشه‌های عینکش مالیدم،آن را به چشم خودزدم، چوبی به عنوان عصابدست گرفتم ومثل گداها راه افتادم وسط کانال.سید ازخنده روده‌بر شده بود. من دیگرجلویش کم ‌آوردم.🙁 ازبس خوب بود و پاک،نمی‌خواستم درسنگرماباشد! تحمل این‌که چندروز بعد،این هم خواهد رفت، حالم رامی‌گرفت.😔 برای همین ترجیح ‌دادم اصلا باامثال او رفیق نشوم که داغ‌شان راهم نبینم، ولی سید موفق شد ومرا درطرح اخراج ازسنگر، شکست داد. عصرشنبه11بهمن1365درشلمچه، داخل سنگر درازکشیده بودیم. بین خواب وبیداری ناگهان دیدیم قوطی ماستی در دستی سیاه وگلی، جلوی درسنگر ظاهرشد.لحظه‌ای همان‌‌‌طور گذشت تااین‌که صاحب دست نمایان شد. سیداحمد بود یابقول بچه‌های سنگرخودمان«سیدِماست»🙃 ... 💕 @aah3noghte @hdavadabai