eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 چون کویری ڪہ به دل غصه‌ی باران دارد دوری‌ات داغ بزرگیست ڪہ جریــان دارد ... #وداع #شهیدمحمدتقی_سالخورده #صبر_زینبی #صلابت 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چون کویری ڪہ به دل غصه‌ی باران دارد دوری‌ات داغ بزرگیست ڪہ جریــان دارد ... #وداع #شهیدمحمدت
💔 در مراسم وداع، مرتب صلوات مےفرستاد فردایش که پرسیدند چرا آن روز فقط صلوات مےفرستادی گفت: "آنروز فقط ✨نور✨ مےدیدم، بےاختیار صلوات مےفرستادم".... همسر ... 💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهارم: خشونت از نوع درجه
به قلم شهید مدافع حرم : زندگی در خیابان شب رفتم خونه … یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون 😒.. شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم … دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم … می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن😣 اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم … شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم😰 … توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم 😣… تا اینکه دیگه خسته شدم … زندگی خیلی بهم سخت می گذشت … . با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی … اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد … ترس و استرس وحشتناکی داشت … دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم …😰😨 کم کم حرفه ای شدیم😏 … با نقشه دزدی می کردیم … یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم … تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد … . من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد 😒… کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید … توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی … اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود … اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته … .😱 بین بچه ها دو دستگی شد … یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین … حرف حالی شون نبود … در هر صورت از هم جدا شدیم … قرار شد هر کس راه خودش رو بره ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_پنجم : زندگی در خیابان
به قلم شهید مدافع حرم : این تازه اولش بود یه سال دیگه هم همین طور گذشت … کم کم صدای بچه ها در اومد … اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد♨️ … از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد … . برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود … پول خوبی می دادن💰 … قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم 🤓… پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد … . همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن … 🤗و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم … جایی که نه سرد بود نه گرم … اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم … .🌧⛈ اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد … کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد … .🌪 .بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود😌 … خیلی از کارم راضی بودن … قرار شد برم قاطی بالاتری ها … روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد …😰 یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه ها بودن … اما تازه این اولش بود … .😑 رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده … گروه ها با هم درگیر شدن … بی خیال و توجه به مردم … اوایل آروم تر بود … ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن … بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن …😟 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدسعید_چشم_براه 💕 @aah3noghte💕
❁﷽❁ 💔 عمریست که سرنوشتِ ما دستِ شماست پاکیزگیِ سرشتِ ما دستِ شماست "یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه" ای بانوی قم! بهشتِ ما دستِ شماست وفات شهادت گونه #حضرت_معصومه تسلیت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 تو آسمانی و من ریشه در زمین دارم همیشه فاصله ای هست داد از ایـن دارم... #شهیدجوادمحمدی #پاسدار #شهید #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
❁﷽❁ 💔 عمریست که سرنوشتِ ما دستِ شماست پاکیزگیِ سرشتِ ما دستِ شماست "یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه"
از سفر آمده ای خسته ی راهی بانو زنده کن وادی ما را به نگاهی بانو ما اسیریم و فقیریم و یتیم ای مهتاب دختر حضرت موسی دل ما را دریاب قم کویر است کویری که تلاطم دارد چادرت را بتکان قصد تیمم دارد آمد این گونه ولی هرچه که آمد نرسید عشق همواره به مقصود و به مقصد نرسید که اویس قرنی هم به محمد (ص) نرسید عاقبت حضرت معصومه (س) به مشهد نرسید به تماشای خدا آمده بود اما حیف او به دیدار رضا آمده بود اما حیف قصه این بود و به وصفش قلم ما در ماند داغ دیدار برادر به دل خواهر ماند ماند تا پنجرهٔ باغ ارم وا باشد حرم او حرم حضرت زهرا باشد تا که ما روضهٔ بسیار بخوانیم در آن روضه‌های در و دیوار بخوانیم در آن ... ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 مادر گفت: نرو، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد.... گفت: چشم. هر چه تو بگویی فقط یك سوال! میخواهی پسرت عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا؟ مادر چیزی نگفت... فقط با اشك بدرقه اش كرد.... شهادت،شهریور ۱۳۶۲ سردشت، درگیری با گروهک های ضدانقلاب ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊✨🕊✨ ✨🕊✨ 🕊✨ ✨ #لات_های_بهشتی #شهید_مدافع_حرم١ مسئول #شکنجه اسرای ایرانی بود .😐 یکی از برادرهایش
✨🕊✨ 🕊✨ ✨ ۲ علت تغییر رفتار کاظم را از حاج آقا ابوترابی پرسیدیم، گفتند: کاظم به من گفت:«خانواده من شیعه هستند و مادرم بارها سفارش را به من کرده بود و بارها گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی... دیشب مادرم س را دید و ایشان نسبت به کارهای بنده در اردوگاه به مادرم شکایت کرده بودند...😔😞 صبح هم مادرم گفت : «حلالت نمی کنم اگر ایرانی ها را اذیت کنی»...😠😡😠 حالا هم آمده ام حلالیت بطلبم.😔😭 به مرور مهر و محبت آقای ابوترابی در دل کاظم جا باز کرد و رفتارش با ایرانی ها بسیار خوب شد.😚 موقع آزاد شدن اسرا ، کاظم برای خداحافظی با آقای ابوترابی تا مرز ایران آمد... او حاج آقا شده بود .😊 بعد از مدتی برای دیدن حاج آقا ابوترابی، با سختی بسیار، راهی ایران شد و وقتی فهمید ایشان در مسیر مشهد در سانحه رانندگی مرحوم شده است، به شدت متاثر شد و به مشهد و زیارت مزار ایشان رفت...😭😔😭 کاظم عبد الامیر از گذشته اش کرد ، توبه ای مردانه... و مدتی قبل ، در دفاع از حرم عمه سادات در به شهادت رسید . ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
💔 شبهاے تنهــایے ام همه ے روزهایے ست ڪه تــو نیستے... از تــو شـبــے جامانده در من ڪه هــرگز صبح نخواهد شد اگر مےشود,مےتوانے بیـــا... #شهیدعبدالصالح_زارع #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_ششم : این تازه اولش بود
به قلم شهید مدافع حرم : زندان بزرگسالان هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم… 😰 چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام …😱 جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن … کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد …😰😰😰 فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد … دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم … مشروب و مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد🍷 … بعدش همه چیز بدتر می شد … اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم 😒… کم کم دست به اسلحه هم شدم 🔫… اوایل فقط تمرینی … بعد حمل سلاح هم برام عادی شد … هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم… علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس کاذب بهم داده بود …😡 در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم … .🔥 درگیری به حدی رسید که پای پلیس اومد وسط … یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن …⛓ دادگاه کلی و گروهی برگزار شد … با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم … مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن … وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد … .😔 به ۹ سال حبس محکوم شدم … یه نوجوان زیر ۱۷ سال، توی زندان و بند بزرگسال ها … آدم هایی چند برابر خودم … با انواع و اقسام جرم های … .😩😫 ... 💕 @aah3noghte💕