💔
گاهی هم که نه...
بیشتر وقتا
بشینی چتایی که باهاش داشتی رو بخونی و هزار بار تو دلت قربون صدقه ش بری...
صدای #آبجی گفتنش بپیچه تو گوشِ ـت و تو
یه دل سیر... بباری💔
📸به وقت چت خواهر برادری #شهید_محمدرضا_دهقان با خواهر مکرمه شون و شارژ خواستن😬
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرآیدے_کانال_آھ...
#کپےپیگردالهےدارد
شهید شو 🌷
💔 #قرار_عاشقی برای ما بهشت دیدهها : جهنم آنجاست که تو نباشی ! 🌟 تمام بهشت سهمِ دیگران ... کنج
دلم ناکجاآبادی میخواهد که درختها و دشتها به سویش میگریزند...
از پشت پنجرهی قطار تهران_مشهد
💔
شاید تمام شوق #شهادت شهدا
به در کنارِ #حسین بودن است...
و مگر نه اینکه او را #سیدالشهدا نامیده اند...
و چه محشر هول ناکی باشد قیامت کبری برای ما #جامانده های کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم دنیا
و چه محشر دلرُبائی باشد برای تمامِ #جان_داده های راه حسین علیه السلام، گرداگرد شمع وجود حضرتش...
تصورش هم زیباست...
همانقدر که زیباست تصورش، دلت را هم مےلرزاند
اینکه مےتوانی خودت را به قافله سال ۶۱ هجری برسانی
اما با گناه....
#آھ...
از راه دراز
از آرزوهای بیشمار
از سختی راه
و قِلّت توشه...
نه... اگر شهید نشویم خواهیم مُرد و
اگر بمیریم، فاصله ما با #اباالشهدا چقدر خواهد بود؟...😔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#شهید_جواد_محمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#شهادت
#شهیدجوادمحمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
#کپےپیگردالهےدارد😉
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
#خدایا...
بگذار اگر کسی همـ نشدیم، هیچی همـ نشدیم،
در راه تـو باشـد!
بگذار بگـویند به سمٺ خدا رفت
ولۍ هیچۍ نشد!.. :)
ولی آدممون کن آخدا😔...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#ارباب_جانم
مثل یڪ دیوانھ و چشم انتظار فصل #عشق
مےشمارم روز و شب را تا #محرم ، یاحسیݩ
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_سوم #فرمانده گردان بود و مجروح.از سینه تاشکم ج
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
قسمت چهارم
جنوب ایران🇮🇷
دهه شصت
#جبهه های نبرد.
عملیات #رمضان
کار سخت شده بود و به دلیل نرسیدن رزمندگان به بعضی از اهداف، وضعیت مساعد نبود!
صدام با کمک آمریکا و...تجهیزات زیادی ریخته بود و...
فرمانده کل سپاه در جمع فرماندهان قرار گاه کربلا وضعیت جبهه ها را بررسی می کرد، اما...آخر کار گفت:
"چراغ ها را خاموش میکنیم ، هر کدام از شما نمیتواند بماند، برود."
اولین فرمانده ای که برای لبیک به امام وتجدید عهدش با خدا شروع به صحبت کرد؛ #قاسم_سلیمانی بود. جوان بیست وچندساله میدان.
👈اولین ها پربرکت ترین ها هستند.
اولین کسی که ایمان اورد به رسول خدا... علی بن ابی طالب!
اولین زن عرصه اسلام... خدیجه!
اولین علمدار بی دست وسر... ابوالفضل العباس!
اولین ها، پرهمت ترین ها هستند،
مستحکمند درانجام کارشان،
بهترین تصمیم را در بهترین زمان میگیرند.
اندیشمندانه پا در راه می گذارند و صبورانه تا آخر می مانند.
من دنبال اولینِ زندگی ام هستم.
اولین عهدی که با امامم ببندم بر ترک گناه و عزم و اراده ای که راهیم کند تا...کربلا... تا #شهادت!
#ادامہ_دارد...
📚حاج قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
📸 تصویر ۱۲۰ پزشک، پرستار و کادر درمان قربانی #کرونا
✍شاید تلنگری شود برای وجدان های خفته‼️‼️
😷 کوچکترین کاری که میتونیم برای جلوگیری از ادامه این روند بکنیم اینه که ماسک بزنیم.
#من_ماسک_میزنم 😷
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️پیرمرد میگفت خاطرات تلخ کشتار گوهرشاد را تا
💔
🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد!
✖️مامورین انگشت، دست و پاهای قطع شده همه را جمع کردند، بردند و در چاله ای دفن کردند....
🗓 ۲۱ تیر ماه، سالروز قیام مردم و روحانیون در #مسجد_گوهرشاد علیه قانون #کشف_حجاب اجباری رضاخانی و کشتار مردم به دستور رضاماکسیم
#تصویربازشود
#قیام_گوهرشاد
#هفته_حجاب_و_عفاف
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#نشردهید
💔
دیشب ایران در آرامش خواب بود ولی بچههای سپاه در مریوان با تروریستها درگیر بودن که منجر به شهادت دو فرزند ایران شد 💔
جمال کرمی مسئول پایگاه بسیج هورامان و محمد کرمی دیشب شهید شدند تا امنیت کشور به خطر نیفتد...
چند ماه دیگه که قاتلین این شهدا رو گرفتیم تعجیب نکنید اگه هشتگ اعدام نکنید زدند!
#نه_به_تصمیم_سازی_علیه_نظام
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
Clip-Panahian-ZendeghiSakhatMishavad-64k.mp3
2.4M
💔
🎵 زندگیهامون سخت میشه؛ اگر ...
#کلیپ_صوتی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
به مردم بگویید #امام_زمان پشتوانهی این #انقلاب است!!
بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که به طرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم. داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
در وصیتنامه نوشته بود:
من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم...
پدر و مادر عزیزم!
#شهدابااهل_بیت_ارتباط_دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند☝️...
پدر و مادر عزیزم!
من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم.
جنازهام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه میماند.
بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود. زمانی که جنازهی من پیدا میشود، #امام_خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که #ائمه_به_من_گفتند و من به شما میگویم.
به مردم دلداری بدهید.
به آنها روحیه بدهید و بگویید که #امام_زمان (عج) پشتوانهی این انقلاب است.
بگویید که #ما_فردا_شما_را_شفاعت_میکنیم.
بگویید که #ما_را_فراموش_نکنند.
بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.
دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است.
📚 خاطرات ماندگار ص١٩٢ تا ١٩۵(راوی حاج حسین کاجی)
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_53 آسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم. از فرطِ درد و تهو
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_54
ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد.
دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود.
به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد. به میان حرفش پریدم (چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری؟ حسام تا اینجاش که بد نبوده)
لحنش آرام اما عصبی بود (سارا، الان وقتِ این حرفا نیست.. حسام بازیگر قهاریه. اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت. اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام)
دیگر نمیدانستم چه چیز درست است (شاید درست بگی.. شایدم نه..)
تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی..
حکمِ ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد. صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب می آمدند. حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِ انتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم.
به کدامشان باید اعتماد میکردم؟ حسام یا صوفی؟
شرایط جسمی خوبی نداشتم. گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی.
آرام به سمت اتاق مادر رفتم. درش نیمه باز بود. نگاهش کردم. پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود اما باز هم میترسیدم. زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد.
مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود.. چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟ مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود؟ پس چرا زبان باز نمیکرد؟
صدای در آمد و یاالله گوییِ بلند حسام. پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید. بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود.
او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود. فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان. در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم.
صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟ نمیدانم.. شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود.
اسلام ِعثمان هم زمین تا آسمان با این جوان متفاوت بود. عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد. از گرفتن دستهایم تا نوازش.. اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من نداده و من آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش.
بعد کمی خوش و بش با پروین، جانمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد.
دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود بر سرم محکم کردم و رویِ مبلی درست در مقابلِ جانمازِ حسام نشستم. با طمئنیه ی خاصی نماز میخواند. ماننده روزهایِ اولِ مسلمانیِ دانیال
به محض تمام شدنِ نمازش با چشمانی به فرش دوخته، نیم خیزشد و سلام گفت. بی جواب، زل زد به صورتِ کامل ایرانی اش پرسیدم (چرا نماز میخوونی؟)
لبخند زد (شما چرا غذا میخورین؟) به پشتی مبل تکیه دادم (واسه اینکه نمیرم.) مهرش را در دستش گرفت (منم نماز میخوونم، واسه اینکه روحم نمیره.)
جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم اما یک چیز را خوب میدانستم به آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ایی، مُرده تر است و حسام چقدر راست میگفت.
جوابی نداشتم، عزم رفتن به اتاقم را کردم که صدایم زد و من سرجایم ایستادم. مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید (این مُهر مال شما. عطرِ خاکش، نمک گیرتون میکنه). معنایِ حرفش را نفهمیدم. فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم.
نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش، کلافه ام کرده بود. مهر را روی میز گذاشتم اما دیدنش عصبی ترم میکرد. پس آن را داخل جیبِ مانتویِ آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ایی از اتاق پرتش کردم. این جوان، خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند.
#ادامہ_دارد...