eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_54 ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب
نمیدانم چرا؟ اما حسام تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگالِ او میدیم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حالِ مادر کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمانِ بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص شوک عصبی ش، دید و زندگی در گذشته های دور است. یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟ چه مِنویِ بی نظیری از زندگی نصیبِ من شده بود. نیمه های شب ویبره ی گوشیِ مخفی شده از چشم حسام را در زیز تشکم حس کردم. جواب دادم. صدایِ پشتِ خط شوکه ام کرد! او دیگر در اینجا چه میکرد؟ همراهِ صوفی آنهم در ایران.. (الو.. سارا جان.. منم عثمان..) یعنی صوفی راست میگفت؟ چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت.. خودش بود. عثمان.. با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش اما برای چه به اینجا آمده بود؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ  نمیکند. حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟ (سارا.. من زیاد نمیتونم حرف بزنم. تمامِ  حرفهایِ صوفی درسته. جونِ تو و دانیال در خطره! حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه. تو طعمه ایی واسه گیر انداختنِ برادرت. باید فرار کنی، ما کمکت میکنیم. من واسه نجاتِ جونت از جونمم میگذرم. فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی) راست میگفت. عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری میکرد اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِ مسلمانِ بزدل در آلمان نبود. صدایم لرزید (اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیالو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم  کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام میگیره. اینجا چه خبره؟) بی تعلل جواب داد (سارا.. سارا جان.. الان وقته این حرفا نیست..  بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم.. سارا، تو به من اعتماد داری؟) من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم. نفسی عمیق کشیدم. صدایم کردم. جوابش را ندادم. (سارا من فقط و فقط به خاطر تو به این کشور اومدم. به من اعتماد کن.) عثمان خوب بود اما خوبی هایِ حسام بیش از حد، قابل باور بود. باید تصمیم میگرفتم. پایِ دانیال درمیان بود (باید چیکار کنم؟) دلم برایِ یک لحظه دیدنِ برادرم پر میکشید. کاش میشد که صدایش را بشنوم. نفسی راحت کشید (ممنونم ازت. به زودی خبرت میکنم.) بیچاره عثمان، از هیچ چیز خبر نداشت. نه از بیماریم نه از چهره ایی که ذره ایی زیبایی در آن باقی نمانده بود. دوست داشتم در اولین برخورد، عکس العملش را ببینم.  شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشد. سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم. کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد. دوباره درد همچون گربه ایی بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید. سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟ چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت. حسام.. حسام.. حسام.. تنفرِ دلنشین زندگیم.. کاش بود و قرآن میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد. آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم. صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچید. سرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزار خوبی بود محض شکنجه ی این بچه مسلمان. کلاهم را روی سرم گذاشتم. عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم. به سمتش چرخیدم. سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم. سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت و میز را جلویِ پای قرار داد. (حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین.) به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم. پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد. در چای استکان، شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان،  درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت. چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا.. (من از چایی متنفرم. جمعش کن.) لبخند زد (متنفرین؟ یاااا.. ازش میترسید؟) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞 قسمت اول رمان👇 https://eitaa.com/aah3noghte/16624
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 سلام بر علی اکبر های امام زمان ! همان هایی که ندیده امام خود را عاشقند و برای آمدنش از جان مایه می‌گذارند ❣️ 💓 سلام بر علی، شهید دهه هفتادی که تنها برای رضای خدا و به عشق لبخند مظلومانه در راه دفاع از ناموس فدایی حق شد... 💟 داداش علی 🌹هوامو داشته باش ... 💖 👌 مکتب شهیدان تا ابد ادامه دارد ✌️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 میدونین... بِه نَظر مَن "اربَعین... پای پیادِه... ڪربلا..." باید جُـزء مِهـریه هَر دُختـری باشـِه... اربعین داغ حرم را به دلم نگذاری... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 خدایا..! میدانم که کم‌کاری از من است خدایا..! میدانم که من بی‌توجهم خدایا..! میدانم که من بی‌همتم خدایا..! میدانم که من قلب امام‌زمان(عج) را رنجانده‌ام اما خود میگویی که به سمت من باز آیید آمده‌ام... خدا کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهایِ مادی نجات یابم.. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شبهای جمعه شهدا کنار اربابند پیش حسین فاطمه و ما هنوز درگیرِ رفتن به کربلائیم چقدر فاصله حرف تا عمل زیاد است خواستنِ امام حسین (از طرف ما) کجا و ... خواستن امام حسین (و امضای شهادت برای ما) کجا 💔 ... 💞 @aah3noghte💞 ...
💔 این روزها که می‌گذرد هر روز در انتظار آمدنت هستم اما با من بگو که آیا من نیز در روزگار آمدنت هستم؟ ✍ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) قسمت چهارم جنوب ایران🇮🇷 دهه شصت #جبهه های نبرد. عم
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) لشکر ۴۱ثارللّه بود، ما هم بچه های هرمزگان. تیر ماه سال۶۵ بود و ها برای عملیات به نیروی غواص نیاز داشت. ما را خواست و در جلسه ای توجیه کرد. کار سخت بود، نیروی توانمند کم بود، حاجی گفت: _نیاز به تقویت و افزایش گردان غواص داریم و بچه های هرمزگان می توانند.💪 بروید و مقدمات راه اندازی گردان های غواصی را آماده کنید. ما قبول کردیم چون او فرموده بود؛ اما او هم حال ما را می دانست، اول راهیمان کرد مشهد پابوس امام رضا. وقتی برگشتیم آماده بودیم سخت ترین کارها را انجام دهیم و همین هم شد، درخشش گردان ۴۲۲ در عملیات سه ماه بعد. ✨فرمانده که باشی،نیروهایت را می شناسی! نمی گویی:می شود؟می توانی؟ می گویی:انجام بدهید. این خودش بار معنایی خاصی دارد. یعنی شما می توانید.یعنی کار برای مؤمن باز نیست،یک نقطه شروع حرکت است. فرمانده که باشی نیاز نیروهایت را هم می دانی. توکل و توسل رمز شروع امیدوارانه است و رمز پایان سعادت طلبانه! با توکل، نیاز را به نیرو می گوید و او را رهسپار حریم یاری می کند تا با توسل، امر ش را انجام دهد. ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بسم رب المهدی «ارواحنا فداه» ۲۷ تیرماه سال ۱۳۶۷ انتشار یک خبر بود که یک جهان را متعجب کرد.... درست زمانی که نیرو هایمان هم در خاک عراق و هم در خاک ایران مانور قدرت میدادند، اتفاقی ناباورانه رخ داد. پذیرش قطعنامه ۵۹۸ ازسوی جمهوری اسلامی ایران..... و این امام یک ملت بود که با صدایی مملو از غم فرمودند: جام زهر را نوشیدم... میدانی چرا؟؟؟؟؟ عده ای از یاران ، دیگر هم پای امام نبودند، به زبان دیگر میدان خالی کردند ؛ در مقابل خواست دشمنان.. بعد ها هم افتخار کردند به اینکه به امام جام زهر را نوشاندند ؛ این را خودشان می گویند... و تاریخ دوباره تکرار شد؛ با برجام نافرجام. هر چند پیشوایمان خوش بین نبودند به مذاکرات اما..... به قول حاج قاسم شهید: به امام خامنه ای «مدظله العالی»هم جام زهر نوشاندند. والله قسم؛ اگر بگذاریم بار دیگر ، حرف آقایمان بر زمین بماند و تاریخ از غربت علی، دوباره بنویسد... سربازیم همه جان به کف برای امامِ عشــق؛ حضرت سید علی خامنه ای«مدظله العالی» به قلم 🖋:sh.g تاریخ پذیرش ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اینا روحانی ام همینطوری کردن تو پاچمون "سد جمال" بصیرت که نداشته باشی، یه مشت بیسواد ِ پیرو حزب باد میشن راهنمات😏 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✨«إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَنَعِيمٍ»✨ 🥀پرهيزگاران در باغهايى و [در] ناز و نعمتند.🧚‍♂ سوره الطور / آیه ۱۷