eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_43 مبینا هم در این مدت دلتنگ مادر و داداش علی بود.😞
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 علی همیشه میخندید،😊😃 حتی موقعی که از درد به خودش می پیچید😖😰 ،آن موقع که غذا خوردنش انقدر برایش سخت شده بود که از جویدن چند تا لقمه کوچیک خیس عرق میشد😞😔 -چی شده علی جون؟ خوبی؟ این غذا رو دوست نداری؟😰 -دستتون درد نکنه خیلی هم خوشمزس، شرمنده کردین.😅😉 - ولی انگار خوب نیستی ؟! چقدر عرق کردی؟ جون من تا نگی چی شده لب به غذا نمی زنم😒 -هیچی بابا! دیگه اوراقی شدیم رفته پی کارش ، فکمون که دیگ فک نیست، یه لقمه می خوریم انگار کوه می کنیم😂😁😅 رنج ها، دردها، ناراحتی ها، و تمام ناملایمات در پشت چهره شاد و متبسم او پنهان شده بود، 😔😔 در فرزندی نمونه بود و برادری کم نظیر و در رفاقت عجیب سنگ تمام می گذاشت.😍😍☺ «خرج کردنش خیلی جالب بود،یه جا پول نیاز داشت مثلا می خواست فلان وسیله رو بخره بی خیال می شد ، برای دانش آموزی که مشکل داشت خرج می کرد ، 😃😌 من این کار رو بارها تو علی دیدم و شاید تو کسی دیگه ندیده باشم، من قشنگ دیدم می گفت بریم برای فلانی لباس بخریم، می گفتم بریم😄 می گفت بریم برای فلانی این کار رو انجام بدیم می گفتم بریم ؛ تولد بچه ها که می شد نفر اول بازم علی بود😂😅 ادامه دارد.... فصل:پنجم :ضربت خوردن حاجی با نگرانی شماره علی را می گرفت ، انگار صدای زنگ تلفن همراهش را قطع کرده بود. ۱بار ،۲بار، ۳بار .... - ای بابا! عجب آدمیه ها! اخه مگه خودت نگفتی میام ، ببین از کی ما رو اینجا کاشته😠 بدجوری حرص می خورد😠😫 از ضرب انگشتانش وقتی که شماره علی را دانه دانه می گرفت می شد متوجه اوج عصبانیتش شد -یه بار دیگ می زنم اگه بر نداشت ...😠 اخر قرار بود علی دو تا از دانش آموزان را برساند و با حاجی و دوستان بروند فشم به قول خودشان گیلاس بخورند.😋😌 علی سعی کرده بود یک جشن متفاوت و بدون گناه را در محل ترتیب بدهد، اما تعداد زیادی نیامده بودند، برای همین قرار شد جشن را تعطیل کنند و به جای آن بروند فشم ، 😢😥 اما معلوم نبود چرا از علی اقا خبری نبود😰 هنوز مشغول خط و نشان کشیدن بود که گوشی اش زنگ خورد، نگاه کرد شماره را نشناخت، بالاخره با زنگ پنجم برداشت و با تعجب پرسید:😦 -شما؟😯 -آقا . . . آ . . . آقا😭😭 صدای نوجوانی بین نفس های بریده بریده و بغض نصفه و نیمه گیر می کرد و نامفهوم بود. ادامه دارد.... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_45 علی همیشه میخندید،😊😃 حتی موقعی که از درد به خودش
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 -پسر جون! گریه نکن ببینم چی می گی.😠 -علی آقا! علی آقا😭😭😭 -علی آقا چی؟ حرف بزن😡😨 -علی اقا رو ڪشتن😭😭😭 گوشی تو دست حاجی شل شد😨😦حاجی هاج و واج مانده بود، خودش را جمع جور کرد و باحالت جدی تری پرسید: -چی شده؟ چیکار کردن؟؟؟ پسر بدحوری ترسیده بود😰😓با منِ و تـِ تـِ پِ تِ  حرفش را تکرار کرد. -اقا!چی کار کنیم ؟‌ اقا خلیلی😭😭 -الان چطوره؟ با چی زدنش؟😓 -‌اقا خیلی بد زدن😭😭 زدن و رفتن ، همه جا پر خون شده😭😭 فکر کنم آقا خلیلی ... و بقیه جملاتش در صدای بلند گریه اش گم شد -پسرم! فقط بگو الان چه وضعی داره؟😲😵 -اقا گردنش😭😭😭 و باز هم صدای گریه. برای کنترل عصبانیتش نفس عمیقی کشید😯😶 و در حالیکه با هر کلمه سرش را به جلو و عقب  تکان می داد سعی میکرد شمرده با پسر حرف بزند😑😣 -پسرم ! گفتم الان چه وضعیتش چطوره؟ خون داره چطور از گردنش می آد؟ -فواره😭😭مثل فواره می اد😭😭😭 و صدای آهسته حاجی «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجِعون» ادامه دارد..... یک موتور با سه سرنشین وارد معرکه شد🏍😰 جوانی با محاسن نسبتا پرپشت و عینکی با فریم نازک مشکی و قد و قامتی میانه و اندامی متناسب😎😍 دو تا جوان👦 که ترک موتور نشسته بودند ، صدای کشیده شدن لاستیک های موتور هنگام ایستادن🏍 توجه چند خانم و اقا را جلب کرد😟👀 علی به سرعت پیاده شد 🏃 نگاه آن ها همچنان به علی بود👀 اما او بدون نگرانی و با سرعت بیشتر به طرف آن ها رفت🏃🏃 یکی از مردها گارد گرفت و علی را تهدید کرد😠😒💪 اما او همچنان لبخند روی لبش بود😊 -چیه؟ چی کار داری؟😒😠 -برادر من😊 شما چی کار داری؟ بذار برن، غیرتا کجا رفته؟ اینا ناموس من و تو هستن.😊 التماس در لحنش موج می زد🙏🗣 اما نه! صدای دلنشین علی با آن لحن مهربانانه اش خریداری نداشت😞😔 کم کم صدای جیغ و فریاد غالب شد پهنای دستی زمخت علی را روی زمین پرتاب کرد😰😟 اما با شتاب بلند شد باز لبخند و این بار با کمی جدیت بیشتر😊😠 ادامه دارد.... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_47 -پسر جون! گریه نکن ببینم چی می گی.😠 -علی آقا! ع
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 -نا سلامتی امشب شب نیمه شعبانه! حرمت آقا رو نگهدار برادر من!😠 اما کسی حرف های او را نمی فهمید😕😦 طوری به هم نگاه می کردند که انگار هر کلمه از جملات او برایشان نامفهوم و بی معنی است😦😟😒 مردک نیشخند زد😏 و در حالیکه سعی می کرد با یک دست در ماشین را باز نگه دارد🚗 با دست دیگر علی را کنار زد و به سرعت یکی از دو خانم را به طرف در ماشین کشاند👩💼 - مثل اینکه حرف حساب حالیت نمیشه😠😡 میگم اینا ناموس ماهان😡 لحظه ای نگذشت که انگار مشتی خون روی صورت مرد پاشید😨😳💦 دست مشت کرده ی علی که یقه مرد را چروک و مچاله کرده بود ارام آرام از هم باز شد در حالیکه دستش بی رمق پایین می افتاد تمام بدنش شل شد و با یک " یا امام رضا ع " کف آسفالت افتاد😭😭😭😭 مرد قمه خونین را برداشت و به سرعت در حالیکه دستش می لرزید و چشمانش از وحشت😰😨😱 بیرون زده بود توی ماشین پرید🏃🏃🚗 - روشن کن . . . هِ . . . هِ . . . دِ لامصّب برو دیگه! هِ . . .هِ. . . الان میان سراغمون😱😰😰 بدجوری ترسیده بود و تند تند نفس می زد با صدای استارت ماشین😰🚗 یکی از بچه ها موتور رو روشن کرد و به سرعت ماشین را تعقیب کرد🏍🏍 علی هنوز دست و پا می زد😭😭 و خونریزی اش تمامی نداشت😭😭 اوضاع انقدر وخیم بود که منتظر امبولانس نماندند. چند مسافر شمالی علی را با ماشین شخصی خود به بیمارستان تهرانپارس رساندند🚙🏥 ادامه دارد.... دوستان علی یکی پس از دیگری از ماجرا باخبر شدند و حالا نوبت حاج آقا بود😔😔 -الو! الو توی مسجد خوب آنتن نمی داد رفت بیرون 😥 -الو الو! از رفقا بود، صدایش لرزش عجیبی داشت😰 نگران کننده بود😰😰 - چی شده؟ چه اتفاقی افتاده😥 صدای لحظه ای قطع شد😨😱 -مرد گنده! گریه میکنی😠😟😒 میگم چی شده ؟ نصفه جون شدم😣😒 بازم سکوت....😭😭 -حرف میزنی یا قطع کنم😕😒 - علی! علی خلیلی😭😭😭 -خلیلی چی😰😰😱😨 و باز سکوت صدای فریاد حاج اقا او را از جا پراند -گفتم چی شده؟؟؟😠😠😠 -بیمارستانه! قمه خورده! حالش خیلی خرابه حاجی😭😭😭😭 حاجی ارام ارام روی زمین نشست برای چند لحظه منگ منگ بود😨😓 توی مسجد برنگشت و از همان جا راهی بیمارستان 🏃🏃🏃 -‌حاجی اقا اومدی ؟ خدا خیرت بده😍😔 هنوز از شاهرگ علی خون فوران میزد،😭 شوکه شده بود همه چیز فقط خون بود خون حتی صورت علی هم زیر خون پنهان شده بود ، تخت، پتو، لباس سفید دکتر و پرستاران😭😭😭💔💔 بدترین زمان بود برای آمدن مادر😱😨😳 اما. ... ادامه دارد.... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_49 -نا سلامتی امشب شب نیمه شعبانه! حرمت آقا رو نگهد
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 -کجاست؟! گفتم علی کجاست😡 -مادر صبر کنید الان میارنش بیرون😔😓 صدای جیغ و فریاد مادر همه را به وسط راهروی بیمارستان کشاند😞👀 به سرعت به طرف اتاق رفت و در را باز کرد😳😳 الان است که مادر را بیهوش بیرون بیاورند 😱😨 اما صدای فریاد او قطع شدنی نبود😓😰😣 انگار حاج اقا باید وارد عمل می شد😑 -بسم الله حاج خانوم بفرما بیرون ، بفرما بیرون ببینم😠 -چی میگین😭😭 بچمه😭💔 داره جون میده کجا برم💔😭😭 -بفرما اینجا باشی زنده میشه😡😡 بفرما بیرون ببینم . یالا😡😡😡 خدا می داندخودش هم دلش به این رفتار رضا نمی داد😓😞 ماندن مادر در آن شرایط هم برای خودش خطرناک بود و هم برای دکترها مزاحمت 😔😔 تمام فکر حاجی به برگشتن علی بود و بس ، دکترش می گفت باید هر چه سریعتر برای پیوند عروق به یک بیمارستان برسد😥😥 " با دکترش که صحبت کردیم گفت باید به بیمارستان برسونیدش که پیوند عروق داشته باشد. یادمه ساعت ۲/۴۵ دقیقه بود بیمارستان های خاص رو تماس گرفتیم کسی جواب نمی داد ، همه بیمارستان هایی که تصورش رو بکنید اون شب موتور تریل هایی🏍 که دستمون بود حدود بیست تا می شد بچه های گردان رو صدا زدیم و موتور ها رو دادیم بهشون ، تصمیم گرفتیم هر طور شده یه جا پذیرش بگیریم ،گفتیم برید حتی یه سری از بچه ها رو تا شهر ری فرستادیم که حتی بتونن جنوب شهر پذیرش بگیرن" ادامه دارد..... -الو ! سلام بیمارستان...؟😞 تا شرح حال علی را می گفت یک جمله می شنید: -پذیرش نداریم!!!😥 و صدای بوق ممتد تلفن☎ - الو بیمارستان ... پذیرش نداریم!! و.... و....و... با ۲۶ بیمارستان تماس گرفت. نگاهی به ساعتش انداخت⌚ بر خلاف همیشه عقربه ها چه با سرعت می دویدند. - الهی به امید تو☺️ ساعت۳:۴۵ دوباره سراغ تلفن رفت -الو! بیمارستان عرفان؟😊 - بفرمائید.😊 -سلام صبحتون بخیر و برای چندمین بار شرح حال علی -اقای محترم ! می گم پذیرش... صدای بلند حاجی کلامش را قطع کرد دیگر بدجوری بریده بود😡😡 نگرانی تمام وجودش را گرفت بود فکر می کرد وقتی باقی نمانده 😞😣 چشمش به در اتاق علی بود اگر ذره ای دیگر دست دست میکرد، هر آن ممکن بود در اتاق باز شود و سری به نشانه تاسف تکان بخورد😔😓😣 -باشه . باشه. ولی اقای محترم مسئولیت موندن و رفتنش با خودتونه ها! ادامه دارد... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر: انتشارات تقدیر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ثواب اعمال امروز تقدیم به جوون هایی که نگذاشتند راه امر به معروف و نهی از منکر بسته بشه و تو این راه دادند کسانی مثل ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_51 -کجاست؟! گفتم علی کجاست😡 -مادر صبر کنید الان م
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 انقدر از علی خون رفته بود که شش هفت تا کیسه خون به او زدند اوضاع وخیمی داشت😔😔 بالا خره با کلی تعهد و امضاء و قول و قرار علی به بیمارستان و اتاق عمل رسید😞😔💔 -اقای دکتر نگاه خسته ی یک زن با چشم های سرخ و پف کرده و صورتی که اشک ها روی آن خط سیاهی گذاشته بودند 😔😭😞💔 دکتر در حالیکه خستگی توی صورتش چین و چروک انداخته بود سرش را آهسته پایین آورد و با لبخند پر از رضایت به مادر فهماند که علی هنوز نفس می کشد😍😍😊 مادر نفس راحتی کشید😍😍 صورت مادر از زمین کنده نمی شد😰 سجده ی طولانی او همه را نگران کرده بود😰😰 -مادر... مادر😰 ادامه دارد.... از جا بلند شد، بی اختیار به طرف دکتر دوید🏃♀ می خندید ، اشک می ریخت ، می خندید ، اشک می ریخت...😅😭 حال مادر اصلا دست خودش نبود -نه !خانم خلیلی ! خواهش میکنم😑😥 همه سعی داشتند مادر را کنار ببرند اما دستانی که خداوند به ان ها اجازه ی برگرداندن علی را داده بود برای مادر بوسیدن داشت😍😍😍 مادر دوباره پیشانی پر چین و صورت خسته اش را بر زمین چسباند و در ان لحظه ی زیبا تنها او بود و خدا😍☺️ از حالت لب ها و برق چشمانش می شد فهمید. فکر کنم یاد حرف های علی افتاده بود☺️☺️😍 -مامان پیر شدما! کی برام زن میگیری؟😅 -حیا کن بچه😒 ان شاءالله ۲۳سالت بشه بعد😒 -اُو اَه! تا اون موقع کی زنده است ، کی مرده☹️🙁 - نترس مادر چشم به هم بزنی میشی ۲۳سالت بذار یکم پخته و عاقل بشی😏😉 پشت چشمش را نازک کرد و در حالیکه لبخند ریزی می زد صورتش را آرام و با ناز از پسر برگرداند😌☺️ صدای خنده ی مردانه علی در ذهن مادر پیچید😂😂😍 ادامه دارد.... 📚 نویسنده :هانیه ناصری ناشر: انتشارات تقدیر ۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_53 انقدر از علی خون رفته بود که شش هفت تا کیسه خون
بسم الله الرحمان الرحیم فصل ششم:جوانی 🌹 🌹 نه اینکه بی تفاوت باشد، اصلا یکی از دغدغه هایش بود تازه یکی را هم نشان کرده بود: - هم خانومه ، هم خونواده دار و اصیل☺️ -حجابش چی؟😉 علی مطیع پدر و مادر بود و ان ها این اطاعت را در گفتار و کردار او به وضوح حس می کردند😍😍☺️ این تنها در مورد ازدواج نبود که در انتخاب راه تحصیل و زندگی او و هر چه درتضاد با خواست خانواده بود ☺️😉 -یعنی اصلا نمی خوای بهش فکر کنی؟😄 -ن مامان جون من تصمیم رو گرفتم😉 -من نمیخوام چیزی رو بهت تحمیل کنم . اما ارزوم بود تو رو تو لباس فرم ببینم ، شک ندارم اون لباس برازنده قد و قامت پسر منه☺️☺️ -مادر من😉 شما غصه نخور من با همه ی حرفای شما موافقم ، اما من راهم رو توی حوزه پیدا کردم😊 انگار از همان روزی که اقا پسرش دکمه بالای پیراهنش را بست و موهایش را به یک طرف شانه کرد و امر به معروف و نهی از منکر را شروع کرد☺️😍 ادامه دارد... هر چه بود علی در هجده سال زندگی این را ثابت کرده بود. مثلا اینکه وقت روزانه اش را به سه قسمت تقسیم کرده بود😍😍😍😄 ۱)ارتباط با خدا☺️😍 ۲)ارتباط با مردم ۳)کارهای شخصی خودش و برای هر بخش در هر روز از زندگی اش برنامه ی خاص در نظر می گرفت😍 اهمیت به نماز اول وقت و جماعت هم از اعتقاد و نظم او سرچشمه می گرفت و جایگاه ویژه ی اینها در زندگی برای همه ثابت شده بود☺️😄 "یه شب ماه رمضون خونه ی یکی از بچه ها مهمون بودیم. سمت پیروزی بود😄😋 قرار بود قبل اذان برسیم یه گپی با بچه ها بزنیم، بعد نماز و افطار و ادامه ی کار؛ یه خرده ترافیک بود و دیر شد بچه ها رو کردیم تو ماشین ، من بودم علی اقا با دو تا دیگ از مربی ها😃😅 پنج دقیقه مونده بود به اذان ، چند دقیقه هم تا خونه اون دانش آموز که صدای اذان بلند شد☺️😅 علی اقا گفت: بریم نماز اول وقت و حالا با اون شیطنت های خودش😉 من گفتم خوب نیست افطار تاخیر بندازیم علی جان ما دو دقیقه دیگ می رسیم😊 برای فرار از ترافیک رفتیم تو اتوبان اتوبان قفل شد یه ۴۵دقیقه ای دیر رسیدیم😢😢 اونا افطارو خورده بودن و برنامه هامون بهم ریخت، داشتیم سوار ماشین می شدیم ، زد رو شونه ی من گفت: حدیث داریم از پیغمبر(ص) که هر کس به نماز اول وقت کاری رو مقدم کند ابتره☺️ گفتم: الان می گی؟ گقت: خواستم اونجا بگم که نشد، تو دهنت بمونه هیچ وقت نماز اول وقت رو عقب نندازی😁☺️ ادامه دارد.... 📚 نویسنده: هانیه ناصری ناشر: انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم فصل ششم:جوانی 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_55 نه اینکه بی تفاوت باشد، اصلا یکی
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 -مردونه؟😉 -مردونه ی مردونه، علی جون😉😍 -قول؟ قول قول.😉 دستش را وسط گذاشت و بقیه هم دستاهایشان را محکم روی دشتش کوبیدند😊😄 -پس از همین امشب😁 سرش را کج کرد و چشم هایش را به حالت تا کید ، براق کرد و انگشت اشاره اش را با صلابت بالا آورد😌☺️ -نامردِ هر کی بلند نشه علی خلیلی در دوران طلبگی با دو تا از دوستاش خانه ای داشتند که به ان "مقر" می گفتند😅 قرار نماز شب گذاشته بودند ، علی که هم مقید به قول و قرار بود هم نماز شب – هفده، هجده سالش بود که پدرش صدای گریه های نیمه شبش را از اتاق می شنید– سرش هم درد می کرد برای شوخی و سر به سر گذاشتن.😢😍 -آی آی ! پام... پام له شد.😫 -ای وای ببخشید. إ إ این چی بود؟😰 -آ آ....ی !بمیری علی !پامو شیکوندی😫😫 -پاشید ببینم😒 کی بود گفت نماز شب بیدار میشم یادتون رفت😕😕 -نزن علی جون😫 له شدیم😢 حالا پیامبر چیزی نشدی و گرنه فکر کنم قومتو با کتک هدایت می کردی😂😂😫 ادامه دارد.... علی خلیلی عاشق شهادت بود ، نه در سال های اخر عمر که از همان نوجوانی از همان روزی که با پدر به جمکران رفت و در عرضیه اش شهادت را طلب کرد😍😍😔 "نوجوان بود کامیون داشتم و مدام اصرار می کرد منو با خودت ببر😢. یه دفعه که بار کاشان داشتم ، علی رو با خودم بردم ، برگشتم بعد ناهار گفت: بابا !بریم جمکران رفتیم زیارت کردیم و علی عریضه ای نوشت و منم نوشتم وقتی راه افتادیم ، گفتم :علی چی نوشتی؟ گفت: نوشتم یا امام زمان(عج) شهادت رو نصیبم کن این هدیه ای بود از امام زمان(عج) به علی در شب نیمه شعبان دعای علی مستجاب شد و شهادت نصیبش " اصلا به رفتن به غیر شهادت فکر نمیکرد😍 جمله معروف شهید شهرستانی که توی پایگاه شان زده بودند همیشه در ذهنش بود: شهادت یک انتخاب است نه یک اتفاق.» ادامه دارد..... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر :انتشارات تقدیر ۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_59 پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنج شنبه برویم گ
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 -قبوله یه مو از خرس کندن غنیمته😂 دست کرد توی جیبش و جعبه کوچکی را کف دستش به اقا معلم تعارف کرد🎁 از لرزش دستانش می شد نگرانیش را فهمید😰😑 در جعبه را باز کرد یک انگشتر عقیق با رکاب نجفی💍😍😍 پرشده بود از تعجب رو کرد به علی😧😳 -مگه این انگشتر برای اون پسر نبود؟!🤔😳 -اقا!شما اینو از من قبول می کنید یا نه؟😢😐 خنده موزیانه ی چشم هایش علی را نشانه گرفت😏 -پیچوندی ازش؟ -نه اقا😳 این حرفا چیه😐تازه ۱۰۰۰تومنم گرون تر ازش خریدم😊 و ان انگشتر در دست معلم علی😍 هدیه ای شد از یک شهید ، شهید علی خلیلی هیچ کسی حتی برای لحظه ای فکر نمیکرد چند سال بعد در نیمه شبی برای دفاع از عفت و انسانیت ، راه امر به معروف و نهی از منکر را پیش بگیرد و جانش را فدا کند😔😔😭 او معلم بود ، نه در ظاهر ، که در عمل یک معلم بود😍 ادامه دارد.... فصل اخر کودکی "تا اینجا از همه پرسیدیم ، شنیدیم، نوشتیم و خواندیم. اما این فصل را گذاشتم برای حرف های دل مادر. او که دو بار این فصل را با علی شروع کرد، یک بار سال۷۱ و بار دیگر سال۹۰. پس حق اوست که روایتگر این بخش تنها خودش باشد" چشم هایش را باز کرد👀 دیگر سنگینی روی شکمش حس نمیکرد😧سبک شده بود😯 اتاق ساکت بود، نگران شد😰😨 نمی توانست تکان بخورد😱 با دست هایش اطرافش را گشت ، سرش را به سختی برگرداند سمت راست چیزی نبود😶 گردنش خشک شده بود😵😖 سمت چپ تخت بچه😍😍 اونجا بود😍😍 سعی کرد با دستش داخل ان را لمس کند صورت کوچولویی توی دستش امد😍😍😍☺️👶 چقدر ساکت بود بیشتر نگران شد😰 -کسی اینجا نیست؟!😰😰 در باز شد و خانمی سفید پوش با لبخند وارد اتاق شد👩⚕😊 -مژده گونی یادت نره خانوم خانوما😉😉 بهت زده به پرستار خیره شد😳 -من کجام😮😧 -شوخی میکنی خانم مشتاق فرد؟!😅 بیمارستان میرزا کوچک جان 😁 -امروز چندمه؟ -۹ابان ولادت حضرت زینب و تولد اقا پسر شما😍☺️ -پسر؟😳 -خوشحال شدی؟😉😍😌 -فرق نداره اما میدونی☺️ میخوام مرد بارش بیارم😍😌 ادامه دارد.... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_61 -قبوله یه مو از خرس کندن غنیمته😂 دست کرد توی
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 -بیا اینم مرد شما ببینم چی کار می کنی، اسمش چیه این اقا؟☺️😍 لب های مادر عمیق می خندید😄 چشم هایش برق خاصی داشت😍☺️ انگار کمرش راست شده بود ؛ پرستار نوزاد را از تختش بیرون اورد و در اغوش مادر گذاشت😍 علی اسمش علی بود😍 آرام آرام مثل همیشه ی عمرش ، مثل آن وقت ها! انقدر ارام میخوابید که مادر نگران می شد😍 فکر میکرد ضعف کرده مجبور می شد بیدارش کند ، لبخند مادر خشک شد 😥 دلش لرزید 😰 چقدر ساکت! چقدر آرام چقدر ملیح !چرا؟! -‌خوب، همیشه وضو می گرفتم، شاید اون زیارت عاشورا های مسجد امام رضا(ع) کار خودشو کرده، شاید، شاید ، شاید🙃🙄 دو سه سالش بیشتر نبود وقتی پای روضه می نشست ، شش دانگ حواسش تو ماجرا بود🤔 -مادر بیا خوراکی برات آوردم ، تشنه ات نیست پسرم؟😘 زُل می زد توی چشم های مادر .👀 هم چشم هایش پر از اشک بود ، هم صورتش خیس خیس😭😭 -‌نمیخوام ، دارم گوش میدم😢😘 اخر همه اش دو سه سالش بود😞😣 ادامه دارد... صدای آهسته و گرفته ای چشم های مادر را ارام ارام باز می کند😞😣 -جانم؟!😴 منتظر جواب می ماند ، مثل همیشه اما صدایی نمی شنود نسیم خنکی از لا به لای در نیمه باز ایوان صورتش را نوازش می دهد😌 قلبش آرام میشود😍 -علی! علی جان! اینجایی!؟😍😍👀 دستش را آرام بالا می برد و روی بالش و تشک می کشد . هنوز خواب از سرش نرفته است 😴 جای گرمای سر علی را روی بالش حس میکند😦😳 از جا می پرد و می نشیند مدت هاست که جای او روی زمین کنار تخت علی است ☺️ اما باز هم... این بار او زودتر رفته بود شاید از همان در نیمه باز ایوان 😢 مادر سرش را می چرخاند نگاهش به نگاه مهربان پسر در پشت قاب شیشه ای روی میز خیره می ماند👀 لبخند تلخی روی لب هایش می نشیند😞 همان که در عکس روی نگاه مهربان علی نشسته است ، ان را می بوسد و روی میز میگذارد. علی باز هم به موقع امده است، وضو میگیرد جا نمازش را پهن می کند -الله اکبر ادامه دارد.... نویسنده: هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_63 -بیا اینم مرد شما ببینم چی کار می کنی، اسمش چیه ا
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 تمام نمازش بوی یاس می دهد😍😌 مثل آن وقت ها که علی می ایستاد و مادر و مبینا پشت سرش مثل آن روز ها که خواهر مکلف شده بود☺️😍 مادر سر از سجده بر می دارد؛ منتظر است، منتظر صدایی که برایش آرزو کند ، قبولی نمازش را😍☺️ سر بر می گرداند ، نگاهش به صورت معصوم مبینا می افتد، صورتی کوچیک در قاب سفید چادر نمازی با گل های سرخ ، دخترک مثل همیشه شروع می کند به تقلی کردن😍😉😌 -قبول باشه😌قبول باشه😍😍😍 از هول چادرش را مچاله میکند و سجاده را دور ان می پیچد😰 دو سه سالی است که نگاهش را از مادر می دزدد مادر بلند می شود چادرش را تا کرده و سجاده را جمع می کند😊 -مامان😊 طنین صدای علی وجودش را ارام می کند😍😢 -جان مادر😍 -چرا دلت گرفته؟😞😔 کنار تخت می نشیند یک دستش را تا آرنج روی بالش می گذارد و آن را نوازش میکند😢😌 می داند که اگر دلش چیزی بخواهد پسر روی مادر را زمین نمی اندازد هوای دلش را دارد هر چه باشد پیش خدا آبرو دارد😣😢 دلش روضه می خواهد ، اسبابش مهیا می شود و مجلس برپا ، هوای دوستان علی می کند تا از او برایشان بگوید و ان ها از او برایش حرف بزنند، در چشم برهم زدنی زنگ خانه به صدا در می اید😍😍😌 آنقدر که گاهی مادر به خنده می گوید😅 -علی جون 😅مادر بذار حداقل نیم ساعت بگذره بعد😂 -یادته 😔 هر کار کوچیک و بزرگی داشتی عاشورا نذر می کردی از همان کودکی، از امتحانات کلاسی گرفته تا کربلا و خادمی حضرت زهرا(س) و شهادت😔😭 ادامه دارد.... همون چله ای که برای خادمی ایام فاطمیه گرفتی ، ولی حواست باشه ها، سی و نه تا رو بیشتر نخوندی😅😄 شب عید گفتی مامان توسل می خونم آخریش رو نگه می دارم برای خوب شدنم😅😞 سرش را برای لحظه ای پایین می اندازد و گوشه چشمانش را پاک میکند😞 -چی بگم مادر؛ خب شفای تو در شهادتت بوده، خوش به سعادت من که توفیق داشتم نذرت رو تموم کنم😭😔 نگاهی به ساعت می اندازد👀 -ای وای ساعت هشت شبه😱 با همان لبخند گوشه ی ابرو هایش را در هم گره می زند به عکس علی نگاه می کند👀 -خدا خیرت بده پسرم ! الان نه... نیم ساعت وقت بده یه چای بذارم بعد😅😍 و صدای خنده علی در ذهنش می پیچد😂😂 گرمای دست مبینا بر روی شانه مادر سرش را بر می گرداند😊 -مامان، داداش اینجاست😍😢 به چشم های مبینا خیره می شود👀 -دلت برایش تنگ شده؟😉 دخترک اخم می کند😠 دست هایش را به کمر می زند 😲 سیاهی چشمانش می لرزد😢 -نخیر هیچم دلم تنگ نشده، ما رو گذاشته و رفته برا چی دلم تنگ بشه😓💔🏃 صدای بهم خوردن در اتاق مادر را تکانی می دهد😞 ای کاش حتی برای لحظه ای انگشتانش اشک های دخترک را لمس می کرد😭 یک دست را روی تخت فشار می دهد و با یک یا علی بلند می شود در اتاق را آرام باز می کند🚪 مبینا صورتش را محکم توی بالشت فرو کرده است😔 به طرف میز می رود ، کشوی دوم را باز می کند لباس های تا شده دلش را به سال های کودکی و نوجوانی علی می برد😍 به یاد نظم و انضباط او ، حرف مادر نبود همه می دانستند انگار نظم در خون او بود😍😞 ادامه دارد... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_65 تمام نمازش بوی یاس می دهد😍😌 مثل آن وقت ها که ع
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 دستش را زیر لباس ها می برد، دنبال چیزی می گردد صدای خش خش کاغذ صورت سرخ شده مبینا را که حالا چروک های رو بالشتی هم روی آن نقش و نگار کشیده اند ، به طرف مادر بر میگرداند😞😡 -چی کار می کنی؟!🤔😕 مادر کاغذی را بیرون می اورد📜 -دنبال این می گشتم😏 به طرف مادر جستی می زند و کاغذ را از دست او می قاپد😕😱 -از کجا پیداش کردی😠😳 برای لحظه ای از نگاه مادر خجالت زده می شود😢😞 و با چشم های سیاه و کوچیکش به فرش زل میزند😔😞 -خب شاید نمیخواستم اینو ببینی😔😞 در صدای دختر شرمندگی و در نگاه مادر التماس موج می زند😞😢 با خودش کلنجار می رود چند دقیقه ای میگذرد درحالیکه دخترک سعی میکند با تند خواندن جملات و تکان دادن کاغذ لرزش صدایش را در پشت خش خش های ان پنهان کند😞😔 "به نام خدا" "سلام داداش، امیدوارم حالت خوب باشد. داداش! چرا من و مامان را تنها گذاشتی. چرا پیش ما نماندی. الان ۴ماه است که من و مامان تو را ندیده ایم. داداش من تو رو خیلی دوست دارم. تو باید برگردی تا من و مامان خوشحال شویم. لطفا داداش ، من رو خیلی دعا کن. دعا کن تو درس هایم موفق باشم. مثل تو باشم. دعا کن داداش بتونم راهت را ادامه بدهم. دوستت دارم. دوست دارم داداش جونم. امضاء از طرف خواهرت مبینا 😭😭😭😭😭😭😭 ادامه دارد.. مادر با همه ی استقامتش می گذارد مبینا اشک هایش را ببیند تا او هم گریه کردن را یاد بگیرد 😭😭😭 او برای قلب کوچیک خواهر علی نگران است😞 آتشفشان سینه ی او باید از چشمانش فوران کند نفس عمیقی می کشد و بلند می شود😲 دستش را روی شانه ی دخترک میگذارد،خم می شود و سرش را می بوسد😘😍 و به طرف اشپزخانه میرود🚶 -‌مبینا ! بیا دخترم ، بیا میوه ها رو بذار تو ظرف منم چای دم می کنم بیا الان دوستای داداش میان😊 باصدای زنگ در مبینا مثل فنری از می پرد😵 امدن دوستان علی برای مرور خاطرات او و خواندن عاشورا ، مادر چشم های خیسش را به عکس همیشه خندان علی می اندازد😔😭 -بازم ! حالا تو چایی دم می کنی، نگفتم یه کم صبر کن مادر جون ☺️😅 شوری اشک های مادر از شیرینی لبخندش شیرین می شود با دست راست قلب نا آرامش را آرام می فشارد 😣😣 اشک هایش را پاک می کند و ابی به صورت می زند 😞 زیر کتری را روشن می کند و استکان های کمری باریک یادگاری علی را در سینی می گذارد☕️ به تصویر چهره ی خسته اش در کف سینی که از نور چراغ زرد شده است خیره می شود -یادته علی! اون موقع که بچه بودی ، روی سرامیک لیز خوردم و دستم از سه جا شکست ،😣😞 تمام مدتی که دستم توی گچ بود برام مثل یه مادر بودی 😍😔 غذا ، جارو ، حتی نظافت سرویس بهداشتی و... هیچکس باور نمیکرد کار تو باشد😞 با همه اینا درس و مشقتم سر جاش بود سر و صدای دوستان علی خانه را پر می کند😍😅 -سلام مادر ، کجایین؟ -سلام، خوش اومدین ، بفرمایین😃 جمع بچه ها جمع می شود و جای خالی علی نمایان تر😞 ادامه دارد..... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_67 دستش را زیر لباس ها می برد، دنبال چیزی می گردد
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 ای کاش آن نیمه شب ۱۵ شعبان۹۰ هم علی در خانه بر سر قرار نیمه شبش می ماند و...😔 گوشه ی چشم ها را با چادرش پاک می کند همه چیز مرتب است، ظرف ها جمع شده و استکان ها برق تمیزی می زند😍 تنها یک جعبه در گوشه ی خلوت اتاق مانده است🙄 چادرش را تا می کند و در کشو می گذارد کنار جعبه می نشیند استین هایش را کمی بالا می زد و دسته ای کاغذ بیرون می اورد😇🙃 نمایشگاهی از نقاشی های کودکانه در مقابل چشمان مادر برپا می شود😍 سر و صدای آن چراغ اتاق مبینا را روشن می کند و دخترک از لا ب لای دو لنگه در یواشکی ، دلداگی مادر را تماشا می کند😢😢 در قوطی باز می شود چند تیکه اسباب بازی قدیمی😍 -علی جون !مادر😞 مبینا گوش هایش را تیز می کند و سرش را کمی از لای در بیرون می آورد😪😢 -چقدر دوست داشتم مثل بقیه بچه های هم سن و سالت اسباب بازی های پسرونه داشته باشی😞 -ادم آهنی، ماشین کنترلی، ... چرا انقدر آرام بودی؟ مگه پسر نبودی؟!😔 کنجکاوی خواهر دل کوچکش را قلقلکی می دهد که باید حرف های مادر با برادر را بشنود😟😯🤔 -یادته ؟اون روز که با لباس خاکی اومدی خونه چقدر حرص خوردم😕 قوطی را بر می دارد تکانی می دهد و عروسک کوچکی را بیرون می آورد -اِ ! چه بامزه اس ، این چیه😅😍 چشمان مادر برقی می زند😍😍 ادامه دارد... -بده ببینم، این اینجا چیکار میکنه؟😍 مادر عروسک را کف دستش میگذارد ☺️ -از دست کارای داداشت😂 از صدای خنده ی آرام اما عمیق مادر مبینا هم خنده اش می گیرد -چرا؟ مگه چیکار کردی؟😅 -چند تا از این عروسک های سرباز داشت ، با بابا که رفته بود زیارت دیده بود هر کس نذری داخل ضریح میندازه ، اونم عروسکشو از جیبش در اورده بود و انداخته بود توی ضریح😂😍 تفنگ را از دست مادر می گیرد و آن را براندازه میکند🔫 -این چیه ؟چراغم داره مامان باطری بده توش بندازم، بده روشنش کنم.😍 و سکوت مادر.... -مامان این شمارو ناراحت میکنه؟😢 -یادچیزی افتادی😢 -برادرت اینو به دوستش داده بود که پسر همسایه از دستش کشید علی تا اعتراض کرده بود اون بی انصاف هلش داده بود زمین😞😔 -خیلی بیخود کرده بود😡 اگه جای اون بودم حسابشو میرسیدم😡😡 ادامه دارد.... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_69 ای کاش آن نیمه شب ۱۵ شعبان۹۰ هم علی در خانه بر
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 -نه مادر ...داداشت اصلا اهل شلوغ کاری و جنگ و جدل نبود😘 -پس چرا می گفتی میخواد بره ارتش؟🙄 -هیجان و دوست داشت اما اهل خشونت نبود. اخرشم رفت حوزه ، رفت دنبال مبارزه با نفس😊😉 مبینا صورتش را جمع می کند چشم هایش را به چشم های مادر می دوزد. -مبارزه با نفس!😳🙄 مادر از صدای او خنده اش میگیرد و صورتش را می بوسد و او را در آغوش می فشارد😄😘😘 -بیا این عکس رو ببین ، این چادر رو یادته😉😍 - اِ مامان! اون چادری که برام از مشهد آورد😍 -اخه داشتی مکلف می شدی داداش خیلی نگران آیندت بود ☺️😊 اون تو رو از خدا برای ما خواست..😍 میدونست تو باید باشی تا من تنها نباشم -میدونست؟!از کجا😳 -نمیدونم اون اول راهنمایی بود که خواب ضربت خوردنش رو دیده بود همه گفتن خواب خون باطله ، اما مثل اینکه...😔😔 سرمای دست کوچک دخترک صورت خسته اش پهن می کند😢😢 -مامان😢 ولی علی رو بیشتر از من دوست داشتی مگه نه😞😢 ادامه دارد.... دنیایی از یادگاری های علی در صندوقچه ی خاطرات مادر حکایتی است طولانی از عاشقی و هجران خسته دلی از نفس افتاده. حتی اولین دایره ای که علی کشیده بود مادر تازه فهمید بود چرا علی برای او چیز دیگری بود و او آنقدر برای نگهداری این خاطرات اصرار می کرد نگاه مادر در لا به لای خاطره ها به دستبند ی مشمایی (مشمعی) خیره میشود . روی آن نوشته بود (علی خلیلی ۷۱/۸/۹) چشمانش لبریز اشک می شود ، تصویر دستبند را در حوض چشمانش می رقصاند، طاقت نمی آورد؛ آن را بر می دارد. بغض امانش را بریده و راه گلویش را بسته است. گاه به دستبندی که دور انگشتان دستش بسته است خیره میشود و... گاهی هم در لا به لای آن چشمانش به عکس مهربان علی آری ! دستبند نوزادی تولد علی تداعی دستان نحیف و استخوانی او در روز های آخر است علی می خندد و مادر هم از لبخند زیبای علی می خندد، صدای گرفته علی در ذهن مادر می پیچد. -هیچ چیز دست من و تو نیست... فقط خدا.... خدا..... خدا.... والسلام... پایان 📚 نویسنده : هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 از مرزبانان هنگ مرزی کردستان بود که روز گذشته( بیست و ششم خرداد 99 ) در مرز بانه بر اثر درگیری با قاچاقچیان مسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید. شهدای مظلوم ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 سلام بر علی اکبر های امام زمان ! همان هایی که ندیده امام خود را عاشقند و برای آمدنش از جان مایه می‌گذارند ❣️ 💓 سلام بر علی، شهید دهه هفتادی که تنها برای رضای خدا و به عشق لبخند مظلومانه در راه دفاع از ناموس فدایی حق شد... 💟 داداش علی 🌹هوامو داشته باش ... 💖 👌 مکتب شهیدان تا ابد ادامه دارد ✌️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 دغدغه اش رضایت رهبـر بود... به خاطر لبخند نائب امام زمانش، تا پای شهادت رفت اما خواست خدا بود که بماند و دو سال شد چراغ راه دیگران شد استاد اخلاق و حالا... فانوسےست در این تاریکده دنیا برای آنان که به دنبال نور می گردند✨ شهادتت مبارک سالروزشهادت🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 و او ثابت ڪرد اگر واقعا منتظر شهادت باشی شہادت دنبالت میاد :) و می‌شود حتی در ڪوچہ‌پس‌ڪوچہ‌هاۍ تہران هم بہ اوج رسید🕊!' بہ‌مناسبت‌سالروز‌ضربت‌خوردنِ‌ شہیدغـیرت‌ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 قسمتی از نامه شهید علی خلیلی به رهبر انقلاب: من فدای غربتت آقاجان... 🦋آقاجان! به خدا دردهایی که می‌کشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمی کند. 🌟مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و از منکر تشریح نفرمودید؟ 💢مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟ یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟ رهبرم! جان من و هزاران چون من فدای غربتت. سالروز ولادت هدیه به روح مطهرشهدا⇦صلوات ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 مدیون تمام اشڪ هایت هستیم... #شهید_جواد_محمدی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 . خاطره ای از او...🥀 . دل نترسی داشت که ترس مانعش نمی شد.پشت فرمان هم که می نشست،همین طوری تخت گاز می رفت و ما به این طرف و آن طرف ماشین می چسبیدیم. دست فرمانش حرف نداشت.وقتی می نشست پشت ماشین،خیالم راحت بود که جانمی مانیم؛اما خب بالاخره می ترسیدیم.بهش میگفتم جواد،مواظب باش.می گفت نگران نباش.من والله خیرُ حافظاً را خوانده ام. 📚بی برادر/ص ۱۵۱ /حاج علی . ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگری ها #روز_بیست_و_هشتم_چله_زیارت_عاشورا و هر روز به نیت یک شهید🥀 امروز به نیت #شهید_محم
💔 سلام همسنگری ها و هر روز به نیت یک شهید🥀 امروز به نیت امروز سوم فروردین سالروز پــ🕊ــر کشیدن داداش علےمونه به امید نیم نگاهی از جانب پُرمِهرش این طریق خواندن زیارت عاشورا بسیار مجرب هست برای رسیدن به حاجت و گفته شده تا یک سال مداومت شود ان شالله بعد از چله هم ادامه بدیم تا یک سال طریقه خواندن: ابتدا دعای امین الله را می خوانیم (چون به خاطر گناهانی که از ما سر زده نعوذ بالله دچار ظلم در حق معصومین شده باشیم، شامل لعن زیارت عاشورا نشویم) زیارت عاشورا را با ۱۰ لعن و ۱۰ سلام میخوانیم نماز زیارت دعای علقمه میتونید نام ارسال کنید تا به نیت ایشون هم خوانده شود @Emadodin123 💕 @aah3noghte💕
💔 گاهی وقتا میرسم به حرف میگفت: "هیشکی ـ جز خداـ پشتت نیست" اونوقته که دلم قرص میشه و عزمم جزم برای ادامه دادن راهی که میدونم آخرش درسته حتی اگه همه منعم کنن از رفتن و ادامه دادنش... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 رسم خوبی داشتیم, ماه رمضون ها بعضی شب ها چندتا از مربی ها جمع میشدیم افطاری می‌رفتیم خونه ی دانش آموزا. یه بار تو یکی از شبا تو ترافیک گیر کردیم اذان گفتند.علی گفت:وحید بریم نماز بخونیم؟ وقت نمازه. من گفتم پنج دقیقه بیشتر نمونده علی جان بزار بریم اونجا میخونیم. نشون به اون نشون که یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به خونه ی بنده خدا! از ماشین که پیاده شدیم زد رو شونمو گفت: کاری موقع نماز اول وقت انجام بشه ابتر میمونه!!!! راوی: دوست 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 وقتی دو جوان شرور برای خانواده ای مزاحمت ایجاد میکنند، قاسم ابتدا با نرمخویی، کار اشتباه آنها را
💔 شام نیمه شعبان، علی تصمیم میگیرد بعد از هیئت رفقای نوجوانش را از نارمک تا محله خاک سفید تهران بدرقه کند. در میان راه متوقف شد. غیرتش به جوش آمد. عده ای خناس در حال آزار و اذیت دختر جوان بودند. دخترک وحشتزده استمداد میطلبید. تاب نیآورد. امر به معروف کرد. محل نگذاشتند. طاقت نیآورد. جلو رفت. اما لحظاتی بعد... با قمه به جان علی افتادند. ماهها گذشت؛ تا در خلسه بهاری نوروز زهرائی سلام الله علیها، نام علی در قطعه آسمانی و بهشتی شهدای غیرت نقش ببندد. علی جان داد چون نخواست و نمی توانست بی غیرت باشد. ابرو در هم کشید و جان بر کف نهاد چرا که دفاع از ناموس را فتوای اخلاق و حکم دین می دانست و خونش را نیز در راه دفاع از غیرت و مردانگی اهدا کرد. دسته گلی از صلوات به نیابت از شهید، هدیه می دهیم به مادرمان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🌸الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهم🌸 به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان 💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 شهید علی خلیلی: "تنها راه رسیدن به سعادت ؛ فقط بندگی خداست"... ✍🏻و من به رابطه تنگاتنگ ولایت و شهادت می اندیشم... که اگر واقعا پیرو ولایت باشی، شهادت نصیبت می شود حتی در کوچه پس کوچه های پایتخت... 📆 تاریخ شهادت:۱۳۹۳/۱/۰۳ جیره‌خوار سفره 💞 @shahiidsho💞 "کپی آزاد ، بدون تغییر در عکس!"