eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_47 -پسر جون! گریه نکن ببینم چی می گی.😠 -علی آقا! ع
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 -نا سلامتی امشب شب نیمه شعبانه! حرمت آقا رو نگهدار برادر من!😠 اما کسی حرف های او را نمی فهمید😕😦 طوری به هم نگاه می کردند که انگار هر کلمه از جملات او برایشان نامفهوم و بی معنی است😦😟😒 مردک نیشخند زد😏 و در حالیکه سعی می کرد با یک دست در ماشین را باز نگه دارد🚗 با دست دیگر علی را کنار زد و به سرعت یکی از دو خانم را به طرف در ماشین کشاند👩💼 - مثل اینکه حرف حساب حالیت نمیشه😠😡 میگم اینا ناموس ماهان😡 لحظه ای نگذشت که انگار مشتی خون روی صورت مرد پاشید😨😳💦 دست مشت کرده ی علی که یقه مرد را چروک و مچاله کرده بود ارام آرام از هم باز شد در حالیکه دستش بی رمق پایین می افتاد تمام بدنش شل شد و با یک " یا امام رضا ع " کف آسفالت افتاد😭😭😭😭 مرد قمه خونین را برداشت و به سرعت در حالیکه دستش می لرزید و چشمانش از وحشت😰😨😱 بیرون زده بود توی ماشین پرید🏃🏃🚗 - روشن کن . . . هِ . . . هِ . . . دِ لامصّب برو دیگه! هِ . . .هِ. . . الان میان سراغمون😱😰😰 بدجوری ترسیده بود و تند تند نفس می زد با صدای استارت ماشین😰🚗 یکی از بچه ها موتور رو روشن کرد و به سرعت ماشین را تعقیب کرد🏍🏍 علی هنوز دست و پا می زد😭😭 و خونریزی اش تمامی نداشت😭😭 اوضاع انقدر وخیم بود که منتظر امبولانس نماندند. چند مسافر شمالی علی را با ماشین شخصی خود به بیمارستان تهرانپارس رساندند🚙🏥 ادامه دارد.... دوستان علی یکی پس از دیگری از ماجرا باخبر شدند و حالا نوبت حاج آقا بود😔😔 -الو! الو توی مسجد خوب آنتن نمی داد رفت بیرون 😥 -الو الو! از رفقا بود، صدایش لرزش عجیبی داشت😰 نگران کننده بود😰😰 - چی شده؟ چه اتفاقی افتاده😥 صدای لحظه ای قطع شد😨😱 -مرد گنده! گریه میکنی😠😟😒 میگم چی شده ؟ نصفه جون شدم😣😒 بازم سکوت....😭😭 -حرف میزنی یا قطع کنم😕😒 - علی! علی خلیلی😭😭😭 -خلیلی چی😰😰😱😨 و باز سکوت صدای فریاد حاج اقا او را از جا پراند -گفتم چی شده؟؟؟😠😠😠 -بیمارستانه! قمه خورده! حالش خیلی خرابه حاجی😭😭😭😭 حاجی ارام ارام روی زمین نشست برای چند لحظه منگ منگ بود😨😓 توی مسجد برنگشت و از همان جا راهی بیمارستان 🏃🏃🏃 -‌حاجی اقا اومدی ؟ خدا خیرت بده😍😔 هنوز از شاهرگ علی خون فوران میزد،😭 شوکه شده بود همه چیز فقط خون بود خون حتی صورت علی هم زیر خون پنهان شده بود ، تخت، پتو، لباس سفید دکتر و پرستاران😭😭😭💔💔 بدترین زمان بود برای آمدن مادر😱😨😳 اما. ... ادامه دارد.... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_49 در بهبه ی غروب خورشید،‌ نم نمِ باران رویِ‌ شیشه مینشست و درختِ‌ خرم
پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم. باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم. تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم. مُردن، کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت، چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست. با موهایی پریشان، صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش، عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد. با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد. (صبر کن. داری چیکار میکنی؟) زخم دستم سطحی بود. پروین با دیدنم جیغ زد. عصبی فریاد زدم (دهنتو ببند.) حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم. آرزوی این تَن را به دلش میگذاشتم. (نزدیک نیا عوضی.) ایستاد. دستانش را تسلیم وار بالا برد. حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند. (باشه. فقط اون شیشه رو بنداز کنار. از دستت داره خون میاد.) روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم اما حالا داشتم جانم را برای اخلاصی از دستش معامله میکردم. ترس و خشم صدایم را میخراشید (بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟ مگه تو خواب ببینی. وقتی دانیالو ازم گرفتی. وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنمو خِرخِرتو بجوئم اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم. نمیدونمم دنبال چی هستی. چی از جوونم میخوای اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم.) گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید. غافلگیر شدم. به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم. نمیدانم چند ثانیه گذشت اما شیشه در دستش بود و از پارگیِ به جا ماند رویِ سینه اش خون بیرون میزد. هارمونی عجیبی  داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش. روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد. کاش میمیرد. چرا قلبش را نشکافتم؟ مبهوت و بی انرژی مانده بودم. شیشه را به درون سطل پرتاب کرد. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد. شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ میخورد. مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت. این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد. چشم به زمین دوخته به سمتم خم شد (برین روی تختتون استراحت کنید خودم اینا رو جمع میکنم). این دیوانه چه میگفت؟ انگار هیچ اتفاقی رخ نداده. سرش را بالا آورد. تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید (واقعیت چیزه دیگه ایه. همه چیز رو براتون تعریف میکنم.) یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد (قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه. نه از طرف من، نه از طرف داعش) مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟ چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم. من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت. پروین به اتاق  آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید (هیییس حاج خانوم. چیزی نیست، یه بریدگی سطحیه، بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین. بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید) و با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد. پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد. حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد. با دقت نگاهش میکردم. بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد. او هم مانند پدرم هفت جان داشت. درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد. در خود جمع شدم. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت. صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم (آقا حسام! مادر تورو خدا برو درمونگاه. شدی گچ دیوار) و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش. قران به دست برگشت. درست در چهار چوبِ باز مانده یِ  در نشست. دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم. اما برایم مهم نبود. او حتی لیاقت مردن هم نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش.. پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سرباز استاد شده در مکتب خدا پرستی. صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را. دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفسگیرتر میشد اما من اشک ریختن بلد نبودم. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞