eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ‏فرضیه اثر پروانه‌ای میگه اگر در این سر کره زمین، پروانه، ای بال بزنه در ایجاد طوفان در آنسوی کره زمین اثر داره. مثلا اینجا سردار قاآنی علیه آمریکا سخنرانی میکنه، اونجا توی آمریکا همه چیز میسوزه :)) *سیداحمد هاشمی* ... 💞 @aah3noghte💞
💔 حضرت صائب میفرماید: غمگین مکن، اگر نکنی شاد خاطری گر مرهم دلی نشوی نیشتر مباش اگه نمیتونی کسی رو شاد کنی غمگینشون نکن.. یه لبخند زدن مگه قیمتش چنده؟😉 💕 @aah3noghte 💕
💔 وصال حیدر و یارش مبارک وصال یاس و دلدارش مبارک زالطاف و عنایات الهی رسیده حق به حقدارش مبارک ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ⚜ از آیت الله بهجت«ره» سوال کردند: 《برای ازدیاد محبت به حضرت حق‌تعالے و ولی‌عصر«عج» چه کنیم؟》 🎗در جواب فرمودند: 📌《گناه نکنید》 📌《نمـــاز اولِ وقت بخوانید》 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_65 دانیال نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و
حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل، که به نوعی پیشنهادِ سازمان مجاهدین هم محسوب میشد، خورده. و همین باعث شد تا بالا دستی های منافقین و داعش واسه پیدا کردنِ مقصر بین خودشون، مثه سگ و گربه به جوون هم بیوفتن.  بی خبر از وجود یک رابط  تو زنجیره ی اصلی خودشون و چیتی حاوی اسرار سِری، در دست ما ایرانیها..) حالم زیاد خوب نبود. عجولانه سوالم را پرسیدم ( اما این امکان نداره.. چون عثمان و صوفی مدام اسم اون رابط رو ازتون میپرسیدن و ..) به میان حرفم پرید ( صبر کنید.. چقدر عجله دارین.. بله.. اونا دنبال رابط بودن.. اصلا دلیل همه ی اتفاقها رسیدن به اون رابط بود. و اِلا عملا کشتنِ دانیال یا من، سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت.  چون عملیاتی که نباید لو میرفت ، رفته بود و اونا انقدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن. اما.. اما وقتی تعدادی از مهره های اصلیشون تو ایران دستگیر شدن، اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید فراتر از دانیال باشه و فردی درست در هسته اصلی داره  یه سری از اطلاعاتو لو میده..  چون دسترسی به اسمایی اون افراد برای کسی مثه دانیال غیر ممکن بود. اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه میرسن که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که مطمئنا دانیال از هویتش باخبره.. بی اطلاع از اینکه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط خبر نداشت.  پس باید دانیالو پیدا میکردن  و تو اولین قدم سعی کردن تا به شما نزدیک بشن، البته از درِ دوستی. چون فکر میکردن که شما حتما از دانیال خبر دارین. اما تیرشون به سنگ خورد. آخه فهمیدن بی خبرتر از خودشون، خوونوادش هستن.  اما پیدا کردنِ اون رابط براشون از هر چیزی مهمتر بود، به همین دلیل عثمان به عنوان یه دوست خوب و مهربون کنارتون موند و ازتون در برابر مشکلات و حتی صوفی هم مراقبت کرد. کسی که چهره ی دوست داشتنی و همیشه نگرانش باعث شد تا وارد خونه و حریم خصوصیتون بشه و حتی به عنوانِ یه عاشقِ سینه چاک بهتون پیشنهاد ازدواج بده.. اونا مطمئن بودن که بالاخره دانیال سراغتون میاد و اگه عثمان بتونه اعتمادتون رو جلب کنه خیلی راحت میتونن، گیرش بندازن. اما بدخلقی و یک دنده گی تون مدام کارو برایِ عثمان و بالادستی هاش سخت و سختتر میکرد.) ناگهان خندید و دستش را رویِ گونه اش گذاشت (البته شانس با عثمان یار بود.. آخه نفهمید که چه دستِ سنگینی دارین، ماشالله..) منظورش آن سیلی بود که در باغ به صورتش زدم. عثمان نفهید اما من طعم دست سنگین و بی رحمش را چشیده بودم. خجالت کشیدم. فقط سیلی نبود، یک بریدگی عمیق هم رویِ سینه اش به یادگار گذاشته بودم و او محجوبانه آن را به یاد نمی آورد... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_66 حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل
با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بدطعم دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد. خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریزو درشتِ زندگیم باز میکردند اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمیکردند. نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟؟ مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگیم. و رویایی از خدایی مهربان و حسامی محجوب مسلک، که طعمِ زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش. خدایی که ندیدمش در عین بودن. این جوان زیادی خوب بود. آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم رویِ صورتش نگاه کنم. ناگهان صدایی مرا به خود آورد. همان پرستار چاق و بامزه (بچه سید.. آخه من از دست تو چیکار کنم؟ هان؟؟ استعفا بدم خلاص میشی؟ دست از سر کچلم برمیداری؟) حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید (هیچی والا.. من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخووندم که همچین مریض باحالی گیر اومده. مریض که نیستم، گل پسرم) مرد پرستار با  آن شکم بزرگش، دست به جیب روبه رویِ حسام ایستاد (من میخوام بدوونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون ویلچر اینور اونور بری؟ تو دکتری؟ تخصص داری؟جراحی؟ بابا تو اجداد منو  آوردی جلو چشمم.. از بس دنبالت، اتاقِ اینو اونو گشتم) حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد (خدا پدرمو بیامرزه پس.. داری لاغر میشیااا.. یعنی دعایِ یه خوونواده پشت و پناهمه. برو بابت زحماتم شکرگذار باش.) پرستار برای پاسخ آماده شد که صدایِ مسنِ زنی متوقفش کرد (امیرمهدی.. اینجایی؟؟ کشتی منو تو  آخه مادر.. همیشه باید دنبالت بدوئم.. چه موقعی که بچه بودی.. چه حالا..) امیر مهدی؟ منظورش چه کسی بود؟ پرستار؟ حسام با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد (بشین سرجات بچه.. فقط خم و راست شدنو بلده؟؟ تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی.) حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت (خیلی نامردی. حالا دیگه میری مامانمو میاری؟ این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن، بازم میای سراغم دیگه.) پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد (برو بابا.. تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر. گل کوچیک پیشکش. در ضمن فعلا مهمون منی) حسام (آدم فروشی) حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد. امیر مهدی نامِ حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده  و چادری مشکی رنگ که روسریِ تیره و گلدارِ زیرش را پوشانده بود، مادرش؟ زن ویلچر به دست وارد اتاق شد (بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشاا.. با من طرفی.) و حسام مانند پسر بچه ایی مطیع با گردنی کج، تند و تند سرش را تکان داد. زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد، گرم و مادرانه (سلام عزیزم.. خدا ان شالله بهت سلامتی بده.. قربون اون چشمایِ قشنگت برم) با چشمانی متعجب، جواب سلامش را با کلمه ایی دست و پا شکسته دادم. سلامی که مطمئن نبود درست ادا کرده باشم. حسام کمی سرش را خاراند (مامان جان.. گفته بودم که سارا خانووم بلد نیست فارسی صحبت کنه.) زن بدون درنگ به حسام تشر زد (تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری. از وقتی بهوش اومدی من مثه مادر یه بچه ی دوسال دارم دنبالت میگردم.) مادرش بود. آن چشمها و هاله ایی از شباهتِ غیر قابل انکار، این نسبت را شهادت میداد. حسام با لبخند دست مادرش را بوسید (الهی قربونت برم. ببخشید.. خب بابا من چیکار کنم. این اکبر، عین زندانبانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصله ام سر میره دیگه. در ضمن برادر سارا خانووم، ایشونو به من سپرده. باید از حالشون مطلع میشدم یا نه؟  بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن، که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم. البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که..) پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید (عه.. عه .. عه .. من کی مثه زندانبانا بالای سرت بودم؟ آخه بچه سید، اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم تمام مریضایِ بخش میشناسنت. اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی.) زن دستی بر موهای ِنامرتب حسام کشید (فدایِ اون قدت بشم من! قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی. از الانم هر وقت خواستی جایی بری، بدون ویلچر تشریف ببری، گوشِ تو طوری میپیچونم که یه هفته ام واسه خاطرِ اون اینجا بستری بمونی.) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 میگه: چه حیف شد..!! "پارسال این موقع چقدر بزن و برقص داشتیم..!!!" چه مشکلیه بعضیا دارن؟🙄 شاد بودن صرفا مساوی رقصیدن نیست.. اتفاقا رقصیدن و آهنگ حرام و.. تو این روز های مقدس مشکلش بیشتره.. 😊 ... 💞 @aah3noghte 💞
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر اذن دخول محرم است..😊 به مناسبت ایام عید ولایت امیر المومنین علیه السلام یه مسابقه گرفتیم..: 💟 💟 هر کسی یه بیت شعر در مدح مولا✍ (چه شعر از خودش باشه یا از کس دیگه) همراه یک عکس مرتبط با امیرالمومنین 🎑 برای ما میفرسته👌 هر شعری، سین بیشتر خورد برنده ست..😉 👈به برنده ها هم جوایز خیلی خیلی نفیسی تقدیم میشه.😌😌 جا نمونی که فرصت کمه..😬 جایزه مون واقعا خاصه شارژ و .... نیست یه سوپرایز ویژه که روز عید غدیر اعلام میشه🤩🤩 عکس هاتونو بفرسین به آیدی این ادمینمون 👇👇 @Salar31
💔 ✨🥀منِ خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو به کدام دل، صبوری، کنم ای نگار بی‌تو؟ رهِ صبر چون گزینم، منِ دل به باد داده که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی‌تو🥀✨ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ #چالش_شعر_علوی ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر
💔 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 علی ای امام شیعه تو تمام دل ربودی علی ای تمام هستی 🌹🌹🌹🌹🌹 در ره تو ماندگاریم علی ای زاده ی مکه تو برایمان نشانی... علی ای دلاور قرن تو برایمان امیدی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خوشا مردان آن دوره ک بودند همرهت در جشن(غدیر) 🌹🌹🌹🌹🌹 تو هستی در دل و جانم امام مهر بانم.... 😊 🌸 ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 خانومش پرسید: به چی فڪر میڪُنی؟! رجایی گفت: امروز اول وقتم عقب افتاد فکر میڪُنم گیر کارم کجا بود..! ... 💞 @shahiidsho💞
💔 میفرمود: شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان، زیارتگاه اهل یقین است. رضوان الله زیارت میکنیم امامزادگان عشق را تا شاید ما هم از اهالی یقین شویم... و بچـشیم بهترین مردن ها جان دادن در آغوش ارباب است 💔 ... 💞 @aah3noghte💞 ...
💔 💞 ✨ بار خدایا !🙏 از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که به کمک نقشه ای که مرا به غضب تو نزدیک میکرد به آن دست یافتم، یا با آن بر اهل طاعتت غلبه کردم، ✨یا کسی را با آن به معصیتت مایل نمودم، یا با آن خود را نزد بندگانت خوب نشان دادم🍃 یا با کردارم خود را نزد آنها وارونه جلوه دادم؛😞 🍃 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🤲 ... 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از شهید شو 🌷
33.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد.... دعای فرج با صدای علی فانی ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_دهم خیلی دوست داشت یک زمانی ، یک جایی، یک حا
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) سال ۱۳۸۴؛ در منزل 📃داماد بزرگ خانواده، جواد روح‌اللهی، از رهبر انقلاب درخواست می‌کند: که ان‌شاء‌الله فردای قیامت همه ما را که اینجا هستیم شفاعت کنید. امام خامنه‌ای می‌گویند: ما چه‌کاره‌ایم که شما را شفاعت کنیم؟ پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کند... 🌱ما سعادتمان به این است و آرزویمان به این است مشمول شفاعت خوبانی از قبیل: این و امثال این‌ها باشیم. بعد آقا خم شدند و با نگاهی به حاج قاسم سلیمانی گفتند: این آقای حاج قاسم هم از آنهایی‌ست که شفاعت می‌کند ان‌شاء‌الله.... سر پایین می‌اندازد و با دو دست صورتش را می‌پوشاند. 👈- بله! از ایشان قول بگیرید، به شرطی که زیر قولشان نزنند! همه می‌خندند، همه به جز سردار سلیمانی که خجالت‌زده سر به زیر انداخته. ادامه می دهند : چون امکانات ایشان، امکانات قول دادن و شفاعت کردنشان، الان خیلی خوب است.(یعنی حالت مجاهدت او در جهاد اصغر و اکبر) اگر همین را بتوانند نگه بدارند، مثل همین چهل، پنجاه سالی که نگه داشته‌اند؛ خیلی خوب است. 👌🏻این هم یک هنری‌ست که ایشان دارند... بعضی‌ها خیال می‌کنند که در دوره پیشرفته و سازندگی و توسعه و نمی‌دانم فلان و فلان، دیگر باید آن قید و بند‌هایی که اول کار داشت را رها کنند. نفهمیدند که هر دوره ای که عوض می‌شود، تکلیف‌ها و نوع مجاهدت عوض می‌شود؛ اما روحیه مجاهدتی که آن روز بوده، آن نباید عوض بشود. روحیه مجاهدت اگر عوض شد، آدم می‌شود مثل آدم‌هایی که وقتی جنگ بود، در خانه‌هایشان پای تلویزیون نشسته بودند فیلم خارجی تماشا می‌کردند. لحظاتی سکوت می‌شود و جمعیت حاضر به فکر می‌روند. جواد روح‌اللهی می‌گوید: 👈چند ماه بعد از آن دیدار، ماه رمضان، در مراسم افطاری هرساله حاج قاسم به بچه های جبهه و جنگ همان جلویِ در از ایشان قول شفاعت خواستم. حاجی می‌خواست دست به سرم کند، که گفتم: حاجی! والله اگر قول ندهی، داد میزنم و به همه مهمان‌ها می‌گویم آقا درباره تو آن روز چه گفتند؟☝️ حاج قاسم که دید اوضاع ناجور میشود؛ گفت: باشد، قول میدهم؛ فقط صدایش را در نیاور!😊 🌸ثبات قدم: یعنی ایمانت محکم تر ، روحیه جهادیت مستدام تر، اخلاصت بیشتر، رشد فکری و بصیرتت افزون تر شود . یعنی متکبر نشوی، متواضع بشوی. یعنی دچار شک وشبهه نشوی، خسته ودلزده نشوی، غر نزنی و ادامه راه را پشت سر بروی. نه جلوتر و نه عقب تر!☝️ ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ #چالش_شعر_علوی ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر
💔 غدیر ، تجلی خواست خالق ، روح آفرینش ، برانگیزاننده ستایش و دست های بلندی است که انسان خاکی را به افلاک می‏ کشاند. عید سعید غدیر(عیدالله الاکبر) "عید امامت و ولایت"برتمامی مسلمانان بویژه شیعیان وپیروان راهنمایان آسمانی بشریت پیشاپیش مبارک وتهنیت باد. شرکت کننده: محمد مهدی علیزاده ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 چند روز دگر عید غدیر است تثبیت ولایت امیر(ع) است ای شیعه به خود بناز... زیرا تنها به جهان، (ع) امیر است چه با عظمت است ذی الحجه: به طور می رود... به خانه علی... با پسرش به قربانگاه... زهرا به عرفات... با به غدیر... و با همه ی هستی اش به کربلا... شرکت کننده: مهسا خانوم ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 قصه را زودتر ای کاش بیان می‌کردم قصه زیباتر از آن شد که گمان می‌کردم برکه‌ای رود شد و موج و شد و دریا شد با جهاز شتران کوه احد برپا شد و از آن آینه با آینه بالا می‌رفت دست در دست خودش یک تنه بالا می‌رفت تا که بعثت به تکامل برسد آهسته پیش چشم همه از دامنه بالا می‌رفت تا شهادت بدهد عشق ولی‌الله است پله در پله از آن ماذنه بالا می‌رفت پیش چشم همه دست پسر بنت اسد بین دست پسر آمنه بالا می‌رفت گفت: این‌بار به پایان سفر می‌گویم "بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم" راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است کهکشان‌ها نخی از وصلهء نعلین علی است گفت ساقی من این مرد و سبویم دستش بگذارید که یک شمه بگویم دستش هر چه در عالم بالاست تصرف کرده شب معراج به من سیب تعارف کرده واژه در واژه شنیدند صدا را اما... گفتنی‌ها همگی گفته شد آنجا اما سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد می‌رود قصهء ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام فرستنده: راضیه علیزاده ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 روزی شعار کُلِ جهان می شود علی طبق حدیث امام زمان می شود علی وقتی که اشهدش بشود مرز شیعگی باور کنید کُلِ اذان می شود علی آدم اگر که فرض شود دین برای آن تن می شود پیمبر و جان می شود علی زهرا اگر حقیقت شب های قدر شد در بین ماه ها رمضان می شود علی ذکر حسین آخر مجلس که می شود دقت کنی دهان به دهان می شود علی ذکر تمام گریه کنان می شود حسین ذکر تمام سینه زنان می شود علی با کوله بار نان و رطب ها هنوز هم هر شب برای ما نگران می شود علی فرستنده: گمنام ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 کس نیست این چنین اسد بی بدل که تو کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو رفتی به شانه احمد مَکّی تبار را فرستنده: گدای فاطمه ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 ✨أعـبُدُواْاللّٰه‌ مَالَکُم‌مِّنْ‌إِلَـٰهٍ‌غَیرُهُ ✨ 🌿‏غیر از من چه کسی برایَت خدایی کرده است..؟!🌙 |اعراف‌آیه۵۹| ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چیطوری جهانگیری؟!😬 ✍سید محمدیوسف جلالی ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_67 با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بدطعم دوباره در دهانِ
حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد (مامان به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بزار کنار. مثلا مگه من فلجم؟ این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه! در ضمن گفتم سارا خانووم فارسی حرف زدنو بلد نیستن، اما معنیِ  کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنااا. آّبرمو بردین.) لبهایم از فرطِ خنده کش آمد.. این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند. ناگهان تصویر مادرِ  بی زبانم در ذهنم تجدید شد و کنکاشی برایِ آخرین لبخندی که رنگِ لبهایم را دیده بود. حسام سرش را به سمت من چرخاند (سارا خانووم. ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدیِ. امروز خیلی خسته شدین. بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم.) به میان حرفش پریدم که نه، که نمیتوانم تا فردا صبر کنم و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند. مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد.. چشمم به کبوتر نشسته در پشتِ پنجره ی اتاقم افتاد. مخلوطی از خاطراتِ روزهایِ گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد.  چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه ی مان مهیا نمیشد؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برایِ تلخی و ناراحتی.  تهوع و درد، لحظه ایی تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوایِ فنجانی چایِ شیرین داشت با طعم خدا.  خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست. درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم. دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد. حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید. کاش فرصت برایِ زنده ماندن بیشتر بود. من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم. آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم.. از ته دل.. با تمام وجود.. به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و قرآن میخواند. هر چند که صدایِ اذان تسکینی بود برآن ترسِ مرگ زده، اما مسکنِ موجود در آن آیات و صوتِ حسام، غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم. حسام آمد.. یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد. از فرط درد پیچیده در خود رویِ تخت جمع شده بودم اما.. محض احترام، روسریِ افتاده رویِ بالشت را بر سرم گذاشتم. عملی که سرزدنش حتی برایِ خودم هم عجب بود. حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند. انگار متوجه روسریِ پهن شده رویِ سرم شد. (پرستار گفت شرایطتون خوب نیست. اومدم حالتونو بپرسم. الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد. فعلا یاعلی) خواست برود که صدایش زدم (نرو.. بمون..  بمون برام قرآن بخوون) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_68 حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد (مامان به خدا امروز دکترم گفت
و ماند، آن فرشته سربه زیر... آن شب در هم آغوشیِ درد و آیاتِ وصل شده به حنجره ی حسام به خواب رفتم. با بلند شدنِ زمزمه ی اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم، چشم به دوباره دیدن گشودم. آسمانِ صبح، هنوز هم تاریک بود.  و حسامی که با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زده گی، آرامشش را دست و دلبازانه، فخرفرشی میکرد. به صورتِ خفته در متانت اش خیره شدم. تمام شب را رویِ همان صندلی به خواب رفته بود؟ حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام، دلبری میکرد محض خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم، در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا.. زمزمه ی اذان صبح در گوشم، طلوعی جدید را متذکر میشد، طلوعی که دهن کجی میکرد کم شدنِ یک روزِ دیگر ازفرصتِ نفس کشیدن ، و چند در قدمی بودنم با مرگ را. و من چقدر ته دلم خالی میشد  وقتی که ترس مثل آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را. آستین لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم. سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم. این جوان مسلمان، چرا انقدر خوب بود؟ (نماز صبحه..) دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد (الان خوبین؟) سوالش بی جواب ماند، سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم (دیشب اینجا خوابیدین؟) قرآن را روی میز گذاشت (دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم.. منم اینجا انقدر قرآن خووندم، نفهمیدم کی خوابم برد. ممنون که بیدارم کردین. من برم واسه نماز. شما استراحت کنید، قبل ناهار میام بقیه داستانو براتون تعریف میکنم... البته اگه حالتون خوب بود..) دوست نداشتم فرصتهایِ مانده را از دست بدهم.. فرصتی برایِ خلاء. سری  تکان دادم (من خوبم.. همینجا نماز بخوونید، بعد هم ادامه ماجرا رو بگین.) بعد از کمی مکث، پیشنهادم را قبول کرد. بعد از وضو و پهن کردنِ سجاده به نماز ایستاد. طنین تلفظِ آیات، آنقدر زیبا بود که میل به لحظه ایی چشم پوشی نداشتم.  زمانی، نماز، احمقانه ترین واکنش فرد در برابر خدایی بود که نیستی اش را ملکه ی روحم کرده بودم و حالا حریصانه در آن، پیِ جرعه ایی رهایی، کنکاش میکردم. بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده کتابی کوچک به دست گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. با دست به سینه گیِ خاص و حالتی ارادتمندانه. انگار که در مقابلِ پادشاهی عظیم کرنش کرده باشد.  و من باز فقط نگاهش کردم. عبادتش عطرِ عبادتهایِ روزهایِ تازه مسلمانیِ دانیال را میداد. سر به زیر محجوب، رویِ صندلی اش نشست و حالم را جویا شد. اما من سوال داشتم (چی تو اون کتاب نوشته بود که اونجوری میخوندینش؟) در یک کلمه پاسخ داد (زیارت عاشورا..) اسمش را قبلا هم شنیده بودم. زیارتی مخصوصِ شیعیان. زیارتی که حتی نامش هم، پدرم را به رنگ لبو درمی آورد. نوبت به سوال دوم رسید (چرا به مهر سجده میکنی؟ یعنی شما یه تیکه خاک وگلِ خشک شده رو به خدایی قبول دارین؟)  با کف دست، محاسنش را مرتب کرد (ما "به " مهر سجده نمیکنیم، ما "روی" سجده میکنیم.) منظورش را متوجه نشدم (یعنی چی؟ مگه فرقی داره؟؟) لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم (فرق داره.. اساسی هم فرق داره. وقتی "به " مهر سجده کنی، میشی بت پرست.. اما وقتی "روی" مهر سجده کنی اون هم برایِ خدا، میشی یکتا پرست. خاک، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه. بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمالِ خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا؟ و پروردگار افلاک کجا..؟ ما "رویِ"  مهر "به"  خدایِ آفریننده ی خاک و افلاک سجده میکنیم.. در کمال خضوع و خاکساری..) تعبیری عجیب اما قانع کننده. هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که تفاوت باش بین "به" و "روی"..  اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود.. حتی سجده کردنش بر خدا. اسلام و خدایِ این جوان، زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم میشد به حرفهایش.  بی مقدمه به صورتش خیره شدم (دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیر) هر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود اما لبخندش عمیقتر شد (چشم.. الان به اکبر میگم واستون بیاره.  دیشب شیفت بود.) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 این‏ها خوب عاشق شهادت بودند و پا بر زمین می‏کوبیدند. همین شهید عزیزمان، احمد کاظمی را من در جبهه دیده بودم؛ آن‏چنان اقتداری داشت که اشاره می‏کرد، بسیجی‏ها حرفش را گوش می‏کردند. این‏طور نیست که بسیجی که عاشق است، مجاز باشد برخلاف امر فرمانده و برخلاف انضباط سازمانی و انضباط عملی در محیط زندگی، یک حرکت بی‏انضباطی انجام بدهد. ۱۳۸۴/۱۰/۲۹ بیانات‌ امام خامنه ای در دیدار اساتید و دانشجویان دانشگاه امام صادق (علیه‌السّلام)‌‌ ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ••رسانه‌ها گاهی به راحتی↓ ••جای شهید و جلاد را ••عوض میکنند ☝️ رسانه اینست!!!! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یک دست میز و صندلی عادی، یک موکت، اتاقی با دیوارهای ساده و رهبری که قلبش به وسعت دنیا است + نه کاخی از مرمر دارد و نه میزی درجه یک از بهترین چوب، پسر فاطمه با همه سادگی رو به روی تمام کفر ایستاده است! ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✨ بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق وسکوت تو جواب همه مسئله هاست ... 💕 @aah3noghte💕