eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_92 گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال
وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد (قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی..) داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را.. گفت دفعه ی بعد؟؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟؟ دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد (باشه.. باشه.. حرف بزنیم؟) این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ (حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی ندارد احیانا براااااادر؟؟؟... ) کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت.  دستی به محاسنش کشید و مکث کرد (اگه واسه خاستگاری باشه.. نه.. خواهرِ، دانیال.. ) چشمانم گرد شد.. او چه گفت؟؟ خواستگاری؟؟  از کدام خواستگاری حرف میزند.. همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش.. نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس.. و او اینبار پر از جدیت کمر صاف کرد (وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود. پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمیوفته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما.  اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه  "نه" قاطعانست و کلا به ازدواج با آدمی مثله من فکر هم نمیکنید. دروغ چرا؟؟ ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه.. به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین.. ولی من شبیه خودمو اعتقاداتم فکر میکنم و نمیتونستم هر روز یه شاخه گل بگیرم دستمو با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم. توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانووم از تو خوشش نمیاد و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد.. تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد.. اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده..) دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایِ معما شد (چرا.. چرا مادرتون همه چیزو گفت؟) پنجه هایش را در هم گره زد (خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم.. مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن.) مذهبیا دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست... و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد.... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 . من بی‌خبرم از تو و تو بی‌خبر از من سخت ست که من دلهره دارم تو نداری :) | سیدتقی سیدی | .. .... 💕 @aah3noghte💕
💔 🥀بر تار و پودِ فرشِ حرم خورده دل؛ گره کورتر کن گره را نکند باز کنی ... 😔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اگر جایی کسی به جواد میگفت جانباز، تند میشد که " جانباز کدام است؟ فقط یک خراش جزئی بود. حالا کو تا ما لایق جانبازی شویم..." پ.ن: جواد اینو فهمیده بود در راه خدا هرچی فداکاری و تلاش و جهاد و جانبازی بیشتر میشه غرور و فخرفروشی و ... کمتر میشه بعضی از رفقاش حتی نمیدونستن ک تو سوریه فرمانده ست..!! ... 💞 @aa3noghte 💞
💔 💞 بار خدایا !❤️ 🥀 از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که نعمتها را از بین میبرد و بدبختی را فرود می آورد 🙏 🍃یا موجب تعجیل در فنا و نیستی میشود، یا باعث پشیمانی بسیار می گردد😔 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🤲🌼
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیست_و_چهارم خبرنگار و عکاس آمده بود ،نه یکی
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) اهل دیده شدن نبود، روحیه اش این نبود که در هر جا، در هر حال ، کنار هرکس بخواهد خودی نشان بدهد. اما یک گروه بودند که را متفاوت می کردند! خانواده های هرکس نبودند ، همه کس حاج قاسم بودند. پدر را می بوسید، مقابل مادر شهید سرخم می کرد، بر همسران درود می فرستاد و فرزندان ، آغوش گرم حاج قاسم و نگاه مهربان و لبخند های شیرینش را هدیه می گرفتند. تنها آن وقت بود که حاج قاسم می گذاشت آرزوی دل خانواده های شهدا بر آورده شود ؛ یک عکس 📸 یادگاری با سپاه قدس! 🍃خودشیفته ها، مدام از خودشان تصویر می گیرند. خدا شیفته ها ، تنها جایی تصویر را به میدان می آورند که لبخندی الهی بر لب دوستان بنشانند! تصویرهایشان هم مخلصانه است ! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آیت‌الله مرعشی نجفی: «صبح که از خانه بیرون می‌آیم خدا را به چهارده معصوم قسم‌ می‌دهم که ظهر دیندار برگردم..» .. ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 . علی آقای خلیلی تو اون فیلم معروفی که صحبت میکنن با اون صدای خسته و حنجره‌ای که اذیت شده یه جمله میگن باید نسخه بپیچی روزی ده بار برا خودت تکرارش کنی اونم اینه ✨"هیچکس پشت آدم نیست فقط خدا هست.. "✨ .. .... 💕 @aah3noghte💕
💔 پیام رهبر انقلاب در پی فاجعه دردناک بندر بیروت: در فاجعه دردناک انفجار بندر -که منجر به کشته و زخمی شدن تعداد زیادی از مردم و خسارات شدید شده- با شهروندان عزیز لبنانی همدردیم و در کنار آنان هستیم. صبر در برابر این حادثه، برگ زرینی از افتخارات خواهد بود. ۹۹/۵/۱۵ ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ اربعین‌مان به خطر افتاده.. .. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 وضو می گیری، میری سر سجاده ات... درست همون جا روبروی چشمان تو، خدا و همه ي اهل آسمون، با اشتیاق منتظرت ایستادند. با اشتیاق، سر قرار حاضر شو.... التماس دعا ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مرتضی حسین‌پور پاییز سال 1392 برای اولین بار عازم سوریه شد. اولین جبهه حضور او منطقه «سیده زینب» در ریف جنوبی دمشق بود. سال 1393 با هجوم نیروهای داعش به عراق مرتضی حسین‌پور، جزو اولین نیروهایی بود که همراه سردار قاسم سلیمانی خود را به بغداد رساند تا با تشکیل کمربند امنیتی در بیرون از شهر مانع پیشروی نیروهای تکفیری شوند. شهید حسین‌پور که از فرماندهان این عملیات بود، در جریان آن مجروح شد. او به دستور حاج قاسم سلیمانی برای طی دوره درمان به تهران منتقل شد. او سپس، مسئولیت پدافند سامرا را بر عهده گرفت. حسین‌پور از فرماندهان محور در عملیات آزادسازی بیجی بود و در جریان آن با جراحتی سخت مواجه شد. او در اکثر عملیات‌های جبهه مقاومت در عراق حضور داشت. وی از فرماندهان محور در عملیات آزادسازی جاده بلد، اسحاقی، سامرا، الدور، علم، تکریت، بیجی و ارتفاعات مکحول در عراق بود. لقب ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 ولی زمان، یجا نشون میده همه میرن، فقط حسین میمونه.. .. ... 💕 @aah3noghte💕
4_5807893195580770252.mp3
1.32M
💔 . به یکی گفتن آقا قیمه‌های عجیبی دستگاه امام‌حسین داره.. به عشق قیمه اومد! نشست یه قیمه بخوره، دید گریه خیلی خوشمزه بود..! اومد بیرون گفت چطور بود!؟ گفت من به قیمه کاری ندارم گریه‌ش خیلی عالی بود :) + لایمکن الفرار من حکومتک.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خدای سازمانی... مجاهد بود. دختر مجاهد. 18 سال بیش‌تر نداشت. لباس نظامی گشادی تنش کرده، اسلحه دستش داده بودند تا با عضویت در "ارتش آزادی‌بخش ملی ایران"، با حکم صدام حسین و حمایت ارتش بعث عراق، خاک ایران را مورد حمله و تجاوز قرار دهند! آمده بودند تا مثلا ملت ایران را نجات دهند و سایه‌ی حکومت پلید بعث را بر سر ایران بگسترانند! جنازه‌اش افتاده بود وسط جاده‌ی "اسلام‌تآباد غرب". زیر آفتاب داغ مرداد ماه 1367، سوخته و سیاه شده بود. وقتی وسایل داخل جیب‌هایش را درآوردند، دیدند یک دفتر کوچک با خود دارد. خاطرات روزانه‌اش را تا قبل از حمله‌ی "فروغ جاویدان" و گرفتار شدن در کمین "مرصاد"، نوشته بود. یکی از روزهای قبل از عملیات، در پادگان اشرف، در زندگی زیر سایه‌ی مریم و مسعود رجوی، نوشته بود: "متاسفانه امروز صبح نمازم قضا شد، باید بروم و از مرکزیت سازمان طلب مغفرت کنم؟!" و خدا ... هیچ نبود برای‌شان، جز مریم و مسعود. 📚 نامزد خوشگل من نوشته: حمید داودآبادی ... 💞 @aah3noghte💞 @hdavodabadi
💔 کور، بينا شد، فلج پاشد گدا روزے گرفت و رفتـ🍃 عجیب استـ🗣 پشت هم رخ مےدهد اينجا‌ از اين رخدادها . . .♥ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پر از اَم ... به تهےدستےام نگاه نکن نگو که هیچ نداری... ببین! تو را دارم❤️ ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 💞 بار خدایا !❤️ گناهان بر من لباس خواري پوشانده، و دوري از تو جامه درماندگي بر تنم پيچيده، و بزرگي جنايتم دلم را ميرانده، پس آن را با توبه به درگاهت زنده كن، اي آرزويم و مرادم و خواسته ام و اميدم..😔 ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 | صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی | هر صبح به مهدی نفس میکشم :) وَ مـا هَــرچِـه داریـم اَزْ تُـو داریم...🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیست_و_پنجم اهل دیده شدن نبود، روحیه اش این ن
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) جلسه بود. از وزارت خارجه و روسا در حضور . همسر حاج قاسم غذایی برایش فرستاده بود. موقع نهار که شد، حاجی خودش دست به کار شد و همان مقدار غذا را بین همه قسمت کرد. حتی حواسش به سرباز های دفترش هم بود حتی بالاتر ، در ظرف های کوچکی برای بعضی از سرباز ها، با دستان خودش غذا کشید. 🍂من‌ را ببخشید ، اما تنفر از مسئولینی که سفره های رنگین و طبع سنگین و منش متکبرین را دارند ، تنفری الهی است! و اصولا《ان الله لایُحِبّ المتکبرین...》 چون مسولند ، کار های فرعونیشان را توجیه می کنند، افتخاراتشان ، افتضاحاتشان است ؛ و باز هم ان الله لا یحب المتکبرین... کسی حق ندارد برای خودش جایگاه تعریف کند و بعد شان قائل شود و بعد هر گونه خواست زیست کند. امام می فرماید، آقا می فرماید: _مسئولین خدمتگزار این مردمند. و باز هم نفرین بر.... ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شش سال با هم زندگی کردیم که از این مدت دو سال را در افغانستان بود؛ 26 دی سال 75 اولین بار رفت افغانستان تیر ماه سال بعد برگشت و در این مدت عموما شش ماه یکبار به ما سر می زد.  تا جایی که می دانم در حوزه اخبار خارجی بود؛ زمان ازدواج در سال 1371، نزدیک دو سال شیفت شب بود، چون هم درس می خواند و هم با چند شرکت مهندسی به عنوان مشاور کار می کرد. دانشجوی جغرافیای انسانی با گرایش شهرسازی بود و از نوجوانی هم عادت داشت روی پای خود بایستد و به دلیل اینکه می خواست کار کند در شیفت شب ایرنا کار بود. بعد از پایان تحصیلات به شیفت بعداز ظهر منتقل شد اما باز هم در اخبار خارجی بود. در آن زمان هر دو دانشجو بودیم و ضمن اینکه محمود خیلی شغل خود را دوست داشت و خیلی خوب و با دقت کار می کرد و حتی وقتی پرسیدم چرا علاقه داری به موقعیت جنگی بروی، می گفت هر چقدر هم که خبرنگار توانمند باشد، وقتی در محدودیت ها و شرایطی قرار می گیرد که باید تصمیم بگیری شرایط فرق می کند با وقتی در مرکز نشسته و در شهر ماموریت می رود و گزارش تهیه می کند. ✍همسر سالروز شهادت 💞 @shahiidsho💞
💔 دانشگاه علمی کاربردی درس میخواندیم. کنار دانشگاه یک تپه بود که بالای آن قبر چهار شهید گمنام قرار داشت. هر چند وقت یکبار میرفتیم زیارتشان. شصت هفتاد تا پله میخورد تا برسیم. ما از پایین فاتحه میخواندیم و میرفتیم. اما "محسن" هربار تا کنار قبرشان بالا میرفت. بالا رفت و رفت تا رسید...💔 ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 . اکنون که مرگ حتمی است، بگذار مرگی را انتخاب کنیم که آبستن زندگی باشد و سازندگی‌هایی بیاورد و آگاهی‌هایی متولد کند و روح‌هایی را حرکت دهد. | استاد صفایی حائری | ... 💕 @aah3noghte💕
💔 هر روز قبل از نماز عصر دست بر سینه میگذارم و زیر لب میگویم: السلام علیک یا امیرالمومنین... سلام به تو میگویم تا نمازم عطر تو را بگیرد اے مولای من اے امیر من عـــلــــــے(ع) ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شهيد محمد انصاري دماوندي در سال ۱۳۳۹ش در يک خانواده مذهبي و کشاورز چشم به جهان گشود. محمد از همان ابتداي کودکي نسبت به انجام فرائض ديني دقت خاصي به خرج مي‌داد. وي، دوران تحصيل را همراه با کار و تلاش فراوان و کمک به پدر و مادر در کارهاي کشاورزي به پايان رساند و پس از اخذ مدرک ديپلم وارد دانشگاه گرديد. محمد هم‌زمان با پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي در فعاليت‌هاي فرهنگي و جهاد سازندگي فعالانه حضور يافت؛ آن‌گاه در اداره آموزش و پرورش استخدام شد. او ابتدا کار خود را در امور تربيتي آغاز نمود. انصاري با شروع جنگ تحميلي رژيم بعثي عراق عليه جمهوري اسلامي ايران، دفعات بسياري به جبهه‌هاي حق عليه باطل شتافت تا اين‌که سرانجام در تاريخ هفدهم مردادماه سال ۱۳۶۱ هجري شمسي در جبهه‌هاي جنوب کشور درحالي‌که تنها ۲۲ سال سن داشت، به درجه رفيع شهادت نائل آمد. rasekhoon.net 📚موضوع مرتبط: ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_93 وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد (قول نمیدم اما شاید
آن شهید... پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود. حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد (وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن. خشکم زد. نمیدانستم باید خوشحال باشم؟؟؟ یا ناراحت... تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود.  یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادرِ.. اما یه صدایِ دیگه ایی میگفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانوم نیستی و حرفِ دلشو زده. گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه. پس باید مطمئن میشدم. نباید کم میذاشت تا بعدا پشیمون شم. خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کرد و گفت که صبحها به امامزاده میرین. از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم.  نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..) مردِ جنگ و ترس؟؟ این مردان با حیا، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا... کمی خنده دار نبود؟؟ صورتش جدیت اما آرامش داشت (تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران برنداشتم.. تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم. تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله... هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت. و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم "نه" گفتین اکتفا کردم. شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین.. کم مونده بود کتک بخورم. حرفهاتون خیلی تیز و برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده.. و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم.. اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم.) صدایِ کمی خجالت زده شد (میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمیآورد.. واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانووم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده..) و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ایی مذهبی؟؟  با مایه گذاشتن از دانیال؟؟ نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد (عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید. اولش مخالفت کرد. گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف میلتون کاری رو انجام بده اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم..) سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز، حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ  این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود.. در دلش ریسه ریسه، آذین میبستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند.. حسام حیف بود.. لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم.. کامم تلخ شد (اما نظرِ من همونِ که قبلا گفتم.) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_94 آن شهید... پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود. حسام با
چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد (نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم. پس لطف کنید افکارِ بچه گونه رو بذارین کنار.. من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین...) به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم. (من اصلا به کسی مثه شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین..)  سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد. ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند (عجب... پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمیگفتین.. چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم. بهتر شمام وقتو تلف نکنید..) چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟؟ با خشم روبه رویش ایستادم (تو مگه عقل تو کله ات نیست؟؟  اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ میفهمی خواستگاریِ کی اومدی؟؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی.. این مسخره بازیا چیه که راه انداختی.. ) با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت (پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت.. ورزش میکرد.. میخندید.. یه تنِ یه لشگرو آموزش میداد.. اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه. جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه.. پدرِ سالمم شهید شد.. عمویِ بیمارم، هنوز هم زندست.. خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه.. پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا..) لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود. و حرفهایش منطقی و بنده وار.. سر به زیر انداختم.. راست میگفت خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه، بزرگ بود.. نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست و رنگش ، رنگِ غم داشت. کجا بود پدر تا ببیند... مسلمان شدم... شیعه شدم... و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی،  فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت (حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ "بله" اتون بمونم؟؟) به صورتش نگاه کردم (از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟؟ شما چیزی از گذشته ام میدونید؟) سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد (اونقدر که لازم باشه میدوونم.. در ضمن گذشته، دیگه گذشته. مهم حالِ الانتونه.. که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره.) تعجب کردم (از کجا میدونید؟؟) لبخند زد (دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده..  شما جواب " بله" رو لطف کنید.. بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق  تحویلتون میدم.. حله؟؟) شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم.. (فکرِ همه چیزو کردین؟؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم...) نگذاشت حرفم تموم شود (وجب به وجب.. حالا دیگه، یا علی؟؟؟؟) خدایا! عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم: ( یا علی..) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞