eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 💞 بار خدایا !❤️ 🥀 از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که نعمتها را از بین میبرد و بدبختی را فرود می آورد 🙏 🍃یا موجب تعجیل در فنا و نیستی میشود، یا باعث پشیمانی بسیار می گردد😔 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🤲🌼
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیست_و_چهارم خبرنگار و عکاس آمده بود ،نه یکی
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) اهل دیده شدن نبود، روحیه اش این نبود که در هر جا، در هر حال ، کنار هرکس بخواهد خودی نشان بدهد. اما یک گروه بودند که را متفاوت می کردند! خانواده های هرکس نبودند ، همه کس حاج قاسم بودند. پدر را می بوسید، مقابل مادر شهید سرخم می کرد، بر همسران درود می فرستاد و فرزندان ، آغوش گرم حاج قاسم و نگاه مهربان و لبخند های شیرینش را هدیه می گرفتند. تنها آن وقت بود که حاج قاسم می گذاشت آرزوی دل خانواده های شهدا بر آورده شود ؛ یک عکس 📸 یادگاری با سپاه قدس! 🍃خودشیفته ها، مدام از خودشان تصویر می گیرند. خدا شیفته ها ، تنها جایی تصویر را به میدان می آورند که لبخندی الهی بر لب دوستان بنشانند! تصویرهایشان هم مخلصانه است ! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آیت‌الله مرعشی نجفی: «صبح که از خانه بیرون می‌آیم خدا را به چهارده معصوم قسم‌ می‌دهم که ظهر دیندار برگردم..» .. ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 . علی آقای خلیلی تو اون فیلم معروفی که صحبت میکنن با اون صدای خسته و حنجره‌ای که اذیت شده یه جمله میگن باید نسخه بپیچی روزی ده بار برا خودت تکرارش کنی اونم اینه ✨"هیچکس پشت آدم نیست فقط خدا هست.. "✨ .. .... 💕 @aah3noghte💕
💔 پیام رهبر انقلاب در پی فاجعه دردناک بندر بیروت: در فاجعه دردناک انفجار بندر -که منجر به کشته و زخمی شدن تعداد زیادی از مردم و خسارات شدید شده- با شهروندان عزیز لبنانی همدردیم و در کنار آنان هستیم. صبر در برابر این حادثه، برگ زرینی از افتخارات خواهد بود. ۹۹/۵/۱۵ ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ اربعین‌مان به خطر افتاده.. .. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 وضو می گیری، میری سر سجاده ات... درست همون جا روبروی چشمان تو، خدا و همه ي اهل آسمون، با اشتیاق منتظرت ایستادند. با اشتیاق، سر قرار حاضر شو.... التماس دعا ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مرتضی حسین‌پور پاییز سال 1392 برای اولین بار عازم سوریه شد. اولین جبهه حضور او منطقه «سیده زینب» در ریف جنوبی دمشق بود. سال 1393 با هجوم نیروهای داعش به عراق مرتضی حسین‌پور، جزو اولین نیروهایی بود که همراه سردار قاسم سلیمانی خود را به بغداد رساند تا با تشکیل کمربند امنیتی در بیرون از شهر مانع پیشروی نیروهای تکفیری شوند. شهید حسین‌پور که از فرماندهان این عملیات بود، در جریان آن مجروح شد. او به دستور حاج قاسم سلیمانی برای طی دوره درمان به تهران منتقل شد. او سپس، مسئولیت پدافند سامرا را بر عهده گرفت. حسین‌پور از فرماندهان محور در عملیات آزادسازی بیجی بود و در جریان آن با جراحتی سخت مواجه شد. او در اکثر عملیات‌های جبهه مقاومت در عراق حضور داشت. وی از فرماندهان محور در عملیات آزادسازی جاده بلد، اسحاقی، سامرا، الدور، علم، تکریت، بیجی و ارتفاعات مکحول در عراق بود. لقب ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 ولی زمان، یجا نشون میده همه میرن، فقط حسین میمونه.. .. ... 💕 @aah3noghte💕
4_5807893195580770252.mp3
1.32M
💔 . به یکی گفتن آقا قیمه‌های عجیبی دستگاه امام‌حسین داره.. به عشق قیمه اومد! نشست یه قیمه بخوره، دید گریه خیلی خوشمزه بود..! اومد بیرون گفت چطور بود!؟ گفت من به قیمه کاری ندارم گریه‌ش خیلی عالی بود :) + لایمکن الفرار من حکومتک.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خدای سازمانی... مجاهد بود. دختر مجاهد. 18 سال بیش‌تر نداشت. لباس نظامی گشادی تنش کرده، اسلحه دستش داده بودند تا با عضویت در "ارتش آزادی‌بخش ملی ایران"، با حکم صدام حسین و حمایت ارتش بعث عراق، خاک ایران را مورد حمله و تجاوز قرار دهند! آمده بودند تا مثلا ملت ایران را نجات دهند و سایه‌ی حکومت پلید بعث را بر سر ایران بگسترانند! جنازه‌اش افتاده بود وسط جاده‌ی "اسلام‌تآباد غرب". زیر آفتاب داغ مرداد ماه 1367، سوخته و سیاه شده بود. وقتی وسایل داخل جیب‌هایش را درآوردند، دیدند یک دفتر کوچک با خود دارد. خاطرات روزانه‌اش را تا قبل از حمله‌ی "فروغ جاویدان" و گرفتار شدن در کمین "مرصاد"، نوشته بود. یکی از روزهای قبل از عملیات، در پادگان اشرف، در زندگی زیر سایه‌ی مریم و مسعود رجوی، نوشته بود: "متاسفانه امروز صبح نمازم قضا شد، باید بروم و از مرکزیت سازمان طلب مغفرت کنم؟!" و خدا ... هیچ نبود برای‌شان، جز مریم و مسعود. 📚 نامزد خوشگل من نوشته: حمید داودآبادی ... 💞 @aah3noghte💞 @hdavodabadi
💔 کور، بينا شد، فلج پاشد گدا روزے گرفت و رفتـ🍃 عجیب استـ🗣 پشت هم رخ مےدهد اينجا‌ از اين رخدادها . . .♥ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پر از اَم ... به تهےدستےام نگاه نکن نگو که هیچ نداری... ببین! تو را دارم❤️ ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 💞 بار خدایا !❤️ گناهان بر من لباس خواري پوشانده، و دوري از تو جامه درماندگي بر تنم پيچيده، و بزرگي جنايتم دلم را ميرانده، پس آن را با توبه به درگاهت زنده كن، اي آرزويم و مرادم و خواسته ام و اميدم..😔 ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 | صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی | هر صبح به مهدی نفس میکشم :) وَ مـا هَــرچِـه داریـم اَزْ تُـو داریم...🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیست_و_پنجم اهل دیده شدن نبود، روحیه اش این ن
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) جلسه بود. از وزارت خارجه و روسا در حضور . همسر حاج قاسم غذایی برایش فرستاده بود. موقع نهار که شد، حاجی خودش دست به کار شد و همان مقدار غذا را بین همه قسمت کرد. حتی حواسش به سرباز های دفترش هم بود حتی بالاتر ، در ظرف های کوچکی برای بعضی از سرباز ها، با دستان خودش غذا کشید. 🍂من‌ را ببخشید ، اما تنفر از مسئولینی که سفره های رنگین و طبع سنگین و منش متکبرین را دارند ، تنفری الهی است! و اصولا《ان الله لایُحِبّ المتکبرین...》 چون مسولند ، کار های فرعونیشان را توجیه می کنند، افتخاراتشان ، افتضاحاتشان است ؛ و باز هم ان الله لا یحب المتکبرین... کسی حق ندارد برای خودش جایگاه تعریف کند و بعد شان قائل شود و بعد هر گونه خواست زیست کند. امام می فرماید، آقا می فرماید: _مسئولین خدمتگزار این مردمند. و باز هم نفرین بر.... ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شش سال با هم زندگی کردیم که از این مدت دو سال را در افغانستان بود؛ 26 دی سال 75 اولین بار رفت افغانستان تیر ماه سال بعد برگشت و در این مدت عموما شش ماه یکبار به ما سر می زد.  تا جایی که می دانم در حوزه اخبار خارجی بود؛ زمان ازدواج در سال 1371، نزدیک دو سال شیفت شب بود، چون هم درس می خواند و هم با چند شرکت مهندسی به عنوان مشاور کار می کرد. دانشجوی جغرافیای انسانی با گرایش شهرسازی بود و از نوجوانی هم عادت داشت روی پای خود بایستد و به دلیل اینکه می خواست کار کند در شیفت شب ایرنا کار بود. بعد از پایان تحصیلات به شیفت بعداز ظهر منتقل شد اما باز هم در اخبار خارجی بود. در آن زمان هر دو دانشجو بودیم و ضمن اینکه محمود خیلی شغل خود را دوست داشت و خیلی خوب و با دقت کار می کرد و حتی وقتی پرسیدم چرا علاقه داری به موقعیت جنگی بروی، می گفت هر چقدر هم که خبرنگار توانمند باشد، وقتی در محدودیت ها و شرایطی قرار می گیرد که باید تصمیم بگیری شرایط فرق می کند با وقتی در مرکز نشسته و در شهر ماموریت می رود و گزارش تهیه می کند. ✍همسر سالروز شهادت 💞 @shahiidsho💞
💔 دانشگاه علمی کاربردی درس میخواندیم. کنار دانشگاه یک تپه بود که بالای آن قبر چهار شهید گمنام قرار داشت. هر چند وقت یکبار میرفتیم زیارتشان. شصت هفتاد تا پله میخورد تا برسیم. ما از پایین فاتحه میخواندیم و میرفتیم. اما "محسن" هربار تا کنار قبرشان بالا میرفت. بالا رفت و رفت تا رسید...💔 ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 . اکنون که مرگ حتمی است، بگذار مرگی را انتخاب کنیم که آبستن زندگی باشد و سازندگی‌هایی بیاورد و آگاهی‌هایی متولد کند و روح‌هایی را حرکت دهد. | استاد صفایی حائری | ... 💕 @aah3noghte💕
💔 هر روز قبل از نماز عصر دست بر سینه میگذارم و زیر لب میگویم: السلام علیک یا امیرالمومنین... سلام به تو میگویم تا نمازم عطر تو را بگیرد اے مولای من اے امیر من عـــلــــــے(ع) ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شهيد محمد انصاري دماوندي در سال ۱۳۳۹ش در يک خانواده مذهبي و کشاورز چشم به جهان گشود. محمد از همان ابتداي کودکي نسبت به انجام فرائض ديني دقت خاصي به خرج مي‌داد. وي، دوران تحصيل را همراه با کار و تلاش فراوان و کمک به پدر و مادر در کارهاي کشاورزي به پايان رساند و پس از اخذ مدرک ديپلم وارد دانشگاه گرديد. محمد هم‌زمان با پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي در فعاليت‌هاي فرهنگي و جهاد سازندگي فعالانه حضور يافت؛ آن‌گاه در اداره آموزش و پرورش استخدام شد. او ابتدا کار خود را در امور تربيتي آغاز نمود. انصاري با شروع جنگ تحميلي رژيم بعثي عراق عليه جمهوري اسلامي ايران، دفعات بسياري به جبهه‌هاي حق عليه باطل شتافت تا اين‌که سرانجام در تاريخ هفدهم مردادماه سال ۱۳۶۱ هجري شمسي در جبهه‌هاي جنوب کشور درحالي‌که تنها ۲۲ سال سن داشت، به درجه رفيع شهادت نائل آمد. rasekhoon.net 📚موضوع مرتبط: ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_93 وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد (قول نمیدم اما شاید
آن شهید... پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود. حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد (وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن. خشکم زد. نمیدانستم باید خوشحال باشم؟؟؟ یا ناراحت... تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود.  یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادرِ.. اما یه صدایِ دیگه ایی میگفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانوم نیستی و حرفِ دلشو زده. گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه. پس باید مطمئن میشدم. نباید کم میذاشت تا بعدا پشیمون شم. خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کرد و گفت که صبحها به امامزاده میرین. از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم.  نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..) مردِ جنگ و ترس؟؟ این مردان با حیا، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا... کمی خنده دار نبود؟؟ صورتش جدیت اما آرامش داشت (تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران برنداشتم.. تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم. تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله... هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت. و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم "نه" گفتین اکتفا کردم. شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین.. کم مونده بود کتک بخورم. حرفهاتون خیلی تیز و برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده.. و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم.. اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم.) صدایِ کمی خجالت زده شد (میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمیآورد.. واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانووم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده..) و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ایی مذهبی؟؟  با مایه گذاشتن از دانیال؟؟ نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد (عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید. اولش مخالفت کرد. گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف میلتون کاری رو انجام بده اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم..) سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز، حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ  این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود.. در دلش ریسه ریسه، آذین میبستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند.. حسام حیف بود.. لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم.. کامم تلخ شد (اما نظرِ من همونِ که قبلا گفتم.) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_94 آن شهید... پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود. حسام با
چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد (نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم. پس لطف کنید افکارِ بچه گونه رو بذارین کنار.. من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین...) به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم. (من اصلا به کسی مثه شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین..)  سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد. ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند (عجب... پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمیگفتین.. چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم. بهتر شمام وقتو تلف نکنید..) چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟؟ با خشم روبه رویش ایستادم (تو مگه عقل تو کله ات نیست؟؟  اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ میفهمی خواستگاریِ کی اومدی؟؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی.. این مسخره بازیا چیه که راه انداختی.. ) با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت (پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت.. ورزش میکرد.. میخندید.. یه تنِ یه لشگرو آموزش میداد.. اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه. جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه.. پدرِ سالمم شهید شد.. عمویِ بیمارم، هنوز هم زندست.. خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه.. پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا..) لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود. و حرفهایش منطقی و بنده وار.. سر به زیر انداختم.. راست میگفت خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه، بزرگ بود.. نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست و رنگش ، رنگِ غم داشت. کجا بود پدر تا ببیند... مسلمان شدم... شیعه شدم... و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی،  فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت (حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ "بله" اتون بمونم؟؟) به صورتش نگاه کردم (از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟؟ شما چیزی از گذشته ام میدونید؟) سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد (اونقدر که لازم باشه میدوونم.. در ضمن گذشته، دیگه گذشته. مهم حالِ الانتونه.. که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره.) تعجب کردم (از کجا میدونید؟؟) لبخند زد (دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده..  شما جواب " بله" رو لطف کنید.. بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق  تحویلتون میدم.. حله؟؟) شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم.. (فکرِ همه چیزو کردین؟؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم...) نگذاشت حرفم تموم شود (وجب به وجب.. حالا دیگه، یا علی؟؟؟؟) خدایا! عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم: ( یا علی..) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_95 چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد (نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم.
"یاعلی" را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد (کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود.) سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت. یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟ شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت (واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد.) میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟؟ با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد. نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند.  و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم. هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم (این روسری خیلی بهتون میاد. دستِ کسی که خریده درد نکنه.) یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟؟ بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد. یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت. شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند. و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی، هر چند کوتاه. آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم. فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید. اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و حالا با هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محض خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم. پروین مدام کارهایِ ریز و درشت را انجام میداد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیرمهدی اولاد پیغمبرست.. که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم. و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟ بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را. چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدن نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی. دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود. صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند.  هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد و من ریه هایم کمی حسام میطلبید  و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم میآمد، اما نیامد. با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم. وقتی حجاب از سر برداشتم زنِ آرایشگر با صورتی پر دلسوزی به ابروهایِ یکی درمیان و موهایِ یک سانتی ام چشم دوخت. نگاهش حس قشنگی نداشت.. بغض کردم.. این روزها زیادی تحقیر نشده بودم؟ بهایِ داشتنت، خیلی سنگین بود امیرمهدیِ فاطمه خانم، خیلی.. اما می ارزید.. چشمانِ شیشه شده در آینه اشکم، از مادرِ حسام پنهان نماند. صورتم را بوسید و قربان صدقه ام رفت که بخندم.. که عروس مگر گریه میکند؟؟  که اگر امیر مهدی بفهمد، ناراحت میشود. و من خندیدم.. به لطفِ اسمِ تنها جنگجویِ زندگیم، لبخند بر لب نشاندم. مردِ نبردی که چند روزی از آخر دیدارش میگذشت و من کلافه بودم از ندیدنش.. آرایشگر، رنگ بازیش را شروع کرد و من لحظه به لحظه کمی به زندگان، شبیه تر میشدم. مقابل آینه ایستادم. این من بودم. سارای برهنه ی دیروز که حالا پوشیده در کلاهی سنگدوزی شده، محضِ پنهان کردنِ کچلی سرش، لباسی بلند و اسلامی سِت میکرد با آن. سارایی که نه مادری کنارش بود برایِ کِل کشیدن و نه پدری که به آغوش بکشد، تنِ نحیفش را. در اوج سیاه فکری، لب تَر کردم به نقل و نباتِ خنده و چه کسی گفته بود امروز خورشید برایِ من طلوع نکرده.. فاطمه خانم چادری سفید را رویِ سرم کشید  و مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم عذر طلب کرد. چادر جلویِ دیدم را میگرفت و من همچون نابینایی عصا زنان به لطفِ دستانِ فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم.  ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 خدای سازمانی... مجاهد بود. دختر مجاهد. 18 سال بیش‌تر نداشت. لباس نظامی گشادی تنش کرده، اسلحه
💔 قسم به مسعود، قسم به مریم‼️ بِهشان قبولانده بودند، در صورتی که اسیر شوید بدترین شکنجه‌ها را به‌کار می‌برند تا ازتان حرف بکشند. حتی اگر هم کشته شوید، از روی چهره و اثر انگشت، خانواده‌تان را شناسایی می‌کنند و از آنها انتقام می‌گیرند! آخرین روزهای تیر ماه 67، با بمباران شیمیایی منطقه توسط هواپیماهای عراقی و فرمان صدام، عملیات "فروغ جاویدان" از سوی منافقین در غرب کشور آغاز شد. شهرهای سرپل ذهاب و کرند غرب را به‌زیر چکمه‌های نجس خود کشیدند و مغرور و سرمست، اسلام‌تآباد غرب را هم به اشغال درآوردند. مقابله‌ی مردمی که آغاز شد، به خانه‌ها و کوچه‌ها پناه بردند. با حضور نیروهای بسیجی ایرانی، هراس تمام وجودشان را گرفت. و ... همان کاری را کردند که رهبران‌شان القاء کرده بودند: اگر اسیر شوید ... و اگر هم جنازه‌تان سالم بماند ... دخترکان 18 – 20 ساله که هیچی از جنگ و نظامی‌گری نمی‌دانستند و فکر می‌کردند با نفربرهای صدام، تخته‌گاز تا خود تهران خواهند رفت و 3 روزه ایران را فتح می‌کنند، در بن‌بست هویتی و وجودی قرار گرفتند. یکی‌یکی نارنجک را از جیب درآورده، برای این‌که هم چهره‌شان متلاشی شود و هم اثر انگشت‌شان از بین برود، نارنجک را در مشت، جلوی صورت گرفته، فریاد زدند: "قسم به مسعود، قسم به مریم، تسلیم ننگ است ..." و نارنجک جلوی صورت‌شان منفجر شد. و از شهادتین و مسلمانی هیچ به‌گوش نرسید، مگر قسم به مسعود و مریم! نقل از کتاب: نامزد خوشگل من نوشته: حمید داودآبادی ... 💞 @aah3noghte💞 @hdavodabadi
💔 سپهبد قاسم سلیمانی: مردم از آن دسته مردمانی هستند كه برای امتحان‌های سخت الهی انتخاب شدند و خدا هم قطعاً آنها را کمک خواهد کرد. ... ... 💞 @aah3noghte💞
متن کامل خطبه غدیر به همراه معنی فارسی حجه الوداع؛ آخرین حج پیامبر خاتم (ص) در آخرین سال زندیگیشان بود. در سال دهم هجرت، پیامبر اکرم (ص) در آیین حج رو به مردم فرمودند: «ای مردم؛ مناسک حج را از من بیاموزید که شاید دیگر مرا نبینید». یَا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ ۖ. وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ ۚ. این آیه‌ای است که در این سفر بر پیامبر (ص) وحی شد و از آن با عنوان آیه تبلیغ یاد می‌شود. در این آیه خداوند متعال می‌فرماید:‌ ای پیامبر! آنچه را از جانب پروردگارت به سوی تو نازل شد، ابلاغ کن و اگر چنین نکنی، پیامش را نرسانده‌ای. در واقع از مفهوم این آیه بر می‌آید که تکلیفی است بر دوش پیامبر خدا که پساز خود امانت دین و هدایت مردم بر دوش فردی امین قرار دهد؛ و چه کسی بهتر از امام علی (ع). همو که اولین ایمان آورنده به رسالت پیامبر خدا بود، او که در شب لیله المبیت برای اینکه گزندی به پیامبر خدا از سوی مشرکان نرسد در جایگاه ایشان خوابید؛ جان بر کف و بی ترس و واهمه. در روز روز هجدهم ذی الحجه پیامبر اکرم (ص) در میان خیل کثیری از مسلمانان جانشینی حضرت علی (ع) را اعلام کرد. در این روز مردم دسته دسته از هر گروه و قبیله با حضرت علی (ع) بیعت کردند. واقعه غدیر از مهم‌ترین وقایع تاریخ اسلام است که در آن، پیامبر اسلام ص) هنگام بازگشت از حجةالوداع ۱۸ ذی‌الحجه سال دهم قمری در مکانی به نام غدیر خم، امام علی (ع) را، ولی و جانشین خود معرفی کرد. حاضران در آن واقعه که بزرگان صحابه نیز در میان‌شان بودند، با امام علی (ع) بیعت کردند. خطبه غدیر سخنرانی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله است که در محل معروف غدیر خم ایرادشد. در اجتماع پر شور آن روز بیش از حضور داشتند. خطبه غدیر خم از حمد و ثنا خداوند شروع و به امامت امام علی (ع)، فرزندانش و معرفی امامت ختم می‌شود. ... 💞 @aah3noghte💞