eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
❤️🌻 الوعده وفا✌️ از امشب به یاری خدا می‌خوایم هر شب بابت یکی از نعمتهای خداوند شکرگذاری کنیم تمرین
💔 و اما تمرین دوم نعمت بزرگی به نام اسانسور که در اپارتمان بعضی هاتون هست✌ و اگر نیست شکرگزاری کنید بابت بقیه ی مردم و ادارات و و و تمام جاهایی که این نعمت رو دارن😍🌻 ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
💔 وَلَنْ تَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَدًا " و هرگز جز درگاه او پناهی نخواهی یافت..." _کهف/آیه۲۷_ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سی‌_و_پنجم إنَّكَ لاتَدْری ما عَمِلُوا بَعْدَكَ ما زالُوا يَرْجِعُونَ ع
💔 * لانَبْرَحُ وَ تَبْرَحُونَ نَأْمُرُكُمْ فَتَأْتَمِرُونَ ما و شما كه زايل نشده‏ ايم ما و شما چنان بوديم كه ما امر می‏كرديم و شما هم اجابت و عمل می‏كرديد. * حَتّی إِذا دٰارَتْ بِنٰا رَحَی الإسْلامِ تا اينكه به وسيله ما چرخ اسلام به گردش درآمد يعنی دين حق پيروز شد. * وَ دَرَّ حَلَبُ الْأيّامِ و بركات روزگار مثل شير خوردنی جريان پيدا كرد و زياد شد. يعنی اسلام موجب بهره‏ برداری شما شد حضرت می‏خواهد بگويد آيا اينها غير از نتايج رهبری پدر من و جنگاوری شوهر من بود؟ اين نعمتها همه از ناحيۀ ما بود. * وَ خَضَعَتْ نُعَرَةُ الشِّرْكِ (يا ثَغَرَةُ الشِّرْكِ) و بينی شرك (يا سينۀ شرك) به خاك ماليده شد و به ذلّت درآمد. * وَ سَكَنَتْ فَوْرَةُ الإفْكِ وَ هَدَأَتْ دَعْوَةُ الْهَرْجِ وَ اسْتَوْسَقَ نِظامُ الدِّينِ و طغيان فريب و دروغ ساكت شد و آتشهای كفر خاموش گرديد. موج فتنه آرام گرفت و نظام حكومت الهی برقرار شد. همۀ اينها به واسطۀ ما اهل‏بیت بود، اشاره به اين كه حكومت به دست پدر و شوهرم به پا شد. * فَأَنّیٰ جُرْتُمْ (يا حُرْتُمْ) بَعْدَ الْبَيانِ بعد از همۀ اينها حال چه شد كه مجرم هستيد يعنی بعد از اين كه حق روشن شد چرا اين همه جُرم می‏كنيد (يا متحيريد يعنی از چه چيز متحير شده‏ ايد)؟ با تلاشهای پيغمبر(ص) و تحمل سختیها توسط علی(ع) اسلام استقرار يافت، شما هم كه حامی آن بوديد، حال پيغمبر(ص) وفات كرده است، پس چه شد كه شما دست از دين و حمايت از حق برداشتيد؟ در مورد اين كه دليل اين عقب‏نشينی انصار چه بود می‏توان در يك كلمه گفت فقط راحت‏طلبی و حبّ نفس. بنابراين دقت كنيد، نكند ما هم در يك مرتبه مصداق فرمايشات حضرت زهرا(س) باشيم؟ زيرا آنچه حضرت می‏فرمايد كه فقط اختصاص به آن گروه ندارد. نكند ما هم گاه حالی‏ به‏ حالی می‏شويم و پايداری نمی‏كنيم و همين كه كمی از آرامش و رفاه جانی و مالی ما ساييده شود دست از حق و حقيقت برمی‏داريم و به سراغ راحت‏طلبی می‏رويم؟ آيا ما حاضريم برای اسلام، پيغمبر اكرم(ص)، علی(ع)، زهرا(س) و... بايستيم و مقاومت كنيم يا اين كه به محض اينكه يك ذرّه به امور مادّی و شكمی‏ مان لطمه بخورد همه چيز يادمان می‏رود؟ آيا حاضريم كمی به شهوت و رفاه و امور دنيوی‏مان لطمه بخورد امّا در راه دفاع از نظام حكومت اسلامی ايستادگی كنيم؟ گروهی كه مخاطب حضرت(س) در آن مجلس بودند به حكومت اسلامی حقيقی پُشت كرده بودند. آن هم برای لطمه نخوردن به منافع شخصی و رفاه دنيوی، به هر حال هر يك از ما بايد بينديشد كه وضعش چگونه است و تا چه حد مصداق فرمايشات حضرت(س) است. * وَ أَسْرَرْتُمْ بَعْدَ الإعْلانِ وَ نَكَصْتُمْ بَعْدَ الإقْدامِ وَ أَشْرَكْتُمْ بَعْدَ الإيمانِ و شما بعد از اعلان حق آن را پنهان كرديد و بعد از اقدام، به گذشته خود رجوع كرديد و بعد از ايمان آوردنتان مشرك شديد. حضرت همچنان به مسئله عقب‏ نشينی انصار از حق اشاره می‏كند و می‏گويد شما كه قبلاً به طور علنی خلافت علی(ع) را در غدير پذيرفته بوديد و بيعت كرديد، پس چرا الآن پنهان‏ كاری می‏كنيد و می‏پوشانيد و چرا بعد از ايمان، دوباره مشرك شديد. در مورد شرك لازم است توضيحی داده شود. در معارف اسلامی يك اصل عقلی داريم كه انسان سلطۀ هيچ موجودی غير از خدا را نبايد بپذيرد، يعنی فقط بايد مطيع خداوند باشد كه خالق انسان است و اين اصل عقلی و قانون است كه چون خداوند بر انسان مالكيت حقيقيه دارد انسان بايد صرفاً مطيع او باشد، حال اگر خداوند به انسان امر كرد كه از شخص خاصّی اطاعت كن در اينجا انسان بايد از آن شخص اطاعت كند، امّا در واقع اينجا هم اطاعت از خداست و امر او، نه اطاعت از شخص. لذا در مورد اطاعت از انبياء و اولياء می‏گوييم اطاعت انسان از اينان همان اطاعت از خداست و بس. ادامه دارد.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 . ‌ ‌« مادربزرگ همیشه برای خوشبختی‌ام دعا می‌کرد. من بزرگ‌تر می‌شدم و او پیرتر، اما در تمام این سال‌ها با هر لبخندی که بر لبم می‌نشست و هر آرزویی که برآورده می‌شد، ناخود‌آگاه یاد دعای خیر مادربزرگ می‌افتادم میگفت: درست‌ می‌شود، و همیشه ‌بعدش‌ نگاه‌ می‌کرد به‌ آسمان و می‌خندید! حتم‌ دارم‌ چیزهایی‌ درباره‌ خدا می‌دانست ‌که‌ ما‌ بی‌ خبر بودیم...» ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۶ فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٧ چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: " انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. ☹️ من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت."😕 نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.» عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»😠 خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»😉 بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! ☹️ کچل بود.😣 خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٧ چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. تو
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٨ کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.» سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.» از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.🙃 همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»😒 چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!» جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!» بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»😔 خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.» صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است؟😂 دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.» بعد پرسید: «مشکل دوم؟!» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٨ کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٩ گفتم: «خیلی حرف می زند.»😩 خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»😆 از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.😒 مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود..... چند روز بعد، صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»😌 بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.» به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.» می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»😔 باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞