eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 شهدا گاهی از آن بالا نگاهی به ما اسیران دنیا کنید دیدنی شده حالِ خسته‌ ما و چشم هایِ پر از حسرتمان، حسرتِ پر کشیدن تا آسمان ... 💞 @aah3noghte💞
💔 زنده بود و میگفت و یاد میداد ڪہ میتواند هنرمند باشد بدون آنڪہ شود... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت29 سر
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  


فضا طوری بود که هرکس واردش می‌شد، انقدر در محاصره بوی تند و آهنگ بلند و رقص نور دیوانه‌وار قرار می‌گرفت که خودش دیوانه می‌شد، نیازی به روانگردان و این چیزها هم نبود.

به قیافه آن‌هایی که دستگیر شده بودند و یکی‌یکی از جلویم رد می‌شدند نگاه کردم. بعضی‌هاشان هنوز مست و ملنگ بودند و قاه‌قاه می‌خندیدند.
دخترها اصلاً پوشش خوبی نداشتند و مامورهای خانم به زور جمع و جورشان کرده بودند که ببرندشان.
چشمانم را چرخاندم یک طرف دیگر؛ دوست نداشتم ببینم ناموس مردم این‌طوری و با این وضع، با این لباس، در چنین مهمانی‌ای نجابتش را به حراج گذاشته است. دلم آتش گرفت. دیدن جوان‌های کشورم که این‌طور داشتند عمر و استعدادشان را صرف ولنگاری می‌کردند برایم مثل شکنجه بود.

یکی از آن‌هایی که دستگیر شده بود، مردی بود هیکلی و با هیبت بادیگاردها. فقط یک لحظه با هم چشم در چشم شدیم؛ اما ذهنم را درگیر کرد. از قیافه‌اش پیدا بود که هوش و حواسش سر جایش است و مثل بقیه مست نیست. نوع پوشش‌اش هم تر و تمیزتر بود.
آخرین نفر هم خارج شد؛ اما سمیر بین‌شان نبود. 

چیزی مثل خوره افتاد به جانم. به چندتا از بچه‌ها سپرده بودم راه‌های دیگر خروج از ساختمان را تحت نظر داشته باشند؛ هیچ‌کدامشان درباره خروج سمیر حرفی نزدند. با یکی از ماموران ناجا وارد خانه شدیم. یک دستم را گذاشتم روی اسلحه‌ام؛ ذهنم کمی به هم ریخته بود.

آپارتمان سه تا اتاق داشت که در دوتایشان باز بود. سرک کشیدم داخل اتاق‌ها؛ خبری نبود. به مامور ناجا سپردم حمام و دستشویی را بگردد و خودم رفتم سراغ اتاق سوم که درش بسته بود.

***

راننده سوری پایش را گذاشته روی گاز و برنمی‌دارد. با این سرعت بالا و این جاده ناهموار و شخم‌خورده، انقدر بالا و پایین شده‌ایم که می‌ترسم همین الان تمام دل و روده‌ام را بالا بیاورم. دستم را گرفته‌ام به دسته بالای پنجره که نیفتم روی سیدعلی و با شدت کم‌تری بخورم به در و صندلی‌ها.

سیدعلی هم مثل من است؛ با این تفاوت که هنوز شرمندگی در چهره‌اش پیداست و خجالت می‌کشد نگاهم کند. جوان محجوب و دوست‌داشتنی‌ای ست.

روی صندلی جلو، کنار راننده سوری، جوانی نشسته است به نام مجید که فکر کنم دوست سیدعلی باشد. لهجه غلیظ اصفهانی‌اش داد می‌زند اهل کجاست. سیدعلی هم ته‌لهجه اصفهانی دارد؛ اما به شدت مجید نیست.

می‌خواستند برگردند دمشق و قرار شد همراهشان برگردم. هردوشان یک جور خاصی از من ترسیده‌اند؛ شاید فکر می‌کنند من خیلی آدم مهم و خفنی هستم. دوست دارم یخشان را بشکنم؛ مخصوصاً بخاطر سیدعلی بنده خدا که دوست ندارم الکی شرمنده باشد. می‌گویم: آسِدعلی با من قهری؟ هنوز باورت نشده خودی‌ام؟

دوباره چهره‌اش رنگ به رنگ می‌شود و می‌گوید: نه این چه حرفیه؟ من شرمنده‌م که متوجه نشدم و باور نکردم.
می‌خندم: نه داداش، شما کار درستی کردی. معلومه آدم مسئولیت‌پذیر و پیگیری هستی؛ اگه این سخت‌گیری‌ها رو نمی‌کردی و من واقعاً داعشی بودم الان معلوم نبود چی می‌شد.
گردنش را خم می‌کند و می‌گوید: بازم شرمنده‌م.

با مشت آرام می‌زنم به شانه‌اش: ای بابا، یه بار دیگه معذرت بخوای واقعاً نمی‌بخشمت!
بالاخره می‌خندد و خودمانی‌تر می‌شود. می‌پرسم: خب حالا تعریف کن ببینم بچه کجایی؟ سوریه چکار می‌کنی؟

سیدعلی می‌خواهد دهانش را باز کند که مجید مهلتش نمی‌دهد: دادا اِگه تونستی اِز این آسِدعلی ما حرف بکشی من بهت جایزه می‌دم. اصلا بذار خودم بگم، من دقیق و کامل توضیح می‌دم برات.

سیدعلی دستش را دراز می‌کند و می‌زند پس گردن مجید؛ بعد هم قبل از این که مجید شروع کند، خودش می‌گوید: راستش من عضو حفاظت اطلاعات سپاه بودم، به خاطر یه سری مسائل منتقلم کردن به بخش حفاظت اشخاص. الانم عضو‌ تیم حفاظت حاج احمدم. حاجی قرار بود به سوریه بیاد، منم همراهشون اومدم.

از یک دست‌انداز بزرگ رد می‌شویم و ماشین طوری بالا و پایین می‌رود که سرمان می‌خورد به سقف. مجید با لهجه شیرین و با مزه‌اش غر می‌زند: خب می‌میری آروم‌تِر بری؟
راننده سوری حرف مجید را نمی‌شنود؛ یعنی نمی‌فهمد. می‌گویم: نمی‌شه آروم‌تر بره، این جاده توی تیررس مسلحینه. پاش رو بذاره روی ترمز همه مون کباب شدیم.

...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
💔 😔 میفرماد که: در نسبت با مهدی مَثَل آن غلامی باش که نیمه شب آقایَش رفته،سپرده که کارِ کوچکی دارد و‌ هَر آن بازمیگردد... 🕊 💙 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 عمریست با آرزوی عکاس ِ حرم ِ آقا امام‌رضا ‹ علیه‌ السلام› شدن زندگی می‌کنم .. یا رئوف .. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 تازه دامادی که ۲۳ روز بعد از ازدواجش شهید شد ... ۲۶ ساله بود و تنها ۲۳ روز بعد از برگزاری مراسم ازدواجش در سوریه آسمانی شد. سالروزشهادت ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 📽 توصیه شهید مدافع حرم فاطمیون " " به ما چیست؟ +تو که تک فرزند بودی چرا اومدی؟ هی سر به سر ما نگذارید ... ما خشم ڪنیم سفره تان برچیده ست ... ... 💞 @aah3noghte💞