شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت84 اندوه ب
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت85 حامد میخندد: نگران نباش. حالا دو ساعتم من پست بدم چیزی نمیشه. توی دلم گفتم: چرا، چیزی میشه. اینایی که فرماندهشون هستی بیشتر از قبل عاشقت میشن. نور بالا میزنی، #شهید میشی، من بیچاره میشم!😔 واقعاً هم برای یک بسیجی هیچ دردی بدتر از این نیست که ببیند رفقایش یکییکی شهید میشوند و میروند و او را جا میگذارند. من این را اولین بار بعد از شهادت کمیل فهمیدم. حس بچهای را داشتم که جلویش بستنی میخورند و به او نمیدهند. تازه آن وقت فهمیدم چرا حاج حسین اینطوری برای شهادت بالبال میزد. این حرفها را به هرکس بزنم، قاهقاه به این دیوانگی میخندد. کدام دیوانهای مرگ را به زندگی ترجیح میدهد؟ واقعیتش این است که هیچکس. کسی که شهادت را بخواهد، زندگی را میخواهد از نوع بهترش. کمیل دست به سینه روبهروی من و حامد ایستاده و میگوید: خوبه دیگه...نو که میاد به بازار، کهنه میشه دلآزار! از این حرف کمیل خجالت میکشم. دوست دارم بهش بگویم من تو را در حامد پیدا کردم؛ اما نمیشود جلوی حامد. حامد میگوید: چیزی شده عباس؟ تازه متوجه میشوم سکوتم طولانی شده. نگاهم را میکشم به سمت چشمان گود افتاده حامد که از بیخوابی سرخ شدهاند. کربلا هم که بودیم همین بود. چشمان گود افتاده و سرخ، صورت آفتابسوخته و لاغر و لب خندان. میگویم: تو نمیخوای یکم بری بخوابی؟ چشمانش در حیاط اردوگاه میدوند و میگوید: خوابم نمیاد. وقت هست برای خواب. زیر لب جملهاش را تکرار میکنم. چرا انقدر این بشر به دلم نشسته است؟ چرا انقدر شبیه کمیل است؟ میگوید: تو چرا نمیخوابی؟ به دیوار تکیه میدهم: یه رفیق داشتم، شبیه تو بود. اسلحه را در دستش جابهجا میکند: بود؟ الان کجاست؟ شانه بالا میاندازم و بغض گلویم را میگیرد: #شهید شد. چشمانش از خوشحالی برق میزنند. میدانم به چه فکر میکند. از فکرش هم اعصابم به هم میریزد. برای این که فکرش از سرم بیرون بیاید، ادامه میدهم: تنها کسی بود که باهاش #عقد_اخوت خوندم. برادرم بود... دیگر نمیتوانم جملهام را ادامه بدهم. میترسم صدایم از بغض بلرزد. میترسم بغضم بترکد. حامد آه میکشد: خوش بحالش. - جاش الان خیلی خالیه. اگه بود، حتماً مدافع حرم میشد. خیلی سر نترسی داشت. به حامد نگاه میکنم و جملهام را کامل میکنم: مثل تو! کمیل سر جایش ایستاده و میگوید: من نتونستم به تو حالی کنم ما شهدا زندهایم، هستیم. و ادایم را درمیآورد: اگه بود! انگار نیستم!🙄 به جایی که کمیل ایستاده نگاه میکنم و بیاختیار با دیدنش لبخند میزنم: هنوزم نمیتونم باور کنم رفته. هنوز با هم رفیقیم. - من شهادت خیلیها رو دیدم؛ ولی هیچوقت با یه شهید انقدر صمیمی نبودم. #خوش_به_حال_تو. سرم را برمیگردانم به سمت صورت حامد و نگاهم چندبار میان حامد و کمیل میچرخد. چقدر شبیه هماند! حامد میپرسد: وقتی شهید شد پیشش بودی؟ از یادآوری آن شب دلم در هم میپیچد. هیچکس این سوال را از من نپرسیده بود. چه سوال وحشتناکی... بوی دود و گوشت سوخته میزند زیر بینیام. به سختی لب میجنبانم: نه...وقتی من رسیدم شهید شده بود. دیر رسیدم، خیلی دیر! #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت85 حامد م
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت86 چه سوال وحشتناکی... بوی دود و گوشت سوخته میزند زیر بینیام. به سختی لب میجنبانم: نه...وقتی من رسیدم شهید شده بود. دیر رسیدم، خیلی دیر! نمیدانم حامد چه چیزی در چشمانم میبیند که دستش را جلو میآورد و دستم را میگیرد. دستش گرم است. کمی فکر میکند تا چیزی یادش بیاید و بیمقدمه میگوید: واخَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَحْتُکَ فِی اللَّهِ...(برای خدا با تو برادری و صفا (یکرنگی) میورزم و برای خدا دستم را در دستت قرار میدهم...) کمی صبر میکند. انگار میخواهد ادامهاش یادش بیاید. کمیل دارد با لبخند نگاهمان میکند و ادامه میدهد: وَ عَاهَدْتُ اللَّهَ وَ مَلَائِکَتَهُ وَ کُتُبَهُ وَ رُسُلَهُ وَ أَنْبِیاءَهُ وَ الْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِینَ(ع) عَلَی أَنِّی إِنْ کُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الشَّفَاعَةِ وَ أُذِنَ لِی بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لَا أَدْخُلُهَا إِلَّا وَ أَنْتَ مَعِی. (و در پیشگاه خدا و فرشتگان و کتابها و فرستادگان او عهد میکنم که اگر از اهل بهشت و شفاعت باشم و اجازه ورود در بهشت را یابم، بدون تو وارد بهشت نشوم.) حامد باز هم به ذهنش فشار میآورد: خلاصه که جلوی خدا و پیامبرا و امامها و همه عالَم، عهد میبندم اگه بهشتی شدم، وایسم در بهشت تا تو رو هم با خودم ببرم انشاءالله. شرمنده دیگه عربیش یادم نیومد. شوکهام از این حرکتش. کمیل میخندد و رو به من میکند: لال شدی؟ الان باید بگی قبلتُ عروس خانوم!😝 با چشمان گرد شده از تعجب و نیمچه لبخندی که دارم، آرام میگویم: قبلتُ. حامد نگاهی به اطراف میاندازد و با شرمندگی میخندد: یه ادامهای هم داشتا، ولی من الان یادم نیست. بعداً باید از روی مفاتیح ببینم. دستم را رها میکند و میگوید: آخیش. خیلی وقت بود توی گلوم مونده بود. دیگه برو بخواب. * -خجالت میکشم که من/سرم رو تنمه حسین/از اون لحظه آخری/به تنم کفنه حسین... حامد صدای ضبط ماشین را بلندتر میکند؛ طوری که صدای مداح در ماشین میپیچد. دستم را محکم گرفتهام به فرمان و با دستاندازها بالا و پایین میشوم. پایم را بیشتر روی گاز فشار میدهم که تبدیل به سیبل متحرک تروریستها نشویم.🎯 حامد که تازه بیدار شده، زیر لب با مداحی همخوانی میکند؛ انگار نه انگار که این جادهای که در آن هستیم، یک طرفش داعش است و طرف دیگرش جبههالنصره. اصلاً عین خیالش نیست، تا الان هم تخت خوابیده بود. برای همین اسم جهادیاش #عابس است، اصلا نمیترسد. صدای مداح گرم است و به دل مینشیند. حامد میگوید: میدونی این که میخونه کیه؟ سرم را تکان میدهم که نه. میگوید: #حسین_معزغلامی. فروردین امسال توی حماۀ شهید شد. و آه میکشد. حس عجیبی پیدا میکنم از شنیدن صدایش. حامد همراه شهید مغزغلامی میخواند: حتی اگه بره سرم/ من از شما نمیگذرم/آرزومه یه روز بگن/به من مدافع حرم... خود حامد هم صدای قشنگی دارد، گاهی مداحی هم میکند. همین دو شب پیش هم، قبل از عملیات میان بچههای فاطمیون هیئت راه انداخته بود و برایشان میخواند و سینه میزدند. یک نفر هم بود که نمیشناختمش، داشت دست تکتک بچهها را حنا میگذاشت و اسپند دود میکرد. - همه رفتن و کار من شده گریه و زاری/سیاهه روم آقا ولی بازم هوامو داری... بغض در صدای حسین معزغلامی داد میزند، مخصوصاً موقع گفتن بیت اولش. بیت اول را سه بار با بغض تکرار میکند. کسی چه میداند؟ حتماً همینجا شهادتش را امضا کردهاند. - دلم یه جوریه/ولی پر از صبوریه/چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه... حامد خیره است به بیابان و آه میکشد و میخواند: منم باید برم/آره برم سرم بره... همراهش میخوانم و اشک سر میخورد روی صورتم. - آقام آقام آقام آقام، آقام حسین جان... ‼️ ششم: سامرا، غزه، حلب، تهران؛ چه فرقی میکند؟ با آرامش و خیال راحت نشسته بودند زیر تلویزیونی که بالای کافه نصب شده بود. تازه مامور ت.مشان را دور زده بودند و سرخوشانه میخندیدند؛ نمیدانستند چند میز آنطرفترشان، من نشستهام و به خودم قول دادهام تا هر جهنمدرهای دنبالشان بروم.😏 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت86 چه سوال
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت87 ‼️ ششم: سامرا، غزه، حلب، تهران؛ چه فرقی میکند؟ با آرامش و خیال راحت نشسته بودند زیر تلویزیونی که بالای کافه نصب شده بود. تازه مامور ت.مشان را دور زده بودند و سرخوشانه میخندیدند؛ نمیدانستند چند میز آنطرفترشان، من نشستهام و به خودم قول دادهام تا هر جهنمدرهای دنبالشان بروم.😏 بجز حاج رسول، هیچکس نمیدانست من اینجا در ترکیه و درحال تعقیب سمیر و ناعمهام. وقتی یکی از کارکنان کافه جلوی تلوزیون ایستاد و صدایش را بلند کرد، توجه همه به تلوزیون جلب شد. اخبار داشت گزارش فوری پخش میکرد؛ شبکه بیبیسی انگلیسی. یک لحظه از دیدن تصویر و بعد هم خواندن زیرنویس، خون در رگهایم یخ زد: حمله تروریستی داعش به مجلس نمایندگان ایران و مرقد امام خمینی! چون در ماموریت حساسی بودم، ظاهرم را حفظ کردم؛ اما از درون بدجور به هم ریختم. باورم نمیشد کار به اینجا بکشد. دست فیلمبردار میلرزید و تصویر دوربین را هم لرزان میکرد. دورتادور ساختمان مجلس پر بود از نیروهای نظامی و گارد ویژه. تروریستها از پشت پنجرههای ساختمان مجلس تیراندازی میکردند. قلبم تیر میکشید. این که نمیدانستم دقیقاً چه خبر است و عمق فاجعه تا کجاست زجرم میداد. زیرچشمی و با غیظ نگاهی به سمیر و ناعمهی لعنتی کردم. یاد آن شش تیم تروریستی افتادم که در اصفهان گرفته بودیم. تازه فقط شش تیم را ما گرفتیم، بقیه هم کم و بیش درگیر این پروندهها بودند. فقط بعضی از اخبار دستگیری تیمهای تروریستی به گوش مردم رسید. تیمهایی که فقط یک موردش میتوانست فجایعی هزاران بار وحشتناکتر از حادثه تروریستی مجلس و حرم امام را رقم بزند. داعش واقعاً میخواست در ایران هم مثل سوریه حمام خون راه بیندازد؛ اما مگر ما مردهایم؟ - همینجاست عباس، وایسا. باز هم صدای حامد است که من را از فکر گذشته بیرون میکشد. میپیچم داخل فرعیای که حامد اشاره میکند. کنار همان فرعی و با فاصله از یک گاراژ متروکه، چند اتاقک را میبینم که زیر پارچه استتار پنهان شدهاند. ماشین را رها میکنم و دنبال حامد راه میافتم به سمت اتاقکها. آفتاب بیرحمانه بر فرق سرمان میتابد. از آسمان آتش میبارد و زمین زیر پایمان میلرزد. اینجا ما وسط #داعش و #جبههالنصره هستیم و دقیقاً در میدان درگیریشان.😐 تا چشم کار میکند بیابان است و چند ساختمان متروکهای که احتمالا گاراژ یا پمپ بنزین بودهاند. وارد یکی از اتاقکهایی میشویم که با بلوکهای سیمانی ساختهاند؛ آن هم در گودیِ زمین. طوری که از بالا و با دوربین پهپاد مشخص نباشد. حامد که وارد میشود، همه شش، هفت نفرِ داخل اتاقک به احترامش نیمخیز میشوند اما انقدر درگیر بررسی نقشه و مشورت هستند که سلامی میپرانند و دوباره خیره میشوند به نقشه. بین کسانی که هستند، فقط سیاوش و سیدعلی و مجید را میشناسم. مرد میانسالی هم هست با موهای جوگندمی که حاج احمد صدایش میزنند. حدس میزنم حضور سیدعلی اینجا برای محافظت از حاج احمد باشد؛ یعنی خودش قبلاً این را گفته بود. برای حامد و من جا باز میکنند و مینشینیم. حاج احمد اشاره میکند به حدود سیصدمتر جلوتر: - اینجا توی این ساختمونها یه تکتیرانداز انتحاری هست. نمیدونم چندروزه اینجاست و عضو داعشه یا جبههالنصره. چندنفر از بچههامون رو زده. خودمون هم نمیتونیم بزنیمش چون اولا نمیدونیم دقیقاً کجاست و دوماً محل استقرارمون لو میره. سیاوش هم اعصابش حسابی مگسی شده: این تکتیرانداز کوفتی نمیذاره قدم بذاریم اون دور و بر. معلوم نیس دردش چیه؟ صبح تا حالا دهنمونو سـ... سیدعلی و مجید و یکی دونفر دیگر با هم میگویند: عهههه! و مجید که به سیاوش نزدیکتر نشسته است، یک پسگردنی حوالهاش میکند. حامد لبخند میزند و سیاوش با حالتی عصبی، کف دستش را به پیشانی میکوبد: باشه بابا باشه! ولی این یارو رو باید خودم برم حالیش کنم. بینامو... دوباره سیدعلی و مجید صدایشان درمیآید: عهههه! #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت87 ‼️ ششم:
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت88 حامد لبخند میزند و سیاوش با حالتی عصبی، کف دستش را به پیشانی میکوبد: باشه بابا باشه! ولی این یارو رو باید خودم برم حالیش کنم. بینامو... دوباره سیدعلی و مجید صدایشان درمیآید: عهههه! سیاوش حرصی نفسش را بیرون میدهد: شمام گیر دادین تو این هیر و ویر! حاج احمد نگاه سنگین و مهربانی به سیاوش میاندازد: آقا سیاوش! سیاوش دیگر حرفی نمیزند. حامد سرش را بالا میآورد و به من نگاه میکند. منظورش را میفهمم. از جا بلند میشوم و میگویم: بسپاریدش به من. همه نگاهها برمیگردد سمتم. سیدعلی و مجید هم با کمی دقت من را میشناسند و لبخند نصفهنیمهای میزنند. خستهاند و خاکآلود. به حامد میگویم: نقشه ماهوارهای اینجا رو داری؟ حامد یکی از نقشهها را نشانم میدهد. با دقت به محلی که حاج احمد میگفت نگاه میکنم. شبیه یک مجموعه بینراهی است. صدای حاج احمد را میشنوم که توضیح میدهد: اون جلوتر یه گروهان از بچههای فاطمیون محاصره شدند. نیروهای داعش پیشروی کردن و این بندههای خدا قیچی شدند، نزدیک سهراهی اثریا. بیشتر بچهها مجروحن، ولی جاده تا چهارصدمتری اینجا توی تیررس موشک تاوه. نمیتونیم کسی رو بفرستیم کمکشون. بقیهاش را نمیشنوم. اگر آن تکتیرانداز را بزنم، ممکن است بشود کاری کرد. بند اسلحه کلاشینکف را روی دوشم میاندازم و از اتاقک بیرون میروم. صدای حامد را از پشت سرم میشنوم: وایسا داداش! برمیگردم. با دیدن نگاه حامد دلم میریزد. حامد قمقمهاش را میدهد به من: هوا خیلی گرمه، همراهت باشه. مواظب خودت باش. ذهنم را جمع و جور میکنم تا دلم آرام شود؛ اما نمیشود. زیر لب آیه حفظ میخوانم و به سمت حامد فوت میکنم. حامد میزند سر شانهام: خدا به همراهت. راه میافتم؛ پیاده و در دل بیابان به سمت همان ساختمانها. دولا و در پناه شکافِ شانه خاکی جاده قدم برمیدارم که در تیررس نباشم. از زمین آتش بلند میشود انقدر که هوا گرم است. خودم را میرسانم به ساختمانها و با کمک اتوبوسها و کامیونهایی که کنار جاده رها شدهاند، به ساختمانها نزدیکتر میشوم. پشت یکی از همان اتوبوسها مینشینم. اینجا یک تعمیرگاه ماشینهای سنگین بوده است؛ اما پیداست مدتها از حضور تعمیرکار و رانندهها در آن گذشته. ترکشهای ریز و درشت بدنه اتوبوس را سوراخ سوراخ کردهاند. به لاستیک اتوبوس تکیه میدهم و به محوطه آسفالت که مربوط به مجتمع بینراهی ست نگاه میکنم. آخر محوطه یک سایهبان بزرگ است که البته قسمتی از سقف فلزیاش افتاده روی زمین و یکی دو اتاقک نیمهآوار. نزدیکتر به من، دو ساختمان هستند که بلندترند. روی زمین آسفالت که پر است از پاره آجر و سنگ، کسی را میبینم که میان دو ساختمان افتاده روی زمین. روی زمین و میان بلوکهای بتنی که یکی نه یکی کنده شدهاند، سینهخیز میروم تا به او نزدیکتر شوم و پشت یک ماشین نیمهسوخته سنگر میگیرم. حالا جنازه را بهتر میبینم؛ نمیشناسمش اما لباس نیروهای دفاعالوطنی را پوشیده. بیسیم را درمیآورم و با صدایی خفه، حامد را صدا میزنم: عابس، عابس، حیدر! جواب نمیآید. دوباره صدایش میزنم و جواب نمیگیرم. عرق سرد مینشیند روی تنم. چهره حامد میآید جلوی چشمم. ناگاه زمین زیر پایم میلرزد؛ سر میچرخانم که جاده را ببینم. یک تویوتای هایلوکس با سرعت از جاده رد میشود و به سمت سه راهی اثریا میرود.انقدر سریع که سرنشینانش را ندیدم. تا سر میچرخانم، صدای وحشتناک انفجار میآید و یک لرزش شدیدتر؛ طوری که حس میکنم چهارستون ساختمانها هم به لرزه درآمده. گرد و غبار جاده را پر میکند. دستانم را سپر سر و صورتم میکنم که از اصابت ترکش در امان بمانم. گوشهایم چند لحظه کیپ میشوند. دوباره در بیسیم حامد را صدا میزنم: عابس عابس حیدر! و باز هم سکوت. یادم میافتد حاج احمد گفته بود این جاده در تیررس موشک تاو است. احتمالاً همان هایلوکس را دیدهاند که میخواهند بزنندش. دلشورهام شدیدتر میشود. صدای انفجار بعدی دورتر است؛ اما باز هم زمین را میلرزاند. تا الان سه تا صد و پنجاههزار دلار دود شد رفت هوا.😐 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت88 حامد لب
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت89 صدای انفجار بعدی دورتر است؛ اما باز هم زمین را میلرزاند. تا الان سه تا صد و پنجاههزار دلار دود شد رفت هوا.😐 آمریکا خیلی احمق است که موشک تاوِ به این گرانی را میدهد دست این بیعقلها که اینطوری بیحساب و کتاب خالی کنند روی سر ما. صدای حاج احمد را میشنوم که روی خطم آمده: حیدر جان، عابس دستش بند یه کاریه. به من کارت رو بگو. دلم شور میزند؛ اما باید تمرکز کنم. میپرسم: کسی توی محوطه آسفالت شهید شده؟ - آره؛ دونفر از بچههای سوری شهید شدند. تکتیرانداز زدشون. - جنازه یکیشون رو دارم میبینم، اون یکی کجاست؟ - فکر کنم جلوتر افتاده. خودم توی دوربین دیدمشون. اون که جلوتر افتاده زودتر شهید شد. - خیلی خب، ممنونم. چشم میدوانم در میان محوطه و پیکر شهید دوم را هم که جلوتر افتاده میبینم. هردو راه عبور از میان دو ساختمان را انتخاب کردهاند تا در تیررس نباشند؛ اما حواسشان به تکتیرانداز داخل ساختمان نبوده. اگر بفهمم از کدام سمت تیر خوردهاند، میتوانم حدس بزنم تکتیرانداز در کدام ساختمان مخفی شده. کمی خودم را روی زمین میکشم تا بهتر ببینمشان و دوربین دوچشمی کوچکم را از جیبم درمیآورم. اول با دوربین پنجرههای شکسته دو ساختمان را دید میزنم؛ کسی پشت آنها نمیبینم. امیدوارم تکتیرانداز من را ندیده باشد. او الان بر من مشرف است و دست برتر را دارد. دوربین را میبرم به سمت جنازه شهیدی که نزدیکتر است. تیر خورده به گردنش و با صورت به زمین خورده؛ به سمت چپ گردنش. خون زیادی از همان سمت پخش شده روی زمین. پس تکتیرانداز باید در ساختمان سمت چپ باشد؛ به شرطی که جای گلوله روی بدن شهید دوم هم این را تایید کند. سر شهید دوم را میبینم؛ اما جای تیر را نه. خون اما از زیر سرش روی زمین پخش شده و این یعنی گلوله به سرش خورده. سمت چپ صورتش روی زمین است و برای همین نیمه چپ صورتش را نمیبینم. موهای پرپشتی ندارد و اثر گلوله را پشت سرش نمیبینم؛ پس گلوله باید به سمت چپ صورت یا پیشانیاش خورده باشد. تقریباً میتوانم مطمئن بشوم تکتیرانداز در ساختمان سمت چپ است؛ اما دوباره محض احتیاط با حاج احمد ارتباط میگیرم: این مدت توی محوطه تحرکی ندیدید؟ - نه، خبری نبوده. پس تکتیرانداز باید در همین ساختمان سمت چپی باشد. باید خودم را برسانم به ساختمان. اطرافم را به دنبال راهی برای استتار میگردم. کمیل میگوید: ببین، دیوار سمت راستی ساختمان نزدیکه به اینجا. میتونی از پشت اون ماشین بری. اگه در پناه خود ساختمون بری، نمیتونه ببیندت. به امتداد انگشت اشارهاش نگاه میکنم. بعد از شهادت هم مخش خوب کار میکند😃. میگویم: دمت گرم. و روی زمین سینهخیز میروم تا پشت ماشین دیگری پناه بگیرم؛ ماشین سواریای که معلوم نیست صاحبش کی آن را رها کرده و رفته و الان کجاست. در پناه دیوار میایستم و دوباره اطراف را نگاه میکنم. جز صدای باد در بیابان و صدای انفجاری که از دور به گوش میرسد، صدای دیگری نمیشنوم. قلبم تندتر از همیشه میزند. چشم میبندم. به مادرم فکر میکنم، به مطهره، به خواهر و برادرهایم و...شاید خانم رحیمی. چشم باز میکنم. کمیل نهیب میزند: بدو وقت نداری! آرام طوری که صدای پایم هم شنیده نشود، قدم میگذارم به ساختمان متروکه. با احتیاط و حواسی که بیشتر از همیشه جمع است، میان خاکها و خردهشیشهها و آجرهای شکسته قدم برمیدارم. باید بروم طبقه بالا؛ چون تکتیرانداز باید در یکی از طبقات بالا مستقر شده باشد. اسلحهام را از حالت ضامن خارج کردهام و هربار به پشت سرم میچرخم تا مطمئن شوم کسی پشت سرم نیست. پلهها را بالا میروم و در طبقه اول متوقف میشوم. به راهرو نگاه میکنم؛ کسی نیست. میخواهم برگردم و پشت سرم را ببینم که پشت گردنم احساس سرما و سنگینی میکنم؛ احساس فشار یک لوله فلزی: اسلحه! #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت89 صدای ان
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت90 میخواهم برگردم و پشت سرم را ببینم که پشت گردنم احساس سرما و سنگینی میکنم؛ احساس فشار یک لوله فلزی: اسلحه! در جا متوقف میشوم. صدای خشنی از پشت سرم میشنوم: لا تتحرك!(تکون نخور!) لازم نیست این را بگوید؛ من همینطوری هم تکان نمیخورم؛ اما لرزش لوله اسلحه را پشت گردنم احساس میکنم و این یعنی خودش هم غافلگیر شده. میگوید: ضع يدك على رأسك!(دستات رو بذار روی سرت!) به حرف زدنش دقت میکنم؛ صدایش لرزان، خشن و زنانه است. عربی را خوب حرف نمیزند. برایم چندان جای تعجب ندارد که تکتیرانداز یک زن باشد؛ آن هم غیرعرب. کمیل مقابلم میایستد و با تاسف سر تکان میدهد: اوه اوه...گاوت زایید عباس. این مادر فولادزرهی که من میبینم، همینجا سرت رو میبُره و از پنجره آویزون میکنه تا مایه عبرت همگان بشی! حیف که لوله اسلحه روی گردنم است، وگرنه یکی میزدم پس کلهاش. توی دلم جوابش را میدهم: عیبی نداره، عوضش میام پیش تو، من که از خدامه! کمیل طوری نگاهم میکند که یعنی:«به همین خیال باش!» و بعد میگوید: عصبانیش کن. اعصابش همینجوری حسابی کیشمیشیه، اگه عصبانی بشه نمیتونه درست تصمیم بگیره. این کمیل همیشه استاد جنگ روانی بوده و هست. یاد آخرین بازجوییاش در سال هشتاد و هشت میافتم. متهم را طوری عصبانی کرد که داخل اتاق بازجویی یک کتک حسابی از متهم خورد، ولی آخرش اعتراف گرفت. زن با لوله اسلحه، ضربهای به پس گردنم میزند که دردش در سرم میپیچد: تابع!(برو!) قدمی به جلو برمیدارم. با اسلحه هلم میدهد تا وارد راهرو بشوم. زیر لب شهادتین میخوانم؛ هیچ چیز معلوم نیست. شاید این زن در ساختمان تنها نباشد و الان همدستهایش بیایند سراغم. ناگاه ضربه غیرمنتظرهای به پشت زانوانم میزند که باعث میشود با زانو بیفتم روی زمین. زانوانم از برخورد با زمین تیر میکشد؛ اما شروع میکنم به خندیدن، با صدای بلند. این بار لوله اسلحه را میکوبد به سرم: اخرس! (خفه شو!) بیتوجه به خشمش ادامه میدهم. صدای قدمهایش را میشنوم و بعد خودش را میبینم که قناصهاش را به طرفم گرفته و مقابلم ایستاده. پیراهن مشکی بلند تا پایین زانو پوشیده و شلوار نظامیاش را با پوتینش گتر کرده. سر و صورتش را هم با یک چفیه عربی پوشانده و فقط چشمان روشنش پیداست که با نهایت خشم و کمی هم اضطراب به من نگاه میکند. دستانش زیر وزن چهار و نیم کیلوییِ دراگانوف میلرزند. احتمالاً سلاح دیگری نداشته که با همین اسلحه تکتیرانداز دست به تهدید من زده. احتمال میدهم داعشی باشد؛ چون اولاً اینجا به خط داعش نزدیکتر است تا النصره و دوماً داعش بیشتر زنان را به خدمت میگیرد و زنان اروپایی را جذب خودش میکند. این زن هم باید اروپایی باشد که عربی را خوب حرف نمیزند. داد میزند: من انت؟(تو کی هستی؟) نیشخدی میزنم که عصبیتر شود و برای این که حسابی لجش بگیرد میگویم: سیدحیدر. انا ایرانی! زدم توی خال! برایم چشم میدراند و میغرد: مجوسی! با خونسردی میگویم: انتی وحیدۀ؟ لا احد يجي لإنقاذک!(تنهایی؟ هیچکس برای نجاتت نمیاد!) از چشمانش پیداست دارد حرص میخورد و بعد داد میکشد و هجوم میآورد به سمتم. همین را میخواستم. حواسش نیست یک اسلحهی یک متر و بیست سانتی دستش است. به محض نزدیک شدنش، لوله اسلحه را میگیرم و با قدرت به سمت بالا میکشم. تعادلش بهم میخورد و میافتد روی زمین. اسلحه را که حالا از دستش بیرون کشیدهام، پرت میکنم به سمت دیوار و اسلحه خودم را به سمتش میگیرم. میلرزد و خشم چشمانش، جای خود را به نگرانی میدهد. دستانش را بالا میگیرد و به التماس میافتد: - Please don't kill me! I beg! Let me go! (خواهش میکنم منو نکش! التماس میکنم! بذار برم!) #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت90 میخواه
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت91 دستانش را بالا میگیرد و به التماس میافتد: - Please don't kill me! I beg! Let me go! (خواهش میکنم منو نکش! التماس میکنم! بذار برم!) و چفیه را از صورتش باز میکند. مطمئن میشوم از مردم بومی سوریه نیست. نفس عمیقی میکشم و میپرسم: - where are you from? (اهل کجایی؟) - I am Norwegian. (من نروژیام.) - Are you alone? (تنهایی؟) سرش را به نشانه تایید تکان میدهد. نگاهی به اطراف میاندازم. خبری نیست. میخواستم بعد از این که شر تکتیرانداز را کندم، پیکر آن دو شهید را عقب بیاورم؛ اما حالا ماجرا فرق میکند. نمیشود همینجا رهایش کنم؛ کشتن یک زن هم نامردی ست. باید تحویلش بدهیم به دولت سوریه تا برگردد کشور خودش. میگویم: - We are different from ISIS; I'm not hurting you. You must come with me. (ما با داعشیها فرق داریم؛ من بهت آسیب نمیزنم. ولی باید با من بیای.) با اسلحهام اشاره میکنم که بلند شود. هنوز اعتمادش جلب نشده؛ اما چارهای ندارد. انگار خودش میداند باید چکار کند که رو به دیوار میایستد و دستانش را روی آن میگذارد. شاید میترسد عصبانیام کند و بلایی سرش بیاورم. میگویم: - Take out everything you have in your pocket. (هرچی توی جیبات داری رو بریز بیرون!) متعجب نگاهم میکند؛ منتظر بوده بازرسی بدنیاش کنم. صدایم را کمی بالا میبرم: - hurry up! (زود باش!) سرش را تکان میدهد و کمی آرامتر میشود. کمی فاصله میگیرم تا نتواند به سمتم حمله کند. دست میکشد روی پیراهن بلندش تا مطمئن شوم چیزی زیر آن پنهان نکرده. میدانم الان میتواند از قیافهام این را بفهمد که اگر هر حرکت اضافهای بکند، به رگبار میبندمش. بعد هم جیبهای شلوار نظامیاش را نشانم میدهد که خالیاند. با دست به یکی از پنجرهها اشاره میکند: - My tools are there! (وسایلم اونجان.) نگاه کوتاهی به سمتی که اشاره کرده میاندازم. راست میگوید. پایه اسلحه، یک ظرف غذا و بطری آب و یک زیرانداز. به دستور من، بند یکی از پوتینهایش را درمیآورد و درحالی که یک دستم به اسلحه است، دستانش را میبندم. پشت سرش میایستم و میگویم: - go on! (برو جلو!) از ساختمان بیرون میرویم. هنوز میلرزد. با حسرت به دو شهیدی نگاه میکنم که روی محوطه آسفالت افتادهاند. شرمندهشان میشوم. دوست ندارم پیکرشان اینجا بماند. به خودم دلداری میدهم که وقتی زن را رساندم به بچههای خودی، برمیگردم و پیکر شهدا را میبرم. مسیر آمده را مثل قبل برمیگردیم؛ در پناه خاکریز کنار جاده. من پشت سر زن حرکت میکنم. به حاج احمد بیسیم میزنم: ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین. پارچههای استتار اتاقکها را میبینم که در باد تکان میخورند. به نزدیک اتاقکها که میرسیم، حاج احمد را صدا میزنم. سیدعلی بیرون میآید و با دیدن من و زن تکتیرانداز، چشمانش گرد میشوند: این دیگه کیه آقا حیدر؟ - همون تکتیراندازه دیگه. سیدعلی ناباورانه به زن اشاره میکند: این؟ مطمئنی؟ از خستگی و تشنگی نای حرف زدن ندارم. سر تکان میدهم و میپرسم: حامد کجاست؟ سیدعلی لبش را میگزد و نگاهش را میدزدد. تازه متوجه میشوم چشمانش کمی قرمز شدهاند. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت91 دستانش
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت92 از خستگی و تشنگی نای حرف زدن ندارم. سر تکان میدهم و میپرسم: حامد کجاست؟ سیدعلی لبش را میگزد و نگاهش را میدزدد. تازه متوجه میشوم چشمانش کمی قرمز شدهاند. میپرسم: چیزی شده؟ سرش را پایین میاندازد: نه نه...بیاین تو. به زن میگویم وارد اتاق شود و خودم پشت سرش داخل میشوم. هرکس یک گوشه اتاق کز کرده است. احساس میکنم یک چیزی کم است، همه بهم ریختهاند. با دیدن من برمیگردند و با بهت به زن تکتیرانداز نگاه میکنند. قبل از این که چیزی بپرسند میگویم: تکتیرانداز این خانم بود. سیاوش مثل تیری که از کمان پرتاب شود، میجهد به سمت زن و دستش را بالا میبرد. زن با دیدن رفتار سیاوش قدمی به عقب میآید تا پشت سر من پناه بگیرد؛ اما سیاوش قبل از این که مجید جلویش را بگیرد، خودش متوقف میشود و دستش را پایین میآورد. چشمانش هنوز پر از خشم است: حیف که دست بلند کردن رو زن افت داره برام. وگرنه حالیت میکردم... خیلی بیمروتین! خیلی... سیدعلی بازوی سیاوش را میگیرد و کناری میکشد. زن حالا پشت سر من ایستاده و با نگرانی به من نگاه میکند. معلوم نیست وقتی عضو داعش بوده چه چیزهایی دیده که از این جمع مردانه میترسد. میگویم: - I told you, we are different from ISIS. We don't bother you. (بهت گفته بودم، ما با داعش فرق داریم. اذیتت نمیکنیم.) پیداست خیال زن هنوز کامل راحت نشده و بیشتر به من اعتماد دارد. میگوید: - I'm thirsty. (تشنمه.) قمقمه آبم را درمیآورم. خودم هم تشنهام. قمقمه را دراز میکنم به سمت زن و با دستان بستهاش آن را در هوا میقاپد. متوجه نبود حامد در جمع میشوم و از حاج احمد میپرسم: پس حامد کو؟ حاج احمد انگار دست و پایش را گم میکند. حس بدی در رگهایم میدود؛ هشدار قبل از حادثه. دوباره سوالم را تکرار میکنم و حاج احمد نمیداند چه بگوید. به زن اشاره میکنم که بنشیند و برای حفظ محرمانگی برخی مسائل، چشمانش را هم میبندم. سوالم را بلندتر میپرسم و سیاوش که هنوز عصبی ست، دوباره صدایش بالا میرود: رفت! رفت! نفسم بند میآید. یعنی چی که رفت؟ کجا رفت؟ صورت سیاوش سرخ میشود و به زور جلوی چکیدن اشکهایش را میگیرد. به سختی لب میجنبانم: یعنی چی که رفت؟ علی ایستاده جلوی در اتاقک و بیرون را نگاه میکند. سیبک گلویش تکان میخورد. انگار فرار کرده یا میخواهد فرار کند؛ شاید هم منتظر کسی باشد. دوربین دوچشمی میان دستانش مانده؛ بدون استفاده. مجید دوباره سیاوش را در آغوش میگیرد؛ اما سیاوش آرام نمیشود. حاج احمد را نگاه میکنم. حاج احمد میپرسد: رفیقید با حامد؟ میخواهم بگویم برادریم؛ اما فقط سرم را تکان میدهم و مینالم: کجاست؟ مجید با صدای خشدارش میگوید: یادته که، یه گروه از بچههای فاطمیون نزدیک سهراه اثریا محاصره شدن، بیشترشون هم مجروحن... لازم نیست ادامه بدهد. خودم قبل از رفتن شنیدم که حاج احمد داشت اینها را میگفت. شناختی که از حامد دارم را کنار حرفهای حاج احمد میگذارم و تا تهش را میخوانم. راستی حاج احمد یک چیز دیگر هم گفت؛ گفت از سیصدمتری اینجا به بعد جاده در تیررس موشک هدایتشونده تاو است... زمان را در ذهنم عقب میزنم. تویوتای هایلوکس که با سرعت از جاده رد شد و موشکهایی که تعقیبش میکردند... پس... خودش بوده... حامد! دنیا دور سرم میچرخد. قدم تند میکنم به سمت در اتاقک که مجید دستم را میگیرد: کجا میخوای بری؟ کاری نمیتونی بکنی! کلافه موهایم را چنگ میزنم. مجید ضجه میزند: بهش گفتم نرو مشتی! گفتم نرسیده میزننت! هرچی گفتم گوش نکرد! برگشت گفت مادرای اینا بچههاشونو به من سپردن! تهشم رفت. و با دست صورتش را میپوشاند. غرورش اجازه نمیدهد کسی اشکش را ببیند. تکیه میدهم به دیوار و ناامیدانه بیسیم را درمیآورم و فریاد میزنم: عابس عابس حیدر! عابس عابس حیدر! هیچ... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت92 از خستگ
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت93 تکیه میدهم به دیوار و ناامیدانه بیسیم را درمیآورم و فریاد میزنم: عابس عابس حیدر! عابس عابس حیدر! هیچ... مینالم: چرا جواب نمیده؟ جواب نمیگیرم. دوباره عزم خروج میکنم. کسی دستم را میگیرد؛ نمیدانم مجید است یا سیدعلی. مچم را از دستش بیرون میکشم و بیرون میروم. چند قدم میروم و پاهایم شل میشود. مینشینم روی خاک؛ انگار زندانی شدهام. هیچ کاری از دستم برنمیآید؛ هیچ خبری هم از حامد ندارم. زندانی شدهام در زندانی به بزرگی بیابان... فکرهای وحشتناک مثل موشک تاو به ذهنم هجوم میآورند. موشک بیجیام هفتاد و یک تاو؛ موشک هدایتشونده ضدتانک... همان موشکهای صد و پنجاههزار دلاری که آمریکا به داعش داده و داعش بیحساب و کتاب خرجش میکند... همه اطلاعات فنی موشک در ذهنم ردیف میشوند: برد مفیدش ۶۵ تا ۳٬۷۵۰ متر، کالیبرش ۱۵۲ میلیمتر، وزن کلاهکش حدوداً از چهار تا شش کیلوگرم... قدرت نفوذش در زره از شصت تا هشتاد سانتیمتر، حداکثر سرعتش ۲۷۸ متر بر ثانیه و فاصله برخوردش با هدف تقریباً ۲۰ ثانیه... حالا حساب کنید این موشکِ ضدتانک، با تویوتای هایلوکسی که حامد سوارش شده چکار میکند... صدای قدمهای کسی را میشنوم و بعد نشستنش روی زمین؛ کنار خودم. برمیگردم. سیاوش است. صورت و چشمانش سرخاند. صدایش گرفته: یعنی برمیگرده؟ دوباره اطلاعات فنی تاو در ذهنم جان میگیرند و احتمال برگشت حامد را به صفر نزدیک میکنند؛ اما حرفی به سیاوش نمیزنم و فقط #آه میکشم. کمیل چهارزانو نشسته مقابلم و لبخند میزند: واسه همین کاراش اسمشو گذاشتن عابس. برای همین #دیوونگیهاش. عابس هم دیوانه بود. #دیوانه حسین علیهالسلام. اطلاعات فنی تاو در ذهنم محو میشوند و کلمه به کلمه ماجرای عابس در ذهنم نقش میبندد؛ عابس بن شبیب. به سیاوش میگویم: میدونی چرا اسمش رو گذاشته بودن عابس؟ - چرا؟ - توی کربلا یکی بود به اسم عابس بن شبیب. آدم حسابی بود توی کوفه، عابد، زاهد، سیدالقراء. ولی دیوونه حسین علیهالسلام بود. هیچکس جرات نکرد باهاش بجنگه. آخرش زرهش رو درآورد، پیاده راه افتاد وسط میدون، داد میکشید، هل من مبارز میگفت. بازم کسی جرات نداشت بره جلو. آخرش سنگبارونش کردن. کمیل لبخندی از سر لذت میزند و میگوید: آخ ندیدی چه نبردی کرد عابس. من دیدم. خودش بهم نشون داد. دلت بسوزه... #شما_شنیدین، #من_دیدم. به کمیل حسودیام میشود. من شنیدهام و او دیده. من هم دوست دارم ببینم. سیاوش آه میکشد: عجب مشتیای بود...مثل آقا حامد. و صدای هقهق گریهاش بلند میشود. دستم را میاندازم دور شانهاش. نمیدانم خودم را دلداری میدهم یا او را: نگران نباش پسر. هنوز که معلوم نیست، من که رفتم تکتیرانداز رو پیدا کنم ماشینش رو دیدم. سالم بود. ندیدم بزننش. انشاءالله یه فرجی میشه. با چشمانی که پر از عجز و التماس نگاهم میکند: خب اگه توی مسیر برگشت زده باشنش چی؟ سوالش در مغزم اکو میشود. اگر زده باشندش چی؟ اگر مثل کمیل زندهزنده در ماشین سوخته باشد چی؟ اگر... به آسمان نگاه میکنم که دارد سرخ و تیره میشود. حس میکنم زمین زیر پایم میلرزد؛ دوباره صدای انفجار. از جا بلند میشوم. انفجارها روی جاده است. فقط از دور میبینم که خاک بلند شده و در هم پیچیده. آتش نمیبینم؛ دود هم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت93 تکیه می
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت94 از جا بلند میشوم. انفجارها روی جاده است. فقط از دور میبینم که خاک بلند شده و در هم پیچیده. آتش نمیبینم؛ دود هم. سیاوش بلند میشود و مثل من به جاده خیره میشود: چرا جاده رو میزنن لامروتا؟ شانه بالا میاندازم و درحالی که چشمم به جاده است، میروم به سمت اتاقک. علی جلوی در اتاقک ایستاده و با دوربین دوچشمی جاده را نگاه میکند. دوربین را از دستش میکشم و روی چشمان خودم میگذارم. فقط غبار و خاک میبینم. صدای انفجار نزدیکتر میشود. سیاوش دست میگذارد روی دوربین تا آن را بگیرد؛ اما من محکم نگهش میدارم. میپرسد: چی میبینی؟ - هنوز هیچی! یک احتمال مثل یک ستاره دنبالهدار از ذهنم رد میشود که شاید حامد سالم رسیده باشد به بچههای فاطمیون و حالا دارد برمیگردد، اما محال است. چطور میشود از موشک هدایتشونده فرار کرد؟ دوست ندارم الکی خودم را امیدوار کنم. به بعدش فکر میکنم؛ به بعد شهادت حامد. این که اصلا میشود جنازهاش را عقب بیاوریم یا نه؟ اصل جنازهای در کار هست یا نه؟ اصلا چطور به خانوادهاش خبر بدهیم...؟ و هزار اگر و اما و نگرانی و احتمال دیگر. صدای انفجارها نزدیکتر میشود و لرزش زمین بیشتر. پشت دوربین دوچشمی، چشم میبندم. بیخیال، بیا فکر کنیم داعش خمپاره و موشک مفت گیر آورده و نمیداند باید چکارش کند. دستی دوربین دوچشمی را از من میگیرد. دیگر نمیخواهم نگاه کنم. علی دوباره دوربین را روی چشمانش میگذارد و بعد از چند لحظه، با چشمانی گرد دوربین را پایین میآورد و قدمی به عقب میرود. داد میزند: انتحاریه! انتحاریه! همه دست و پایشان را گم میکنند. قبلاً انتحاریها رسم و رسومی داشتند برای آمدنشان، انقدر سرزده نمیآمدند!😑 قبلا یک پهپاد بالای سرت میدیدی که یا فیلم میگیرد و یا مواضع را شناسایی میکند، بعد ناغافل یک خودروی انتحاری با چندین کیلو مواد منفجره میآمد کاسه کوزهات را میریخت بهم و خودت و خودش را هم مستقیم میفرستاد آن دنیا. الان اما خبری از پهپاد نیست. مجید و سیاوش چند قدم عقب رفتهاند و نمیدانند چکار کنند. کُپ کردهاند؛ اما من به این قضیه مشکوکم. حاج احمد مثل فشنگ از اتاقک بیرون میآید و دوربین را از علی میگیرد: چی میگی؟ انتحاری کجاست؟ علی با دست به جاده اشاره میکند. حاج احمد هم با دوربین جاده را میبیند و سوالی که در ذهن من است را بلند میپرسد: پس چرا قبلش اینجا رو با پهپاد شناسایی نکردن؟ اینم که #پرچم_داعش نداره! چرا دارن جاده رو میکوبن پس؟🤔 سوالات زمزمهوار و رگباریاش در برزخ نگهمان میدارد. بترسیم یا نه؟ پناه بگیریم یا نه؟🤨 صدای فشفش مبهمی میشنوم که در همهمهی اینجا واضح نیست. سیدعلی که محافظ حاج احمد است، شانههای حاجی را میگیرد و میخواهد از معرکه دورش کند: حاجی بیاین بریم از اینجا! الان میرسه! حاج احمد اما محکم سر جایش ایستاده و در مقابل فشار دستان علی مقاومت میکند. صدای فشفش بلندتر میشود. دقت میکنم، بیسیمم است که دارد در جیبم صدا میکند. آن را از جیب بیرون میکشم و به صدای فشفشش دقت میکنم. میان صدای فشفش، کلمات مبهمی هم میتوان شنید. دقت میکنم؛ صدا ضعیف است. یک نفر دارد از ته چاه داد میزند: حیدر حیدر عابس! حیدر حیدر عابس! به کمیل که مقابلم ایستاده نگاه میکنم. کمیل دست به سینه و بیتوجه به تعجبم میگوید: چیه خب؟ انتظار داری مثل من از عالم بالا باهات ارتباط بگیره؟ جوابشو بده! - حیدر حیدر، عابس! بیسیم را جلوی دهانم میگیرم و با تردید پاسخ میدهم: عابس خودتی؟🤨 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت94 از جا بل
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت95 - حیدر حیدر، عابس! بیسیم را جلوی دهانم میگیرم و با تردید پاسخ میدهم: عابس خودتی؟🤨 صدای خشدار ولی آشنای حامد را میان فشفش بیسیم میشنوم: آره. بگو هوامو داشته باشن دارم میام! یک لحظه یک سیلی به خودم میزنم که ببینم خوابم یا بیدار. حتماً از خستگی خوابم برده و حامد میخواهد به خوابم بیاید. احتمالاً الان در همان اتاقک بیدار میشوم و میفهمم دارم خواب میبینم؛ اما درد سیلی نشاندهنده بیداری ست. دوباره حامد داد میزند: کجایی؟ هوامو داشته باشین اومدم! منم دارم میام! به سیاوش نگاه میکنم که رفته پشت تیربار و میخواهد ماشینی که به خیال خودش انتحاری است را به رگبار ببندد. بجای جواب به حامد، میدوم به سمت سیاوش و با تمام توان داد میزنم: نزن! نزن! سیاوش مثل دیوانهها نگاهم میکند. میگویم: حامده داره میاد! همین الان بهم بیسیم زد! سیدعلی و مجید جلو میآیند و تقریباً داد میزنند: چی میگی؟ مگه میشه؟ مطمئنی؟ - آره! خودش بهم بیسیم زد! و جلوی چشمان حاج احمد به حامد بیسیم میزنم: عابس عابس حیدر! با چند ثانیه تاخیر میگوید: عابس به گوشم. نزنین! دارم از تیررس خارج میشم. چند قدم به جلو برمیدارم. کمکم میشود ماشینش را با چشم غیرمسلح هم دید. زیر لب صلوات میفرستم. کمی جلوتر بیاید از تیررس موشکها خارج میشود، فقط کمی جلوتر. هنوز حس میکنم خوابم. امکان ندارد... حواسم نیست که بلند بلند دارم میگویم: یا فاطمه زهرا... یا قمر بنیهاشم... یا امام حسین! دوباره صدای بیسیم درمیآید: حیدر حیدر عابس! اشک خودش را رسانده به لبه پلکهایم. لبهایم میلرزند و از ته دل میگویم: جانم عابس؟ - بگو آمبولانس اعزام کنن. مجروح آوردم. رو به حاج احمد که پشت سرم ایستاده میکنم: گفت آمبولانس بگیم بیاد. مجروح آورده! حاج احمد خیره شد به تویوتای هایلوکس خاکستری رنگِ حامد که داشت به ما نزدیک میشد: چه دل شیری داره این پسر! زد تو دل آتیش! الله اکبر! تویوتا را در فاصله پنج متری نگه میدارد. با این که جانی در پاهایم نمانده، به طرفش قدم برمیدارم. از ماشین پیاده میشود و قبل از این که من به او برسم، سیاوش و مجید و سیدعلی میدوند به طرفش و حامدِ از دمِ مرگ برگشته را در آغوش میگیرند. حامد فقط میخندد و اشاره میکند به کابین عقب و قسمت بارِ ماشین: برید به مجروحا کمک کنید. سیاوش زودتر از همه در ماشین را باز میکند. دور حامد که خلوت میشود، من مقابلش میایستم و جلوی ریختن اشکهایم را میگیرم. مرد که گریه نمیکند؛ حتی اگر اشک شوق باشد. میگویم: واسه همین دیوونهبازیاته که بهت میگن عابس؟ سرش را تکان میدهد و من را در آغوش میکشد. چندبار با کف دست به پشتم میزند و میگوید: از قیافهت معلومه حلوام رو هم خورده بودین! - موشک هدایتشونده بود...چطور نتونستن بزننت؟ خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و به چهره آرامش نگاه کردم. انگار نه انگار که همین الان از مرگ برگشته است؛ از دل آتش. لبخند میزند: آیه وجعلنا* رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه! و دستش را میگذارد سر شانهام: مهم نیست دشمنت چی داره. مهم اینه که تو خدا رو داری یا نه؟ جملهاش در سرم میپیچد. مهم این است که خدا را داری یا نه؟ اولین بارش نبود. حداقل من تا قبل از این هم یکی دو چشمه از این کارهایش را دیده بودم. حامد با مرگ بازی میکرد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت95 - حیدر
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت96 اولین بارش نبود. حداقل من تا قبل از این هم یکی دو چشمه از این کارهایش را دیده بودم. حامد با مرگ بازی میکرد. یک بارش در عراق بود، همان وقتی که رفته بودیم برای حفاظت از زوار. فکر کنم سال نود و چهار بود. در یکی از هتلهای شهر کربلا بمب گذاشته بودند. وقتی رسیدیم بالای سر بمب، فهمیدیم تایمر دارد و تایمرش با کنترل از راه دور فعال میشود. حامد یک نگاه به تایمر پنج دقیقهی روی بمب کرد که داشت چشمک میزد و هنوز به کار نیفتاده بود و یک نگاه به من. گفت: تا بچههای تخریب برسن اینجا طول میکشه، اگه هتل رو تخلیه کنیم هم مردم میترسن. معلوم نیست اونی که کنترل دستشه کِی تایمر رو فعال کنه. راست میگفت. حامد یک نفس عمیق کشید و بمب را با احتیاط برداشت: من اینو میبرم خارج از شهر. و راه افتاد به سمت خروجی هتل. عرق سرد روی تنم نشست. در ذهنم دنبال راهی غیر از این میگشتم. تا خواستم دهان باز کنم و حرفی بزنم، حامد اجازه نداد: تو هم رد کسی که کنترل بمب دستشه رو بگیر. نباید زیاد دور شده باشه. اگه موفق شدی قبل از فعال کردن تایمر پیداش کنی که هیچی، خیلی عالیه. اگرم نه من بازم پنج دقیقه وقت دارم برسم به یه زمین بایر اطراف شهر تا بمبش به کسی آسیب نزنه. رسیدیم به در پشتیِ هتل. اعتراض کردم: داری دیوونگی میکنی! قبل از این که سوار ماشینش شود، برگشت و با آرامش نگاهم کرد: تمام این شهر حرم آقاست، توی حرم آقا هم جای این چیزا نیست. - بذار من برم! - تو بهتر میتونی اون تروریست رو پیدا کنی. موفق باشی. یا علی. و رفت؛ با یک بمب حدوداً سه کیلویی. دوست داشتم بنشینم روی زمین و زارزار گریه کنم، برای حامدی که مرگ را با خودش برده بود. وقتی رد بمبگذار را زدیم و پیدایش کردیم، هنوز انقدر دور نشده بود که تایمر را فعال کند. وقتی برگشت، حس الان را داشتم. اشک شوق تا لبه پلکهایم آمده بود. حامد هم مثل الان، هیچ نشانی از ترس در صورتش نبود. فقط لبخند زد و گفت: #مردم_دلگرمیشون_به_ماست، ما رو پناه خودشون میدونن؛ ولی #پناه همه ما، پناه همه عالم خود #سیدالشهداست. *** هر چند ثانیه یک بار به بیرون خانه سرک میکشم. حامد هنوز دارد نماز میخواند؛ کنار کوچه. روی اموال مردم، حساس است. با این که حکم شرعیاش را پرسیدهایم و میداند بخاطر شرایط جنگی و رها شدن خانهها، نماز خواندن داخل آنها هم اشکال ندارد، باز هم تا رضایت صاحبخانه را نگیرد داخل خانهها نماز نمیخواند. حتی اگر مطمئن باشد خارج از خانه در تیررس است. کمیل به دیوار تکیه داده وقتی من را میبیند که برای چندمین بار سراغ حامد آمدهام، میگوید: خب چکارش داری؟ برو به کارات برس، اینی که من میبینم حالا حالاها نمازش تموم نمیشه. سیمش تازه وصل شده. وقتی تموم شد خبرت میکنم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`