eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت90 می‌خواه
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



دستانش را بالا می‌گیرد و به التماس می‌افتد:
- Please don't kill me! I beg! Let me go!
(خواهش می‌کنم منو نکش! التماس می‌کنم! بذار برم!)

و چفیه را از صورتش باز می‌کند. مطمئن می‌شوم از مردم بومی سوریه نیست.

نفس عمیقی می‌کشم و می‌پرسم:
- where are you from?
(اهل کجایی؟)

- I am Norwegian.
(من نروژی‌ام.)

- Are you alone?
(تنهایی؟)

سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد. نگاهی به اطراف می‌اندازم. خبری نیست.

می‌خواستم بعد از این که شر تک‌تیرانداز را کندم، پیکر آن دو شهید را عقب بیاورم؛ اما حالا ماجرا فرق می‌کند.

نمی‌شود همین‌جا رهایش کنم؛ کشتن یک زن هم نامردی ست.

باید تحویلش بدهیم به دولت سوریه تا برگردد کشور خودش. می‌گویم:
- We are different from ISIS; I'm not hurting you. You must come with me.
(ما با داعشی‌ها فرق داریم؛ من بهت آسیب نمی‌زنم. ولی باید با من بیای.)

با اسلحه‌ام اشاره می‌کنم که بلند شود. هنوز اعتمادش جلب نشده؛ اما چاره‌ای ندارد.

انگار خودش می‌داند باید چکار کند که رو به دیوار می‌ایستد و دستانش را روی آن می‌گذارد.

شاید می‌ترسد عصبانی‌ام کند و بلایی سرش بیاورم.
می‌گویم:
- Take out everything you have in your pocket.
(هرچی توی جیبات داری رو بریز بیرون!)

متعجب نگاهم می‌کند؛ منتظر بوده بازرسی بدنی‌اش کنم.

صدایم را کمی بالا می‌برم:
- hurry up! (زود باش!)

سرش را تکان می‌دهد و کمی آرام‌تر می‌شود. کمی فاصله می‌گیرم تا نتواند به سمتم حمله کند.

دست می‌کشد روی پیراهن بلندش تا مطمئن شوم چیزی زیر آن پنهان نکرده.

می‌دانم الان می‌تواند از قیافه‌ام این را بفهمد که اگر هر حرکت اضافه‌ای بکند، به رگبار می‌بندمش.

بعد هم جیب‌های شلوار نظامی‌اش را نشانم می‌دهد که خالی‌اند.

با دست به یکی از پنجره‌ها اشاره می‌کند:
- My tools are there! (وسایلم اونجان.)

نگاه کوتاهی به سمتی که اشاره کرده می‌اندازم. 

راست می‌گوید. پایه اسلحه، یک ظرف غذا و بطری آب و یک زیرانداز.

به دستور من، بند یکی از پوتین‌هایش را درمی‌آورد و درحالی که یک دستم به اسلحه است، دستانش را می‌بندم.

پشت سرش می‌ایستم و می‌گویم:
- go on! (برو جلو!)

از ساختمان بیرون می‌رویم. هنوز می‌لرزد.

با حسرت به دو شهیدی نگاه می‌کنم که روی محوطه آسفالت افتاده‌اند. شرمنده‌شان می‌شوم.

دوست ندارم پیکرشان این‌جا بماند. به خودم دلداری می‌دهم که وقتی زن را رساندم به بچه‌های خودی، برمی‌گردم و پیکر شهدا را می‌برم.

مسیر آمده را مثل قبل برمی‌گردیم؛ در پناه خاکریز کنار جاده.

من پشت سر زن حرکت می‌کنم. به حاج احمد بی‌سیم می‌زنم:
ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین.

پارچه‌های استتار اتاقک‌ها را می‌بینم که در باد تکان می‌خورند.

به نزدیک اتاقک‌ها که می‌رسیم، حاج احمد را صدا می‌زنم.

سیدعلی بیرون می‌آید و با دیدن من و زن تک‌تیرانداز، چشمانش گرد می‌شوند:
این دیگه کیه آقا حیدر؟

- همون تک‌تیراندازه دیگه.

سیدعلی ناباورانه به زن اشاره می‌کند:
این؟ مطمئنی؟



از خستگی و تشنگی نای حرف زدن ندارم. سر تکان می‌دهم و می‌پرسم:
حامد کجاست؟

سیدعلی لبش را می‌گزد و نگاهش را می‌دزدد. تازه متوجه می‌شوم چشمانش کمی قرمز شده‌اند. 

...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...`