eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ❣اللَّهُمَّ حَبِّبْ إِلَيَّ فِيهِ الْإِحْسَانَ خدایا در این ماه نیکی را پسندیده من گردان ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بسم‌اللھ‌الرحمݩ‌الرحیـم! سلام‌علیکم مایلیـم براے ختـم صݪوات، زیـارت‌عاشـورا برگزار ڪنیم🌹✨ تعـداد صݪوات، زیـارت‌عاشـورا ڪہ مدنظـرتون هست و بہ آیدے زیـر بفرستید: @emadodin123 اجرڪم‌عنداللّٰه🕊 ... 💞 @aah3noghte💞
برای شفای حجت الاسلام فاطمی نیا یک هدیه کنیم به باب الحوائج علیه السلام
شهید شو 🌷
💔 با اینکه همیشه ورد زبانش #زینب #زینب بود، وقتی فهمید بچه، دختر است از همان اول گفت: اسمش #فاطمه
💔 موقع زایمان که رسید، زنگ زد به حاج آقا مجتبی و و پرسید تو این شرایط چه کاری بهتر است؟ گفته بودند به کمی آب، ۷۰ حمد بخوانید و با تربت امام حسین علیه السلام بدهید بهشان بخورند. همانجا کنار بیمارستان نشست حمدها را خواند به یک بطری آب و با کمی تربت داد بهم. سفارش کرد هر وقت شدم از آن آب بخورم. با لحنی از نگرانی و شوخ طبعی می‌گفت: "اول اینکه حمد با تربت امام حسین است👌 دوم اینکه باعشق برایت خواندمش😉. برای همین اثرش بیشتر است." ✍🏻بمیرم برای لحظه شهادتت، با زبان روزه🥀 راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ❣اِلـهي هَبْ لي قَلْباً يُدْنيهِ مِنْكَ شَوْقُهُ خدايا، قلبي به من عنايت كن،كه اشتياقش او را به تو نزديك كند. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 در سالروز شهادت #شهید_جواد_محمدی #نائب_الزیاره اعضای کانال #آھ... بودیم... #آھ_اے_شھادت... #نسئ
پخش زنده مراسم امروز را از پیج شهید دنبال کنید https://instagram.com/javad.mohammady.721
💔 دست به بند می‌دهم گر تــــو اسیـــر می‌بری جانم💛 ... 💞 @aah3noghte💞
نمازت سرد نشه ...)❤️
💔 وقتۍ حسـین بہ خانہ آمد، از درجہ و این حرفها پرسـیدم،گفت: درجہ‌ۍ خوب و مـمتاز رو شـهدا گرفتن! من و امـثالِ من باید تلاش ڪنـیم تا بہ درجہ‌ۍ اونا ڪہ درجہ‌ۍخداییہ برسـیم.. اگہ بخوایم براۍ خودمـون اسـم و رسم درسـت ڪنیم ڪہ باختیـم... ... ‌‌ 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت198 تورم و مش
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



نه می‌شنوم و نه می‌خواهم بشنوم کسی که پشت خط است چه می‌گوید.
فقط چهره راننده را از گوشه چشم می‌بینم که کمی سرخ می‌شود و یکی دوبار لبش را می‌گزد.

نگاهم را می‌چرخانم به بیرون ماشین؛ به پیاده‌رویی که با نور چراغ مغازه‌ها روشن شده و تنها سایه مردمی که از مقابل آن‌ها رد می‌شوند را می‌توان دید.

- آخه بابا جان من که نمی‌تونم... خیلی... باشه باشه. ببینم چکار می‌تونم بکنم. باشه... فهمیدم. بیس چار رنگ. فهمیدم... بذار ببینم چکار می‌شه کرد...

بالاخره مکالمه راننده، با یک آه غلیظ و پر درد تمام می‌شود.

عصبی و پریشان، موبایل را می‌اندازد جلوی کیلومترشمار ماشین و زیر لب غر می‌زند.

لازم نیست چیزی بپرسم؛ چون خودش زبان به شکایت باز می‌کند:
- دخترم زنگ زده می‌گه براش پاستل گچی بگیرم. برای درس هنرشون می‌خواد. می‌دونی چقدر گرونه؟ دفعه پیش یه دوازده رنگش رو خریدم بیس و چار هزار تومن. الان می‌گه بیس چار رنگ می‌خواد. حتما خیلی گرون‌تره...

و باز هم همان آه عمیق. احساس می‌کنم یک نفر گلویم را فشار می‌دهد.

حس خوبی ندارم از این که مرد غرورش را مقابل من شکسته است.

در ذهن دنبال راه حلی برای مشکل راننده می‌گردم، بدون این که به غرورش بر بخورد.

 صدای زنگ خوردن دوباره موبایل، رشته افکارم را پاره می‌کند.

حاج رسول است که بدون سلام و احوال‌پرسی، با صدایی خشن می‌گوید:
- تو چرا هنوز خودت رو معرفی نکردی؟

-ا ولا سلام. دوما سوار تاکسی‌ام و توی ترافیک گیر کردم.



حاج رسول طوری از خشم پشت تلفن فوت می‌کند که گوشم درد می‌گیرد و آن را با سرم فاصله می‌دهم.

بعد می‌گویم:
- حالا حرص نخورین. بالاخره می‌رسم. پرواز که نمی‌تونم بکنم!

حاج رسول چیزی می‌گوید که متوجه نمی‌شوم؛ چون مخاطبش کس دیگری آن سوی خط بود. 

بعد هم با همان صدای دورگه شده می‌گوید:
- باشه! فعلا!

صدای بوق اشغال را می‌شنوم و دهانم که برای پرسیدن وضعیت حاج احمد باز شده بود، آرام بسته می‌شود.

نومیدانه گوشی را داخل جیبم می‌گذارم و دست به سینه، خیره می‌شوم به صف طولانی ماشین‌های مقابلم. راننده می‌گوید:
- عجله داری پسرم؟

سری تکان می‌دهم. راننده نگاهی به چپ و راستش می‌اندازد و می‌گوید:
- یکم صبر کن، از یه راه فرعی یه طوری می‌رسونمت کف کنی.

- می‌تونید؟

- من توی این کوچه‌پس‌کوچه‌ها بزرگ شدم. تهرونو عین کف دستم بلدم.
-دستتون درد نکنه... اذیت می‌شید...

لبخند می‌زند و صمیمانه دست می‌زند روی زانویم:
- تو هم مثل پسر خودمی. مهرت به دلم نشسته. بالاخره همین شماها هستین که یه کاری می‌کنین اوضاع مملکت یکم بهتر بشه.

جمله‌اش شوک بدی به مغزم وارد می‌کند؛ او از کجا می‌داند شغل من چیست؟🙄


... 
...



💞 @aah3noghte💞
💔 اون‌کارهایی‌کھ گمنام‌انجام‌میدی ؛ خاکشون‌میکنی‌کسی‌نفھمه اون‌هارو‌خودِخدا‌ . . رشدشون‌میده :))🌱 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ”حــواس‌پرتۍ‌در‌نماز!“ واسہ‌خیلیامون‌پیش‌اومدھ ‌بہ‌خودمون‌ڪہ‌میایم‌مۍبینیم تو‌نماز‌مون‌بہ‌ڪلے‌چیزا‌فڪر‌کردیم!' راه‌حلۍ‌هم‌بہ‌ذهنمون‌نرسیدھ رفیــق‌فرض‌ڪن‌شما‌دارۍ ‌باڪسی‌حرف‌میزنی‌یا‌درد‌دل‌میڪنی بعدش‌متوجہ‌شی‌طرف‌مقابلت اصلا‌حواسش‌بہ‌حرفا؎تونیست!- دلـخور‌نمیشۍ؟میشۍدیگہ . . . بحث‌هواس‌پرتی‌در‌نماز‌هم‌همینہ شما‌تو؎نماز‌دار؎باخدا‌حرف‌میزنۍ خدا‌هم‌همینطور؎‌با‌ذوق‌داره‌بہ‌حرفات گوش‌میده.اونوقت‌زشت‌نیس‌‌حواست ‌جای‌دیگہ‌ا؎‌باشہ؟(: قبل‌نماز‌تون‌بهش‌فڪر‌کنین‌خود‌بہ‌خود‌ دیگہ‌حواستون‌جای‌دیگہ‌نمیرھ•• -یادت‌باشہ‌خدا‌بخشنده‌و‌رحیمہ . . ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام الله علیها: روزه داری که زبان و گوش و چشم و جوارح خود را حفظ نکرده روزه اش به چه کارش خواهد آمد. بحار، ج ٩٣ ص ٢٩٥ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ❣وَوَجَدَکَ ضَالًّا فَهَدَی و تو را سرگشته یافت پس هدایت کرد سوره ضحی؛ آیه ۷ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 موقع زایمان که رسید، زنگ زد به حاج آقا مجتبی و و پرسید تو این شرایط چه کاری بهتر است؟ گفته بودن
💔 بعد از زایمان، وقتی رفتیم خانه، را بغل کرد، خدا را شکر کرد و همان جا توی گوشش اذان و اقامه گفت. دهه دوم بود، شب ها می‌رفت هیئت؛ سفارش می‌کرد شام نخورم تا برایم از هییت شام بیاورد. می‌گفت: حضرت زهراست، با بقیه غذاها فرق دارد... راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 نمےدانم چرا میان این همه آدم پیلہ ڪردھ امـ به نمےدانم! شاید قرار است با تـــُ شوم ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یکی از جنجالی ترین و پربیننده ترین برنامه های ماه عسل، برنامه ای بود که در آن آقای زمردیان با نشان دادن عکس شهیدی که به اشتباه به جای خودش دفن شده بود از همه درخواست کرد با شناسایی هویت واقعی این عکس خانواده این شهید را از محل دفن شهیدشان باخبر کنند. این مطلب را بخوانید👌 زندگی نامه ایرج خرم‌جاه ششم بهمن‌ماه سال ۱۳۵۱ در روستای «سیبستان» از توابع استان البرز به دنیا آمد. تابستان‌ها را با کار در مشاغل مختلف همچون مکانیکی و شیشه‌بری، کمک خرج زندگی و خانواده بود و با اینکه سن کمی داشت از کار کردن خسته نمی‌شد. به محض هجوم رژیم بعثی صدام به خاک ایران اسلامی، در حالی که فقط ۱۴ سال داشت به فرمان امام خمینی (ره) به جبهه اعزام شد. او حال و هوای حضور در جبهه ها را داشت ولی با مخالفت خانواده مواجه شد چون علاوه بر سن کم، برادرش نیز در جبهه بود و بودنش در خانواده گره‌گشا. بار اول و دوم به علت سن کم اعزامش نکردند، در نوبت سوم اعزام شد... ایرج تاریخ تولدش را در کپی شناسنامه خود به سال ۱۳۴۷ تغییر داد تا اعزام شود. در «لشکر۱۰ حضرت سیدالشهدا(ع)» با عنوان غواصِ گردان «فرات» در جزیره مجنون حضور پیدا کرد. در مرحله دوم اعزام به منطقه «شلمچه» اعزام شد و دردی‌ماه ۱۳۶۵ در عملیات «کربلای۵» بر اثر تیر مستقیم در جزیره ماهی به شهادت رسید ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 یکی از جنجالی ترین و پربیننده ترین برنامه های ماه عسل، برنامه ای بود که در آن آقای زمردیان با ن
💔 ماموریتی دیگر🌺 بعد از شهادت ایرج، پیکرش حدود شش ماه میهمان معراج الشهدا بود تا برای مأموریتی دیگر راهی همدان شود. پیکرش به خاطر تشابه فراوان با محمد جواد زمردیان به خانواده اش در همدان تحویل داده شد و او به مدت۴سال در باغ بهشت همدان آرمیده بود تا محمد جواد از اسارت بازگشت. جرعه ای از وصیتنامه🌺 خداوندا، آیا قلم‌ها توانسته‌اند که واقعه خیبر، بدر و احد را بیارایند؟ خدایا تو صبر بده به مادران و پدران و خانواده‌های معظم شهدا. مادر جان، جان به فدایت... اگر خداوند بزرگ شهادت را نصیبم کرد و من گناهکار را پذیرفت تو گریه مکن. لباس سیاه مپوش که دشمنان اسلام خشنود شوند. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 دوازده سحر گذشت :) ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مکه‌برای‌شما،فکه‌برای‌من! بالی‌نمی‌خواهم،این‌پوتین‌های‌کهنه‌هم میتوانندمرابه‌آسمان‌ببرند..(:! _آسِدمرتضی‌آوینی.. ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت199 نه می‌شنوم
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



- تو هم مثل پسر خودمی. مهرت به دلم نشسته. بالاخره همین شماها هستین که یه کاری می‌کنین اوضاع مملکت یکم بهتر بشه.
جمله‌اش شوک بدی به مغزم وارد می‌کند؛ او از کجا می‌داند شغل من چیست؟🙄

گیج به روبه‌رویم خیره می‌شوم و بعد از چند ثانیه، وقتی یادم می‌افتد به او گفته بودم از اردوی جهادی برگشته‌ام، لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زنم.

چراغ راهنمایش را روشن می‌کند و محکم فرمان را می‌گیرد. سعی دارد از میان صف طولانی ماشین‌ها، خودش را کنار بکشد و برساند به یکی از کوچه‌های فرعی کنار خیابان.

چراغ راهنمایش را روشن می‌کند و محکم فرمان را می‌گیرد.

سعی دارد از میان صف طولانی ماشین‌ها، خودش را کنار بکشد و برساند به یکی از کوچه‌های فرعی کنار خیابان.

صدای بوق ماشین‌ها از پشت سرمان بلند می‌شود به نشان اعتراض؛ اما راننده توجه نمی‌کند و به تلاشش برای باز کردن راه فرعی ادامه می‌دهد و موفق می‌شود.

از لحظه ورود به فرعی، نگرانی خفیفی وجودم را پر می‌کند که نکند این هم یک تله باشد؟😢

شاید به اشتباه به او اعتماد کردم. من تهران را مثل اصفهان بلد نیستم و نمی‌توانم بفهمم دقیقا کجا می‌رود...

موبایلم را در می‌آورم و یک پیامک بدون متن به حاج رسول می‌فرستم؛ یعنی احساس خطر می‌کنم اما مطمئن نیستم. و باز هم مسلح نیستم.

از گوشه چشم به حرکات راننده نگاه می‌کنم و تمام حواسم را می‌دهم به او و البته، مسیری که طی می‌کند.

کوچه‌های تهران، انقدر پر پیچ و خم‌اند و شیب‌های تند دارند که دارم کم‌کم به سرگیجه می‌افتم.

فشاری که موقع پرواز به پرده گوشم وارد شد هم مزید بر علت می‌شود تا حالم بدتر شود؛ اما تمام تلاشم را به کار می‌بندم تا در چهره‌ام اثری از بدحالی نباشد.

بالاخره بعد از نیم‌ساعت بالا و پایین شدن در کوچه‌های فرعی، راننده مقابل یک خیابان باریک توقف می‌کند و می‌گوید:
- بفرمایین. اینم آدرس که داده بودی. همین‌جاست دیگه؟

متحیرانه به خیابان نگاه می‌کنم و زیر لب می‌گویم:
- آره!

دست در جیب می‌کنم تا کرایه را بپردازم. یاد قولی می‌افتم که راننده به دخترش داده بود؛ پاستل گچی بیست و چهار رنگ.

اگر قیمت یک دوازده رنگ، بیست و چهارهزار تومان بوده باشد، احتمالا قیمت یک بیست و چهار رنگ دو برابر است.

همین محاسبه ساده و کوتاه کافی ست تا یک تراول پنجاهی را از جیب در بیاورم و بگذارم لابه‌لای اسکناس‌های پنج و ده‌ هزارتومانی.

کرایه را به مرد می‌دهم و می‌گویم: خیلی لطف کردین. واقعاً ممنونم. برای همین یکم بیشتر گذاشتم کرایه رو. خدا خیرتون بده.

- قابلت رو نداشت جوون. برو به سلامت.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
💔 مادرانه ها همه ی زیبایی و جوانی اش را به پای نبی خدا ریخته بود؛ همه ثروتش را هم؛ اما توی همه ی این سال های دراز، درخت وجودش میوه نداده بود. حالا هربار که اسماعیل و هاجر را میدید، آه میکشید پیچکهای آرزو از سر و رویش بالا می رفتند. صورتش را به آسمان بلند کرد. صداش میلرزید. گونه هاش خیس شدند. فرشته ها آمدند. بشارت «اسحاق» را دادند. با همه ی وجودش خندید. به معجزه می مانست. نود سالش بود؛ اما خدا راست گفته بود. اسمش «ساره» بود؛ همسر ابراهیم(ع)، مادر اسحاق (ع). وَامْرَأَتُهُ قَائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْنَاهَا بِإِسْحَاقَ وَمِنْ وَرَاءِ إِسْحَاقَ يَعْقُوبَ سوره‌مبارکه‌هود/۷۱ ... 💞 @aah3noghte💞