+ ابتهال-یا عین جود بالدموع با اجرای استاد محمدالزاوی در مدح پروردگار.mp3
2.39M
#ضیافت_الهی_1400
#ابتهال
💗 ابتهال یا عین جود بالدموع
❣️ با اجرای استاد محمدالزاوی در مدح پروردگار
🆔 @ShamimeOfoq
تلاوت آیات 40 و 41 سوره مبارکه ابراهیم (علیه السلام) با نوای قاریان بهتیمی ، شاکرنژاد ، شعیشع ، عبدالعال (صوتی).mp3
5.75M
#ضیافت_الهی_1400
#تلاوت
#قرآن
🔹 تلاوت با نوای قاریان بهتیمی، شاکرنژاد، شعیشع، عبدالعال
🔸 تلاوت آیات 40 و 41 سوره مبارکه ابراهیم
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#سبک_زندگی_شهدا
#محمدحسین_فهمیده
#تربیت_فرزند
🌷 کرامت شهید
🌿 مادر شهید:
1️⃣ گاهی حسین را بلند صدا میکردم جواب نمیداد و بعد از چند لحظه میگفت بله، میگفتم: «حسین معلوم هست تو کجایی؟» میگفت: «سر قبرم» میگفتم: «مگر قبر تو در آشپزخانه یا اتاق است» میگفت: «نه، قبر من در بهشت زهرا سلام الله علیها قطعه 24 ردیف 11 است.»
2️⃣ وقتی که به حسین میگفتم مرا هم به بهشت زهرا ببر، میگفت: «آنقدر بهشت زهرا میروی که سیر شوی!»
🌸✨ یاد و خاطره رهبر 13 ساله، شهید محمدحسین فهمیده را با ذکر صلواتی گرامی میداریم ✨🌸
🆔 @ShamimeOfoq
#سبک_زندگی
#مبارزه_با_هوای_نفس
#داستان_راستان
#داستان
🌸 داستانی واقعی درباره ضرورتِ کنترل هوای نفس و سرکوبی نفس خبیث، به عنوان مقدمه برای اینکه یک نفر بتواند شاگرد آیت الله شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی رحمه الله شود
🌷 یكى از علماء بزرگ مى فرمودند: به شیخ حسنعلى نخودكى رحمة اللّه علیه گفتم: مى خواهم شاگرد شما بشوم، مرا قبول كنید.
فرمود: تو به درد ما نمى خورى. كار ما این است كه همه اش توى سر نفس خبیثت بزنی و این هم از تو بر نمى آید.
گفتم: چرا آقا بر مى آید، من اصرار كردم، فرمودند: خُب از همین جا تا دم حرم با هم مى آئیم. این یك كیلومتر راه تو شاگرد و من استاد.
گفتم: چشم. چند قدم كه رد شدیم دیدم یك تكه نان كنار جوى آب اُفتاده.
شیخ فرمود: برو آن تكه نان را بردار و بیاور، ما هم توى دلمان شروع كردیم به شیخ نِق زدن، آخه اول مى گویند این حدیث را بگو. این ذكر را بگو تا انبساط روح پیدا كنى. این چه جور شاگرد پروی است. به من مى گوید برو آن تكه نان را بردار بیاور!
دور و بَرَم را نگاه كردم، دیدم دو تا طلبه دارند مى آیند، گفتم حالا اینها با خودشان نگویند این فقیر است. باز با خودم گفتم: حالا حمل به صحت مى كنند، مى گویند نان را براى ثوابش خم شد و برداشت.
خلاصه هر طورى بود تكه نان را برداشتم، دوباره قدرى جلوتر رفتم، دیدم یك خیار روى زمین افتاده است، نصفش را خورده بودند و نصفش جلوی آب را گرفته بود.
حاج شیخ فرمود: برو آن خیار را هم بیاور، اطرافم را نگاه كردم، دیدم همان دو طلبه هستند كه دارند مى آیند.
گفتم: حالا آن ها نان را مى گویند براى خدا بوده، خیار را چه مى گویند، حیثیت و آبروى ما را این شیخ اول كار بُرد.
خلاصه خم شدم و خیار را برداشتم، توى دلم به شیخ نِق می زدم، آخه تو چه استادى هستى، نون را بیاور و خیار را بیاور.
آشیخ فرمودند: ما این خیار را مى شوییم و نان را تمیز مى كنیم. ناهار ظهر ما همین نان و خیار است!
خلاصه با این عمل، نفس ما را از بین برد.
📚 منبع: داستان هایی از مردان خدا، سركوبی نفس
🆔 @ShamimeOfoq