#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_صدونودونه
صدای زنگ گوشی اهورا مارو از اون جو آروم و رمانتیکی که توش بودیم بیرون اورد اهورا گوشی رو از جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم کیمیا کلافه گوشی رو کنار انداخت با دیدن اسم کیمیا منم دیگه اون دختر چند ثانیه پیش نبودم حالم بدجوری گرفته بود...هر اتفاقی میافتاد من حتی اگه با اهورا آشتی هم می کردم و می بخشیدمش و عشقش و حرفاشو باور میکردم باز کیمیا توی زندگی ما حضور داشت و این برای من قابل هضم نبود الان فقط می خواستم اون بچه رو داشته باشیم و کیمیا از زندگیمون حذف بشه اما برای داشتن بچه باید این چند ماه آخر هم صبر میکردیم.انگاراخمام خیلی توی هم رفته بود که اهورا گفت
_ اخم نکن دختر اخم نکن میگذره دیگه آخراشه نفس عمیقی کشیدم و گفتم کیمیا برای من شده ملکه عذاب انگار سایه نحس این زن قرار نیست از زندگی من کم بشه و تا وقتی که اون هست من هرگز پیش تو برنمیگردم تا اون موقع ترجیح میدم کنار راحیل بمونم و با اون زندگی کنم تا کیمیا بچه رو به دنیا بیاره
اخمی کرد عصبانی شد و ناراحت گفت
_ چرا پیش راحیل ؟همینجا میمونی من تو و دخترمون توی همین خونه میمونیم تا وقتی که کیمیا بچه رو به دنیا بیاره...غمگین گفتم اما مطمئنی که بعد دنیا اومدن بچه شر کیمیا از زندگی ما کم میشه؟پدر و مادرتو اونو میخوان دوسش دارن الان گذاشتنش روی چشمشون من چی؟من اصلا براشون مهم هستم ارزشی براشون دارم؟با چشمای غمگین به صورتم خیره شد و گفت
_مهم اینه پدر و مادرم هر چقدر اونو دوست داشته باشن من دوسش ندارم
این دوست داشتن اونا به چه دردی میخوره؟برای من تو مهمی من فقط تورو میخام مهمتر از همه اون فقط و فقط یه رحم اجارهایه اما تو زن منی اسم تو توی شناسنامم توی قلبم توی زندگیم حک شده و هرگز بیرون نمیاد...با اینکه حق با اهورا بود و واقعیت زندگی ما هم این بود که اهورا ازش حرف میزد اما باز ترسی توی دلم بود که تا وقتی که این زن از زندگیم بیرون نمی رفت از من جدا نمیشد رو به اهورا گفتم حق با توعه اما من تا وقتی که کیمیا توی زندگیمون هست با تو یکجا زندگی نمیکنم این همه صبر کردیم این چند ماه آخرم صبر میکنیم تا ببینیم چی برامون پیش میاد...اما من اینجا و پیش تو نمیمونم ترجیح میدم با راحیل زندگی کنم اونجا آرامش بیشتری دارم چون اگر نزدیک تو باشم هر باری که اون زن به تو زنگ میزنه و پیام میده من عصبی میشم حالم بدمیشه و تو مطمئنم اینو نمیخوای ..کلافه دستی به صورتش کشید و گفت
_گاهی اوقات آرزو می کنم بمیرم و این همه درد مصیبت تموم شه.. گفتم خواهش میکنم این حرف نزن ما این همه صبر کردیم ...اما بهم قول بده بهم قول بده که هرگز بهم خیانت نمی کنی من با اینکه دودلم اما می خوام بهت اعتماد کنم می خوام یه فرصت دیگه به تو زندگیمون بدم خواهش می کنم اعتماد منو ویرون نکن گفت
_ بهت قول میدم.. گفتم گوشیت باز داره زنگ میخوره نمیخوای جواب بدی اما اون دلخور از جاش بلند شد بی اعتنا به گوشی به سمت آشپزخونه رفت میخواستم ببینم کیمیا چی میخواد بگه که این همه داره زنگ میزنه تماس و وصل کردم و سکوت کردم و صدای گریون کیمیا از اونور خط به گوشم رسید
_اهوراکجایی حالم خیلی بده خونریزی دارم...گوشی از دستم افتاد و به سمت آشپزخونه رفتم...اهورا با یه لیوان آب توی دستش به کابینت که داده بود وارد آشپزخونه شدم و بهش گفتم کیمیا میگه خونریزی داره حالش خوب نیست لیوان روی کابینت گذاشت و بی اعتناء گفت به جهنم برام اصلا مهم نیست با عصبانیت گفتم من زندگیمو به باطن دادم که تا الان بگی به جهنم که برات مهم نیست بچه من توی شکم عوض نه نمیخوام اتفاقی براش بیفته خودت خوب میدونی چی کشیدم تا این بچه به دنیا بیاد برو برو ببین چه خبره خواهش می کنم کلاف بهم نزدیک شد شونه هامو توی دستش گرفت منو کمی تکون داد و گفت کاش منم به اندازه اون بچه دوست داشتی کاش منم به اندازه همون حس همون دوست داشتی اما تو همیشه بچه را به من ترجیح دادی برای همین هم توی این بدبختی گیر افتادیم چون تو اولویت توی زندگی همیشه بچهات بودن من شوهرت اینو گفت و به سمت در خروجی رفت چنان در و محکم به هم کوبید که من از جا پریدم و قلبم از جا کنده شد.کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم من بچه هامو دوست داشتم چون از من و اهورا بودند هرگز اولویت من بچه ها نبودند تمام عمرم اولویتم اهورا و زندگیمون بوده اما اون یه حسادت ذاتی توی وجودش داشت که باید به دختر خودمونم حسودی میکرد
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_دویست
دعا شروع کردم به دعا کردن دعا کردم تا اتفاقی برای اون بچه نیوفته حداقل سلامت به دنیا بیاد تا این همه عذابی که کشیدیم بی ثمر و نتیجه نمونه دستم روی شکمم گذاشتم و آهسته سومین بچه مون رو نوازش کردم و گفتم دعا کن دعا کن برادر سالم به دنیا تنها خواستم همین بود گوشیش رو با خودش نبرده بود برای همین نمی تونستم باهاش تماس بگیرم.دستم روی شکمم گذاشتم و آهسته سومین بچه مون رو نوازش کردم و گفتم دعا کن دعا کن برادرت سالم به دنیا تنها خواستم همین بود گوشیش رو با خودش نبرده بود برای همین نمی تونستم باهاش تماس بگیرم به راحیل زنگ زدم و جریان گفتم بهش خبر دادم که اینجا میمونم و منتظر اهورا هستم از راحیل خواستم تا اونم دعا کنه که اتفاق بدی نیافته و تمام تلاش های من بی ثمر و نتیجه نشه اخرای شب بود از انتظار کشیدن خسته شده بودم نگرانی داشت من از پا درمی آورد هر ساعتی که میگذشت اهورا بر نمی گشت من ترسم بیشتر می شد که نکنه اتفاق بدی افتاده باشه ساعت ۱۱ شب بود که بالاخره در خونه باز شد و من خودمو هراسون به اهورایی که خسته از در داشت داخل میومد رسوندم و پرسیدم چی شد همه چی مرتبه بچه حالش خوبه؟نگاهش به صورت من داد نمی دونم توی صورتم چی دید حال بدم و انگار ازچشمام خوند که با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و گفت
_ آروم باش هیچ اتفاقی نیفتاده همه چیز مرتبه چرا اینقدر نگرانی ؟ پرسیدم مطمئنی چیزی نشده خواهش می کنم راستشو بگو!اهورا گفت
_ مطمئنم بچه حالش خوبه اما دکتر گفت کیمیا باید تحتنظر بمونه به خاطر خونریزی که داشته نفسمو آسوده بیرون دادم و گفتم خدا رو شکر مردم از ترس گفتم خدای نکرده اگه اتفاقی بیوفته برای اون بچه چیکار باید بکنم؟ما این همه تلاش نکردیم سختی نکشیدیم که این بچه رو از دست بدیم هم قدمش وارد پذیرایی شدیم روی مبل نشست و منم کنار خودش نشوند و گفت
_ کیمیا هر کاری میکنه که منو پیش خودش نگه داره شاید حتی خونریزی هم در کار نبوده و فقط و فقط میخواست منو به خونه بکشونه تا نزدیکش باشم از اون زن هیچ چیزی بعید نیست دستی به صورتم کشیدم و گفتم مهم نیست فقط حواست باشه که یه موقع داستان چوپان دروغگو نشه چند بار بری و در آخر واقعیتی اتفاقی بیفته بود دیگه حرفشو باور نکنی حتی اگه هر روز از این حرفا بزنه تو باید بری میدونی که من اون بچه رو می خوام؟روی مبل دراز کشید سرش روی پاهام گذاشت به صورتم خیره شد و گفت
_هر چی که تو بگی اگه کنارم باشی هر کاری که بگی می کنم به این شک نکن فقط باهام بمون کنارم باش دور ازتو حتی نمیتونم نفس بکشم چه برسه به اینکه بخوام زندگی کنم وقتی تو نیستی نه میتونم فکر کنم نه تصمیم بگیرم
من حتی عصبانیتمو نمیتونم کنترل کنم اما تو که هستی همه چیز رو به راهه ...
همه چیز خوبه دیگه هیچ چیزی نیست که منو ناراحت عصبی دیوونه کنه...به این حرفهایی که میزد به این عشقی که از تک به تک کلماتش به وجود من تزریق میکرد نیاز داشتم من به این مرد به این آدمی که سرش الان روی پاهام بود نیاز داشتم برای اینکه زندگی کنم نفس بکشم احساس زنده بودن داشته باشم با تمام سختی هایی که داشتن این آدم برای من به وجود آورده بود با تمام عذاب هایی که خواستن این آدم به من تحمیل کرده بود توی تمام این سالها هنوزم قلبم...تپش های این قلب بیچاره من فقط و فقط به خاطره اهورا بود موهاشو آهسته نوازش کردم و نگاه از صورتش نگرفتم ماهها بود که دلتنگ اینصورت بودم توی خواب و رویا هزاران بار دیده بودمش نگاهش کرده بودم الان رویا و خیال نبود خواب نبود این آدم کنارم بود درست نزدیکم
دستشو بالا اورد صورتمو نوازش کرد و گفت
_ تو هم مثل من بودی تو هم مثل من عذاب کشیدی تو هم دلت برای من تنگ میشد؟چشمام به اشک نشست قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد روی صورتش افتاد سریع سرش را از پا بلند کرد کنارم نشست اشکم از صورتم پاک کرد و گفت
_ فهمیدم می دونم خواهش می کنم گریه نکن با صدای لرزونی که به خاطر بغض توی گلوم بود گفتم من تمام روزایی که تا نبودی هزاربارمردم جون دادم حسرت داشتنت جون منو گرفت اما چاره دیگه ای نداشتم چیزهایی که دیده بودم باعث میشد این دوری رو تحمل کنم و ازت فاصله بگیرم...دستشو توی دستم گرفتم و روی قلبم گذاشتم و گفتم
می بینی این قلبم انقدر درد میکشید وقتی نبودی اینقدر تیر می کشید که گاهی فکر می کردم همین الان که از کار بیفته و من جونم از تنم بره منو خوب میشناسی میدونی برای من تو حکم عشق و شوهر و این چیزا رو نداری تو برای من دلیل نفس کشیدنی وقتی از تو گذشتم قلبم هزار تیکه شده بود دیدن این عکسها خیلی درد داشت اهورا...
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_دویستویک
این درد و من نمیتونستم تحمل کنم دیگه نمی تونستم بی خیال از کنار این درد بزرگ بگذرم باید میرفتم تو به من حق نمیدی؟
پیشونیشو به پیشونی من تکیه داد و گفت
_ بهت حق میدم اما تو بدون اینکه با من حتی حرف بزنی رفتی این منصفانه نبود انصاف نبود..قلبم بی تابی می کرد منو این آدم به هم نیاز داشتیم برای زندگی یعنی باید بهش میگفتم الان که منو اهورا کنار همیم یه بچه توی شکم منه؟
دودل بودم مردد بودم برای دادن این خبر میترسیدم این خبر رو بدم اتفاق بدی بیفته و من به خاطر این بچه باز پاگیر بمونم می خواستم اول مطمئن بشم از زندگیم از اهورا از اینکه کیمیا رفتنیه بعد این خبر رو بهش بدم انگار بدجوری توی فکر غرق بودم که اهورا آهسته اسممو صدا زد به خودم اومدم و بهش نگاه کردم
_به چی داری فکر می کنی؟کمی مکث کردم با یه لبخند گفتم هیچی فکرم پیش مونسه اهورا روی مبل دراز کشید گفت
_جای مونس خوبه نگران نباش الان من و تو به هم احتیاج داریم به اینکه کنار هم باشیم تا بتونیم آروم بگیریم مگه نه ؟ خوشحالم که برگشتی زنده شدم که برگشتی دیگه نرو هیچ وقت منو تنها نزار من بدون تو هیچی نیستم تمام زندگی منی آیلین من برای اینکه تورو داشته باشم هر کاری می کنم از هر چیزی می گذرم خواهش می کنم بهم اعتماد کن
من هیچ وقت بهت خیانت نکردم من هرگز به کیمیا نزدیک هم نشدم...من تو رو عشق تو رو با کل دنیا عوض نمیکنم فراموش کن گذشته رو فراموش کن کارنامه سیاه منو الان من فقط تورو می خوام چشمام جز تو کسی رو نمیبینه قلبم جز تو جای هیچ کس دیگه ای نیست...دوسش داشتم خیلی دوسش داشتم حرفاشو باور میکردم اهورا گفت
_چه خوبه که دارمت چه خوبه که برگشتی
ممنونم که اومدی که بخشیدیم که هنوزم منو دوست داری.
الان فقط عشق بود که توی وجودم تویی قلبم جا داشت تمام شک و تردیدام از بین رفته بود من بازم به این آدم اعتماد کرده بودم میدونستم این بار اعتمادمو زیر پا نمیزاره. حضور و وجودش برای من همون بهانه ی نفس کشیدن بود
تا صبح نخوابیدیم خواب با چشمای من غریبه بود همانطور که با چشمای اهورا غریب بود کنار هم موندیم از این چند ماهی که بدون هم گذرونده بودیم حرف زدیم و حرف زدیم چندین و چند بار تا نوک زبونم اومد که بگم حامله ام اما باز جلوی خودمو گرفتم نمی دونستم چرا این کارو می کنم اما عقلم می گفت هنوز نباید بگی هنوز زوده ...آفتاب که بالا زد اهورا روی تخت نشست و موهای منو بوسید و گفت
_ شب خوبی گذروندیم هر دو نفرمون بهش نیاز داشتیم بعد چند ماه دوری و نبودن به این خلوت واقعاً محتاج بودیم اما من بی اندازه دلتنگ دخترمونم برم دنبالش؟برم بیارمش اینجا زندگی می کنیم دیگه مگه نه ؟اینجا میمونیم تا وقتی که شر اون کیمیا رو از زندگیمون کم کنم!
همین جا میمونی مگه نه؟مگه میتونستم وقتی اینطور با مظلومیت از من چیزی میخواستم نه بگم !سرمو تکون دادم و پلک زدم.با صدای بلند خندید و گفت
میرم مونس بیارم بعدش دیگه خودت باید جمع و جورم کنی به سمت آشپزخونه کوچیک آپارتمان جدیدش رفتم و گفتم
من صبحانه آماده می کنم تو برو دنبال مونس تا برسین و با هم صبحانه بخوریم خلوت بودو ترافیکی وجود نداشت برای همین یک ساعت و نیمه می رفت ومی آمدسریع آماده شده از خونه بیرون رفت حس زندگی داشتم زنده شده بودم الان دوباره حس می کردم دارم زندگی می کنم چقدر بدون حضور این مرد زندگی تلخ بود زندگی نبوداصلا صبحانه رو آماده کردم جلوی آینه نشستم موهامو با شونه اهورا شونه کردم نگاهی به صورتم انداختم درست لاغرتر شده بودم اما نگاهم جون گرفته بود انگار که برگشتنم پیش اهورا حتی روی ظاهرم هم تاثیر زیادی می گذاشت درست حدس زده بودم درست یک ساعت و نیم وقت برد تا اهورا با مونسم برگرده درو که باز کردن به پیشوازشون رفتم و مونس خوشحال با اون چشمای خواب آلودش خودشو توی بغلم انداخت و گفت
_بابامیگه دیگه باهم زندگی می کنیم اره؟
من تو بابا مگه نه ؟؟پیشونیشو بوسیدم موهاشو بوسیدم و گفتم آره عزیز مامان دیگه با هم زندگی میکنیم
دیگه دور بودن تمام شد خوشحال دستاشو برای پدرش هم باز کرد دختر کوچولوی من هم منو هم پددرش محکم بغل کرده بود با صدای بلندی میخندید
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_دویستودو
دلم برای این خنده هاشم تنگ شده بود نبودهددهورا و حتی روی دخترکمون تاثیر گذاشته بود که کم می خندید بیشتر وقتا توی خودش بود و من میدونستم به خاطر دلتنگی پدر شه....صبحانه رو با هم خوردیم و اهورا گفت _میرم همه چیز به کیمیا بگم و ازش بخوام از اون خونه بره
اصلامیگم بیاد اینجا زندگی کنه...دستشو گرفتم و گفتم نه الان وقتش نیست نمیخوام بفهمه که ما برگشتیم میدونی که چه کارهایی از دستش بر میاد نمی خوام آرامشمونو بگیره بذار فکر کنه هنوزم خبری از من و دخترم نیست وتو تنهایی اینطوری آرامش بیشتری داریم اهورا کاملا مخالف این پیشنهادم بود اما به خاطر من و اینکه خیالم راحت باشه قبول کرد قرار بود امروز و کلا خوش بگذرونیم با مونس بریم جاهایی که اون دوست داره و به زندگی برگردیم درست مثل سابق دخترم خوشحال بود من خوشحال بودم و اهورا حتی نمیشد خوشحالیشو توصیف کنم
این مرد بدون ما خیلی شکسته شده بود و برگشتن ما انگار که دوباره اونو به زندگی برگردونده بود با راحیل حرف زده بودم و بهش توضیح داده بودم که تمام مشکلات بینمون حل شد و من پیش اهورامی مونم دختر بیچاره انقدر خوشحال شده بود که پشت تلفن گریه کرد حتی به مینا زنگ زدم و خبر رو بهش دادم اونم خیلی خوشحال شد دلتنگ بود بی تابی می کرد می گفت تنهایی خیلی سخته اما این چیزی از خوشحالیش برای سر و سامان گرفتن زندگی من کم نمیکرد.روز بی نظیری و کنار دختر مو اهورا گذرانده بودیم شب خسته و بی رمق که به خونه برگشتیم با تمام خستگی ها خوشحال بودیم این و ازچشمای هر سه نفرمون میشد خوند تنها اعصاب خوردیمون تماسهای پشت سرهم کیمیا بود که حالمونو میگرفت اما هردو سعی میکردیم بیاعتنا به این تماسها باشیم بالاخره وقتی به خونه رسیدیم لباس عوض کردیم و همگی جلوی تلویزیون نشستیم.دوباره گوشی اهورا به صدا در اومد اما این بار کیمیانبود این بار مادرش بود که قصد کرده بود مارو دیوونه کنه چندباری جواب نداد اما بالاخره عصبی تماس و وصل کرد صدای مادرش تا این ور خط به گوش منم می رسید
_ کجایی تو پسرم از صبح هزار بار کیمیا بهت زنگ زده چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
مردیم از نگرانی!اهورا انگشتاش لابه لای موهای من نشست و گفت
_ درگیرم مادر من چیکار داری کارتون چیه اینو بگین!مادرش که بی شک نزدیک کیمیا بود مثلا نمی خواست بفهمه اهورا مایل به صحبت کردن نیست انگار کمی از کیمیا فاصله گرفت و گفت
_ این چه طرز صحبت کردن اهورا میگم زنت واینجا با یه بچه توی شکمش ول کردی کجایی؟این دختر بهت احتیاج داره
اهورا بین حرفش پرید و گفت
_ این بار هزارم اون زن من نیست اون فقط یه رحم اجاره ای مادر من چرا اینو نمیفهمی چندین هزار بار بهتون توضیح دادم اون زن من نیست فقط بچه من و آیلین و توی شکمش داره مادرش با صدای بلند داد زد
_ گور به گور بشه اون ایلین که هر چی میکشیم از اون میکشیم.همه بدبختیامون زیر سر اونه خودش گم و گور شده ولی هنوز جادو و دعاهاش روی تو اثر داره پسر دیوونه ی من معلوم نیست اون زن الان کدوم گوری و تو داری اینجا هنوزم به خاطرش خودخوری می کنی!
بفهم اون نیست رفته ...شنیدن این حرفاست عصبیم می کرد چه چیزهایی که راجع به من به پسرش نمی گفت از اهورا فاصله گرفتم مونس و که خوابیده بود بغل زدم به سمت اتاقی که برای مونس کمی آماده کرده بودیم رفتم سر جاش گذاشتمش و کلافه به دیوار تکیه دادم عصبی میشدم از این حرفا...موقع بارداری همه چیز بهم بر میخورد و ناراحتم میکرد نازک نارنجی میشدم
اما اهورا که باخبر نبود بخواد ناز منو بکشه کمی که گذشت اهورا آهسته در اتاق و باز کرد به هم نزدیک شده کنارم ایستاد اونم شرمنده بود از حرفهایی که مادرش بهم زده بود اما چیکار میشد کرد مادرش بود نمی تونست هیچ کاری بکنه گفت
_همه چیز مرتب میشه میدونم اما اگه تو به من اجازه بدی تا الان به همه دنیا بگم که زنم برگشته پیش منه اون موقع میتونم گل بگیرم دهن هر کسی که بخواد راجع به تو حرف بزنه حتی اگه مادرم باشه....
اما تو دست و پامو بستی آیلین نمیزاری و من گیر افتادم بین تو و کسایی که راجع به تو بد میگن...نمیخواستم دل گیرش کنم گفتم یکم دیگه تحمل کنی همه چیز تموم شده راحت میشیم نگاهی به مونس که خواب بود انداخت و رفت توی پذیرایی روی مبل نشست گفت
_بی اندازه لاغر شده مثل دختر بچه هاش شدی باید خیلی به خودت برسی
اما توجه کردی دیگه خبری از اون افسردگیه بیش از حدی که داشتی نیست خیلی میخوابیدی خیلی نگران این حالت بودم...شکی که داشتم به زبون آوردم و گفتم از وقتی که کیمیا از خونه رفت یعنی رفت بیمارستان دیگه اون حالتا رو نداشتم نمی خوام به کسی تهمت بزنم اما فکر میکنم کیمیا تو غذا یا نوشیدنیام چیزی میریخته که بی حال می شدم
اهورابا چشمای گرد شده بهم خیره شد انگار باورش نمی شد
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پــروردگــارا 🌸
در این شب دل انگیز
آنچه را که بیصدا
از قلب عزیزانم گذر کرده
در تقدیرشان قرار ده
تا لذتی دو چندان را
برایشان به ارمغان بیاورد🍃
شبتون بخیرو شادی
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـ♥️ـلام
صبح شنبه تون بخیر و نیکی
الهی ڪه
مهربانی رسمتون
موفقیت سهمتون
خوشبختی حقتون باشه
خیر و برکت
تو زندگیتون جاری
حاجت دلتون روا
وتنتون سلامت باشه
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_دویستوسه
سرم را پایین انداختم و گفتم فقط گفتم احتمال میدم مطمئن نیستم صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت
_از این زن هر چیزی که بگی بر میاد اما اگه بفهمم اون کارو کرده خونش دیگه حلال میشه ایلین جونشو میگیرم شک نکن.تمام برنامه هایی که ریخته بودیم تمام سعی مون برای پنهان کردن برگشتنم با اومدن سرزده شاهین به این خونه بی نتیجه موند وقتی به اینجا اومد و هورا گفتن نمی تونه بهش دروغ بگه چون تو این مدت بی اندازه بهش کمک کرده به ناچار سکوت کردم و اون با ورودش به خونه و دیدن من کنار در خشکش زد
متعجب شده بود تازه انگار به خودش اومد بهم نزدیک شد چندباری پلک زد و گفت
_ اهورا درست می بینم آیلین اینجاست؟
اهورا خندید دستامو گرفت و به خودش نزدیکتر کرد و گفت
_آیلین برگشته چند روزی میشه که اومده و اینجا با هم زندگی می کنیم اما هیچ کسی باخبر نیست و تو هم باید این راز وبین خودمون نگهداری میفهمی که چی میگم؟شاهین خوشحال گفت
_کجا بودی تو دختر این مرد دیوونه شد وقتی نبودی دیوونه شد ما رو هم دیوونه کرد ولی واقعاً خیلی نگرانت بودیم خداروشکر که برگشتی تشکری کردم و دوباره ساکت شدم حس غریبی داشتم
این ادم چندان برام قابل اعتماد نبود با اینکه اهورا بی ندازه بهش اعتماد داشت و من بهش اعتماد نداشتم کمی نشست حرف زدو ابراز خوشحالی کرد از حال اهورا که اینقدر بهتر شده و روحیه اش که اینقدر خوب شده گفت و مونس توی بغلش نشوند کلی باهاش حرف زد بازی کرد و بعد عزم رفتن کرد اهورا دوباره بهش گوشزد کرد که نباید کسی از جریان اومدن من با خبر باشه و اونم قول داد و رفت اما با رفتن اون دوباره زنگ خونه به صدا در اومد وقتی اهورا با فکر اینکه شاهینه و چیزی جا گذاشته باشه درو باز کرد با دیدن کیمیا درست روبه رومون توی این خونه همگی شوکه شدیم.کیمیا با دیدن من کاملاً شوکه شده بود و ما از حضور اون توی این خونه اما با این شوکی که بهمون وارد شده بود اهورا زودتر خودشو جمع و جور کرد کنار من ایستاد و رو به کیمیا گفت تو اینجا چه غلطی می کنی؟کیمیا هنوزم تو شوک بود باورش نمی شد که من برگشته باشم و اهوراپیش من باشه بهم نزدیک تر شد اهورا بین منو کیمیا قرار گرفت
_مگه با تو نیستم اینجا چیکار می کنی؟ به خودش اومد گفت
_دنبال شاهین آمده بودم میدونستم با تو در ارتباط اومده بودم ببینمت
که الان متوجه شدم که بازنت زندگی میکنی اهورا پوزخندی زد و گفت
_ بایدبهت توضیح بدم با زنم تو این خونه زندگی کنم!ربطی به تو داره اصلا؟میتونستم عصبانیت از چشمای کیمیا بخونم چشماش قرمزشده بود و من می دیدم که چطور داره از عصبانیت ناخوناشو به کف دستش فشار میده اهورارو کنار زدم و خودم رو به روش ایستادم و گفتم چه انتظاری داشتی فکر میکردی من شوهرمو دو دستی تقدیم تو می کنم و میرم برای همیشه؟ اما اشتباه کردی من از خانوادم نمیگذرم اونم در مقابل تویی که میدونم مثل یه مار میمونی اما من به شوهرم بیشتر از هر کسی دیگه اعتماد دارم الان که اینجام تنها وظیفه تواینه بچه مارو به سلامت به دنیا بیاری و بعد گورتو گم کنی و بری نمی خواستم بفهمی که برگشتم چون حال و حوصله دیدنتو حرف زدن باهاتونداشتم اما حالا که فهمیدی رک وراست باهات حرف میزنم پاتو از زندگیم بکش بیرون منو ایلین گذشته نیستم تو این چند ماه خیلی تغییر کردم و عوض شدم الان میتونم جونتو بگیرم دیگه برای نگه داشتن شوهرم و زندگیم از هیچ کاری دریغ نمی کنم چه باورت بشه چه نه شدم یکی لنگه خودت و تو این من جدید و ساختی ازت ممنونم.هنوزم کفشهای پاشنه بلند می پوشید با اون شکم برآمده اش نگران نمی شد که اتفاقی برای بچه بیفته دو قدم بهم نزدیک تر شد اینقدر نزدیکه نفساشو روی صورتم بود حس میکردم کردم
_ببین چی میگم من تا اینجا نجنگیدم که پا پس بکشم یا من خوشبخت میشم یا نمیزارم تو هم خوشبخت بشی این تنها راهیه که میتونم آرامش داشته باشم اهورا بازوشو کشید به سمت در برد و گفت
_ از اینجابرو...درضمن برو تمام وسایلتو جمع کن اون خونه مال زنه منه ماله ایلینه توام هر چه زودتر باید از اونجا بری
روبروی اهورا ایستاد و گفت
_میدونی چیه؟ خیلی وقته که دیگه دوستت ندارم اما برای اینکه به خودم ثابت کنم به تو ثابت کنم برنده این بازی پیروز این میدان جنگ منم پاپس نکشیدم و نمیکشم اهورا دیگه دوست ندارم اما مطمئن باش نمیزارم خوشبخت باشی نمیزارم زمانی که من خوشبخت نیستم شما خوشبخت باشید منتظر هر چیزی باشین هر چیزی نمیزارم زندگیتون باخنده بگذره.از در که بیرون رفت دلم شور افتاد نگران شدم نکنه بخواد بلایی سر اهورا یاسر دخترم بیاره من مهم نبودم نگران خانوادهام بودم.انگار که اهورا ترسو نگرانی و از چشمای من خوند
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_دویستوچهار
که درو بست و گفت
_نگران نباش هیچ کاری نمیتونه بکنه خواهش می کنم نباید نگران بشی نباید نگران میشدم نباید این خوشی که به دست آوردم و به خاطر این زن خراب می کردم پس روبه اهورا گفتم هیچ کاری نمیتونه بکنه نمیتونه خوشیمو خوشبختیمون از ما بگیره مگه نه؟یک ماهی از برگشتنم میگذشت به لطف اهورا با پدر و مادرش روبرو نشده بودم به خونه خودم برگشته بودم و خبری از کیمیا نبود
اهورا تمام سعیش رو می کرد که کنار من حتی اسمش و نیاره امروز تصمیم گرفته بودم خبر حاملگیمو و بهش بدم دیگه نمی تونستم بیشتر از این پنهانش کنم شکمم روزبه روز داشت بالاتر می اومد نمیشد دیگه چاق شدن و رسیدن اهورا بهم و بهانه کنم باید بهش می گفتم اما بیاندازه نگران بودم نگران اینکه اهورا دلخور بشه ناراحت بشه از پنهانکاریم
اما من حق داشتم حق داشتم که اینکارو بکنم میخواستم مطمئن بشم و بعد همه چیز به اهورا بگم کیمیا توی خونه ی خودش میموند با بچه ما توی شکمش بیاندازه نگران بچه بودم میترسیدم کاری کنه می ترسیدم آسیبی به بچمون بزنه
اما اهورامیگفت همه حواسش به همه چیز هست میگفت شاهین کنار کیمیا موندگار شده و حواسش هست که اتفاقی برای بچه نیفته به این چیزا امیدوار بودم و خوشحال ...خوشحال از زندگیم که دوباره به دستش آورده بودم خوشحال ازخوشبختی که داشتم دوباره تجربه اش میکردم خوشحال بودم از داشتن مردی مثل اهورا مونس و به پیش راحیل فرستاده بودم امشب میخواستم تنهایی با اهورا حرف بزنم تا اگه دلخوری و ناراحتی پیش اومد اینجا نباشه وقتی اهورا موقع شام به خونه اومد خسته بود خستگی از صورتش میبارید اما با دیدن من به سمتم اومد و سراغ مونسو گرفت که گفتم پیش راحیل مونده خنده ای کرد و گفت
_ امشب باید بهت بگم امشب خیلی خستم..آهسته گفتم پس اینطوریه که خسته ای باشه !خسته باش گفت
_من نوکر خودتم خانوم این حرفا چیه که میزنی شما فقط امرکن میدونی که من همیشه آماده ام برا حرفات. با خنده به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم زود باش برو لباستو عوض کن بیا برای شام امشب یه شب خیلی خاصه برای ما بدون اینکه بخواد لباسشو عوض کنه پشت سرم راه افتاد گفت
_ شبه خاصیه!تولدت که نیست تولد من هم نیست سالگرد ازدواجمونم نیست تولد مونسم نیست چه روز خاصیه؟به کنجکاویش خندیدم به سمت بیرون آشپزخونه هلش دادم و گفتم برو لباستو عوض کن برگرد بعد شام همه چیز و بهت میگم از اونجا دور شد خودم به قدری استرس داشتم که حتی احساس می کردم گاهی اوقات قلبم داره از کار میوفته بیاندازه نگران بودم دستم رو روی شکمم گذاشتم و آهسته زمزمه کردم امشب به بابایی میگیم که تو اومدی توی زندگیمون که تو هستی بهت قول میدم معذرت می خوام که از بابات پنهانت کردم وقتی اهورا برگشت وقتی شام خوردیم تمام طول شامو از من پرسید چی میخوای بگی نمیخوای بگی شبه خاصیه چه اتفاقی افتاده این همه کنجکاویش منو مضطرب میکرد بالاخره وقتی بعد از شام توی پذیرایی نشستیم کنارش روی مبل نشستم دستشو توی دستم گرفتم و گفتم .می خوام یه چیزی بهت بگم اما باید بهم قول بدی غیرمنطقی رفتار نکنی خواهش می کنم از من دلگیر نشو من اینقدر عذاب کشیده بودم که باید از یه چیزایی مطمئن میشدم و بعد بهت می گفتم اونم نگران شد دستمو بوسید و گفت
_من از تو ناراحت نمیشم میدونم هیچ کاری و بی دلیل انجام نمیدی حالا بهم بگو چه اتفاقی افتاده نگاهمو ازش دزدیدم دستش آهسته روی شکمم گذاشتم و گفتم اینجا چیزی احساس می کنی ؟اهورای بیچاره متعجب به دستش که روی شکمم بود نگاه کرد و گفت
_ نه !چیزی شده تو حالت خوبه؟نمیخواستم نگرانش کنم پس سراغ اصل مطلب رفتم و گفتم من حامله ام ۵ ماه حامله ام بچمون پسره حرفمو که زدم سرمو بالا آوردم و به صورت اهورا خیره شدم با چشمای گرد شده متحیر نگاهم می کرد لبمو با زبونم تر کردم و دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم
حالت خوبه؟دستش کمی روی شکمم جابجا شده گفت
_ داری شوخی می کنی مگه نه؟لبخندی زدم و گفتم شوخی نمی کنم به خاطر همین بچه برگشتم برگشتم تا مطمئن بشم که بهم خیانت نکردی از عشقت مطمئن بشم و بعد این خبر رو بهت بدم
توی اوج ناامیدی اهورا وقتی دکتر این خبر رو بهم داد وقتی گفت حاملم فهمیدم که من نباید از تو دور بشم فهمیدم زندگی من و تو تا ابد به هم وصله من برگشتم کنار هم بچه هامونو بزرگ کنیم.پلک روی هم گذاشت چشماشو بست نفس عمیقی کشید و گفت
_ تو پنج ماهه حامله ای و من الان باید بفهمم؟خودمو بهش نزدیک کردم صورتشو با دستام قاب گرفتم و گفتم
خواهش می کنم خواهش می کنم منطقی باش فکر میکردم بهم خیانت کردی فکر می کردم با کیمیا الان زندگی خوبی داری من برگشتم برگشتم تا مطمئن بشم هنوز توی زندگیت توی قلبت جایی دارم اینو بهت بگم در ضمن من از کیمیا میترسیدم خیلی میترسیدم...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
سلام ببخشيد مزاحم شدم يه كانال قبلًا گذاشتين تیشرت و لباس های خنک تابستونی با قیمتهای خیلی مناسب بود خيلى عالى بود ميشه يبار ديگه بزارين گمش كردم 🥹
بفرماييد عزيزم 👇
https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_دویستوپنج
اشک ازچشمام روی صورتم افتاد و اهورا بهم خیره شده بود نه حرفی میزد و نه واکنشی نشون میداد فقط و فقط بهم خیره شده بود.دستم و از روی صورتش کنار کشیدم و گفت
_تو حامله ای؟آیلین من حامله است؟
معذرت می خوام که بی من سختی کشیدی معذرت می خوام ۵ ماه این حرف رو توی دلت نگه داشتی معذرت می خوام که اینقدر قابل اعتماد نبودم که تو این همه سختی بکشی نفس آسوده ای کشیدم اون از من عصبی نبود درک میکرد مثل همیشه من عاشق این مرد بودم دوباره دستش روی شکمم گذاشت و گفت
_یعنی الان من و تو یه پسر داریم دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم من و تو الان دو تا پسر داریم یکی اینجاست یکی پیش اون زن...دوتا پسر یه دختر باورت میشه منی که فکر میکردم جز مونس دیگه اصلا نمیتونم بچه ای داشته باشم الان دو تا پسر دیگه هم دارم اهورا شنیدن این خبر آنقدر خوشحال شده بود که خودمم باورم نمی شد دیگه خوشبختیم تکمیل شده دیگه هیچ رازی توی زندگیم نداشتم...خیالم راحت شده بود از همه چیز ...دیگه راحت می تونستم نفس بکشم...بخوابم بیدار بشم...اهورا از من دلگیر نشد اهورا از من دلخور نشد
چی بهتر از این ؟وقتی گوشی اهورا زنگ خورد من از بغلش بیرون اومدم و برای آوردن چای و شیرینی به اشپز خونه رفتم
اما صدای نگران اهورا کاری کرد که خودمو بهش برسونم رو بهم گفت
_ کیمیا خودکشی کرده باید برم سراغش بردنش بیمارستان...نگران به سمت اتاق دویدم و گفتم منم باهات میام
بچه ...نکنه برا بچه اتفاقی افتاده باشه؟
اهورا جلوی راهم ایستاد و گفت
_تو جایی نمیری همینجا میمونی خودت بارداری نباید به خودت فشار بیاری...بمون بهت زنگ میزنم باشه؟نمی تونستم بمونم اما جلودار اهورا هم نبودم
منوتوی خونه تنها گذاشت و خودش رفت...رفت دنبال کیمیا ...میدونستم بالاخره یه کاری میکنه میدونستم کاری میکنه تا خوشیه مارو ازمون بیگیره اون زن واقعاً ترسناک بود..از وقتی اهورا پاشو از در خونه بیرون گذاشته بود من آروم و قرار نداشتم توی خونه راه میرفتم و نگاهم فقط به ساعت بود..نیم ساعتی از رفتنش میگذشت که با چرخیدن کلید توی قفل در متعجم به سمت در رفتم
اهورا چرا برگشته بود؟
اما با دیدن کیمیا اونم رو به روی خودم ترسیده عقب کشیدم مگه نگفته بودن که کیمیا خودکشی کرده ؟مگه نگفتن حالش خوب نیست ؟پس اینجا چیکار میکرد؟
چند قدم کافی بود که داخل بیاد و بعد در خونه رو قفل کنه بهم نزدیک شد درست توی یک قدمیم ایستاد و با یه پوزخند بزرگ روی صورتش گفت
_ تو فکر کردی من به این آسونیا میدون و برای تو خالی می کنم؟اونم برای تو دهاتی ها که حتی لیاقت اون اهورا رو نداری !میدونی خیلی وقته احساس می کنم دیگه تو رو دوست ندارم هرگز به این فکر نکردم که بخوام ازش بگذرم تحویلش بدم به تو...اگر قرار باشه مال من نباشه نمیذارم مال تو بشه این قانونه برای من...همیشه دختر خودخواهی بودم اگه یه عروسک یه شیرینی یا اسباب بازی قرار بود مال من نباشه ترجیح میدادم ماله هیچ کس دیگه ای هم نباشه!سعی کردم آروم باشم و دست و پامو گم نکنم
اونم مثل من یه زن بود چیزی ازش کم نداشتم که بخوام بترس به سمت پذیرایی رفتم و گفتم وقتی اهورا بفهمه بهش دروغ گفتی مطمئن باش تسویه حساب میکنه باهات تو نمیتونی هر وقت بخوای با ما بازی کنی!خنده بلندی کرد و گفت
_من با هر کسی که دلم بخواد بازی می کنم میدونی اولش تصمیم داشتم این بچه رو از بین ببرم اینطوری هر دوی شما را عذاب می دادم اما خوب که فکر کردم دیدم اون طوری بعد از اینکه عزاداریتون تموم بشه دوباره شما دو نفر کنار همین من میتونم با یه تیر دو نشون بزنم اگه بلایی سرت بیاد اهورا تنها میمونه و شما دو نفر هرگز دیگه کنار هم نیستین از اون طرف بچه من بچه ای که توی شکممه به دنیا میاد و همیشه حلقه اتصال من و اهورا میشه!واهورا دیگه نمیتونه از من بگذره...نقشه بی نقصیه اهورا میره دنبال من و من اینجا بدون اینکه بفهمه کاری می کنم که تو خیلی طبیعی از دنیا بری...
باور کن من قاتل نیستم اما برای رسیدن به هدفام اوقات مجبورم که کارهایی که دوس ندارم انجام بدم ...مزخرف نگو تو نمیتونی کاری کنی یه تار مو از سر من کم شه اهورا میفهمه که کار توئه چون الان به جای اینکه توی بیمارستان باشی و در حال جون دادن اینجایی اهورا وقتی به بیمارستان برسه و ببینه تو اینجا نیستی همه چیز رو میفهمه و میاد سراغت.بهم نزدیک شد موهام کمی دست کشید و گفت
_ اینم درسته ممکنه اون بفهمه و از من متنفر بشه امامهم اینه تویی آیلینی این وسط وجود نداشته باشه.نگران بودم ترس داشتم برای خودم ترس نداشتم به خاطر بچه ای که توی وجودم بود و به خاطر بچه ای که توی وجود این زن بود میترسیدم.هر دوی این بچه ها مال من بودن از خون من بودن نمیخواستم تار مویی از سرشون کم بشه نمی خواستم کاری کنم که تحریک بشه ازش فاصله گرفتم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_دویستوشش
گفتم بهتره زودتر از اینجا بریم چون هر لحظه ممکنه اهورا برگرده دور من چرخی زد و گفت
_ اما من اینجا نیومدم که برگردم من می خوام با دست پر برم من تمام عمرمو عاشق اهورا بودم از وقتی که یه دختر دبیرستانی بودم! هرگز فراموشش نکردم وقتی با شاهین ازدواج کردم به میل و خواسته خودم نبود مجبور شدم باهاش ازدواج کنم به خاطر خواستههای پدر و مادرم ...تمام تمام اون روزا کنار شاهین که زندگی میکردم تنها و تنها به اهورا فکر میکردم تو نمیتونی منو درک کنی نمیتونی بفهمی چقدر سخته کنار مردی زندگی کنی اما قلبت پیشه مرد دیگه ای باشه.امابالاخره به خودم جرات دادم که از شاهین جدا بشم توی روی خانوادهام بایستم و برگردم اینجا سراغ مردی که تمام عمرم عاشقش بودم اما دیدن اون کنار تو برای من درد داشت خیلی درد داشت وقتی میبینم آدم بی ارزشی مثل تو رو به منی که اینهمه عاشقم بوده ترجیح میده دیوونه میشم.بیهوا موهامو دور دستش پیچید و محکم کشید
صدای آخم بلند شد موهام داشت از ریشه کنده میشد با صدای بلند گفتم
ولم کن ولم کن عوضی داری چه غلطی می کنی؟اما اون این کارشو بیشتر و بیشتر تکرار کرد وقتی موهامو رها کرد منو محکم به جلوه هل داد که روی زمین افتادم د پیشونیم به لبه عسلی خورد از درد دستم روی پیشونیم گذاشتم و با احساس مایع گرمی روی پیشونیم به دستم خیره شدم پیشونیم شکافته شده بود به سمت کیمیا برگشتم با لبخند بهم خیره شده بود
_نظرم عوض شد هم جون تورو میگیرم هم این بچه که توی شکممه و بعد میرم برای همیشه میرم جایی که دستت اهورا به من نمیرسه و هیچ کاری نمیتونه بکنه
اما با خیال آسوده زندگی می کنم چون میدونم دیگه تو کنارش نیستی !به سمتم حمله کرد تا خواستم عکس العملی نشون بدم دوباره موهامو دور دستش پیچید و سرم رو روی عسلی کوبید من دختر بی دست و پایی بودم هرگز آزارم به مورچه حتی نرسیده بود الان با این کیمیای شیطان صفت چیکار میتونستم بکنم؟تنها کاری که تونستم بکنم این بود با صدای بلند اسماهورا فریاد بزنم تنها کسی که داشتم اون بود درد بدی توی سرم پیچیده بود خون جلوی چشمام رو گرفته بود و راحت نمی تونستم نگاه کنم چند باری سرم روی عسلی کوبید و من نقش زمین شدم بالای سرم ایستاد و با اون لبخنده که روی صورتش بود گفت
_حالا وقتشه این خونه آتیش بگیره و تو توی این خونه بسوزی وخاکستر بشی.وقتی این حرف زد به سمت آشپزخونه رفت نمیتونستم تکون بخورم دیگه کم کم داشتم از هوش می رفتم خوب نمیدیدم اما دیدم با فندک از آشپزخانه به سمت من میاد کیفشو برداشت از توی کیفش یه باطری کوچک توش پر بود به چیزی شبیه بنزین بیرون کشید کنارم زانو زد و گفت
_ خداحافظ آیلین زودتر پسرتم میفرستم پیش خودت پس تنها نمیمونی نگران نباش اینو گفت فندک روشن کرد و من دیگه هیچی ندیدم چشمام بسته شد.
××××
وقتی به بیمارستان رسیدم وقتی شاهین و مثل خودم آواره و سرگردونم اونجا دیدم از سراسیمه به طرفش رفتم و پرسیدم چی شده؟حیرون گفت
_ اینجا هیچ کسی به اسم کیمیا نیست دروغ گفته انگار!دروغ گفته بود؟ چنگی به موهام کشیدم و تازه یادم اومد ایلین و اونجا تنها گذاشتم سراسیمه از شاهین فاصله گرفتم و با قدم های بلند به سمت ماشین دویدم شاهین پشت سرم راه افتاده بود همش اسممو صدا میکرد اما وقتی برای ایستادن نداشتم فقط فریاد زدم آیلین شاهین آیلین...کیمیا رفته سراغ آیلین هر دو سوار ماشین شدیم و با سرعت از بیمارستان بیرون زدیم نگرانی داشت منو از پا درمیآورد وقتی جلوی آپارتمان رسیدیم با دیدن دود و جمع شدن جمعیتی که اونجا بودن وحشتزده و سراسیمه از ماشین پیاده شدم وقتی دست و پا گم کردن نبود وقت مکث کردن و ایستادن نبود باید میرفتم تو... هر کسی که اونجا بود کنار زدم انگار هنوز آتشنشانا نرسیده بودن قدم اول که روی پله ها گذاشتم با دیدن کیمیا که نقش پلهها شده بود و بیهوش افتاده بود و خون ازش میرفت نفسم بند اومد اینجا چه خبر شده بود؟یکی از همسایه ها به سمتم اومد و گفت
_الان آمبولانس و آتشنشانی میرسه بهشون زنگ زدم به طرف خونه رفتم درو که باز کردم دود غلیظی از خونه بیرون زد چشمام جایی نمیدید با صدای بلند شروع کردم به صدا کردن ایلین اما جوابی بهم نمیداد اتیش انگار هنوز اینقدر بزرگ نشده بود که کل خونه رو بگیره تو این تاریکی به سمت پذیرایی دویدم وقتی پام یه چیزی که روی زمین بود گیر کرد و افتادم بدنه حال ایلین روی زمین افتاده دیدم ایلین من غرق خون بود مبل کنارش آتش گرفته بود و موهای ایلین داشت میسوخت.. کیمیا برام اصلا اهمیت نداشت تو این لحظه حتی هیچ کدوم از این بچه ها که توی شکم آین زنا بودن برام مهم نبودن فقط و فقط آیلین برای من مهم بود من کنار آیلین توی آمبولانس نشستم و شاهین توامولانس دیگهای کنار کیمیا دست آیلین توی دستم بود
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_دویستوهفت
نگاهم به سرش بود موهای قشنگش سوخته بود طوری به پوست سرش رسیده بود و این منو بی اندازه ناراحت می کرد رو به دکتری که توی امبولانس بود گفتم همسر من بارداره خواهش می کنم خواهش می کنم کمکش کنید نباید اتفاق بیفته دکتر که تازه فهمیده بود آیلین بارداره سراسیمه شروع کرد به چند تا معاینه دیگه و به بیمارستان گزارش داد وقتی به بیمارستان رسیدیم هر دو نفرشون روی برانکارد به سمت اتاق عمل میبردن داشتن از کنارم می بردنش که دستش و بوسیدم آهسته زمزمه کردم سالم برگرد من به تو احتیاج دارم...دیگه توان و قدرتی برای من نمونده بود دیگه رمقی برای درد و عذاب نداشتم من نمیخواستم از دستش بدم.خدا این دختر به من بدهکار بود نمیتونست از من بگیرتش نمیتونست بلایی سرش بیاد کنار در اتاق عمل روی زمین نشستم و دیگه بی توجه به هرکسی شروع کردم به گریه کردن دیگه برام مهم نبود که راجع به من چی میگن الان تمام زندگیمو پشت درای بسته فرستاده بودم تا با مرگ و زندگی بجنگه بدتر از این چی می تونست باشه ؟دکتر وقتی داشت وارد اتاق عمل میشد کنار من نشست و گفت
_ آروم باشین آقا هر کاری از دستمون بر بیاد براشون می کنیم اما اوضاع یکیشون خیلی وخیمتر از اون یکیه ترسیده پرسیدم کدوم ؟کدومشون بدتره؟اونی که از پله ها افتاده یا اونی که توی آتیش بود؟نگاهی کرد و گفت
_اونی که از پله ها افتاده هم خودش هم بچه توی خطرن...اون یکی بچه سالمه اما خودش بعد عمل جراحی معلوم میشه.
به طرف رفتم گفتم خواهش می کنم خواهش می کنم کمکش کن خواهش می کنم دستی روی شونم زد و گفت
_ آروم باش دعا کن دعا گاهی از کار منه دکتر دعای شماها گیراتره.. وقتی دکتر رفت شاهین کنارم نشست هر دو سکوت کرده بودیم صدای زنگ گوشیم بلند شد با دیدن اسم مادر عصبانی تماس وصل کردم و با فریاد گفتم چی از جونم میخوای زندگیم از هم پاشید زنمو گرفتی ! من پسر تونم چرا اینکارو باهام می کنی؟به خدا روا نیست من چی از شما خواستم من تا به حال چیزی از شما خواستم؟به هر چیزی که میپرستی دست از سر منو زندگیم بردارین من نمی خوام برام مادری کنی هیچی ازتون نمی خوام فقط زنم راحت بذارین مادرم که نمیفهمیدمن چی می گم به خاطر گریه هام نگران گفت
_ چی شده پسرم حرف بزن چی شد آخه؟
چه اتفاقی افتاده؟شاهین گوشی رو از دستم کشید و به جای من صحبت کرد.
دیگه توانی برای صحبت کردن نداشتم نمیتونستم حتی ثانیه نگاهمو از اون در بگیرم دعا میکردم با خودم زمزمه می کردم ایلین سالم بر می گرده منو تنها نمیذاره هرگز منو تنها نمیزاره..وقتی شاهین کنار من دوباره نشست گفت
_بهش گفتم چه اتفاقی افتاده گفت می خوام بیام بیمارستان ...عصبانی رو بهش گفتم تو آدرس اینجا رو ندادی تو که نگفتی کجاییم؟سرش و پایین انداخت و گفت
_ مجبور شدم خیلی اصرار کرد ..مشتمو روی دیوار کوبیدم و گفتم نمیخوام ببینمن چون مسببه تمام این حال و روز من اون آدمان آدمایی که پول و ثروت و شان خانوادگیشون براشون همه چیزه ...اونا زن منو از من گرفتن نمیخوام بیان اینجا شاهین شونه هامو گرفت و مجبورم کرد بایستم و گفت
_ آروم باش خواهش می کنم مادرته درست اشتباه کرده اما فقط برای این بود دوستتداره اون که نیت بدی نداشته...کنارش زدم و بلند شدم انتظار خیلی سخت بود از انتظار کشیدن متنفر بودم وقتی صدای پای مادرم رو شنیدم نگاهش کردم سراسیمه داشت خودشو بهم میرسوند نزدیکم شد کنارم نشست صورت ما با دستاش قاب گرفت و گفت
_خوبی پسرم این چه حال و روزیه که داری؟مرد که گریه نمیکنه کشتی که تومنو!کنار زدم و گفتم به من دست نزن خواهش می کنم حالم خوب نیست...مادرم ناراحت کنارم نشسته بود که زمزمه کردم همینو میخواستی که زندگیمو به آتیش بکشه؟می خواستی زنمو از من بگیری؟هزار بار گفتم اون بچه ی توی شکم کیمیا ماله ایلین منه
مال منه...کیمیایی برای من وجود نداره ما باور نکردی کیمیا رفته خونمون و به اتیش کشیده ایلین و زده!تو نمیدونی ولی یه بچه توی شکمه ایلینه من خیلی خوشحال بودم ایلینم خوشحال بود که دوباره حامله شده میخواستیم شاد زندگی کنیم من کنار زنم اون کنارمن...ما خوشبخت بودیم شما انگار چشم دیدن خوشبختیمو نداشتین همینو میخواستی مگه نه!مادرم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد و من انگار تازه به حرف اومده بودم هر چی دلم خواست هر چی توی دلم بود و بهش می گفتم...اون گریه میکرد منم گریه میکردم
مادرم میگفت مردها گریه نمیکنن اما من مثل ابر بهار داشتم گریه میکردم من میترسیدم از اینکه نداشته باشمش..من ترس داشتم از اینکه از دستش بدم! اگر اتفاقی براش میافتاد من باید چیکار میکردم ؟شکی در این نبود که زنده نمیموندم به مادرم گفتم خوب بشنو مادر من اگه اتفاقی برای آیلین بیفته من میمیرم و تو دیگه پسر تو نداری
دعا کن سالم بیاد بیرون که منم زنده بمونم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii