#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_شصتودوم
عماد وا موند. فکر نمیکرد بعد از حرفاش همچین سوالی بپرسم. فقط نگاهم کرد که گفتم:
-خبر دارم هیچ کسی رو نداری. به خاطر همینه که نمیدانی برای رهایی طایفه ات باید خودت رو به سختی بندازی. آقاجانم بد کرد، درست. ولی همه کس و کارمه. بدون اون چه کنم؟ من جوونم میتونم طاقت بیارم سیاوش به خاطر کارهایی که کردم، زنده ام می ذاره اما اگه بفهمه آقاجانم شلیک کرده نفسش رو میبره. اون وقت من میمانم و تنهایی. اینجوری حداقل خیالم راحته آقاجانم زنده است.
عماد با عصبانیت عقب کشید:
-پس میخوای تا آخر عمر دندون سر جیگر بذاری ؟ میخوای بزاری خان و نوچه هاش هر کاری می خوان بکنن؟
خواستم آرومش کنم.
-بالاخره یه روزی سیاوش دست از این کینه برمیداره و آزادم میکنه.
-اگه نکرد چی؟ اگه تا وقتی گیسات رنگ دندونات شد نگهت داشت و آزارت داد چی؟
-خبر ندارم عماد فقط نمیخوام بلایی سر آقاجانم بیاد. چاره ای ندارم.
عماد عصبانی شد و وسایل رو همون جا ول کرد و با پا به سطل کنارش زد و رفت. رفت و ندید چه جوری از درد تو خودم جمع شدم. کاش عماد میفهمید تو چه جهنمیه و همونجور که خاتون هوام رو داشت، باهام کنار میومد. ولی عماد نمیفهمید. عماد که کسی رو نداشت براش اهمیت داشته باشه. عماد بی کس و تنها بود و نمی فهمید چرا اینکارو میکنم.
***
«سیاوش»
به سمت پله های عمارت می رفتم که با دیدن طلعت با دست اشاره کردم جلو بیاد.
-در خدمتم خان.
-عماد کجاست؟
نگاهش به سمت اصطبل گوشۀ حیاط کشیده شد.
-پیش لوران بود.
چشمام ریز شد. پیش لوران؟ تازگی ها عماد عجیب و غریب شده بود. با لوران چه کار داشت؟
با دست اشاره کردم بره و از پله ها پایین رفتم. باید سر از کار عماد و لوران درمیآوردم. نرسیده به اصطبل صدای لوران رو شنیدم:
-عماد تو که به سیاوش حرفی نزدی؟
با شنیدن اسمم، گوش کشی کردم. چی شده که نمی خواست خبردار بشم؟
صدای عماد رو شنیدم:
-نمیشه؛ اگه بفهمه گوشم کف دستمه و طوفانی میشه. نمی شه پنهان کاری کرد.
نفس حرصیم رو بیرون دادم. حالا دیگه کارشون به جایی رسیده که باهم دست به یکی می کنن تا من خبر دار نشم؟
حسابشون رو کف دستشون می ذارم.
دیگه صبر نکردم باید می فهمیدم بینشون چی می گذره که لوران نمی خواست حرف به گوشم برسه؟
در اصطبل رو باز کردم که با دیدن عماد و لوران با فاصله کم ابرو تو هم کشیدم.
- چه خبر شده عماد؟ چه سر و سری با لوران داری؟
رنگ از رخ لوران پرید. عماد هم سرسنگین سر به زیر انداخت.
-با توام عماد! چه خبره؟
عماد نگاهی به لوران کرد که طوفانی شدم. حالا کارش به جایی رسیده که لوران برای حرف زدنش تعین تکلیف می کنه؟
تشر زدم:
-بیا بیرون بی بته.
لوران اسمم رو برد:
-سیاوش!
کارد میزدی خونم در نمیومد. این همه بدبختی نکشیدم که حالا رفیقمم هوادار لوران بشه.
قدمی برداشتم اما همینکه دیدم عماد سر جاش مونده و تکون نمیخوره، سراغش رفتم و بازوش رو گرفتم.
صدای لوران رو شنیدم:
-سیاوش دست بگیر، بزار خودم...
برگشتم و توپیدم:
-تو همینجا بمون. بعدا حسابت رو کف دستت می ذارم.
و عماد رو از اصطبل بیرون کشیدم. در رو بستم و بازوی عماد رو محکم ول کردم که عماد چند قدمی برداشت و باز سر به زیر وایساد.
دست به سینه شدم.
-خب بگو!
عماد این پا و اون پا کرد که با نوک گالشم محکم به زانوش کوبیدم. عماد از درد خم شد و نالید و زانوش رو مالید.
-زبان بجنبان مرد! چه شده که لوران میگه پرده پوشی کنی و حرفی نزنی؟
دستی رو سرش کشید و نفسی گرفت. بالاخره سر بالا آورد.
-دیشب بوق سگ بود که دو نفر سراغ لوران اومدن.
اخم کردم. گوشام سنگین شده بود؟ چرا نمی فهمیدم چی میگه؟
-ها؟ دو نفر سراغ لوران اومده بودن؟ که چه؟
عماد کلافه و بی طاقت دست روی صورتش کشید. تشر زدم:
-عماد!
-خان فکر کن. دو تا نره خر برای چه شبانه سراغ یه دختر بی پناه میرن؟
انگار یهو چشمام باز شد. دیشب دو تا گردن کلفت سراغ لوران رفته بودن؟ چه غلطا! پوستشون رو می کنم. من هر خورده برده ای با لوران داشتم، نمیزاشتم کسی جرأت کنه پا کج بزاره. یتیم گیر آورده بودن؟از عصبانیت داشتم خفه می شدم. جلو رفتم.
-کی بودن؟ کجا رفتن؟
شونه بالا انداخت.
-خبر ندارم خان. تا برسم فراری شدن.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#ماهور هستم
یه دختر هجده ساله که پدر و مادرم #فوت کردن و با عموم زندگی میکردم.😓
متاسفانه بخاطر وضعیت مالی نامناسب،
زن عموی پلیدم منو به زنی فروخت که عروسش نازا بود و میخواست کسی برای پسرش خان #وارث بیاره.😭 و بعد مثل دستمال بندازنش بیرون ..
منو به زور بردن عمارت،وقتی وارد عمارت شدم، یه نفر جلو دهانم رو گرفت و برد به اتاقی که...
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_شصتوسوم
با فکر به اینکه این آخری ها عماد بلای جون لوران شده بود و می خواست به جای من از لوران انتقام بگیره، یه دفعه از غیرت زیاد نفسم بند اومد. یقه اش رو گرفتم و غریدم:
-نکنه خودت فرستادیشون ؟ گفتی نصفی شبی سراغش برن که نتانه حرفی بزنه، آره عماد؟
عماد با اخم غیض کرد. دست روی دستم گذاشت تا ولش کنم.
-خان مگه منو نمیشناسی؟ اذیتش می کردم؛ اما نامرد و بی غیرت نیستم.
هنوز باورم نمی شد. عماد بدجوری به خون لوران تشنه بود.
-پس از کجا خبر دار شدی دیشب چه بلایی سر لوران اومده؟ حرف بزن مرد! تو از کجا فهمیدی؟
-مگه بار اولمه خان ؟ هر شب کارمه دوروبر عمارت نگهبانی بدم. دیشب هم صدای جیغ از اصطبل شنیدم و سراغشون رفتم. دیدم دو تا گردن کلفت دوره اش کردن.
نفس راحتم بالا اومد و دستهام شل شد. بی خودی فکرم هرز رفته بود. من که عماد رو یه عمر می شناختم. مرد روراستی بود. اخلاق نداشت اما وجدان و غیرت داشت.
رهاش کردم و قدمی عقب گذاشتم. عماد لباسش رو صاف کرد و ادامه داد:
-به خاطر همین نمیخواست بهت بگم. میگفت خون جلوی چشمات رو میگیره.
نفسی گرفتم. الحق که راست میگفت. دلم میخواست خرخره جفتشون رو بجوام.
عماد سر بیخ گوشم آورد.
-میخوای چه کنی خان؟
نفسمو تند بیرون دادم. دست رو شونه عماد گذاشتم و بیخ گوشش گفتم:
-پیداشون کن عماد. فرقی نمیکنه لوران باشه یا بقیه دخترای عمارت. قلم دست مردایی رو خرد می کنم که جرات کنن زیر سقف خانۀ من به زن های این خانه دست درازی کنن. حقشان رو کف دستشان میزارم تا دیگه کسی غلط اضافه نکنه.
عماد هم با جد سر تکون داد.
-گوش به فرمانم خان.
و به راه افتاد. نگاهم به اصطبل رسید که لوران با لباس کهنه از گوشه ای در ما رو میپاید. با دست های مشت شده سراغش رفتم. حالا اونقدر غریبه شده بودم که عماد محرم رازش شده بود و به من حرفی نمی زد؟
تا به اصطبل رسیدم در رو محکم باز کردم. در از دست لوران کشیده شد. لوران وسط راه موند و نگاه ازم گرفت و سر به زیر انداخت . جلوش وایسادم و غریدم:
-عماد راست میگه؟
سر تکون داد.
-میشناختیشون؟
-نه شناس نبودن.
-نشونه ای نداشتن؟ چیزی ندیدی؟
-نه سیاوش!
به زبونم اومد تشر بزنم. «سیاوش خان، نه سیاوش!»
اما اونقدر حالش خراب بود که دلم نیومد. نگاهم به دست زخمیش افتاد. قدمی جلو گذاشتم. دلم براش سوخت. به این فکر کردم که دیشب چه حالی داشته و اگه عماد به دادش نمی رسید، اون نامردها چه بلایی سرش آورده بودن؟ چقدر ترسیده بود که راه به جایی نداشت.
دست دراز کردم که با ترس عقب کشید.
-دستت چی شده؟ اونا این بلا رو سرت آوردن؟
باز سر بالا پایین برد. دندون رو هم ساییدم.
-چرا نخواستی بگی؟
هنوز سر به زیر بود که تشر زدم:
-لوران! با توام!
سر بالا آورد. چشمهاش خیس بود.
-هزارون درد دارم سیاوش، نمیخواستم این دردم قوز بالا قوز بشه.
-پس میخواستی دندون رو جیگر بذاری تا این دفعه چند نفری سراغت بیان و خلاصی نداشته باشی؟
مثل قدیم اخمی کرد. با اینکه لباس زنانه پوشیده بود اما هنوز لوران قدیم رو تو کارهاش میدیدم.
-زبانت رو گاز بگیر سیاوش! قرار بود عماد پیداشون کنه.
ریشخند زدم:
-عماد؟ از کی تا حالا با عماد جی جی باجی شدی؟ یادمه دفعه آخر اصطبل رو به آتیش کشوند و میون شعله ها ولت کرد تا بمیری. حالا عماد هم سفره ات شده؟ نکنه از من خسته شدی و سراغ دست راستم رفتی؟
-نه سیاوش به جان آقام...
وسط حرفش پریدم :
-کدوم آقا؟ همون که ولت کرد و مثل ترسوها فراری شد؟ نمیخواد جان همچین بی غیرتی رو قسم بخوری.
با انگشت خط و نشون کشیدم.
-وای به حالت لوران! ببینم دور و بر عماد می چرخی، من دانم و تو.
فقط با چشمای خیس نگاهم کرد. نفسی گرفتم و بیرون اومدم. باید چند نفری رو پی عماد میفرستادم. زاده نشده کسی به زنهای عمارت خان چشم داشته باشه.
چند قدم جلو رفتم. ولی هنوز غیض داشتم. قدم هام وایساد و به عقب برگشتم. لوران هنوز تو درگاهی به من نگاه می کرد. دندون روی هم ساییدم. نه اینجوری نمی شد باید خودمم پی شون می رفتم. ننه اشون رو به عزاشون می شوندم.
***
«لوران»
با صدای شیهۀ چند اسب از جا پریدم و از مطبخ بیرون زدم. از ترس زبونم به حلقم چسبیده بود و دلم گواهی خبرهای بد رو می داد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_شصتوچهارم
از دیروز که سیاوش خبر دار شده بود، با عماد و چند نفر دیگه سوار اسب هاشون شدن و رفتن. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. همینکه پا به حیاط گذاشتم با دیدن چند مردِ تفنگ به دست و عماد و سیاوش دستهام مشت شد.
سیاوش و عماد از اسباشون پایین پریدن و سیاوش به سمت گاری ای که تازه رسیده بود رفت.
یقه مردی رو که بدجوری زخمی شده بود گرفت و از گاری پایین کشید.
با دیدن مرد نفسم گرفت. خودش بود، همون مردی که دستای کثیفتش رو تنم می چرخید. عماد هم مرد بعدی رو از گاری پیاده کرد و رو زمین کشون کشون جلو آورد.
سیاوش همونجور که مرد رو می کشید جلو اومد تا به من رسید. با دیدن مرد حالم بد شد. تموم صورت و بدنش زخمی بود. مرد زخمی رو زیر پام انداخت که مرد ناله ای کرد. از ترس خودم رو عقب کشیدم و بی فکر به سمت سیاوش قدمی برداشتم.
سیاوش خم شد و موهای مرد رو کشید. سر مرد بالا اومد که پرسید:
-خودِ نابه کارشه؟
فقط سر تکون دادم. خاتون کنارم رسید و شونه ام رو مشت کرد.
سیاوش موهای مرد رو به تندی ول کرد و به زبیح اشاره کرد. زبیح و دو مرد دیگه جلو اومدن و مرد رو بلند کردن.
سیاوش جلو رفت و دوباره از من پرسید:
-کدومشون سراغت اومد؟
با سر انگشت مرد اول رو نشون دادم که سیاوش اشاره ای به زبیح کرد. یکی از مردها گردن مرد رو گرفت و دو مرد دیگه بازوی مرد رو گرفتن. نگاهم به مرد بود که زبیح جلو اومد و تفنگش رو بالا برد و با قنداق تفنگش رو دست مرد کوبید. با صدای فریاد مرد سر تو سینۀ خاتون پنهون کردم. خاتون شونه ام رو مالید. با صدای نعره مرد دیگه اشکم چکید و تو خودم جمع شدم.
صدای سیاوش رو شنیدم که گفت:
-این عمارت و اهالیش حرمت دارن. می خواد خاتون باشه، یا این گیس بریده. فرقی نمی کنه. کسی حق نداره به حریم این عمارت دست درازی کنه و نگاه چپ به اهالی بندازه.
از میون دستهای خاتون نگاهی به مرد و سیاوش انداختم. سیاوش پا بیخ گلوی مرد گذاشته بود و مثل یه شکارچی به من نگاه می کرد.
-این دو تا نامرد به سزای کارشون رسیدن. زمین هاشون رو گرفتم و از امروز به بعد جایی تو این آبادی ندارن. تا وقتی من زنده ام دست هر کسی که به اهالی دست درازی کنه رو قلم می کنم. شیر فهم شد؟
همه سر بالا پایین بردن که سیاوش به عماد اشاره کرد و عماد به مردها دستور داد دو مرد رو جمع کنن.
جلو اومد که از ترس پیرهن خاتون رو مشت کردم و تو بغلش پناه گرفتم. سیاوش دید و سر به سمتم خم کرد.
-شنیدم فکر می کردی من بهشون دستور دادم سراغت بیان؟
فقط نگاهش کردم. ناراحت نگاهی به اطراف کرد. به تریج قباش برخورده بود.
-آره لوران؟ فکر کردی اینقدر نامردم که دو تا اجنبی بفرستم تا به ناموس این عمارت دست درازی کنن؟
از حرفم پشیمون شدم. شاید سیاوش اذیتم می کرد و نمی ذاشت نفس بکشم؛ ولی دزد ناموس نبود.
سیاوش با ناراحتی آهی کشید.
-من شاید سنگدل و بی رحم باشم اما دزد ناموس نبودم و نیستم. تو هم خوب حواست رو جمع کن. مِن بعد از این کسی نامردی کرد به خودم می گی. شنفتی؟
فقط سر پایین آوردم که سیاوش به راه افتاد. نگاهم به عماد رسید که با ناراحتی منو می پایید. خاتون منو از بغلش بیرون کشید و دستی روی سرم کشید.
-دل نگرون نباش دخت. دیگه کسی اذیتت نمی کنه.
لبخند تلخی زدم. شاید از دست دزد ناموس ها نجات پیدا کرده بودم اما با سیاوش چیکار می کردم که هنوز دست از سرم برنداشته بود؟
***
روزهام تو ترس و دلهره می گذشت. حالا دیگه حتی تو اصطبل هم آرامش نداشتم و همش می ترسیدم شب و نصفه شب سراغم بیان و بلایی به سرم بیارن. عماد هم از اون شب حواس جمع شده بود و شبها بهم سر می زد. با اینکه هنوز اخم می کرد اما هوام رو داشت و نمی ذاشت کسی اذیتم کنه.
نیمه شب خواب و بیدار بودم که با صدای قهقهه ای از خواب پریدم. ترسیده نگاهی به اطراف کردم و تو تاریکی با چشم های ریز شده گوش کشی کردم. با صدای قهقهۀ بعدی خیالم یکم راحت شد. سیاوش بود. دوباره چشم رو هم گذاشتم اما خواب از سرم پریده بود و باد صدای قهقه های سیاوش به گوشم می رسوند. از جا بلند شدم. بالاپوشم رو برداشتم و به آرومی در رو باز کردم. هوا ظلمات بود و نور کمرنگ مهتاب به سختی می تونست اطراف عمارت رو روشن کنه.
آروم آروم از اصطبل بیرون رفتم. هوای سرد شبونه میون دامنم پیچید و لرز به جونم انداخت.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
صدیقه رو میشناسی کل #اینستا رو ترکونده با کلیپای خنده دارش🤣🤣
هرروز اینجا کلیپاشو میذارن بزن ببین
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
بزن رو خنده ها که دستشویی لازم میشی🙊😜
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_شصتوپنجم
بالاپوشم رو محکمتر دور خودم پیچیدم و جلوتر رفتم. هو هوی باد بیشتر شد و صداِی قهقۀ ترسناکی که تو دل درختا می پیچید انگار منو به گذشته می برد. به همون روزهایی که سیاوش خاطرخواهم شده بود. به همون روزایی که با هم می تاختیم و به چشمه و نهر میرفتیم. همون روزهایی که تنها غصه ام آقاجان بود و اینکه منع کرده بود با سیاوش رفاقت کنم. ای کاش اون روزها به حرف آقاجان گوش داده بودم. اگه گوش میدادم آقا هیچ وقت قصد جون سیاوش رو نمی کرد.
آروم آروم میون درختا جلو رفتم. صدای قهقه ها راهنمای راهم بود. بالاخره تو تاریک روشنایی میون درختا مردی رو دیدم که زیر تنه درختی نشسته و کوزه ای در کنارش بود. سر مرد تلو تلو می خورد و تو تاریکی هیبت ترسناکی داشت.
به سمتش رفتم. قدم هام بدون اجازه ام جلو می رفت. آخرسر دیدمش. سیاوش بود اما چه سیاوشی که هیچ خبری از یال و کوپالش نبود. انگار یه مرد داغ دیده بود که اون رخت و لباس خان بودنش رو در آورده و به قول خاتون مثل ولگردها الواتی می کرد.
با درد نگاهم روی قد و بالاش چرخید. آقاجان! تا آخر عمر ازت دل چرکینم. ببین به چه حال و روزی افتاده؟ مگه چه خطایی کرده بود؟ اونم مثل من بی گناه بود. اما بلایی به سرش آوردی که از داغ بی وفاییم شبها مجنون و الوات می شه.
رو به روش وایسادم و با غصه نگاهش کردم. سر بالا آورد و با دست اشاره کرد.
-های دختر! اونجا چه می کنی؟ بیا... بیا لبی تر کن!
قلبم گرفت. سیاوش سَفیه و دیوانه شده بود. حتی من رو هم نمی شناخت. آقاجان ای کاش داغ این کینه رو به دل نمی گرفتی و هیچ وقت به سیاوش دست درازی نمی کردی که به این حال و روز بیفته. بیچاره سیاوش.
با ناراحتی قدمی جلو گذاشتم. انگار من هم دیوانه شده بودم و خیالم راحت بود که سیاوش منو نمیشناسه. مقابلش رو زانو نشستم که سیاوش سری تکون داد. مست و گیج لبخند کجی زد و باز هم با دست اشاره کرد:
-بیا.
کوزه رو به سمتم گرفت:
-بیا بخور.
کوزه رو ازش گرفتم و کنارم روی زمین گذاشتم.
-سیاوش، رو به راه نیستی. همت کن به عمارت بریم. تو این سرما می چایی.
سیاوش خنده مستانه ای کرد که صداش پیچید.
-خیالت راحت. رو به راهم
-خیالت راحت. رو به راهم.
با درد بهش نگاه کردم. چی به سرت آوردیم سیاوش؟همونجور که نگاهم با ناراحتی روی صورتش می چرخید زیر لب حرف دلم رو زدم:
-نمیخوای سر عقل بیایی؟ تا کی میخوای باده بخوری و شبها عربده بکشی؟
با شنیدن حرفم، با مشت روی سینه اش کوبید.
-تا وقتی دلم سبک بشه.
انگار دل من هم بند به دلش بود که با آهی که کشید سنگین شدم.
-مگه تا حالا سبک نشدی سیاوش؟!
سر بالا ببرد.
-نه! هنوز نفسم بالا نمیاد.
و دست به سمت کوزۀ کنارم دراز کرد و بازهم سر کوزه رو روی لبهاش گذاشت. شراب ناب از گوشه لبهاش روی لباسش ریخت که دست دراز کردم تا کوزه رو از دستش بگیرم.
-نخور سیاوش، بالاخره یه بلایی به سرت میاد!
دستش رو به تندی عقب کشید و غرید:
-دست بکش ضعیفه. چه جسارتا!
لبهام از غصه لرزید. حاظر بودم خودم زجر بکشم اما درد کشیدن سیاوش رو نبینم. ناراحت زمزمه کردم:
-تقصیر لورانه؟
نیشخندی زد و کوزه رو سر کشید. با سر آستین لبش رو خشک کرد و همونجور که کوزه تو دستش بود بهم اشاره کرد:
-اسم اون نارفیق رو پیش من نیار. اون بی غیرتی که از پشت بهم خنجر زد و با نقشه بهم نزدیک شد. میخواست منو بکشه! میشنوی؟! می خواست خلاصم کنه. خودم تفنگ رو تو دستهاش دیدم. بعد از اینکه بهم شلیک کرده بود می خواست فرار کنه که گیرش انداختم. ولی می دونی بعدش چی دیدم؟
سر به تنۀ درخت تکیه داد و تک خنده ای کرد.
-بعدش فهمیدم یه ضعیفه بوده تو لباس مردانه.
صدای خنده اش بلند شد و دوباره قهقه زد:
-باور نمی کنی؟ خیالت دروغ می گم؟ ولی همون دختری بود که یه روزی خاطرش رو می خواستم. نامرد حتی دستمالش رو بهم داده بود. اما همش کذب بود، دروغ گفت، بهم دروغ گفت تا به خون خواهی آقا بزرگش جانم رو بگیره.
بغض کردم. بیچاره سیاوش، بیچاره من.
-اگه نارفیقته، پس چرا نمی کشیش؟ چرا زنده نگهش داشتی؟ بکش و خودتو از این درد خلاص کن.
نگاهش روی صورتم چرخید و از گوشه شونه هام گذشت و به اصطبل که از دور به سختی دیده می شد رسید. اشکم از غمش چکید. طاقت نگاهش رو نداشتم. به آرومی گفت:
-دلم نمیاد که...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_شصتوششج
-تا حالا بهت گفتم؟ یه روزی همون دختر نامرد همینجوری به دادم رسید. با اون هیکل کوچیکش بلندم کرد و روی اسبش گذاشت. همیشه برام غریب بود چرا اینقدر نُقلی و دخترونه است. اصلا چرا بوی دختر بودن می ده. اما هیچ وقت فکر نکردم که داره دروغ میگه. من ازش خاطر جمع بودم. دانی چه دختری بود؟ با همان قد و بالاش وقتی روی اسبش می پرید، هیچ کس به گرد پاش نمی رسید. گنجشک رو توی هوا می زد. وای از اسبش. عجب اسبی بود، اصیل، خوش رکاب. ولی من با همین دستهام نفس زبان بسته رو گرفتم. وقتی جلو چشماش اسبش رو کشتم صدای نعره اش آسمون رو می لرزوند.
با یاد رعد و کشته شدنش لبهام لرزید و اشک پشت پلکام جمع شد. هنوز هم داغ رعد تازه بود. سیاوش سنگینیش رو روی شونه ام انداخت و ادامه داد:
- دختر بود اما نعره که می کشید دیگه خیال نمی کردی یه دختر بچه است. مردی بود برای خودش. لوران مردتر از صد تا مرد بود اما...
وسط راه وایساد و به سمتم چرخید. تلو تلو می خورد که دستش رو گرفتم تا نیفته. قدمی عقب گذاشت و به سختی وایساد. سرش کج و راست می شد و پلک هاش روی هم می افتاد. فقط خدارو شکر می کردم که منو نمیشناخت. چشمهاش رو به سختی باز کرد و با دست به من اشاره کرد:
-اما همین مرد، دختر بود. خودم فهمیدم.
و به سینه اش چند بار کوبید.
-روزی که قصد جانم رو کرده بود فهمیدم، رفیقم نامرد بوده.
دستش رو گرفتم.
-بریم سیاوش!
صداش بلند شد.
-نارفیق بود، دخترۀ نارفیــــق.
با هر حرف سیاوش جیگرم پاره پاره می شد. این بلایی بود که من و آقاجانم سرش آورده بودیم.
به زحمت از پله های عمارت بالا بردمش. لُخت و سنگین بود و به سختی می تونستم قدم بردارم. به اولین اتاق رسیدم. مهمان خانه بود. نگاهی به پله ها کردم. نمیتونستم از پله ها بالا ببرمش. قصد کردم تو همون مهمان خانه سرو سامونش بدم. با این حال خراب یه پله هم نمی تونست بالا بیاد
دستهام مشت شد. چرا چرا دلش نمیومد؟ اگه میخواست، میتونست تاوان کار آقاجانم رو بگیره. به ولله اگه زیر سم اسب ها هم جونم رو می گرفت، دَم نمی زدم.
-چرا؟ مگه زجرش ندادی؟ مگه کچلش نکردی؟ مگه تو اصطبل ننداختیش؟ مگه حبسش نکردی. پس غصه ات چیه؟ چرا فراموشش نمی کنی؟ چرا به زندگیت برنمیگردی؟ لوران مُرد. سنگ لحدش رو بذار و خودتو خلاص کن.
کف دستشو روی سرش گذاشت. از درد ابرو تو هم کشید و به تنه درخت تکیه داد.
-تو خبر نداری، همین شده غصه ام.
-چه غصه ای؟ دیگه چه غصه ای مانده؟ بگذر سیاوش، تموم شد و رفت.
-غصه ام همینه که نکنه لوران مقصر نباشه؟
نفس تو گلوم گیر کرد و میون سوز شبونه، عرق رو تیره پشتم نشست. پس سیاوش هم شک کرده بود؟ نکنه عماد یا خاتون حرفی زدن؟ یا شاید از کسی شنیده؟
-خبر داری چرا نمی تونم خلاصش کنم؟ چون میشناختمش دختر، باورم نمی شه برای کشتنم جلو اومده باشه. نمیتانم قبول کنم کسی که بهم شلیک کرده لوران بوده؟
-مگه نگفتی تفنگ رو تو دستش دیدی؟ مگه نگفتی بهت دروغ گفته که پسره؟
سر تکون داد. گیج شده بود.
-گفته بود... گفته بود اما اگه میخواست، میتانست نجاتم نده. میتانست لب چشمه ولم کنه.
اشک از گوشۀ چشمم بارید و تو دلم قربون صدقۀ مهربونیش رفتم. دلم نمیومد به اینها فکر کنه و دیوونه تر از قبل بشه.
به آرومی شونه هاش رو تکون دادم.
- به خودت بیا سیاوش! بد و خوب گذشت، تا کی میخوای حسرت قدیما رو بخوری؟ مردم آبادی گشنه ان، چشمشون به توئه.
سری تکون داد که زیر بازوش رو گرفتم.
-یاالله بلندشو. یا علی بگو و بلند شو.
سیاوش به سختی دست به تنه گرفت و از جا بلند شد. سنگینیش رو روی شونم انداخت. با اینکه سختم بود اما تلاشمو کردم هر جوری شده سیاوش رو به سمت عمارت ببرم. اونقدر از شنیدن حرفهاش حالم خراب بود که دلم نمیومد انقدر بدبخت و بیچاره ببینمش.
خنده بلندی کرد و گفت
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهى...!
در سڪوت شب
ذهنمان را آرام ڪن.
و ما را در پناہ خودت
بہ دور از هیاهوے این جهان بدار.
الهۍ شبمان را با یادت بخیر ڪن.
⭐شبتون خوش🌙💖
•♥️⃟ @zapaasss🍃•
هدایت شده از نوستالژی
🔴 #دعوت_به_همکاری_ویژه_بانوان
🔹 اگه میخوای تو خونه، کنار خانواده درآمد داشته باشی، این فرصت برای توئه!
شرایط همکاری 👇👇
✅ کار با گوشی و کاملاً آنلاین
✅ درآمد ماهی 5 تا 15 میلیون تومان
✅ فعالیت توی حوزه سلامت و سبک زندگی سالم
❌️ ظرفیت محدوده، پس عجله کن! ❌️
⏬ برای مصاحبه کاری فرم زیر رو پر کن 👇
https://formafzar.com/form/nk3c6
هدایت شده از نوستالژی
🕊 کمک #فوری برای درمان نوزاد مبتلا به بیماری قلبی
🏮نوزاد معصوم چند ماهه به علت تنگی دریچه قلب حین تولد باید عمل جراحی قلب باز انجام بدهند.
🍃 برای تامین هزینه درمانی این نوزاد معصوم، با هر مبلغی که #توان دارید سهیم باشید؛
🔹شماره کارت #رسمی و قانونی به نام گروه جهادی حضرت زین العابدین ( ع) و شبا هیئت مذهبی قمر منیر بنی هاشم (ع)
●
6037997750014749●IR
840690082101102230186001کد دستوری👈
*6655*1*60#🏮لینک کانال 👈 @charityi313 🔶 ارتباط با ادمین و ارسال فیش واریزی @charity12