eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
220 عکس
709 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
-تا حالا بهت گفتم؟ یه روزی همون دختر نامرد همینجوری به دادم رسید. با اون هیکل کوچیکش بلندم کرد و روی اسبش گذاشت. همیشه برام غریب بود چرا اینقدر نُقلی و دخترونه است. اصلا چرا بوی دختر بودن می ده. اما هیچ وقت فکر نکردم که داره دروغ میگه. من ازش خاطر جمع بودم. دانی چه دختری بود؟ با همان قد و بالاش وقتی روی اسبش می پرید، هیچ کس به گرد پاش نمی رسید. گنجشک رو توی هوا می زد. وای از اسبش. عجب اسبی بود، اصیل، خوش رکاب. ولی من با همین دستهام نفس زبان بسته رو گرفتم. وقتی جلو چشماش اسبش رو کشتم صدای نعره اش آسمون رو می لرزوند. با یاد رعد و کشته شدنش لبهام لرزید و اشک پشت پلکام جمع شد. هنوز هم داغ رعد تازه بود. سیاوش سنگینیش رو روی شونه ام انداخت و ادامه داد: - دختر بود اما نعره که می کشید دیگه خیال نمی کردی یه دختر بچه است. مردی بود برای خودش. لوران مردتر از صد تا مرد بود اما... وسط راه وایساد و به سمتم چرخید. تلو تلو می خورد که دستش رو گرفتم تا نیفته. قدمی عقب گذاشت و به سختی وایساد. سرش کج و راست می شد و پلک هاش روی هم می افتاد. فقط خدارو شکر می کردم که منو نمیشناخت. چشمهاش رو به سختی باز کرد و با دست به من اشاره کرد: -اما همین مرد، دختر بود. خودم فهمیدم. و به سینه اش چند بار کوبید. -روزی که قصد جانم رو کرده بود فهمیدم، رفیقم نامرد بوده. دستش رو گرفتم. -بریم سیاوش! صداش بلند شد. -نارفیق بود، دخترۀ نارفیــــق. با هر حرف سیاوش جیگرم پاره پاره می شد. این بلایی بود که من و آقاجانم سرش آورده بودیم. به زحمت از پله های عمارت بالا بردمش. لُخت و سنگین بود و به سختی می تونستم قدم بردارم. به اولین اتاق رسیدم. مهمان خانه بود. نگاهی به پله ها کردم. نمیتونستم از پله ها بالا ببرمش. قصد کردم تو همون مهمان خانه سرو سامونش بدم. با این حال خراب یه پله هم نمی تونست بالا بیاد دستهام مشت شد. چرا چرا دلش نمیومد؟ اگه میخواست، میتونست تاوان کار آقاجانم رو بگیره. به ولله اگه زیر سم اسب ها هم جونم رو می گرفت، دَم نمی زدم. -چرا؟ مگه زجرش ندادی؟ مگه کچلش نکردی؟ مگه تو اصطبل ننداختیش؟ مگه حبسش نکردی. پس غصه ات چیه؟ چرا فراموشش نمی کنی؟ چرا به زندگیت برنمیگردی؟ لوران مُرد. سنگ لحدش رو بذار و خودتو خلاص کن. کف دستشو روی سرش گذاشت. از درد ابرو تو هم کشید و به تنه درخت تکیه داد. -تو خبر نداری، همین شده غصه ام. -چه غصه ای؟ دیگه چه غصه ای مانده؟ بگذر سیاوش، تموم شد و رفت. -غصه ام همینه که نکنه لوران مقصر نباشه؟ نفس تو گلوم گیر کرد و میون سوز شبونه، عرق رو تیره پشتم نشست. پس سیاوش هم شک کرده بود؟ نکنه عماد یا خاتون حرفی زدن؟ یا شاید از کسی شنیده؟ -خبر داری چرا نمی تونم خلاصش کنم؟ چون میشناختمش دختر، باورم نمی شه برای کشتنم جلو اومده باشه. نمیتانم قبول کنم کسی که بهم شلیک کرده لوران بوده؟ -مگه نگفتی تفنگ رو تو دستش دیدی؟ مگه نگفتی بهت دروغ گفته که پسره؟ سر تکون داد. گیج شده بود. -گفته بود... گفته بود اما اگه میخواست، میتانست نجاتم نده. میتانست لب چشمه ولم کنه. اشک از گوشۀ چشمم بارید و تو دلم قربون صدقۀ مهربونیش رفتم. دلم نمیومد به اینها فکر کنه و دیوونه تر از قبل بشه. به آرومی شونه هاش رو تکون دادم. - به خودت بیا سیاوش! بد و خوب گذشت، تا کی میخوای حسرت قدیما رو بخوری؟ مردم آبادی گشنه ان، چشمشون به توئه. سری تکون داد که زیر بازوش رو گرفتم. -یاالله بلندشو. یا علی بگو و بلند شو. سیاوش به سختی دست به تنه گرفت و از جا بلند شد. سنگینیش رو روی شونم انداخت. با اینکه سختم بود اما تلاشمو کردم هر جوری شده سیاوش رو به سمت عمارت ببرم. اونقدر از شنیدن حرفهاش حالم خراب بود که دلم نمیومد انقدر بدبخت و بیچاره ببینمش. خنده بلندی کرد و گفت ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii