eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.1هزار دنبال‌کننده
114 عکس
484 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
عماد از پشت کمرش رو گرفته بود و ناله می کرد. با ترس برش گردوندم. کمرش زخمی شده بود و دو تیکه چوب میون پهلوش فرو رفته. به زحمت چوب رو بیرون کشیدم که صدای ناله عماد بلند شد. نگاهی به دور و بر انداختم. خبری از اسب ها نبود. با دیدن خون روی کمرش دلم ریخت. -زخمت عمیقه عماد. بذار ببندم. به تندی چارقدم رو از سر گرفتم و روی زخمش فشار دادم. موهام دور صورتم رو گرفت. عماد ناله ای کرد که از پشت سرم صدای خرخری شنیدم. از ترس بند بند وجودم لرزید. اهالی آبادی گفته بودن یه وقتایی ردپای گرگ رو تو جنگل دیدن اما حالا یکی از گرگ ها درست پشت سرم بود و خرناس می کشید. حالا فهمیدم چرا رعد و اصلان ترسیدن و فرار کردن. عماد اسمم رو برد که به محض غرش گرگ چرخیدم. اما دیگه دیر شده بود. گرگ وحشی به سمتم حمله کرد و دندان های تیزشو تو شونه ام فرو کرد. درد تا پس سرم بالا رفت. فک حیوون روی شونه ام چفت شد و صدای ناله‌م رو بلند کرد. سعی کردم گرگ رو عقب بزنم اما پنجه های گرگ تو شونه ام فرو می‌رفت و از درد جیغ میکشیدم که با زوزه ای بدن حیوون تکون خورد و رد خون روی صورتم پاشید و فکش شل شد. نگاهم بالا اومد و تیر روی گردن حیوان رو دیدم. از درد به خودم پیچیدم که بالاخره تنه گرگ روی سینه‌م افتاد. صدای عماد رو شنیدم: -ریشنا... ریشنا خوبی؟ از درد حتی نمی تونستم لب باز کنم. دندون هام رو هم قفل شده بود و دلم میزد. عماد با همون زخم باز کمرش لاشه گرگ رو از روی تنه ام بلند کرد. -صدامو میشنوی؟ بی حال و بی جون چشم باز کردم. چارقدم رو روی زخمم گذاشت که صدای ناله‌م بلند شد. -زخمت بازه، باید ببندم. کم کم از دردی که تو جونم می پیچید داشتم از حال میرفتم. عماد به صورتم زد. -ریشنا به حالی، صدامو میشنوی؟ فقط سری تکون دادم و نفس سنگینی کشیدم. عماد که خیالش کمی راحت شد، از بین لبهاش سوتی زد. صدای سوت عماد تو جنگل پیچید و صدای شیهۀ اصلان رو بلند کرد. صدای زمزمه اش شنیدم: -طاقت بیار دختر، طاقت بیار. من روی اسب نشوند که از درد خم شدم. بیچاره عماد با همون زخم کمرش به تندی نشست از درد شونه ام رو فشردم. -دارم میمیرم عماد. صداشو شنیدم که زیر گوشم گفت: -مهمل نگو دختر! تو از شلاق خان و چاقوی من جون سالم به در بردی، قرار نیست با حملۀ گرگ بمیری. نهیب زد. -به خودت بیا دختر. قرار نیست نعشت رو برای خاتون ببرم. کم کم داشتم از حال می رفتم که زمزمه کرد: -جان آقات نخواب. من این همه به خان دروغ نگفتم که به این راحتی از دست بدمت.عماد به تاخت می رفت و باد روی موهای سرخ و خونیم می چرخید و زلفام رو به تاراج می برد. دردم آروم آروم کم می شد و بی حالی جاشو می گرفت. عماد اسب رو هی می کرد و باز هم به اسب بیچاره نهیب می زد. اسب پرواز کنان جلو می رفت. در گوشم پچ پچ کرد. -به خودت بیا ریشنا. تو از شکنجه‌های خان زنده موندی، از سنگساار مردم آبادی جون سالم به در بردی. از سردابۀ عمارت خان، از آتیش گرفتن اصطبل، از چنگ من وهمه مردهای دورو ورت نجات پیدا کردی. به این راحتی وا نده دختر. لبخند تلخی زدم. راست میگفت. چقدر جون سخت بودم من. زیر لب زمزمه کردم: -میخوام، اما خوابم میاد عماد.. صدای نفس های سنگینش رو کنار گوشم می شنیدم - نه نخواب ریشنا، طاقت بیار. و با بغض بیخ گوشم گفت: -نذار داغت به دلم بمونه. ماه پری رفت و تنهام گذاشت. تو دیگه نرو. به خدا که طاقت رفتنت رو ندارم.میون خواب و بیداری، میون درد و خماری، لرزش صدای عماد رو می فهمیدم. درست مثل آدمی گرانقدر کنار گوشم حرف می زد و ازم میخواست بیدار بمونم. اما مگه دست خودم بود؟ درد داشت من رو همراه خودش می برد.بالاخره قدم های اسب شل شد و وایسادیم. عماد از اسب پایین پرید. تلو تلویی خوردم و از اسب پایینم آورد. بی حال و ناتوان تکیه دادم.خوب می دونستم عماد بهتر از هر کسی هوام رو داره.از پله هایی بالا رفت و بالاخره با ملایمت روی زمین خوابوندم و به صورتم ضربه زد. -ریشنا؟ ریشنا صدام رو می شنوی؟ ریشنا چشمات رو باز کن بدانم نفس می کشی. به زحمت چشم باز کردم و از میون لبهای خشکیده نجوا کردم: -تشنمه عماد. تشنمه. پیاله ای آب به لبهای خشکم چسبید؛ ولی حتی آب هم نتونست عطشم رو بگیره. عماد محکم دستارش رو روی زخم فشار داد از درد با دستهای کم جون عقب کشیدم و دستشو پس زدم که صورت به صورتم زمزمه کرد: -بذار کارمو کنم ریشنا، زخمت عمیقه. به آرومی و ملایمت روی زمین خوابوندم. به سختی نفس می کشیدم. انگار تمام روز راه رفته و حالا نایی برای بیدار موندن نداشتم.عماد با نگاهی نگران، موهای صورتم رو کنار زد و با ناراحتی گفت: -باید طبیب خبر کنم ریشنا ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حالت خوب نیست و خواست بلند شه که گفتم. -نرو عماد. نگاهش روی دست خونیم چرخید و گفت -برمیگردم... زود برمیگردم و رو انداز رو بالا کشید. از درد چشم روی هم گذاشتم. انگار لحظه های آخر زندگیم بود. خدایا واقعاً قرار بود بعد از این همه مصیبت از حملۀ گرگ بمیرم؟و بالاخره درد و ضعف من رو به دنیای خواب برد. نمی دونم چقدر گذشت اما وقتی خواب و بیدار به سختی چشم باز کردم و چشمام تو حدقه چرخید. شونه‌م بسته شده بود و لباس تمیز دیگه ای به تن داشتم.سر چرخوندم. سایه عماد رو به سختی میدیدم با ناله صداش کردم: -عماد!صداشو شنیدم: -بیدار شدی؟ دست روی پیشونیم زد و گفت -هنوز آتیشی دختر. بخواب. بی حس دستم رو بلند کردم که پرسید: -چی می خوای؟ آب گوشه آستینش رو گرفتم. -خودت چی؟ زخمت... رو هنوز... نبستی؟نگاه نجیبانه ای به زخمش پهلو و کمرش انداخت. دلم براش ضعف رفت. هنوز زخمش رو نبسته بود. -اینقدر دل نگرونت بودم خودم رو از یاد بردم.دلم می خواست مثل بچه ها دست نوازش رو سرش بکشم. بی حال گفتم -زخمت رو ببند عماد. و سعی کردم خودم رو بالا بکشم. عماد مانعم شد. -چه می کنی؟ دستم رو به دیوار گرفتم تا بلند شم. -زخمت رو باید ببندم. دوباره منو خوابوند. -کار تو نیست. خودم می بندم. -پس ببند. دستم بسته است حداقل خودت به فکر باش. -باشه، می بندم. لباسش رو بالا کشید که با دیدن زخم پشتش جگرم سوخت. با دستمال زخمش رو تمیز کرد که طاقت نیاوردم. -مرهم بزن عماد. -نمیخواد. -عماد حرف گوش بده. زخمت تباه می شه . آهی کشید. بالاخره به حرفم گوش داد. زخمش رو دوا زد و بست. کم کم دوباره چشمام روی هم افتاد که عماد با دیدنم لبخند غریبی زد. -بخواب دختر. و روانداز رو بالاتر آورد. -منت دارتم عماد، جانم رو مدیونتم. لبخند شرمگینی زد و نگاه گرفت. -بخواب دختر بخواب. چشمام رو هم افتاد و دوباره از حال رفتم. کی فکرشو میکرد عمادی که توی سردابه کمر به کشتنم بسته بود حالا اینجوری از خودش بگذره و به دادم برسه؟ و بدتر از اون اینقدر با محبت بهم لبخند بزنه؟ عماد چرا اینقدر عوض شدی؟ چی تو دلته که نمی فهممش؟ *** با صدای عماد از پای دار بلند شدم. اونقدر تو این روزها تنها بودم که حتی اومدن عماد هم شادم می کرد. به سراغ چارقدم رفتم. دو گیس بافتم حالا اونقدر بلند شده بود که تا کمرم می رسید. گیس هام رو روی سینه ام انداختم چارقد به سر کردم و به پیشوازش رفتم. -صاحب خانه مهمان نمیخوای؟ قبل از اینکه ببینمش از تو اتاق جواب دادم: -ها عماد خوش اومدی. از پله ها پایین رفتم که عماد رو دیدم. با آهوی روی کولش وارد حیاط شد. ابروهام بالا رفت و جلو رفتم. -به شکار رفته بودی؟عماد آهو رو جلوی پام روی زمین انداخت. لبهام رو جمع کردم. بعد اتفاقی که تو شکار برام افتاده بود دیگه عماد من رو با خودش به شکار نمی برد و همیشه تنها می رفت. هر چی بهش می گفتم منم می خوام برم گوشش بدهکار نبود. -کاش گفته بودی منم برای شکار میومدم. عماد اخمی کرد و گوشه ابروش تا خورد. -شکار که جای زن جماعت نیست. دست به کمر زدم و انگشتم رو به سمتش نشونه رفتم. -های عماد! هوا برت نداره. فکر نکن خبر ندارم. از دفعه قبل که گرگ بهم حمله کرد دیگه منو با خودت نمی بری. ولی من هنوزم از صد تا مرد مردترم. پاش بیفته از تو هم جلو می زنم. نگاه به این لچک و گیس های بافته ام هم نکن، هنوز یه تنه حریفتم.دست به سرش کشید. سه سال گذشته بود و عماد مهربون تر شده بود. مهم تر از اون مردی بود که هوامو داشت. گاهی بهم سر میزد یکی دو روزی میماند، خبر ها رو می آورد و توی روستا و آبادی جلوی مردم حافظم بود. عماد که حرفی نزدم آروم شدم. می دونستم نگران خودمه. بعدها گفته بود تو عمرش اینقدر چشم و دلش نترسیده. میگفت انگار که قرار بوده دوباره ماه پری رو از دست بده. نفسی گرفتم و از پله ها بالا رفتم. -بیا تو، بیا تو که چایی تازه دمه. یه پیاله چای بخور. بعد میایم سراغ این آهوی بیچاره.و همون طور که از پله ها بالا می رفتم گفتم: -بار آخرته تنها رفتی. به قول خاتون من از خدا باکم نیست، از مخلوق خدا بترسم؟ مرگ یه بار، شیون هم یه بار. من از چنگ سیاوش و چاقوت نجات پیدا کردم قرار نیست با زخم گرگ ها بمیرم.و با خنده گیس بافتم رو پشت شونه ام انداختم. از کنار دار قالیم گذشتم و پای سماور نشستم. عماد بالاپوش و دستارش رو در آورد و به مخده تکیه داد. پیاله ای چای ریختم که با سنگینی نگاهش چشم بالا اوردم. نگاهش روی صورتم میچرخید. لبخند ملایمی زدم: -چه خبره عماد؟ چشماتو درویش کن. مگه چند وقته منو ندیدی؟ چشمهاش گشاد شد و با لبخند عجیبی سر به زیر انداخت. بلند شدم و پیاله چای رو به سمتش گرفتم. پیاله رو به سمتش گرفتم و گفتم: -چایی تو بگیر مرد. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-کی موهات اینقدر بلند شده؟ و نگاهش از روی موهام بالا اومد و روی صورتم چرخید. -کی اینقدر رعنا شدی ریشنا؟ دیگه طاقتم طاق شد. چه غلطا! پیاله چایی رو محکم جلوش رو زمین گذاشتم که از گوشه های پیاله ریخت. قد راست کردم و نفس گرفتم. -چت شده عماد؟ عقلتو خورد؟. به گیس بافت من و رعنا شدنم چه کار داری؟ هوا برت نداره اهلی شدی، کاریت ندارم. دستی که کجه قلم می کنم. اما انگار عماد تو این عالم نبود و همچنان نگاهش به گیس های بافتم بود. از غیض نفسم بند اومد. گیس هام رو پشتم انداختم و غریدم: -حواست کجاست مرد؟ نگاه عماد روی صورتم چرخید. انگار مجنون شده بود و نمی فهمید چه می کنه. - چقدر عوض شدی ریشنا! انگار نه انگار همان دختر بچه ای هستی که خان جلوی جماعت کچلش کرد. کی اینقدر بزرگ شدی؟دیگه خون جلوی چشمامو گرفت. -عماد چه مرگته؟ چرا عین مجنون ها شدی؟ نکنه پیش آمدی شده؟ شر به پا شده عماد؟ برای خان اتفاقی افتاده؟ برای آقام نگاه عماد سیاه شد و بالاخره چشم گرفت. -نه همه جا امن و امانه. -پس چته؟ چرا اینجوری شدی؟ به خدا یه چیزی شده و به من نمیگی. و با یاد خاتون به نفس نفس افتادم. -خاتون؟ نکنه بلایی سر خاتون اومده؟ خدا منو مرگ بده. عماد غرید: -گفتم که نه. چرا کولی بازی در میاری؟ همه حالشان خوبه. نگاهم رو نگاهش چرخید و بالاخره خیالم راحت شد. نفسی گرفتم و به سمت سماور رفتم و نشستم. همینطور که داشتم چایی برای خودم می ریختم گفتم: -خیالم راحت باشه عماد؟ پیش آمدی نشده؟ خان سلامته؟ نکنه دوباره چنگیز کاری کرده؟ صدای سنگین عماد رو شنیدم که گفت: -فقط سیاوش خان برات ارزش داره؟ نیشخندی زدم: -چه ارزشی؟ سیاوش که زن گرفت و سرش به زندگی خودش گرمه. فقط من ماندم و تنهاییام. پیاله چایش رو توی دست چرخوند و گفت: -نمیخوای شوهر کنی؟ لبخندی زدم و کم کم صدای خنده ام بلند شد. به خدا که عماد سفیه شده بود. این حرفها چی بود که می زد؟ -آخ عماد! تو امروز یه دردیت هست. چرا مهمل می گی مرد؟ کی به زنی با این برو رو نگاه میکنه؟ کی رغبت می کنه زنی با این شمایل رو بگیره؟صورت عماد باز شد. -ولی تو خوش برو رو و خوش قد و بالا شدی، رعنا شدی. دیگه با اون دختر بچه ای که لباس زنانه تو تنش زار می زد، فرق کردی. حالا همه مردهای آبادی چشمشان دنبالته. اگه... اگه من اینجا نبودم حتمی تا الان شوهر کرده بودی و کلی بچه قد و نیم قد دور و ورت بودن. -ول کن عماد! خودم رغبت نمیکنم خودم رو ببینم، چی داری میگی مرد؟ کدوم مردی حاضره با زنی که نصف صورتش خرابه زندگی کنه؟ ولی انگار حرف به گوش عماد نمی رفت. با همون مهر تو نگاهش به صورتم نگاه می کرد. -نگو ریشنا! خدا قهرش میاد. دیگه چی میخوا؟. به خاک ماه پری، جای شلاق خان اصلا به چشم نمیاد. پریچهر شدی ریشنا، خوبرو. چشم غره ای رفتم. -نگو عماد. اصلا پاشو... پاشو برو. کم مانده چاقو بکشم و خونت رو بریزم. عماد مطیعانه دستش رو بلند کرد. -باشه، باشه حرفی نیست. و نفسی گرفت و پیاله چاییش رو زمین گذاشت. مِن مِنی کرد و بالاخره گفت: -اگه... اگه مردی پیدا بشه که دستش به دهنش برسه و کار و بار خوبی داشته باشه، حاضری زنش بشی؟ دستم رو بالا بردم و مسخره کردم: -کو مرد؟ چی میگی عماد؟ اما عماد دست بردار نبود. انگار تا جواب نمی دادم، آروم نمی گرفت. -چرا جواب نمیدی ریشنا؟ برای اینکه دست از سرم برداره همونجور که با گوشه چارقدم بازی میکردم گفتم: -اگه مرد خوبی باشه چرا نه؟ گل از گل عماد شکفت. به عمرم عماد رو اینقدر شاداب ندیده بودم. -پس واقعا حاضری اگه مرد خوبی بود قبولش کنی؟ مات موندم. -عماد عقلتو خوردی؟ تو این آبادی همه فکر می کنن ناموس توام، سایه سرم تویی کدام مردی حاضر میشه در این خانه رو به خاطر من بزنه؟ و آهی کشیدم و زیر لب با غصه گفتم: -من به همین هم راضیم عماد. اصلاً دوست ندارم هیچ مردی پا توی خانه ام بذاره. دست بردار عماد. اما انگار عماد حرفم رو نمی شنید. با حرص جوشیدم: -نمی شنفی چه گفتم؟ اصلا امروز چه دردت شده؟ چرا مثل مجنونا شدی. هذیون زیاد میگی. پاشو برو که من یه خروار کار دارم. سر راهت اون آهوی بیچاره رو هم ذبح کن، نَگنده. عماد چاییش رو سر کشید و همونجوری که لبش به لبخند باز بود گفت: -یادت نره چی گفتی ریشنا! گفتی اگه مرد خوبی باشه قبولش می کنی. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عماد به سمت حیاط رفت. فکرم مشغول شد. واقعاً برای من دنبال آقابالاسر میگشت؟ ولی من که به همین راضی بودم! آقا بالاسر به چه کارم میومد.من بودم و غم سیاوش همین برام کافی بود. *** اما وقتی عماد رو دیدم که با کلی وسایل و خورجینی از دارایی هاش پا به حیاط گذاشت، ماتم برد و واموندم. این همه وسائل برای چی بود؟ اول فکر نمی کردم تموم اینها به خاطر حرفی که از سر کلافگی به عماد گفتم هست؛ اما بعد فهمیدم از زبونم سرخم، سر سبزم به باد رفت و عماد با تکیه به همون حرفها برای خودش نقشه چیده. هاج و واج از پله ها پایین رفتم و از همونجا پرسیدم: -خوش خبر باشی عماد! این همه وسائل برای چیته؟ و شیرین زبونی کردم: -نکنه سیاوش از عمارت بیرونت کرده و قراره اینجا بمانی؟ عماد فقط لبخندی زد و بدون اینکه جوابی بده دو اسب رو دم ایوون بست و وسایل روی اسب رو خالی کرد. از فوضولی داشتم له له می زدم. عماد تک به تک خورجین رو خالی می کرد. همه وسائل و زیورآلات زنانه بود. -عماد بگو دیگه! اینا چیه؟ و بی خیال نگاهی به وسایل داخل خورجین ها کردم. طاقه های پارچه و کلی خرت و پرت زنانه. پارچه سرخ رنگی رو بیرون آوردم. دست روی پارچه کشیدم، نرم و قشنگ بود. -این طاقه های ابریشم چقدر دل پسندن. و بی هوا چشمام رو ریز کردم و گفتم: -آها، شصتم خبر دارشد. داری جهاز میبری عماد؟ آخ آخ عماد بالاخره عیالوار شدی؟ همین که خاتون پا به حیاط گذاشت، با لبخند به سراغش رفتم. -خوش آمدی خاتون. و دستهام رو به دور شونه اش حلقه کردم و بوی خوش خاتون رو نفس کشیدم. خاتون به سردی رومو بوسید که با شوق پرسیدم: -خاتون چه خبره؟ عماد چرا این همه وسایل آورده؟ نکنه جهاز می‌برید؟ عروس کشونه؟ خاتون نگاهی به عماد و من انداخت و لبهاش کش اومد. -آره پیشکشی آوردیم. با شوق سمت عماد برگشتم و با چشمای گشاد شده و لبخند پرسیدم: -والا عماد؟ بالاخره قراره از تنهایی در بیایی؟و کل کشیدم و با لبی خندون دست خاتون رو کشیدم. -بیا بالا خاتون، بفرما یه پیاله چایی بخور و تعریف کن عروس کیه؟ مال کجاست؟ اصلا چی شد عماد پسندیدش؟ اما خاتون بدون اینکه قدم از قدم برداره دستم رو کشید. برگشتم و بهش نگاه کردم. چرا خاتون اینقدر ناراحت بود؟ عماد قرار بود عاقبت بخیر بشه، خاتون باید سر تا ته عمارت رو آذین می بست و هفت شبانه روز مراسم می گرفت. پس چر اینقدر غصه دار بود؟ -چه شده خاتون؟ این چه حال و احوالیه؟ نکنه راضی به این وصلت نیستی؟ و با نگرانی به عماد نگاه کردم. -ها عماد؟ چه خبر شده؟ چرا خاتون آشفته است؟ خاتون شونه هام رو گرفت که نگاهم سمتش چرخید. نگاهم به لبهاش افتاد که گفت: -عماد تو رو از من طلب کرده. گیج موندم. چی؟ عماد من رو طلب کرده؟ یه دفعه انگار از آسمون به زمین افتادم. هاج و واج نگاهم به عماد و بعد به اسب ها و وسائلی که آورده بود رسید. زیر لب پرسیدم: -چه گفتی خاتون؟ و با خنده بی حالی پرسیدم: -عماد طلبم کرده؟ -میخواد سایه سرت بشه. خاطرتو میخواد ریشنا. باورم نمی شد. مگه اصلا شدنی بود؟ من یه عمری عماد رو خودی دیده بودم، مگه میشه عماد به چشم دیگه ای نگاهم کرده باشه؟ به سمت عماد برگشتم که با دیدنم سر به زیر انداخت. گیج و حیرون پرسیدم: -ها عماد؟ خاتون راست میگه؟ اما عماد حتی سر بالا نیاورد تا حرف بزنه. دست خاتون رو با حرص پس زدم وبا غیض به سمت عماد رفتم. از همونجا داد زدم: -هوی عماد با توام! سر تو بالا کن مرد! انگار به تریج قبای عماد برخورد که سر بالا آورد و با اخم های درهم به من نگاه کرد. صورت به صورت عماد غریدم: -خاتون چه میگه؟ تو خواهان من شدی؟ عماد با دستهای مشت شده خیره تو چشمام سر تکون داد. -خفه خان گرفتی عماد! اینجوری پیشکشی آوردی؟ یک کلام بگو، خاتون راست میگه؟ صبر عماد لبریز شد و با صدای بلند گفت: -ها خاتون راست میگه، خاطرتو میخوام. برات پیشکشی آوردم تا از خاتون طلبت کنم. دندون هام از حرص رو هم چفت شد. منه احمق رو بگو که به این آدم ایمان داشتم و سه سال تو خونه و زندگیم راهش دادم. هیچ وقت فکرش رو نمی کردم عماد نگاه دیگه ای بهم داشته باشه. تف به شرفت عماد! این بود مردونگیت؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دیگه صبر نکردم. پاکوبان از پله ها بالا رفتم و تفنگی که روی دیوار آویزان بود برداشتم. این تفنگ هم پیشکشی خود عماد بود، می گفت تنهام و اگه شبی نصفه شبی بلایی به سرم بیاد با همین تفنگ از پسش برمیام. روی دستش حکاکی شده بود و تفنگ خوش دستی بود. میدونستم تفنگ مورد علاقه عماده که بهم پیشکشی کرده. و من می خواستم با همین تفنگ عزیز عماد، از شر خودش راحت بشم. از پله ها پایین اومدم. خاتون با دیدن تفنگ تو دستم جلو اومد؛ ولی بهم نرسید. تفنگ رو به سمت عماد گرفتم و داد زدم: -تف به ذاتت عماد! به خودت میگی مرد؟ دیدی بی کس و تنهام گفتی از این خان یه منفعتی ببری؟ حیا نمی کنی؟ من از تو خاطر جمع بودم بی غیرت؛ اما حالا از پشت بهم خنجر میزنی؟ با هر حرف من سگرمه های عماد بیشتر از قبل تو هم می رفت. هر وقت دیگه ای بود از دیدن قیافه اش، ترس به جونم می افتاد. اما اونقدر خون جلوی چشمام رو گرفته بود که دیگه باکیم نبود. عماد بی هوا جلو اومد و جلوی تفنگم وایساد. انگار همه چیز وارونه شده بود. سه سال از روزی که با موهای کچل شده جلوی تفنگ عماد وایسادم و با خاتون از عمارتِ خان فرار کردم، میگذشت و حالا این عماد بود که محکم و قوی جلوی تفنگم وایساده و تو چشمهام زل زده بود. خاتون نالید: -عماد چه می کنی؟ ریشنا تفنگ رو بنداز! عماد با نفس های طوفانی و دست های مشت شده غرید: -بذار بزنه خاتون. من که یه جان بیشتر ندارم اگه دلش آروم می گیره بذار بزنه. خاطر خواهی که گناه نیست. چشم رو هم گذاشتم و دیدم خاطرخواهت شدم، مگه دست منه؟ کم مونده بود از این همه غصه غمباد بگیرم. از بین لب های بهم چسبیده نالیدم: -نگو عماد. بغض کردم و تفنگ تو دستم لرزید. - صورتم رو نمیبینی؟ پیشونی نوشتم رو ندیدی؟ من رو چه به تو؟ مگه نپرسیدی؟ مگه نگفتم طاقت ندارم زن کسی بشم. گفتم اونقدر داغ تو دلم دارم که نمیتانم. دست رو تفنگم گذاشت و جلو اومد. اونقدر جلو که می تونستم نگاه زیر ابروهای گره کرده اش رو ببینم. نگاهی که برخلاف صورت ترسناکش، مهربون و با محبت بود. -میگی چه کنم؟ جلوی چشمام قد کشیدی و خانم شدی. سه ساله همه جا جار زدیم نشان کردۀ منی. تا پا به این آبادی گذاشتم به همه گفتم سایه بالا سر ریشنام. کسی چپ به ناموسم نگاه کنه جیگرشو بیرون می کشم. از مراد بگیر تا مرد غریبه، جلوی همه وایسادم و نعره زدم: «ریشنا مال منه!» همین شد که هوا برم داشت. کم کم به چشم نشان کرده ام دیدمت. به چشم همبالین و ناموسم. ریشنا رخساره و این جای شلاقت به چشمم نمیاد، من فقط میخوام کنار تو باشم. اونقدر مهر تو حرفهاش بود که قطره های اشکم بارید. عماد نامرد. چطور دلت اومد تنها پناهم رو ازم بگیری؟ نگاهش مهربون شد و با آرزو لب زد: -دیگه طاقت ندارم ریشنا. می خوام سایۀ سرت بشم. می خوام گرمای خونه‌م بشی. با حرص عقب کشیدم و اشکام رو با شونه ام پاک کردم. -زبان به دهان بگیر مرد، دروغ نگو! عماد عصبانی شد: -دروغ نیست، خاطرتو می خوام. سه ساله دارم به این خونه میام و میرم. کم کم تموم آرزوی من این خونه و دیدنت شد. روزام تو عمارت می گذشت اما همش دلم اینجا بود، اینکه نکنه شب و نصفه شب کسی سراغت بیاد، نکنه مریض شی و کسی کنارت نباشه. نکنه خان به سراغت بیاد و گیرت بندازه. شبهام رو با فکر به اینکه بالاخره به اینجا برمیگردم، سر می کردم و مثل مرغ سرکنده بال بال می زدم. ریشنا به خاک ماه پری قسم تاب دوریت رو ندارم. دلم می خواد بیام و زیر سقف این خانه باهات زندگی کنم. کنار تو، با تو. می خوام واقعا سایه سرت بشم. داشتم دیوانه می شدم. چرا عماد نمی فهمید هنوز خاطر سیاوش رو می خوام. حتی اگه زن داشت، حتی اگه به خونم تشنه بود، بازم دلم پی روزهایی بود که به خاطرم نی لبک می زد و از زیباییم می گفت. من یه بار دلداده شده بودم دیگه نمی تونستم مرد دیگه ای رو قبول کنم. با گریه تفنگم رو بالا آوردم. خاتون جلو اومد. -نکن ریشنا! بذار حرف دلش رو بزنه. همونجور که تفنگم رو به سمت عماد گرفته بودم به خاتون گفتم: -چه حرفی خاتون؟ مگه حرفی هم مونده؟ عماد بهم نارو زد. من فکر می کردم محرممه اما نبود، از صد تا دشمن بدتر بود. عماد با شنیدن طعنه ام غرید: -ریشنا! لبهام لرزید و التماس کردم: -تو رو به خاک ماه پری قسم، برو عماد! اینجا زن برای تو پیدا نمیشه. عماد نعره کشید. -اما خاطرتو می خوام. اشکام ریخت و منم فریاد زدم: -برو عماد تا خونت رو حلال نکردم. نفسی حرصی کشید و غرید: -منو از چی میترسونی ریشنا؟ مگه خبر نداری یه عمره جانم کف دستمه؟ با گریه سر چرخوندم و تفنگ از دستم ول شد. پشت به عماد التماس کردم: -برو عماد، برو و دیگه برنگرد وگرنه چشم روی حرمت نان و نمکی که خوردیم می بندم و از خانه بیرونت می کنم. من دیگه هیچ صنمی با تو ندارم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عماد درست پشت سرم وایساد و بیخ گوشم گفت: -به خیالت به این راحتی کوتاه میام؟روزی که به خاتون گفتم همین حرفها رو زد. گفت ریشنا بفهمه عاقت میکنه. دیگه اسمت رو به زبون نمیاره. گفتم خاتون من یه عمره مار خوردم و افعی شدم، به این راحتی کوتاه نمیام. تا آخرش می مانم. و رو به خاتون گفت: -خاتون امروز رو برمیگردم؛ اما این پیشکشی ها همینجا می مانه. برگشتم و داد زدم: -به جان آقام این اسباب و وسائلت رو نبری، همه رو به آتش می کشم. عماد شونه بالا انداخت. -همش پیشکشیه، مال خودته. خواستی نگه دار، نخواستی آتش بزن. و دستی بلند کرد و سوار اسبش شد و رفت. رفت و صدای گریه ام رو بلند کرد. دستهای خاتون به دورم پیچید. با گریه بهش پناه بردم. -دیدی خاتون؟ دیدی عماد هم از دستم رفت؟ حالا دیگه تو دنیا هیچ کس جز تو برام نمانده. عماد نامرد چرا این بلا رو به سرمون آوردی؟ خاتون با محبت نوازشم کرد. -به خدا که خبر داشتم دلت پیش سیاوش گیره. زبانم مو در آورد از بس گفتم نکن. اما مرغش یه پا داشت. لباس خاتون رو مشت کردم و صورتم رو به چارقد زردوزیش مالیدم. -حالا چه کنم خاتون؟ بدون عماد چه کنم؟ من مثل جفت چشمام بهش ایمان داشتم اما حالا... حالا چه خاکی به سرم کنم؟ و صدای های های گریه ام بلند شد. خاتون با محبت شونه ام رو نوازش کرد و آه کشید: -خدا کنه عماد از خر شیطون پیاده بشه. اونم برای من مثل سیاوش میمونه؛ اما خاطرتو میخواد، چه کنم. ***. از همون روز، خاطرخواهی عماد و وسائل پیشکشی که آورده بود خار چشمام شد. با غصه می نشستم و به طاقه پارچه ها و گیسو بندهایی که برام آورده بود نگاه می کردم و اشک می ریختم. انگار با حرفهای عماد پشت و پناهم رو از دست داده بودم و حالم خوش نبود. دلم می خواست بیاد و بگه همه اینها برای عوض کردن حال و هوام بوده اما حرفهای خاتون و نگاه شیفتۀ عماد بهم میگفت واقعا عماد خاطرخواهم شده و حالا دیگه عماد رو هم از دست دادم. چند روزی تو آرامش گذشت. اما چه آرامشی که با غصه و غم های من گذشت. بعد از چند روز دیدم دیگه نمی تونم پیشکشی های عماد رو که مثل آینه دق جلوم بود، تحمل کنم، همه وسائل رو به پستو بردم و پردۀ پستو رو انداختم. باید تا وقتی عماد میومد، دندون رو جیگر می ذاشتم. اونوقت همه وسائلش رو بار اسبهاش می کردم و ردش میکردم بره. دیگه نمی خواستم عماد رو ببینم. با صدای کوبیده شدن مشت هایی روی در با هول و ولا از پله ها پایین دویدم. چه خبره این وقت روز؟ چه شده؟ با شنیدن صدای عماد که اسمم رو می برد و می خواست در رو باز کنم، وسط حیاط وایسادم. پس بعد از چند روز اومده تا دوباره از خاطرخواهیش بگه! کبابت می کنم عماد. حالا صبر کن. بدون باز کردن در به سمت اصطبل رفتم. میدونم باهات چیکار کنم. وسائلش رو جمع می کنم تا بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه. دو اسب رو از اصطبل بیرون آوردم. صدای مشت های روی در بیشتر شده بود که کمتر نشد. می دونستم به این راحتی کوتاه نمیاد. مرد جنگ بود و سرسختی، محال بود دست از چیزی بکشه. بالاخره صدای مشت ها قطع شد. خواستم از پله ها بالا برم تا وسائلش رو بیارم که با صدای خش خشی برگشتم و با عجب به دیوار نگاه کردم. با دیدن دست های عماد و پشت بندش ابروهای درهم رفته اش، نفسم از غیض بند اومد و خون جلوی چشمام رو گرفت. عماد خودش رو روی دیوار بالا کشید و به تندی از دیوار پایین پرید. داد زدم: -چه می کنی بی حیا؟ دزد ناموس شدی؟ اسم خودت رو میزاری مرد؟ روز روشن از دیوار خانه مردم بالا می ری؟ عماد سعی کرد آرومم کنه. - چه بی ناموسی ای کردم؟ سه ساله اینجا خونۀ منم هست. امون بده بزار دو کلام حرف بزنیم. -من با تو حرفی ندارم. و خواستم از پله ها بالا برم که صداشو از پشت سر شنیدم: - فکراتو کردی؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: -اگه حرف حسابت همینه، من با تو هیچ صنمی ندارم.عماد با سگرمه های تو هم پرسید: -چرا؟ مگه چه کردم؟ چرا قبولم نمی کنی؟ گفتم: -تو خبر نداری؟ نمی دانی؟ من یه بار خاطرخواه شدم، برای هفت پشتم بسته. پشت دستمو داغ کردم دیگه دل به کسی ندادم. ولم کن.عماد با صدایی آرومی که به سختی می شنیدم پرسید: -هنوزم خاطرِ سیاوش رو می خوای؟ -چه میگی عماد؟ سیاوش تموم شد رفت. زیر لب گفت: -ولی تو هنوز خاطرشو می خوای، هنوز چشمت دنبالشه؟نگاه گرفتم و به روبه روم خیره شدم. عماد راست میگفت با تموم بدی هایی که در حق هم کردیم هنوز نگاهم دنبال سیاوش و صدای نی لبکش بود. عماد که جوابی نشنید غرید: -به من نگاه کن ریشنا! جواب بده! بعد از این همه مصیبت هنوز چشمت دنبالشه؟ بدون اینکه نگاهش کنم با قهر گفتم: -عماد آتیش به پا نکن، دنبال چه می گردی؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بیخ گوشم داد زد: -سیاوش سه ساله دنبال زنده و مرده ات می گرده. سه ساله هر کس اسمی ازت برده به شلاق کشیده، بعد اون همه بدبختی هنوز منتظرشی؟ خبر داری اگه پیدات کنه، تیکه بزرگت گوشته؟ دیوونه شدم. داد زدم: -سیاوش زن گرفت تموم شد و رفت عماد. منو اون چه صنمی با هم داریم؟ نگاهش روی نی نی نگاهم چرخید. واقعا که عماد ترسناک شده بود. -ولی دلت باهاشه. -مگه دلِ من مهمه؟ یادت رفته چه بلاهایی به سرمون اومده. آقاجانم به سیاوش شلیک کرد. من تو روش وایسادم و گفتم به خاطر خون آقاجانم بهش شلیک کردم. فکر می کنی بعد بلاهایی که به سرش آوردیم، هنوز خاطرخواهمه؟ گیرم بیاره، تیکه بزرگم گوشمه. با این وضع و حالم حرف از دلدادگی میزنی؟ انگار با حرفهام تموم قدرت عماد رو گرفتن. دستهاش شل شد و نگاهش به زیر کشیده شد. -پس هنوز دوسش داری؟ -بسه... بسه عماد. زبان به دهان بگیر تا پا روی حرمت نان و نمکی که خوردم نذارم. - برو... برو دیگه نمی خوام ببینمت. عماد که هنوز تو فکر حرفهام بود دیگه تلاشی نکرد. در حیاط رو باز کردم و از خونه بیرونش کردم. . عماد با نگاه نگران پشت در واموند. نمی دونم چی تو نگاهش بود که دلم رو می سوزند و اشک به چشمام می آورد. -آخ عماد کاش می فهمیدی دیگه نمی تونم کنارت آروم بگیرم. نگاه غصه دار عماد روم سنگینی می کرد که دست به در گرفتم و لنگه های در رو به آرومی جلو آوردم. عماد حتی قدمی برای نزدیک شدن برنداشت. انگار تازه فهمیده بود من هر کاری کنم، نمی تونم سیاوش رو از یاد ببرم. بالاخره با چشم های خیس در حیاط رو به روش بستم. همونجا پشت در وایسادم و تکیه به در چوبی دادم. از این همه غصه نفسم بالا نمیومد. سینه ام رو چنگ زدم. سر بالا بردم و رو به آسمون زار زدم. امان از داغت سیاوش که تموم نمیشه. با من چه کردی که مرد خوبی مثل عماد هم به چشمم نمیاد؟ چه کردی که جز تو هیچکس مرحم دلم نمی شه؟ *** «سیاوش» از راه دور عماد رو دیدم که با شونه های خمیده از اسبش پایین پرید. اونقدر تو خودش بود که حتی من رو هم ندید. سر به زیر دهنه اسبش رو گرفت و به اصصبل برد و بیرون اومد. حواسش به جا نبود و فقط زیر پاشو نگاه میکرد. نمی دونستم چه بلایی به سرش اومده که این روزها اینقدر بی حال و پکره. هر چی بود کیف و حالش سر جاش نبود و این ناراحتم می کرد. عماد رفیق شفیق خوبی برام بود. مردی که همیشه پشتم بهش گرم بود و تو این همه سال یک بار هم بهم خیانت نکرد. بیشتر از چشمام به عماد اطمینان داشتم و می دونستم بیشتر از خودش به من بها می ده. قصد کردم باهاش حرف بزنم. باید می فهمیدم دردش چیه که اینجوری زابراهش کرده. اصلا این روزها کجا می ره؟ اون که کسی رو نداره. از دار دنیا یه خواهر داشت که اونم از دست داد؛ پس حتمی پای زنی درمیونه. تا چند وقت پیش فکر می کردم با کسی جور شده و کاشونه اش رو پیدا کرده. عمادی که یه عمر عنق و بدخلق بود تازگی ها می خندید و سر حال بود اما حالا با این وضعی که می دیدم، معلوم بود اوضاع اونقدرها بر وفق مراد نبود. باید باهاش حرف می زدم شاید کاری از دستم برمیومد. از پله های جلوی عمارت پایین رفتم و با صدای بلند اسمش رو بردم: -ها عماد! چیه؟ هوایی شدی و اثری از آثارت نیست با شنیدن صدام جلو اومد. -سلام خان!سری تکون دادم و رو کولش زدم. -چه شده که سر به گریبونی؟ نکنه خاطرخواه شدی پدر سوخته؟ عماد آهی کشید و رک و راست گفت: -ها خان، خاطرخواه شدم؛ اما راهی ندارم. ابروهام بالا رفت. واقعا اوضاح تا این حد خراب بود؟ طفلک عماد! بعد عمری تنهایی و عزلت نشینی، قرار بود عیالوار بشه، اما انگار بخت باهاش یار نبود. -مبارکا باشه مرد! کدوم ماه پیشونیه که دست رد به سینه شیرمرد ما زده؟ بگو خودم به زانو بندازمش.عماد ناراحت و کلافه دستی توی موهاش کشید. -نقل این حرفا نیست خان. دلش جای دیگه اسیره. سری تکون دادم. کارش ساخته بود. من یه نفر خوب دردش رو می فهمیدم. دل که اسیر باشه حوری بهشتی هم به چشم نمیاد. مگه من نبودم؟ این همه تلاش کردم مهر طلعت رو به دل بگیرم؛ اما بالاخره بریدم. من مرد این راه نبودم. باید تا آخر عمر حسرت لوران رو می خوردم و بی یارو یاور زندگی می کردم. -ای دل غافل! زدی به کاهدون رفیق! شاید راه رو غلط رفتی. می خوای خودم پا پیش بزارم. خدا رو چه دیدی؟ شاید دلش باهات صاف شد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عماد بی حال و خسته چشماش رو مالید. -نه خان! کار خودمه. خیلی چموشه... و بی هوا دستهاش رو مشت کرد و زیر لب ادامه داد: - اما درستش می کنم. نمی ذارم از چنگم در بره. عجب کردم. مگه این دختر کی بود که عماد اینجوری طالبش شده؟ عماد همچین مردی نبود. سرش تو کار خودش بود و به ضعیف جماعت زور نمی گفت. اما حالا با اینکه خبر داشت دل دختر جای دیگه اسیره، قصد کرده بود حتمی به دستش بیاره. جل الخالق. -مگه نمیگی دلش اسیره، پس باهات یه دل نمی شه. چطوری می خوای به دستش بیاری؟ عماد ریشخندی زد. انگار خودش هم می دونست راه به جایی نداره و تقلای بی جا می کرد. -من مرد جنگم خان، به این راحتی کوتاه نمیام. خاطرشو می خوام؛ پس تا آخرش می رم. می دونم بالاخره دلش رو به دست میارم. با اینکه نگران عماد بودم و کاری که می خواست بکنه؛ اما به رسم رفاقت شونه اش رو فشردم. -برو مرد قوی باش. از پسش برمیایی. اگه خواستی بگو خاتون رو هم بفرستیم. سری تکون داد و با فکر از هم جدا شدیم. دلم به حالش سوخت. عماد مرد خوبی بود. تمام این سالها به تنهایی کنار من زندگی کرده بود و حالا میدیدم که از عشق دختری که خاطرخواهش شده اینجوری کمرش خم شده. واقعا از ته دل می خواستم به وصال یارش برسه. *** «ریشنا» چند روزی از رفتن عماد گذشت. حرفهاش بلایی به سرم آورده بود که یه چشمم اشک بود و یه چشمم خون. با اینکه دلم با عماد نبود اما نفسم بند میومد که همچین پناهی رو از دست دادم. مخصوصا که عماد مرد خوب و صادقی بود. رفیق روزهای سختم. دلم از دیدن غصه اش خون می شد. اما چه می کردم؟ توان نداشتم سیاوش رو از یاد ببرم. حاضر بودم تا آخر عمر قید عماد رو بزنم؛ ولی از سیاوش دست نکشم. . بی حال تفنگ عماد رو برداشتم و دستی روی قنداق تفنگ کشیدم. آخ عماد چرا خاطرخواهم شدی؟ من که نه زیبا بودم و نه اخلاق درست و درمون داشتم؟ چرا مهرم رو به دل گرفتی که حالا تنها بشم؟ دلم براش تنگ شد. من عماد رو مثل برادر نداشته ام دوست داشتم. مثل یه رفیق که تو سختی و خوشی همراهم بود؛ اما حالا به خاطر مهری که به دل داشت باید می روندمش و دست رد به سینه اش می زدم. نفسم سنگین شد. تفنگ رو به دست گرفتم و از اتاق بیرون اومدم. دلم هوای قدیم رو کرده بود که با عماد لب چشمه می رفتیم. رعد رو زین کردم و تفنگ رو تو خورجینش گذاشتم و سوار بر رعد از خونه بیرون زدم. یکسره تا چشمه تاختم و با خودم کلنجار رفتم. نمی دونستم چیکار کنم؟ مهر سیاوش رو از دلم بیرون کنم و به عماد بله بدم؟ یا قید عماد رو بزنم و تا آخر عمر به تنهایی زندگی کنم؟همش با خودم جنگ داشتم و دیگه نمی دونستم چی درسته و چی غلطه. کدوم کار بهتره، به دلم بها بدم یا به عقلم؟به چشمه رسیدم و رعد رو همونجا رها کردم. تو حال خودم بودم که با صدای شلیکی که توی جنگل و کوه پیچید، به خودم لرزیدم و شونه هام رو از ترس جمع کردم. صدا از سمت دامنه میومد. پرنده ها دیوونه شده بودن و هوا پر از صدای جیر جیر پرنده ها شده بود. دست و دلم می لرزید، یاد دفعه قبل افتادم که سیاوش همینجوری زخمی شده بود. بی اختیار تفنگ تو خورجینم رو برداشتم.این اطراف غریبه نداشتیم و کسی زیاد به اینجا نمیومد و اهالی آبادی فقط سراغ چشمه نزدیک آبادی می رفتن. اما حالا میون همین دار و درخت ها یه نفر شلیک کرده بود که مطمئن بودم اهل اینجا نیست. بین رفتن و نرفتن وامونده بودم. نمی دونستم جلو برم یا نه؟ اگه آدم نابه کاری بود چه می کردم؟ از طرف دیگه دلم شور می زد. با صدای شلیک بعدی دیگه دست دست نکردم. به راه افتادم. می رفتم و سر و گوشی به آب می دادم. اگه مردمان نا اهلی بودن خودم رو نشون نمی دادم. اما باید سر در می آوردم کیه که داره شلیک می کنه. آروم آروم از دل درختا جلو رفتم. شاخ و برگها رو به آرومی کنار زدم تا صدایی درست نکنم. همین که از چند درخت رد شدم. دو سه مرد تفنگ به دست رو دیدم که میون درخت ها وایساده بودن. خودم رو عقب کشیدم و پشت درختی پناه گرفتم. مردها رو نمی شناختم معلوم بود از اهالی آبادی نیستن. رو پنجۀ پا بلند شدم و سرک کشیدم تا بهتر ببینم. نگاهم به سختی از بین برگ درختا گذشت و مردی رو دیدم که پشت به من روی زمین افتاده بود و مردها به سمتش تفنگ گرفته بودن. نفسم بند اومد. مردی که روی زمین افتاده بود رو نمی دیدم اما مرد های بالا سرش، با نامردی دورشو گرفته بودند و می‌خواستند سر به نیستش کنن. یکی از مردها با پا به مرد زد که مرد روی زمین چرخید. سرو روش خونی بود و به سختی می تونستم صورتش رو ببینم. نمی دونم چرا یاد سیاوش افتادم و دلم به درد اومد. نوچه های چنگیز هم همین جور سیاوش رو تنها گیر انداخته بودند و بهش شلیک کرده بودن. غیرتم به جوش اومد. چه نامرد هایی! مظلوم گیر آورده بودن؟ ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مرد اسلحه اش رو بالا برد تا به مرد زخمی شلیک کنه.نگاهم بین تفنگ و مردی که سر و روش زخمی بود و نمیتونستم ببینمش میچرخید. می دونستم نمی تونم از پسشون بربیام، فقط می خواستم مرد رو که شباهت غریبی به سیاوش داشت رو نجات بدم. دیگه نتونستم دندون رو جیگر بذارم. حتی اگه قرار بود سه مرد جونم رو بگیرن، بازم نمی ذاشتم اینجوری نامردی کسی رو بکشن.کمر راست کردم و تفنگم رو بالا بردم و دقیقاً جایی کنار هر سه مرد شلیک کردم که مردها متوجهم شدن و به تندی سمتم چرخیدن و اسلحه هاشون رو به سمتم گرفتن. *** «سیاوش» روی زمین افتاده بودم و بروک پسر چنگیز و نوچه هاش دوره ام کرده بودن. انگار لحظه های آخر عمرم بود. دفعۀ قبل لوران به دادم رسید اما این بار هیچ پناهی نبود. چقدر عماد گفت تنها نرم، اما مرغم یه پا داشت. بعد از سالها هوای لوران به سرم زده بود. اسبم رو زین کردم تا به همون آبادی ای که لوران نجاتم داده بود برم. می دونستم محاله پیداش کنم اما دلم آروم نمی گرفت. باید می رفتم و خونۀ خالی رو می دیدم و دوباره بی خیال می شدم تا به زندگیم برمیگشتم. تاختم و با خاطرات گذشته میون باد بهاری جلو رفتم. . اونقدر تو خاطرات قدیمم سیر کردم که بی حواس پا تو قلمرو چنگیز گذاشتم. .وقتی به خودم اومدم که با شلیکی از روی اسب افتادم و سرم به تنه درختی خورد. سرم از ضربه گیج می رفت و درد امون نمی داد. به سختی نگاهی به زخمم انداختم. تیر بازومو خراشیده بود. بی حال سعی کردم خودم رو بالا بکشم اما با شلیک بعدی سرجام موندم. با صدای بروک آه از نهادم بلند شد. فهمیدم فاتحه ام خونده است. اینبار دیگه خلاصی نداشتم. بروک همونجور که تفنگ به دست داشت جلو اومد و با دیدنم پوزخندی زد: -وقت حسابرسیِ خان بالاده. حالا میفهمی که با آقاجانم در نیفتی. اونقدر زخمی و بی حال بودم که از پشت خونی که روی مژه هام شرّه کرده بود، نمی تونستم درست بروک رو ببینم. مرد سر اسلحه‌اش رو بالا برد و به سمتم نشونه گرفت. لحظه های آخر عمرم بود. بی حال چشم بستم. بلاخره چنگیز داشت انتقامشو می گرفت که با صدای شلیکی که از ناکجاآباد اومد، همه به سمت صدا برگشتیم. چشمامو به زحمت ریز کردم تا کسی که با صدای تفنگش به دادم رسیده بود رو ببینم اما با دیدن دامنی سرخ و چارقد زرد رنگِ زنی ماتم برد. نگاهم روی زنی که روبند به صورت داشت و با تفنگ تو دستش از میون شاخه ها بیرون میومد چرخید. یه زن به دادم رسیده بود؟ جل الخالق! زن قوی و محکم تفنگش رو به سمت پسر چنگیز و دو مرد دیگه گرفت و داد زد: -های جماعت! نامردی می‌کنید! تو قاموستان چند نفر سراغ یه نفر میان؟ ضعیف گیر آوردید خدا نشناس ها؟ بروک و دو مرد دیگه اونقدر از دیدن زن عجب کرده بودن که با گیجی بهم نگاه می کردن. کمتر زنی جرات می کرد تو روی سه مرد تفنگ به دست وایسه. چنگیز هم باورش نمی شد و تفنگ ها رو پایین آورده بودن. دختر که نگاهش یکسره به مرد ها بود، جلو اومد و بالا سرم وایساد. بروک برای ختم آشوب غرید: -راه خودت رو برو ضعیفه! به تو چه که دخالت تو کار مردها می کنی ؟زن با صدای بلند خروشید: -شماها به خودتونون می گید مرد؟ ننگ به هرچی مرده که چند نفری به یه آدم زخمی حمله می کنه. نمی بینید به چه حال و روزی افتاده؟ به خیالتان می ذارم مظلوم کشی کنید؟یکی از مردها قدمی جلو گذاشت -گیس بریده تفنگت رو غلاف کن و برو رد کارت.زن بدون اینکه نگاهم کنه خم شد و آستینم رو کشید و زیر لب جوری که فقط من بشنوم، پرسید: -میتونی راه بری؟ سعی کردم بلند شم؛ اما زن حتی نیم نگاهی به سمتم نکرد.اینقدر از دیدنش عجب کرده بودم که نمیتونستم چشم بگیرم. قد بلند و باریک بود با دامنی چین چین و الوان. روبند به صورت داشت. از گوشۀ روبند میتونستم چشمای زیباش رو ببینم. موهاشو دو گیس بافته بود که از زیر چارقدش معلوم بود. به چشمم اونقدر زیبا میومد که حتی نمیتونستم پلک بزنم و حواسم به جا نبود.بروک با بلند شدنم، تفنگش رو بالا برد که زن بی هوا شلیک کرد. انگار صدا از بیخ گوشم رد شد و ترس به جونم انداخت. گلوله درست کنار گیوۀ یکی از مردها روی زمین خورد و هر دو غلاف کردن. عجب زن نترسی بود! نگران جونش نبود؟زن زیر لب پچ پچ کرد: -من حواسشانو پرت می کنم تو فرار کن. و قدمی جلو گذاشت و داد زد: -تفنگتان را بندازید.چنگیز قدمی جلو گذاشت که زن اینبار به سمتش شلیک کرد. تیر درست از بیخ گوشش رد شد و به درخت پشت سرش خورد. دوباره گلنگدن رو کشید و داد زد: -کر شدید؟ تفنگتان رو بندازید.چنگیز و مردها به اجبار تفنگ ها رو پایین انداختن. با اینکه هر سه مرد جنگ بودن اما زن اونقدر تیز و فرز بود که می دونستن قبل از برداشتن تفنگشون، زن شلیک می کنه. زن فریاد زد. -برید عقب، نامردی هم رسم و رسومی داره. اینقدر بی غیرتید که به آدم تنها هجوم میارید؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مردها کم کم عقب کشیدن که زن به آرومی به من نهیب زد: -برو و باز هم جلو رفت. دیگه دست دست نکردم. به تندی عقب رفتم و سوار اسبم شدم. صدای شلیک بلند شد. از ترس نفسم بند اومد. نگاهم به سمت زن برگشت که به مردها شلیک کرده بود. بروک و مردها با غیض و دستهای مشت شده به من و فرارم نگاه می کردن. زن هنوز پشت به من، تفنگش رو به سمت مردها گرفته بود تا فرار کنم. دهنی رو کشیدم که زن به سرعت از بین لبهاش سوتی زد.دهنه ی اسب به دستم بود اما دل فرار نداشتم اگه مردها به سراغ زن می رفتن چی می شد؟ با ترس به زن نگاه کردم. بروک و دو مرد به خودشون اومدن و خواستن جلو بیان که زن فریاد زد: -برو... برو واینستا.با نهیب زن چاره ای برام نموند. اسب رو هی کردم و به راه افتادم. از گوشه چشم دیدم که اسبی وسط جماعت دویید و روی پاهاش بلند شد و به سمت مردها حمله کرد. بروک و نوچه هاش به اجبار عقب نشینی کردند و از ترس لگد های اسب عقب کشیدن. زن به آنی روی اسب پرید و قبل از اینکه نوچه ها کاری کنن به تاخت از مقابلشون گذشت. تا بروک به خودش بیاد، زن به تاخت دور شد. مرد ها گیج بودن. هر دو از راه هایی جدا دور شدیم و بالاخره نجات پیدا کردیم.همونجور که باد پوست صورتم رو می خراشید به عقب برگشتم. از پشت، نگاهم به چارقد زن که توی هوا می رقصید افتاد. عمرم رو مدیون این زن بودم، الحق که شیر زن بود. دلم می خواست می تونستم به دنبالش برم، اما زن کم کم اونقدر دور شد که هیچ ردی ازش پیدا نبود.با درد دست روی زخم سرم گذاشتم و راه آبادیمون رو پی گرفتم.اونقدر تاختم که بالاخره خیالم راحت شد. دیگه دست بروک و مردهاش به من نمی رسید. زیر درخت هایی نزدیک آبادی کناری، اسب رو نگه داشتم و پناه گرفتم. زخمی شده بودم و با این حال خراب نمی تونستم به خونه برسم، باید منتظر می موندم نفسی تازه کنم و برگردم.باحالی زخمی به درخت تکیه دادم. خونِ روی پیشونیم رو گرفتم. بروک نامرد! حتماً تقاص این کارت رو پس می دی.حساب کتاب من و تو بمانه تا بعد. سر وقتش چنان نسقی ازت بگیرم که دیگه جرات نکنی به سراغ من بیایی. چشم هام رو با درد بستم و فشردم. قیافۀ زن پشت پلک هام نقش بست. باد خنکی وزید و یاد من رو پیش زن برد.انگار که با حس باد چارقد زن توی ذهنم میومد که پیچ و تاب می خورد. زیبا بود مخصوصا با روبندی که زده بود ای کاش می تونستم ببینمش. تو فکرم رفت این شیر زن میتونست دست صد مرد رو از پشت ببنده. ای کاش من هم همچین زنی رو در کنارم داشتم، قوی... محکم... جنگاور، نه مثل طلعت ترسو ... بزدل و خاله زنک که خودش رو تو اندرونی مخفی کرده و فقط به فکر عطینای خودشه. دردم با فکر به طلعت دوباره به یادم اومد.طلعت داغ این روزهای من. مثل استخون تو گلوم مونده بود که نه می تونستم ولش کنم و نه نگهش دارم. فکر طلعت رو عقب زدم . دوباره به زن فکر کردم. زنی که نجاتم داده بود ای کاش میتونستم بفهمم نام و نشونیش چیه. بالاخره بعد از اینکه کمی حالم جا اومد بلند شدم و کشون کشون خودم رو به عمارت رسوندم. زخمی روی اسب افتاده بودم که با صدای عماد چشم باز کردم. عماد با دیدنم به سمتم دوید. -خان این چه وضع و حالیه؟کمکم کرد از اسب پیاده بشم و زیر بازوم رو گرفت. براش گفتم: -بروک دوباره گیرم انداخت. شانس آوردم که یه شیرزن به دادم رسید.ابروهای عماد بالا رفت. -یه شیرزن؟ مال کدوم آبادی بود؟به سختی نفس کشیدم. -مال ده کناری بود. همین که از پله ها بالا رفتیم صدای جیغ مانند طلعت تو گوش هام سوت کشید. -خاک به سرم خان! این چه وضع حالیه؟ چرا به این روز افتادی؟ کی غلط اضافه کرده؟و با دست اشاره کرد. -بفرما... بفرما خان.و جلو اومد که دستم رو بلند کردم. اونقدر از طلعت بیزار بودم که طاقت دیدنش رو هم نداشتم چه برسه بهم دست بزنه به سختی با کمک عماد از پله ها بالا رفتیم که پشت سرم مویه کنان لابه کرد. - خدا ازشان نگذره. ببین چه بلایی سر آقای این خونه آوردن!فقط چشم بستم تا صداشو نشنوم، از این زن حالم بهم می خورد. آخ لوران ببین با من چه کردی که حتی بعد رفتنت هم درگیر نفرین توام. عماد کمکم کرد تا به پشتی تکیه بدم. خاتون سنگین و با اخم های درهم پا به اتاق گذاشت. از این اتفاقات زیاد دیده بود و براش سنگین نبود.زود به کُلفت ها دستور داد: -مرهم و چلوار بیارید. یه تشت پر از آب گرم هم بیارید.به تندی کنارم نشست و دستار دور کمرم رو باز کرد و با درد لباس هام رو کند. طلعت گوشه ای نشسته بود و مویه می کرد. -خدا ازشان نگذره. به زمین گرمشان بزنه. چشمام رو با حرص بستم اصلا حوصلۀ زجه مویه هاش رو نداشتم. خاتون که حالم رو فهمید رو به طلعت گفت: -خوبه، خوبه بسه دیگه! خبر مرگش رو که نیاوردن! این همه گریه و زاری برای چیه؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پاشو دست بجنبون کمک کن لباس های خان رو بیار. این دختر ها که رفتن و هنوز نیامدن. طلعت با چشمای گریون بیرون رفت. با رفتنش انگار نفسم بالا اومد و یکم حالم بهتر شد. خاتون با ملایمت پرسید: -باز چی شده خان؟ -بی خبر از بروک و نوچه های چنگیز پا به آبادی کناری گذاشتم که بهم شلیک کردن. میخواستن کارم رو تموم کنن.خاتون بدون اینکه حرفی بزنه به من نگاه کرد تا آخر حرفم رو بشنوه. -آخ خاتون نبودی ببینی، فکر میکردم نفس های آخرمه، اما یه شیر زن به دادم رسید و نجاتم داد.خاتون سری تکون داد. -خدارو شکر. عمرت به دنیا بوده سیاوش خان. -ها خبر دارم با اومدن یکی از خدمتکارها خاتون تشت پر آب رو زیردستام گذاشت و دستام رو به آرومی شست. زخمام رو تیمار کرد. عماد که مثل همیشه پشت پنجره وایساده بود و نگهبانی می داد، پرسید: -نمی خوای کاری کنی خان؟ -چرا به وقتش؛ اما الان نه. بروک و چنگیز حواسشان جمعه و از پسمان برمیان؛ اما به وقتش انتقامم رو از این آدم می گیرم. طلعت باز هم پا به اتاق گذاشت و کنارم نشست. خودم رو جمع کردم. به روی خودش نیاورد و شروع به قربان صدقه ام رفت. چشمام رو با درد بستم. چرا این زن خفه نمی شد؟ چرا دست از سرم برنمیداشت؟ به خاتون اشاره کردم که حرف دلم رو فهمید و به طلعت گفت: -پاشو عروس، پاشو جای خان رو آماده کن یکم بخوابه. طلعت با گوشه چشمی بلند شد و به اتاق کناری رفت. رختخوابی برام تو اتاق پهن کرد. با لباس تمیز روی رختخواب دراز کشیدم. از بدن درد و زخم های روی تنم خسته و کوفته و بی حال شده بودم. زیر لب به عماد گفتم: -عماد حواست به آبادی و اهالی باشه معلوم نیست دوباره چنگیز کی شبیخون بزنه! -حواسم هست آقا، حواسم هست؛ ولی شما هیچ وقت نگفتی که چرا چنگیز به خونت اینقدر تشنه است؟ -میگم عماد، فعلا حواست به همه چی باشه. و چشم روی هم گذاشتم. با اخم بهش نگاه کردم. طلعت مثل موش ترسیده عقب کشید. -تو کار و زندگی نداری؟ اینجا چه می خوای؟طلعت با کف دست روی دست دیگه اش کشید. -چه کاری واجب تر از شما. با دست اشاره کرد. -پاشو برو... برو بذار بخوابم. طلعت لب ورچید و بالاخره از اتاق بیرون رفت. نفس خسته ای کشیدم .دلم نمی خواست باهاش تندی کنم. اون بیچاره که گناهی نداشت اما دست خودم نبود بی خود بهش سخت می گرفتم. چشم روی هم گذاشتم و یاد دختر افتادم. یاد شیر زنی که به دادم رسیده بود. یاد صدای محکمش، یاد این که براش مهم بود چند نفری به جونم حمله کردن. این که به دادم رسید و نذاشت بروک کارمو یکسره کنن. من جونمو مدیون اون زن بودم. باید پیداش میکردم باید بهش مشتولوق می دادم. همچین زنی لایق بخشش و کرم من بود. وسوسه دیدنش تو سرم چرخ خورد. کدوم شیر زنی خان بالاده رو نجات داده؟ حتمی لایق اسب و چند گوسفند بود. باید پیداش میکردم. پیدا کردنش سخت نبود با اون چشم های تیز زیر اون روبند عجیب، با اون قد و قامت و ظاهر قوی، حتمی پیداش می کردم. همون جور که چشمام بسته بود زیر لب گفتم: -عماد اگه زنی نجاتپ بده، به گمونت چه مشتولوقی به دردش میخوره؟ -می خوای به زنی که نجاتت داده مشتولوق بدی؟ -ها باید جبران کنم. جونمو مدیونشم. عماد زیر لب هومی کرد. -هوم گردنبند و خلعتی؟ طاقه پارچه؟ ابرو بالا انداختم. -نه، زنی که من دیدم اهل این چیزها نبود. -پس حتمی اسب و قاطر؟ بی هوا چشم باز کردم و تو جام نشستم. درد تا پس سرم رفت. عماد جلو اومد. -آروم خان. چه می کنی؟ -تفنگی که از فرنگ آوردم رو بیار. عماد هاج و واج موند. -خان! واقعا می خوای اون تفنگ رو بهش بدی؟ سرم رو گرفتم. -جونم رو مدیونشم عماد! یه تنه سراغ بروک و نوچه هاش رفت و به دادم رسید. اگه نیومده بود، حتمی تا الان ریق رحمت رو سر کشیده بودم. تفنگم رو بیار. عماد از اتاق بیرون رفت و با تفنگم به اتاق برگشت. دستمو دراز کردم و تفنگ رو گرفتم. از تمیزی دل می برد. اونقدر این تفنگ رو دوست داشتم که همیشه رو دیوار اتاق جا خوش کرده بود. گلنگدنش رو کشیدم و نگاهی به ظاهرش انداختم. بهترین و دوست داشتنی ترین تفنگم بود اما حالا میدیدم بهترین مشتلوق برای این شیر زنه. -بپیچش لای طاقه، حالم که روبه راه شد بهش میدم. -خان نمیخوای فکری به حال چنگیز کنی؟ آهی کشیدم و چشم بستم. -جنگ ما از وقتی شروع شد که بهش بند کردم. خودم مقصرم که سراغش رفتم. فعلاً باید صبر کنم تا آبها از آسیاب بیفته. *** سه روز بعد با اینکه هنوز خوش احوال نبودم، راهی دیدار شیر زن زیبا شدم. تو این مدت خواب به چشمم نمیومد، باید زن رو پیدا میکردم. دوست داشتم بدونم کیه، چه کاره است، نام و نشونیش چیه. آقا بالاسر داره یا نداره. و یه نظر بدون روبند اون چشمای زیبارو ببینم. اون گیس های بلند و شبق مانند رو. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تموم فکر و ذکرم شده بود دونستن اینکه اون زن کیه و اهل کجاست و چه جوری وسط ناکجا آباد نجاتم داده؟ دستی روی تفنگ داخل خورجینم کشیدم. بهترین تفنگم رو می‌بردم تا پیشکشی زن کنم. لبخندی زدم. از فکر پیدا کردنش دلم غنج می رفت. این دفعه حواسم رو خوب جمع کردم مبادا به چنگ بروک و دارو دسته اش بیفتم. اگه دوباره گیر می افتادم اینبار کارم با کرام الکاتبین بود. به جایی که زخمی شده بودم رسیدم و آروم آروم به سمت چشمه ایی که همون نزدیکی بود به راه افتادم. همون جایی که فکر می کردم ممکنه دختر رو ببینم. خدا خدا میکردم پیداش کنم. دم چشمه رفتم و سرکی کشیدم خبری ازش نبود. چشم انتظار بودم سر چشمه ببینمش اما نبود. همونجا لب تخته سنگی پشت بوته ها جوری که دیده نشم پناه گرفتم و منتظر اومدنش شدم. صبح به ظهر رسید و کسی به سراغ چشمه نیومد. دو دل شدم نکنه زن اصلا به چشمه نیومده و از جای دیگه ای به سراغم اومده؟ نیم خیز شدم و سرکی کشیدم که با دیدن دو زن دوباره مخفی شدم. چشمهام رو ریز کردم و خوب به قد و بالای زن ها نگاه کردم. ذوق از سرم پرید. زن نبود، هیچ کدوم اینها نبود. بازهم منتظر موندم. زن ها لب چشمه اومدن. خندیدن، حرف زدن، زیر لب پچ پج کردن و آب برداشتن و رفتن اما خبری از زن نشد که نشد. زیر لب خدا خدا می کردم امروز پیداش بشه؛ اما تموم روز نشستم و چشم انتظار موندم و خبری نشد. نمی خواستم از مردم آبادی نشونیش رو بپرسم. میترسیدم آقا بالا سر داشته باشه و از اینکه یه نره خر به دنبال زن یا دخترش میگرده غیض کنه و دردسری برای دختر درست کنه. می خواستم خودم پیداش کنم، بدون اینکه نام نشونیش رو بدونم بالاخره تنگ غروب خسته و بی حوصله بلند شدم و راهی خونه شدم. روز اول گذشت و روز دوم رسید. باز هم مثل روز قبل لب چشمه رفتم و باز هم خبری نبود. حتی زن ها هم برای برداشتن آب نیومدن. عجب چشمه خلوتی بود! چرا کسی برای آب برداشتن نمیومد. نکنه خطا کردم و زن اصلا به چشمه نمیاد؟ با اینکه دو دل شده بودم اما همچنان چشم به راهش بودم. عجیب بود که برای برداشتن آب نمیومد. انتظار داشتم امروز ببینمش اما حتی اون روز هم نیومد. روز سوم نا امیدتر از دیروز به لب چشمه رفتم. امید داشتم بالاخره پیداش کنم. چون هر کسی بود، بالاخره بعد از سه روز باید از چشمه آب برمی داشت. *** «ریشنا» مشغول جارو کردن حیاط بودم که با صدای عماد کمر راست کردم. -ریشنا!عماد با نگاهی منتظر میون دو لنگه باز در وایساده بود و منتظر اجازه من بود تا قدم به حیاط بذاره. با اخم نفس سنگینی کشیدم و به رسم رفاقت قدیممون به پیشوازش رفتم. -ها عماد خوش آمدی. چه بی خبر! عماد از زیر ابروهای سیاهش نگاهی کرد و بالاخره قدم به حیاط گذاشت و اسبش رو به نرده های ایوان بست. با اینکه سه سال با عماد دست به یه سفره برده بودم اما بعد فهمیدن خاطرخواهیش دیگه دل دیدنش رو نداشتم کنارش اذیت می شدم. دوست داشتم بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه.از کنارش گذشتم و زیر لب به رسم مهماننوازی گفتم: --چای تازه دمه، بیا تو یه پیاله چایی بخور!قدمی به سمتم برداشت و سد راهم شد. -برای چای خوردن نیومدم ریشنا. خان این روزها گرفتار چنگیز شده، باید برگردم. لبهام از هم باز موند. بازم سیاوش و دشمنیش با چنگیز؟ پس کی قرار بود دلم آروم بگیره؟ لبهام رو بهم دوختم و حرفی نزدم و به سمت پله ها رفتم که صداش رو شنیدم: -هنوز دل چرکینی؟اصلا حوصله یکی به دو کردن با عماد رو نداشتم. اگه می خواست به این خونه قدم بذاره باید عطای این عشق رو به لقاش می بخشید. برگشتم و صورت به صورتش گفتم: -عماد خسته نشدی؟ اگه برای حرفهای قبلت آمدی برگرد. اینجا زن برای تو پیدا نمیشه.و با غیض عقب کشیدم که پر چارقدم کشیده شد. با گیجی نگاهی به دستش که چهار قدم رو چنگ زده بود انداختم. چه جسارتا! حالا دیگه کارش به جایی کشیده که دست به چارقدم می بره؟ قلم می کنم دستی رو که به زنانگی هام دست درازی کنه.زیر دستش زدم و قدمی عقب گذاشتم. -دست بکش عماد. تازگیها پات رو بیشتر از گلیمت دراز می کنی. ولی عماد دست بردار نبود. یک قدم عقب رفته ام رو جلو اومد و سر روی صورتم خم کرد. -من که بهت گفتم دردم چیه! از غیض نفسم بند اومد و تندی کردم. -دردت هر چه هست دوا_درمانش دست من نیست. برگرد سرزندگیت عماد. به جان آقام ببینم هوا به سرته، دیگه نمی ذارم قدم به این خانه بذاری.عماد گفت -خاطرتو می خوام ریشنا. عصبانی شدم و گر گرفتم. برگشتم و گفتم -نشنیدی چه گفتم؟ ما چه هرجی به هم داریم مرد! صورتمو نمیبینی؟ این خطی که سه سال روی صورتم مانده و خوب نمیشه رو نمی بینی؟ این پیشانی نوشت رو نمی بینی که تارک دنیام کرده. چه از جانم می خوای نامرد!چشماش درخشید و ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii