#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_صدویکم
اونو توی تختش خوابوندم و همین طور که روشو می کشیدم گفت تو که رفتی یک مرد اومد بچه ها رو دوست نداشت و من دیدم بد شد داغون شد بعدم به من حمله کرد افتاد روی من گفتم باشه مامان جان الان دیگه بهش فکر نکن دیگه رفته و اونم چشمهاشو روی هم گذاشت. کنارش نشستم ..از حرفاش چیزی نفهمیدم ولی غصه ی دنیا اومد به دلم از خواب بیدار شدم نمی دونستم کجام دور و ورم رو نگاه کردم امیر و علی کنارم بودن ولی یلدا نبود از جام بلند شدم و دیدم دخترم صبحانه ی من حاضر کرده و منتظره من بیدار بشم ... گفت خانم خانما دیرتون نشه اینقدر می خوابین خوابالو شدی مامان خانم گفتم نه بابا شب هایی که خوابم نمی بره اینطوری میشم دیروز اعصابم خورد شد تا نزدیک صبح فکر می کردم ... گفت شما صبحانه بخور و برو فکر چیزی نباش من ناهار هم درست می کنم ... راستی اسم منو دبیرستان نمی نویسی ؟ تازه باید امسال امیر و هم بنویسی ....گفتم نمی دونم حالا ببینم خدا برای من چی خواسته .... شاید از این شهر هم رفتیم ..گفت نه تو رو خدا همین جا خوبه از خونه ی حاج خانم نریم من اینجا خیلی خوبم ، دوست دارم همین جا بمونیم ..... بغلش کردم و بوسیدمش و پرسیدم اونوقت چرا اینجا رو دوست داری ؟ گفت : دوست دارم دیگه ..ای ..مامان جان زود باش دیرت شد ..... با اینکه قبولش برام سخت بود که یلدا تو سن چهارده سالگی فکر عشق و عاشقی باشه ...ولی حدس می زدم که اونم نسبت به مصطفی احساسی داره که من خوشم نمیاد ... همین منو تو فکر برده بود که هر چی زود تر از اون خونه و یا حتی از این شهر برم .یلدا از رفتن پیش مامان خیلی خوشحال بود به خصوص که می تونست هر روز بهروز رو ببینه .... و خوب طیبعی بود که حامد هم حالش خوب بود و دنیا بر وفق مرادش بود مرتب با یلدا پز می داد و از استعداد اون تعریف می کرد و فخر می فروخت ..... و قربون صدقه ی من می رفت... که همچین بچه ای براش آوردم ... و من هنوز دلواپس این بودم که اگر دوباره اون حالت ها به یلدا دست بده ممکنه چه اتفاقی بیفته ...... دو ماه از اول مهر گذشته بود که من و حامد با هم یلدا رو برای اولین بار بردیم کودکستان ... دختر جوونی اومد به استقبالش و یلدا هم ظاهرا از اون خوشش اومد و دستشو داد بهش و با هم رفتن توی کلاس ...وقتی خاطرمون جمع شد که اون حالش خوبه ازش خداحافظی کردیم و رفتیم بیمارستان ..... من توی بیمارستان از حامد جدا شدم و رفتم توی بخش خودم به محض اینکه رسیدم سر پرستار دوید جلو و گفت بدو ...بدو بهاره بچه ات حالش بده از کودکستانش زنگ زدن ... بدو ... نفهمیدم خودمو چطوری رسوندم به حامد داشت با منیژه حرف می زد از همون جلوی راهرو داد زدم دکتر بدو یلدا ..... و خودم دوباره از پله ها دویدم پایین که برم سراغ ماشین ... حامد از من زودتر رسید و با سرعت حرکت کرد به طرف کودکستان .... هیچ کدوم حتی یک کلمه حرف نزدیم ..تا رسیدیم ... حامد با سرعتی می رفت که من هر آن احتمال می دادم اتفاقی برای خودمون بیفته .... وقتی رسیدیم ...مدیر کودکستان جلوی در بود و داشت گریه می کرد تا چشمش به ما که افتاد شروع کرد به قسم و آیه خوردن که ما کاریش نکردیم الان با آمبولانس بردنش بیمارستان .... اون داشت توضیح می داد حامد داد زد کدوم بیمارستان ؟ ..... و سوار شدیم و حامد بوق زنان و دستپاچه در حالیکه من دیگه نمی تونستم نفس بکشم ...ما رو روسوند به همون جایی که یلدا رو برده بودن ..... سراغشو گرفتیم . با عجله رفتیم... اون توی اورژانس بود و داشتن بهش تنفس مصنوعی می دادن حامد دوید جلو و گفت: نه این کارو نکنین من پدرشم و دکتر اطفالم برین کنار ...فورا دستور داد بهش اکسیژن وصل کنن و یک آمپول بهش زد ...... یلدا سیاه و کبود شده بود و من فکر کردم دیگه یلدا رو از دست دادم ...فقط می زدم تو صورتم و سرم و نمی فهمیدم چیکار می کنم نمی تونستم اون منظره رو ببینم ...وقتی نفسش بالا اومد حامد سرشو گرفت بین دو دست و نشست و های و های گریه کرد و من دست یلدا رو گرفته بودم و می لرزیدم تا دو ساعتی که یلدا توان اینو نداشت که چشمشو باز کنه بی حال و بی رمق افتاده بود و کمی هم خوابید ....و کم کم حالش بهتر شد چشمش رو که باز کرد حامد رو می خواست دوست داشت توی بغل اون باشه ...حامدم اونو در آغوش گرفت بعد ما رو آورد خونه گذاشت و باید میرفت بیمارستان ولی قبل از این که بره از یلدا پرسید عزیز بابا می خوای به من بگی چی دیدی که دوباره ترسیدی ؟ گفت بد بود داشت منو می کشت بهم حمله کرد زشت بود داغون بود پرسید منظورت از داغون چیه ؟ گفت داغون دیگه مثل داغون ... گفتم حامد جان می دونی الان باید بخوابه تا حالش خوب بشه برگشتی عزیزم ، الان فکرت رو مشغول نکن برو دم در یواشکی به من گفت تو چی میگی بازم چیزی به فکرش رسیده یعنی اون چی می بینه گفتم نمی دونم تو برو به کارت برس
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_صدویکم
عماد از پشت کمرش رو گرفته بود و ناله می کرد. با ترس برش گردوندم. کمرش زخمی شده بود و دو تیکه چوب میون پهلوش فرو رفته. به زحمت چوب رو بیرون کشیدم که صدای ناله عماد بلند شد. نگاهی به دور و بر انداختم. خبری از اسب ها نبود. با دیدن خون روی کمرش دلم ریخت.
-زخمت عمیقه عماد. بذار ببندم.
به تندی چارقدم رو از سر گرفتم و روی زخمش فشار دادم. موهام دور صورتم رو گرفت. عماد ناله ای کرد که از پشت سرم صدای خرخری شنیدم. از ترس بند بند وجودم لرزید. اهالی آبادی گفته بودن یه وقتایی ردپای گرگ رو تو جنگل دیدن اما حالا یکی از گرگ ها درست پشت سرم بود و خرناس می کشید. حالا فهمیدم چرا رعد و اصلان ترسیدن و فرار کردن. عماد اسمم رو برد که به محض غرش گرگ چرخیدم. اما دیگه دیر شده بود. گرگ وحشی به سمتم حمله کرد و دندان های تیزشو تو شونه ام فرو کرد. درد تا پس سرم بالا رفت. فک حیوون روی شونه ام چفت شد و صدای نالهم رو بلند کرد. سعی کردم گرگ رو عقب بزنم اما پنجه های گرگ تو شونه ام فرو میرفت و از درد جیغ میکشیدم که با زوزه ای بدن حیوون تکون خورد و رد خون روی صورتم پاشید و فکش شل شد. نگاهم بالا اومد و تیر روی گردن حیوان رو دیدم. از درد به خودم پیچیدم که بالاخره تنه گرگ روی سینهم افتاد. صدای عماد رو شنیدم:
-ریشنا... ریشنا خوبی؟ از درد حتی نمی تونستم لب باز کنم. دندون هام رو هم قفل شده بود و دلم میزد. عماد با همون زخم باز کمرش لاشه گرگ رو از روی تنه ام بلند کرد.
-صدامو میشنوی؟
بی حال و بی جون چشم باز کردم. چارقدم رو روی زخمم گذاشت که صدای نالهم بلند شد.
-زخمت بازه، باید ببندم.
کم کم از دردی که تو جونم می پیچید داشتم از حال میرفتم.
عماد به صورتم زد.
-ریشنا به حالی، صدامو میشنوی؟
فقط سری تکون دادم و نفس سنگینی کشیدم. عماد که خیالش کمی راحت شد، از بین لبهاش سوتی زد. صدای سوت عماد تو جنگل پیچید و صدای شیهۀ اصلان رو بلند کرد. صدای زمزمه اش شنیدم:
-طاقت بیار دختر، طاقت بیار. من روی اسب نشوند که از درد خم شدم. بیچاره عماد با همون زخم کمرش به تندی نشست از درد شونه ام رو فشردم.
-دارم میمیرم عماد.
صداشو شنیدم که زیر گوشم گفت:
-مهمل نگو دختر! تو از شلاق خان و چاقوی من جون سالم به در بردی، قرار نیست با حملۀ گرگ بمیری. نهیب زد.
-به خودت بیا دختر. قرار نیست نعشت رو برای خاتون ببرم. کم کم داشتم از حال می رفتم که زمزمه کرد:
-جان آقات نخواب. من این همه به خان دروغ نگفتم که به این راحتی از دست بدمت.عماد به تاخت می رفت و باد روی موهای سرخ و خونیم می چرخید و زلفام رو به تاراج می برد. دردم آروم آروم کم می شد و بی حالی جاشو می گرفت. عماد اسب رو هی می کرد و باز هم به اسب بیچاره نهیب می زد. اسب پرواز کنان جلو می رفت. در گوشم پچ پچ کرد.
-به خودت بیا ریشنا. تو از شکنجههای خان زنده موندی، از سنگساار مردم آبادی جون سالم به در بردی. از سردابۀ عمارت خان، از آتیش گرفتن اصطبل، از چنگ من وهمه مردهای دورو ورت نجات پیدا کردی. به این راحتی وا نده دختر.
لبخند تلخی زدم. راست میگفت. چقدر جون سخت بودم من.
زیر لب زمزمه کردم:
-میخوام، اما خوابم میاد عماد.. صدای نفس های سنگینش رو کنار گوشم می شنیدم
- نه نخواب ریشنا، طاقت بیار.
و با بغض بیخ گوشم گفت:
-نذار داغت به دلم بمونه. ماه پری رفت و تنهام گذاشت. تو دیگه نرو. به خدا که طاقت رفتنت رو ندارم.میون خواب و بیداری، میون درد و خماری، لرزش صدای عماد رو می فهمیدم. درست مثل آدمی گرانقدر کنار گوشم حرف می زد و ازم میخواست بیدار بمونم. اما مگه دست خودم بود؟ درد داشت من رو همراه خودش می برد.بالاخره قدم های اسب شل شد و وایسادیم. عماد از اسب پایین پرید. تلو تلویی خوردم و از اسب پایینم آورد. بی حال و ناتوان تکیه دادم.خوب می دونستم عماد بهتر از هر کسی هوام رو داره.از پله هایی بالا رفت و بالاخره با ملایمت روی زمین خوابوندم و به صورتم ضربه زد.
-ریشنا؟ ریشنا صدام رو می شنوی؟ ریشنا چشمات رو باز کن بدانم نفس می کشی.
به زحمت چشم باز کردم و از میون لبهای خشکیده نجوا کردم:
-تشنمه عماد. تشنمه.
پیاله ای آب به لبهای خشکم چسبید؛ ولی حتی آب هم نتونست عطشم رو بگیره. عماد محکم دستارش رو روی زخم فشار داد از درد با دستهای کم جون عقب کشیدم و دستشو پس زدم که صورت به صورتم زمزمه کرد:
-بذار کارمو کنم ریشنا، زخمت عمیقه. به آرومی و ملایمت روی زمین خوابوندم. به سختی نفس می کشیدم. انگار تمام روز راه رفته و حالا نایی برای بیدار موندن نداشتم.عماد با نگاهی نگران، موهای صورتم رو کنار زد و با ناراحتی گفت:
-باید طبیب خبر کنم ریشنا
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii