eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
197 عکس
705 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعتی بعد مامان و بهروز که حالا یک پای مصنوعی داشت و یک دستش خوب کار نمی کرد با هم اومدن ... مامان با ترس از اینکه برای بچه ای که توی شکمم داشتم اتفاقی افتاده باشه خودشو زود رسوند .... چون اون هیچوقت شکایتی از من نشنیده بود فکر دیگه ای نکرده بود .... به محض این که رسید حامد اونا رو نشوند و اومد دنبال من و گفت حالا وقتشه رو در رو حرف بزنیم تا تکلیف این کار روشن بشه ...من فکر کرده بودم که حامد دلش برای من سوخته ولی دیدم اون به دنبال حرف خانجان می خواست شریک جرم برای خودش پیدا کنه ..... برای همین فورا رفتم بیرون ، صورتم در اثر گریه ی زیاد بهم ریخته بود و باعث ناراحتی مامان و بهروز شد و نگران منتظر بودن حامد حرف بزنه ..... یک مرتبه بیدار شدم و دیدم یلدا داره با خودش زمزمه می کنه و خوشحال ظرف می شوره ...از دور نگاهش کردم مثل گلی بود که داشت می شکفت صبحانه آماده کرده بود لباسهای منو حاضر گذاشته بود و داشت ناهار درست می کرد ... گفتم صبح به خیر عزیز دل مادر داری منو لوس می کنی ؟ چرا صبح به این زودی بلند شدی؟ گفت : مامان خانم دیرت میشه شما که صبح اگر من بیدار نشم خواب میمونی با خنده پرسیدم ناهار چی داریم حالا ؟ گفت خودم خیلی هوس خورشت بادمجون کردم ... دارم درست می کنم پرسیدم چرا به این زودی داری ناهار درست می کنی ؟ دیر نمیشه که حالا ... گفت زودتر حاضر میشه راحت ترم ...رفتم تو آشپز خونه تا ببینم چیکار کرده از پنجره چشمم افتاد به حیاط مصطفی رو دیدم که دار ه اون یک ذره باغچه رو آب میده .....نمی دونم یلدا هیچوقت به من دروغ نمی گفت ..واقعا اون صبح ها برای اینکه مصطفی رو ببینه بیدار می شد ؟گفتم : یلدا جونم می دونستی آقا مصطفی هم تو حیاط داره آبپاشی می کنه ؟ گفت : آره مامان هر روز میاد دیدمش آخه صبح باید بره رستوران اول باغچه رو آب میده..... گفتم : نکنه دم بریده تو همون طور که خوندن و نوشتن رو زود یاد گرفتی این کارا رو هم زود شروع کردی ؟ گفت : چه کاری ؟ گفتم راستشو بگو من ناراحت نمیشم فقط جلوتو می گیرم .... گفت : راست چیو بگم مامان جان ؟ گفتم تو به خاطر مصطفی صبح کله ی سحر داری ناهار درست می کنی ؟ گفت : وا مامان ؟ چی میگی اونا خودشون ناهار دارن من چرا درست کنم ؟ گفتم داری خودتو می زنی به اون راه؟ منظورم اینه که .... یلدا چرا مصطفی هر روز میاد باغچه رو آب میده ؟ گفت : آهان منظورت اینه که من عاشق مصطفی شدم ؟ نه مامان جون این خبرا نیست ولی براش احترام قائلم و دوست دارم با اونا باشم ولی به جون مامان اون طوری که شما فکر می کنین نیست اون دفعه هم پرسیدی بهت گفتم اگر چیزی باشه خوب به شما میگم ... چرا دروغ بگم ..... گفتم یلدا فردا یکسال میشه ما اومدیم مشهد .. یادته .. چقدر ترسیده بودیم ؟ گفت : مامان بیا برگردیم تهران ..من دلم خیلی تنگ شده برای مامان زری اون که گناهی نداره ... گفتم ولی دیدی که اون دفعه پیدامون کردن نمیشه دوباره تو درد سر میفتیم ... خانجان اگر منو گیر بیاره تیکه تیکه ام می کنه ...... همین طور که حاضر می شدم برم بیرون گفتم : یلدا مامان جان یک وقت کاری نکنی برای مصطفی سوءتفاهم بشه .. خودتو بکش کنار ... ما تو وضعیتی نیستیم که برای خودمون درد سر درست کنیم .... گفت : چشم خاطرت جمع باشه ... خوب من واقعا از بابت یلدا خاطرم جمع بود اون صادق ترین و راحت ترین آدم روی زمین بود و هر وقت نگاهش می کردم می دیدم که واقعا با بقیه ی آدمها فرق داره ... با همه ی استرسی که به اون وارد میشد همیشه یک آرامش خاصی به من می داد که دلم قرار می گرفت ....اون روز من رفتم و اول اسم یلدا رو دبیرستان نوشتم و امیر رو کلاس اول و علی رو هم توی همون مدرسه ی امیر کودکستان گذاشتم تا همه با هم بریم بیرون و با هم بر گردیم تا من بتونم بیشتر با بچه هام باشم .... اولین روزی که یلدا می خواست بره مدرسه مصطفی اومد و گفت : بهاره خانم من بچه ها رو می برم ... قبول نکردم ..... و گفتم : نه مرسی بزار خودم ببرم ....این طوری باعث زحمت شما میشه نمی خوام ممنون .... و خودم اونا بردم . ولی ساعت تعطیلی بچه ها با من یکی نبود.... باید یک فکری می کردم ... و نمی تونستم به یلدا اجازه بدم خودش بیاد با اینکه مسیرش یک کوچه بیشتر تا خونه فاصله نداشت .... اون روز رو اجازه گرفتم و پیش خودم گفتم:ولش کن به مصطفی میگم بچه ها رو از فردا اون برگردونه خونه ... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پاشو دست بجنبون کمک کن لباس های خان رو بیار. این دختر ها که رفتن و هنوز نیامدن. طلعت با چشمای گریون بیرون رفت. با رفتنش انگار نفسم بالا اومد و یکم حالم بهتر شد. خاتون با ملایمت پرسید: -باز چی شده خان؟ -بی خبر از بروک و نوچه های چنگیز پا به آبادی کناری گذاشتم که بهم شلیک کردن. میخواستن کارم رو تموم کنن.خاتون بدون اینکه حرفی بزنه به من نگاه کرد تا آخر حرفم رو بشنوه. -آخ خاتون نبودی ببینی، فکر میکردم نفس های آخرمه، اما یه شیر زن به دادم رسید و نجاتم داد.خاتون سری تکون داد. -خدارو شکر. عمرت به دنیا بوده سیاوش خان. -ها خبر دارم با اومدن یکی از خدمتکارها خاتون تشت پر آب رو زیردستام گذاشت و دستام رو به آرومی شست. زخمام رو تیمار کرد. عماد که مثل همیشه پشت پنجره وایساده بود و نگهبانی می داد، پرسید: -نمی خوای کاری کنی خان؟ -چرا به وقتش؛ اما الان نه. بروک و چنگیز حواسشان جمعه و از پسمان برمیان؛ اما به وقتش انتقامم رو از این آدم می گیرم. طلعت باز هم پا به اتاق گذاشت و کنارم نشست. خودم رو جمع کردم. به روی خودش نیاورد و شروع به قربان صدقه ام رفت. چشمام رو با درد بستم. چرا این زن خفه نمی شد؟ چرا دست از سرم برنمیداشت؟ به خاتون اشاره کردم که حرف دلم رو فهمید و به طلعت گفت: -پاشو عروس، پاشو جای خان رو آماده کن یکم بخوابه. طلعت با گوشه چشمی بلند شد و به اتاق کناری رفت. رختخوابی برام تو اتاق پهن کرد. با لباس تمیز روی رختخواب دراز کشیدم. از بدن درد و زخم های روی تنم خسته و کوفته و بی حال شده بودم. زیر لب به عماد گفتم: -عماد حواست به آبادی و اهالی باشه معلوم نیست دوباره چنگیز کی شبیخون بزنه! -حواسم هست آقا، حواسم هست؛ ولی شما هیچ وقت نگفتی که چرا چنگیز به خونت اینقدر تشنه است؟ -میگم عماد، فعلا حواست به همه چی باشه. و چشم روی هم گذاشتم. با اخم بهش نگاه کردم. طلعت مثل موش ترسیده عقب کشید. -تو کار و زندگی نداری؟ اینجا چه می خوای؟طلعت با کف دست روی دست دیگه اش کشید. -چه کاری واجب تر از شما. با دست اشاره کرد. -پاشو برو... برو بذار بخوابم. طلعت لب ورچید و بالاخره از اتاق بیرون رفت. نفس خسته ای کشیدم .دلم نمی خواست باهاش تندی کنم. اون بیچاره که گناهی نداشت اما دست خودم نبود بی خود بهش سخت می گرفتم. چشم روی هم گذاشتم و یاد دختر افتادم. یاد شیر زنی که به دادم رسیده بود. یاد صدای محکمش، یاد این که براش مهم بود چند نفری به جونم حمله کردن. این که به دادم رسید و نذاشت بروک کارمو یکسره کنن. من جونمو مدیون اون زن بودم. باید پیداش میکردم باید بهش مشتولوق می دادم. همچین زنی لایق بخشش و کرم من بود. وسوسه دیدنش تو سرم چرخ خورد. کدوم شیر زنی خان بالاده رو نجات داده؟ حتمی لایق اسب و چند گوسفند بود. باید پیداش میکردم. پیدا کردنش سخت نبود با اون چشم های تیز زیر اون روبند عجیب، با اون قد و قامت و ظاهر قوی، حتمی پیداش می کردم. همون جور که چشمام بسته بود زیر لب گفتم: -عماد اگه زنی نجاتپ بده، به گمونت چه مشتولوقی به دردش میخوره؟ -می خوای به زنی که نجاتت داده مشتولوق بدی؟ -ها باید جبران کنم. جونمو مدیونشم. عماد زیر لب هومی کرد. -هوم گردنبند و خلعتی؟ طاقه پارچه؟ ابرو بالا انداختم. -نه، زنی که من دیدم اهل این چیزها نبود. -پس حتمی اسب و قاطر؟ بی هوا چشم باز کردم و تو جام نشستم. درد تا پس سرم رفت. عماد جلو اومد. -آروم خان. چه می کنی؟ -تفنگی که از فرنگ آوردم رو بیار. عماد هاج و واج موند. -خان! واقعا می خوای اون تفنگ رو بهش بدی؟ سرم رو گرفتم. -جونم رو مدیونشم عماد! یه تنه سراغ بروک و نوچه هاش رفت و به دادم رسید. اگه نیومده بود، حتمی تا الان ریق رحمت رو سر کشیده بودم. تفنگم رو بیار. عماد از اتاق بیرون رفت و با تفنگم به اتاق برگشت. دستمو دراز کردم و تفنگ رو گرفتم. از تمیزی دل می برد. اونقدر این تفنگ رو دوست داشتم که همیشه رو دیوار اتاق جا خوش کرده بود. گلنگدنش رو کشیدم و نگاهی به ظاهرش انداختم. بهترین و دوست داشتنی ترین تفنگم بود اما حالا میدیدم بهترین مشتلوق برای این شیر زنه. -بپیچش لای طاقه، حالم که روبه راه شد بهش میدم. -خان نمیخوای فکری به حال چنگیز کنی؟ آهی کشیدم و چشم بستم. -جنگ ما از وقتی شروع شد که بهش بند کردم. خودم مقصرم که سراغش رفتم. فعلاً باید صبر کنم تا آبها از آسیاب بیفته. *** سه روز بعد با اینکه هنوز خوش احوال نبودم، راهی دیدار شیر زن زیبا شدم. تو این مدت خواب به چشمم نمیومد، باید زن رو پیدا میکردم. دوست داشتم بدونم کیه، چه کاره است، نام و نشونیش چیه. آقا بالاسر داره یا نداره. و یه نظر بدون روبند اون چشمای زیبارو ببینم. اون گیس های بلند و شبق مانند رو. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یکتا به سختی بلند شدم و داشتم به سمت لباسام میرفتم که همتا اومد داخل و‌با لبخندی که به لب داشت گفت --خوبی عزیزم ؟؟؟جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم هیچ کدوم‌ از اونا نمتونستن حال منو بفهمن لباسامو‌ برداشتم و همتام به کمکم اومد و منم چون نمیتونستم تنهای لباسامو بپوشم مخالفتی نکردم  لباسارو که پوشیدم در باز شد و منتظر دکتر بودم‌ که بادیدن جناب سروان و یه خانم مامور که همراهش بود جا خوردم همین که‌ دیدمشون ترسم چنر برابر شد و لرزش دستام باز شروع شد جناب سروان رو به ما پرسید --خانم یکتا صالحی؟؟؟با من من گفتم --م مننم رو کرد به خانم مامور و گفت --ایشون بازداشتن بغض گلومو گرفت و توانایی لب وا کردن نداشتم که صدای عصبی همتا بلند شد --ینی چی که بازداشتن ؟؟؟ خانم مامور خودشو به من رسوند و دستبندو انداخت دور دستم و جناب سروان رو به همتا گفت --نتایج آزمایش نشون میده که این خانم مرتکب جرم شدن الانم تا روز شنبه‌ که دادگاهشونه تو بازداشتگاه میمونن خانم‌ مامور دستمو کشید و‌منو که کشون‌ کشون برد ناخودآگاه بغضم شکست و اشکام سرازیر شدن صدای همتا به گوشم میخورد --خب سند میذاریم جناب سروان جناب سروان در جوابش گفت --سندتون رو تا قبل پایان وقت اداری بیارین تا آزاد بشن نفسی گرفت و ادامه داد --وقت اداری که تموم شه دیگه‌کاری از دست ما برنمیاد و این‌ دو روز مهمون‌ ما میمونن همونطور که داشتم راهرو بیمارستانو با حال داغونم طی میکردم همتا خودشو بهم رسوند و نگران لب زد --اصلا نگران نباش سند خونه رو میاریم و آزادت میکنیم یکتا سری تکون دادم و‌ با صدای گرفتم گفتم --ابجی من بیگناهم‌ همتا اشکایی که‌ روی گونم جمع شده بود رو پاک کرد و گفت --میدونم عزیزم تو به این چیزا فک نکن ما کنارتیم قول میدم خودم اون برسام بی شرفو پیدا کنم با بلند شدن صدای اعتراض خانم‌ مامور همتا فاصله گرفت اما بازم دنبالمون اومد هرچی فکر میکردم من دیگه ای امیدی برای ادامه دادن به این زندگی نداشتم برسام و مهشید کاری کرده بودن که همه چیز علیه من تموم بشه و آبرومو برده بودن چند قدمی نرفته بودیم که وایستادم و رو به خانم مامور گفتم --میشه یه دستشویی برم خیلی واجبه پرسشی به جناب سروان نگا کرد و‌ اجازه رو که گرفت و باهم رفتیم دستبند رو باز کردم‌ و رفتم داخل و اون جلوی در موند خودمو به آینه رسوندم و به صورت دختری که از هم پاشیده شده بود خیره شدم دلیلی نمیدیدم که به این زندگی ادامه بدم نمیخوام کسی منو به چشم یه دختر بدکاره ببینه نتونستم تحمل کنم و قطره اشکی از پشت پلکم جاری شد و یه مدت بعد نگام روی طی که اون اطراف بود خشک شد.نزدیک تر رفتم و برش داشتم و بدون معطلی دست طیو کوبوندم به آینه و طولی نکشید که صدای شکسته شدنش بلند شد یه تکه برداشتم و فورا رگمو زدم و همون لحظه در باز شد همتا و‌ خانم مامور اومدن داخل‌ همتا با دیدنم جیغ بلندی کشیدی و به دو‌ خودشو به من رسوند با دستای لرزونش شیشه رو از دستم گرفت و دستشو محکم‌ جای بریدگی روی دستم گذاشت که خون ازم نره چشمام سیاهی میرفتن و سرپا وایستادن برام سخت بود همتا و اون خانم منو بردن اورژانس و همتا با صدای بلند و لرزون دکترو صدا میکرد درد داشتم اما بدتر از دردی نبود که از درون میکشیدم منو خوابوندن روی تخت و خانم دکترآمپول بی حسی رو بهم زد همتا جای بریدگی رو گرفته بود که دکتر اومد و به همتا گفت دستشو برداره همتا باشه ای گفت و کنار کشید دکتر کارشو شروع کرد و دستمو بقیه زد و بستش تموم که شد خانم دکتر عصبی گفت --چرا اینکارو کردی هااان ؟؟؟؟جوابی ندادم و همونطور برروبر بهش نگا میکردم که ادامه داد --شانس آوردی عمیق نبریدی این حرفو زد و رفت پچ‌ پچ های دو تا از پرستارا که کنار تخت بغلی بودن به گوشم خورد --این دختره رابطه نامشروع داشته الانم میخوان ببرنش زندان میخواسته خودکشی کنه اون یکی پرستار نگاه بدی بهم انداخت و بعدش با دهن کجی گفت --حتما به غرورشون برخورده --همچین آدمایی غرور دارن ؟؟؟؟ اگه غرور داشت با مرد غریبه از این غلطا نمیکرد داغون بودم و داغون تر شدم همه منو متهم میکنن به گناه نکرده بدون هیچ مدرکی منو قضاوت میکنن انگار که‌ خودشون پاکن و هیچ عیبی ندارن با صدای همتا به خودم اومدم --بیا اینو‌ بگیر نگامو‌ بهش دادم و به  کتاب قرآنی رسیدم که به دست داشت گیج و منگ ازش گرفتم که ادامه داد --اون موقعا وقتی این کتابو میخوندم بهم آرامش میداد بغضی کرد وادامه داد --خیلی وقته که نمیخونم و طوفانای زندگیم غرقم کردن تشکری کردم و تنهام گذاشت کتابو باز کردم و‌ اولین آیه ای که به چشمم اومد رو خوندم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مکثی کرد و ادامه داد --صبح اومد اینجا و به‌ما گفت که ببخشیمش انگار میدونست داره میمی........دیگه ادامه نداد و هق بلندی زد خودم داغون بود و با دیدن مامان حالم بدتر میشد با قدم های لرزون رفتم به اتاقم بدون اینکه درب رو ببندم با همون لباسای بیرونم ولو شدم روی تخت *** یک روز با هزار بدبختی گذشت و خودم رو برای تشیع جنازه حاضر کردم مامان از دیروز خیلی غصه میخوره و دلیل کاراشو نمیفهمیدم چرا باید در این حد برای دختر کسی که این بدی در حقش کرده ناراحت باشهسالها پیش عمو دخترش رو به ناحق گذشت الانم خدا تاوان اون بدی که در حق خانواده من کردن رو پس گرفت هر چند برای الیسا ناراحتم اون که نباید تاوان ظلم های پدر و مادرش رو میداد.سالها پیش عمو دخترش رو به ناحق گذشت دیگه باید تمام حقایق برملا شن وقتش رسیده عمو بفهمه ما برادر زاده هاش هستیم با سر تایید کردم از اتاقم خارج شدم مامان و یکتا با خاله لباساشون رو پوشیده بودن و مشغول حرف زدن باهم بودن مامان با بغض گفت --بیچاره مهشید چقدر عذاب میکشه مرگ اولاد خیلی سخته نمیتونستم حرفش رو هضم کنم اخه یعنی چه که دلسوز اون زنیکه شده با صدای بلند و عصبی گفتم --چرا اون دلش برای شما نسوخت مامان ؟؟؟؟ با شوهرش بچه شمارو با بی رحمی به کشتن دادن هر سه تایی با تعجب به طرف منی که این حرفو زدم چرخیدن و نگاهم میکردن دیگه مهم نیست میخوام همه چی رو بگم تا حقایق برملا شن مامان بغضش رو خفه کرد و با کمی من من و خنده تصنعی گفت --از چ....ی حرف میزنی ؟؟؟؟؟پوزخندی زدم و گفتم --من در جریان همه چیز هستم و میدونم منصور مقدم عمو منو یکتاست مامان آب دهنش رو قورت داد و رنگ نگاهش به یکباره پر از ترس شد همه منتظر و متعجب نگاهم میکردن و منم اضافه کردم --قبل اینکه زن آراد شم دفتر خاطرات شما رو خوندم و برای انتقام از خانواده عموم زن پسرعموم شدم هر لحظه تعجبشون بیشتر میشد و مامان ناباورانه سری تکون داد لحنم رو محکم تر کردم --الانم میرم سر مزار و حقیقتی که این همه سال پنهونش کردین رو بر ملا میکنم تا همه بفهمن چه اتفاقی افتاده ودر گذشته اون آدمای ظالم چه بلایی سر ما آوردن مامان مضطرب دو سه قدمی رو که باهام فاصله داشت رو طی کرد رو به روم ایستاد و با اضطراب لب زد --نهههه حق نداری دست به همچین کاری بزنی با پوزخند بهش زل زدم و گفتم --شرمنده مامان جون اما من دیگه نمیتونم این راز‌ رو مخفی کنم اشکی از پشت پلکش جاری شد بی اهمیت از کنار مامان رد شدم و مامان چرخید افتاددنبالم یکتا هم‌ سعی کرد جلوم رو بگیرم اما من‌ به هیچ کدومشون فرصت ندادم به زور و با قدم های تندی از خونه زدم بیرون و از دستشون فرار کردم میرم و همه چیز رو میگم تا حق و حقوق ضایع شدمون رو بعد این همه سال پس بگیرم.مامان و بقیه دنبالم راه افتادن و ملتمسانه صدام میزدن --همتا صب کن دیوونه بازی در نیار ولی من بی اهمیت به راهم ادامه میدادم و به انتهای حیاط رسیده بودم که یهویی مامان از پشت سر بهم رسید دستم رو گرفت و منو متوقف کرد --همتا محض رضای خدا صب کن چرخیدم و کلافه بهش گفتم --شرمنده مامان اما من مثل شما نیستم که بذارم هر کی از راه رسید حقمون رو بخوره و یک لیوان آب هم روش الان میرم و حق خانواده ام رو بعد این همه سال فلاکت و بدبختی که گذروندیم رو ازشون پس میگیرم مامان نه محکمی گفت --اگه بری هیچ وقت نمی بخشمت از حرفی که زد جا خوردم و اشک توی چشمام حلقه زد اما نباید بیخیال این موضوع شم مامان ملتمساته اضافه کرد --من با این ادما زندگی کردم اینا رحم و مروت حالیشون نیست الان که فکر میکنن ما غریبه ایم این همه بلا سرمون آوردن چه برسه به اینکه بفهمن قوم و خویش هستیم و شما توی ثروتشون سهیمید حرفش که به انتها رسید یکتا که کمی عقب تر کنار خاله ایستاده بود تند تند گفت --همتا جون این کار اشتباهه گوش بده تو که خودت میدونی اونا چقدر بد جنسن و ممکنه به ما آسیب برسونن نگاهی به خاله انداختم انگار تنها کسی که مخالفتی در مورد کاری که میخواستم انجام بدم نداشت اون بود که رو به یکتا با لحن محکمی گفت --غلط کردن که بخوان آسیب برسونن مگه میتونن بعدش رو کرد به مامان و طلبکار ادامه داد --خواهر من بذار حقی که خودت نتونستی پس بگیری رو این دخترت پس بگیره و اونا هم بفهمن مال حروم به این راحتی ها هم از گلوی آدم پایین نمیره در نهایت رو به من اضافه کرد --به حرف اینا اهمیت نده برو همه چیز رو بگو و ازشون شکایت کن مامان حرصی به خاله گفت --به خاطر دو قرون پول بی ارزش میخوای زندگی ما رو خراب کنی مامان گرم حرف زدن با خاله مهناز بود و منم از فرصت پیش اومده استفاده کردم و یک باره دستم رو از داخل دست مامان بیرون کشیدم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
لحن صدای مامان پر از التماس شد : --اما اونم به خاطر من مرتکب این اشتباه شد و الانم مطمئنم که خیلی پشیمون شده ، توهم کوتاه بیا و از سر تقصیر‌ش بگذر ، بلاخره اون زن و دخترعموته آراد نه محکمی گفت : --به هر دلیلی که این کار رو کرده باشه ، من و خانواده‌م هیچ جوره رضایت نمیده.مامان که دید حرف زدن با آراد بی فایده است و هیچ‌جوره راضی نمی‌شه ، خیلی زود اشک چشم‌هاش رو تسخیر کرد و به گریه افتاد کلافه پوفی کشیدم و دستم رو روی شونه‌ش قرار دادم ، سپس رو کردم به آراد : --برو زندان دیدنش و باهاش حرف بزن .ازش بپرس چرا اینکارو کرده ؟ انقدر زود تصمیم نگیر ، من خواهر‌مومی‌شناسم کاری به کسی نداره و سرش تو لاک خودشه ، اما یه وقت‌ها که عصبی می‌شه از روی بی‌عقلی کاری رو انجام می‌ده بعدش پشیمون می‌شه و هرطور شده جبران می‌کنه مامان حرف‌مو با تکون دادن سرش تایید کرد و ملتمسانه گفت : --راست می‌گه برو باهاش حرف بزن ،حداقل به خاطر من که یه مادرم این کارو بکن آراد بی توجه نسبت به مامان عصبی جواب من‌و داد : --گیرَم که پشیمون باشه می‌خوادچه‌جوری جبران کنه ؟ خانواده من‌و از هم پاشوند .پدرم‌و انداخت گوشه زندان ، ترمز ماشین من‌و برید مکثی کرد و ادامه داد : -- بدتر از همه خواهرم‌و معتاد کرد که من از هر چی بگذرم از بلایی که سر خواهرم آورد نمی‌گذرم مامان هق بلندی زد و دست آراد رو که متصل به سُرم بود گرفت و گفت : --بذار دست‌تو ببوسم پسرم ، هر کاری برات می‌کنم تا آخر عمرم مدیون‌ت می‌مونم فقط برو باهاش حرف بزن التماس‌ها و گریه‌ها مامان منو برگردوند به روزهایی که مادر برسام برای پسرش رضایت می‌خواست چقدر سخت و آزار دهنده بود ، خدا من‌و نبخشه که با یه مادر برخورد بدی کردم بلاخره بغض لعنتی‌م ترکید و اشک سمجی به پایین چکید آراد دست‌ش رو بیرون کشید و دلش نیومد که مامان رو تو اون شرایط ببینه . سری تکون داد و ناراحت گفت : --باشه زن عمو این حرف‌ها رو نزن ،مرخص که شدم می‌رم ملاقات‌ش خدارو شکر که قانع شد ، اشک روی گونه‌م رو پاک کردم و از آراد تشکر کردم همون لحظه صدای باز و بسته شدن در بلند شد کنجکاو سر چرخوند و با دیدن مهشید عفریته چهار ستون بدنم به لرزش افتادمارو که دید رنگ نگاهش پر از عصبانیت و غیض شد و بلافاصله به سمت ما اومد ُسئوالی سری تکون داد و عصبی پرسید : --برای چی اومدین اینجا ؟ مامان از گوشه تخت بلند شد و رو به روی مهشید ایستاد : --اومدیم عیادت آراد و ازش خواستیم که همتا ...حرف مامان رو برید و کلافه گفت : --کافیه دیگه ، شما چقدر پرو هستین .با دهن کجی ادامه داد: --اومدن عیادت !سپس به بازوی مامان چنگ زد و کشون کشون به طرف در می‌برد : --عاطفه خانم گمشو برو دیگه نمیخوام اون ریخت نحس‌تو ببینم مات و مبهوت به رفتار زشت مهشید با مامان نگاه می‌کردم که صدای عصبی و معترضانه آراد بلند شد : --مامان کارت خیلی زشته ! زن عمو اومده دیدن من و شماهم حقی نداری بهشون بی احترامی کنی ! مهشید بی اهمیت به حرف‌های پسرش مامان‌و به بیرون از اتاق هدایت کرد منم بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و متاسف به مهشید گفتم : --خجالت بکش . این چه طرز برخورده ؟ شما تا کی میخوای به این رفتار زشت ادامه بدی ؟ این همه سال دو خانواده خونی رو به جون هم انداختی و هر بلایی سر‌مون آوردی ! دیگه نمیخوای دست از این کار‌ها برداری بی اهمیت به اینکه داخل بیمارستان هستیم عصبی سر من داد زد : --به تو چه دختره‌ی فضول بی تربیت جمله اش که به انتها رسید رو کرد به مامان و با لحن تهدید گونه‌ای گفت : --دفعه آخری باشه که خودتو بچه‌هات رو اطراف زندگی‌م می‌بینم حرف‌شو خیلی مصمم زد و برگشت به اتاق آدم‌هایی که اون اطراف بودن بر و بر مارو نگاه می‌کردن انگار داشتن فیلم می‌دیدن ،مامان هم که یک ریز گریه می‌کرد دست مامان رو گرفتم و از بیمارستان بیرون اومدیم برای مامان آب معدنی گرفتم و کمی از آب رو به زور سر کشید و بهتر که شد سوار اتوبوس شدیم سرم رو روی شونه مامان قرار دادم و ذهنم بدجوری مشغول بود چرا این طوفان که زندگی‌مون رو به ویرانه کشید تموم نمی‌شه ؟ خدایا دل آراد رو به رحم بیار که رضایت بده و دوباره لبخند به لب مادر مظلوم‌م بشینه. همتا روی تخت نشسته بودم و در حالی که زانو‌هام‌رو بغل گرفته بودم اتفاق‌هاتی که مسبب‌شون من بودم برام تداعی می‌شدن و گاهی نفس‌ی آه مانند به بیرون فوت می‌دادم با شنیده شدن اسم‌م از بلندگو از فکر و خیال بیرون اومدم برای ملاقات صدام می‌کردن ، ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به خواب ابدی رفته بود.نفس نمیکشید.بدنش مثل یک تکه یخ شده بود. -عزیز کجا رفتی؟عزیز تازه دور هم جمع شده بودیم.مگر نگفتی پدرم به ایران بیاد پس چرا تو رفتی؟عزیز تو را بخدا حرف بزن صدام بزن سینا بهت عادت کرده بود.اشکهایم مثل سیلاب پایین می آمد.صورت گرد و سفیدش به کبودی میزد.چروکهایش باز شده بود.نمیدانم چرا ورم کرده بود.تا بحال مرده ای را ندیده بودم.آنهم کسی که عزیز دل آدم باشد.مژه های بلندش بسته شده بود و بی حرکت مانده بود.دلم آتش میگرفت.دستهای استخوانی اش را در دستهایم گرفته بودم و مرتب میبوسیدم.کسی از پشت سر شانه هایم را گرفته بود و اصرار به بلند شدن من داشت. -ولم کنید چرا ولم نمیکنید.عزیز زنده س عزیز من نمرده.عزیز پاشو عزیز عمه مهناز خودش رو کشت پاشوبرگشتم که ببینم چه کسی مرا از عزیزم جدا میکند.مادرم بود.مادر بیچاره ام زار میزد و میخواست مرا بلند کند.چه روز سختی بود همه مردم آمده بودند تا پاره ی تنشان را زیر خاک بکنند.جوان و پیر و بچه گریه میکردند.یکی میگفت:پدر.یکی میگفت مادرم.یکی میگفت پسرم.وای خدای من بدترین روز عمرم بود.برای همه گریه میکردم.عزیز را میشستند.خیلی ها به غسالخانه رفتند ولی من طاقت دیدنش را نداشتم.وقتی بیرون آمد به اندازه یک بچه شده بود.باور نمیکردم عزیز باشد.قبرها کنده شده و آماده بود.مادربزرگ تنها و مهربانم را میان خاکها گذاشتند و با او وداع کردیم.سنگها را چیدند برای همیشه عزیز را از دست دادیم.این دیدار دیدار آخر بود.خودم که حالم را بیاد نمی آورم ولی مادر و بقیه میگفتند آنقدر جیغ زدم که صدایم گرفته و از حال رفته ام.فقط بیاد دارم به درختی تکیه داده بودم.مادرم بادم میزد.زنی آب به صورتم میپاشید.چند مرد دیگر هم بالای سرم بودند.لای پلکهایم را باز کردم:آه خدای من کجا هستم؟من اینجا چه میکنم؟آمده ام تا عزیزم را خاک کنم!نفسم بالا نمی آمد.همه را در غبار میدیدم.مهدی جلویم ایستاده بود. -کتایون خانم.اصلا برایت خوب نیست.اینقدر فشار تو رو دوباره میاره سر خونه اولت تو بیمارستان یادته؟چشمم که به مهدی افتاد.بی اختیار بغضم ترکید.بی توجه به دور و برم با عالم درونم گفتم:مهدی به دادم برس عزیزم مرده.مهدی نه جواب داد و نه ایستاد.مادرم بجای او گفت:مامان جان همه میمیرن تو هم میمیری از خدا صبر بخواه.عزیز که فرشته بود الان تو بهشته.تو از خدا برای خودت صبر بخواه.اینقدر تن این پیرزن رو تو قبر نلرزون.خانه سیاهپوش شده بود و دسته دسته می آمدند و میرفتند.چهل روز گذشت.خانه سرد و بیروح شده بود.کمتر کسی حرف میزد.همه مشکی هایشان را در آوردند بجز دو نفر.یکی آقاجون و یکی قمر.پیرزن مدام از عزیز حرف میزد.تنها مونس و همدمش را از دست داده بود هر دو غمخوار و راز دار هم بودند.تازه میدیدم که قمر با همه ی خدمه ها فرق دارد.خیلی فهمیده و با تجربه بود.پدر و مادرم کم کم برای پیدا کردن خانه راه افتادند.از این بنگاه به آن بنگاه.دیگر زندگی روال عادی خودش را پیدا کرده بود.نسیم شکمش مثل بوق جلو امده بود.عمه هم سرگرم او شده بود.یا تقویتش میکرد یا دنبال خرید سیسمونی بود.بیاد زجرهایی میافتادم که کشیده بودم.چقدر سختی کشیدم.چقدر با سروش حیوان کنار آمدم.حالا که ناز و ادای نسیم را میدیدم بغض در گلویم جمع میشد و دلم برای خودم و غربتم میسوخت.هوا کاملا گرم شده بود.سینا از صبح تا شب در باغ بازی میکرد.آقاجون دل و دماغ درستی نداشت.از مرگ عزیز به بعد شکسته تر شده بود.ولی آنشب با شبهای قبل فرق میکرد.سرحال بودبیخودی میخندید.شیرینی خریده بود.مثل کسی که مسافرت بوده باشد از ریز و درشت خانه میپرسید.انگار تازه آمده تازه یادش آمده بود که دیگران هم هستند.از کار و بار پدرم میپرسید.از اینکه خانه پیدا کرده یا نه میپرسید.از حال نسیم میپرسید همه از سرحالی آقاجون به وجد آمده بودند.شام را روی ایوان خوردیم.هندوانه هایی که خود اقاجون خریده بود خوردیم و گفتیم وخندیدیم.حالش برای همه عجیب بود.بالاخره سر حرف را باز کرد.رو به من گفت:خوب دختر تو چه خبر؟با لبخند گفتم:شکر خدا خوبم.قهقهه ای زد و گفت:باید خوب تر هم بشی.گل هندوانه را دهانش گذاشت و به پدرم گفت:ببینم اختیار کتایون با من هست یا نه؟پدرم با شرمندگی گفت:این چه حرفیه اختیار دارید.مادر به ادامه حرف پدرم گفت:اگه در گذشته هم ما کوتاهی کردیم شما باید ما رو ببخشید. -نه نه اصلا حرف گذشته رو نزن.بعد دوباره بمن گفت:یک داماد خوب از شما خواستگاری کرده.بی انصاف هندوانه را در دهانش چنان چپاند که قدرت حرف زدن نداشت.همه راتوی خماری نگه داشت.چشم همه به دهان آقاجون خشک شد.پدرم دهانش باز ماند.خودم با چشمان بیرون زده نگاهش میکردم.خوب هندوانه اش را جوید و گفت:چیه؟عجله دارید؟دوباره قهقهه زد.عمه مهناز گفت:وا!اقاجون جون به لب شدیم .خوب بگید دیگه! ادامه دارد.. ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چون تو بی وجدان حکم سنگسار داده بودی! این همون بچه اس،کار خدا رو میبینی چقدر شبیه خودت شده!؟خوب نگاش کن و ببین بازم می تونی انکارش کنی! بازم می تونی تهمت هر‌زگی و خیانت بهم بزنی!؟به وضوح سقوط آرامش و سپهر و میدیدم سپهر به خاطر اینکه اون موقع باورم نکرده بود! آرامش به خاطر اینکه باورم کرده بود.کدومش واسم سختر بود! باورنکردن سپهر یا باوری که آرامش نسبت به من داشت!آرامش اشک صورتشو پوشونده بود، رفت سمت احمد و لب زد بابا،بابا... بگو که حرفاشون دروغه، من دختر توام درسته!؟خواهش می کنم بگو که دروغه،من نمیخوام جز تو کسی پدرم باشه!احمد با بغض سر آرامش و گذاشت رو سینه اش و شروع کرد به بوسیدن و نوازش کردن سرش _آره عزیزم من پدرت هستم،پدر و مادر بودن حتما به نسبت خونی نیست! چیزیه که بین من و تو هستش!چیزیه که من به خاطرت زندگیمو میدم عزیزم پدر تو من هستم و هیچ چیزی نمی تونه این و عوض کنه!سپهر نمیدونست چه واکنشی نشون بده و کلافه و عصبی دور خودش میچرخید.یهو مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشه رو به من گفت وقتی من به عنوان شوهرت زنده بودم تو چه جوری با این(اشاره به احمد) ازدواج کردی!با خشم غریدم اول اینکه ,,,, خودتی و جز تو کسی برازنده این اسم نیست، دوما بهم خبر دادند تو مردی، تو سجلدم مهر فوت همسر خورد و با احمد ازدواج کردم!پوزخند سپهر پررنگ شد پس گفتن من مردم و تو ازدواج کردی؟! خب الان میدونی حکم ازدواجت چیه؟!میدونی با وجود زنده بودن من، به تفاله(احمد) تا ابدیت حرام میشی و عقدت باطله!تا حالا همچین حرف مسخره ای نشنیده بودم،یعنی چیه که تا ابد به احمد حرام میشدم!به احمد نگاه کردم و با دیدن چهره غم زده اش وا رفتم یعنی اونم میدونست الان که سپهر زنده اس، ازدواج ما باطله!خدایا چطور همچین چیزی ممکن بود!تو دلم با خدا حرف میزدم و گلایه میکردم.خدایا نمیخوام کفر بگم، ولی واقعا چرا همچین قانونی گذاشتی!من به مردی که عاشقشم ،ازش بچه دارم و سالها بهترین لحظات زندگیمو باهاش گذروندم حرام میشم!‌ عدالتت شکر،واقعا این عدالتته!سپهر که دید رنگ به صورتم نمونده ادامه داد این همه سال هر غلطی کردی اشکال نداره ولی بعد از این میایی خونه ام و طبق چیزی که من تعیین می کنم زندگی می کنی!این همه سال بچه امو هم ازم گرفتی و بعد از این میخوام که واسش پدری کنم!با این حرفاش انگار وجودم آتیش گرفت و فریاد زدم آرزوی منو با خودت به گور میبری، شوهر من فقط احمده و بس‌‌‌...به هیچ قانون و دینی هم کاری ندارم، شده کافر میشم ولی از شوهرم جدا نمیشم و پیش توه ملعون برنمیگردم تازه یادت افتاده پدری؟!اون موقع که التماست میکردم تا باور کنی آرامش بچه خودته، بهم انگ هرزگی زدی!بعد الان رگ پدر بودنت زده بیرون!؟احمد اومد نزدیکتر و رو به سپهر گفت بعد این همه سال نمیخوای این کینه شتریتو ول کنی!؟بس کن دیگه خسته نشدی هنوزم دنبال انتقامی!؟ اصلا فکر کردی که تو این ماجراها فقط خودت مقصر بودی!هردومون دیگه سنی ازمون گذشته و باید دنبال یه زندگی آروم باشیم،ولی تو هنوز با خودت و همه درگیری!من عاشق این زن هستم و هیچ وقت قرار نیست بزارم دستت به زن من برسه،پس هر خوابی که دیدی بهتره همین الان تمومش کنی!سپهر چهره منطقی به خودش گرفت و گفت باشه اصلا بیا منطقی حرف بزنیم من چیزی نمیگم.سپهر بعد رو کرد به یکی از پسرای روستا و گفت برو دنبال سید رضی بیارش اینجا تا اون بگه حکم ازدواجتون چی میشه!احمد با حرص گفت من خوب میدونم حکمش چیه! ولی خودت چی؟فکر می کنی بعدش چه اتفاقی می افته!؟ فکر کردی قراره با خوبی و خوشی با توران زندگی کنی!؟امروز و نادیده بگیر بزار ما بریم، مثل همه این سالها فکر کن پیدامون نکردی!سرم به دوران افتاده و حس سرگیجه داشتم، نه امکان نداشتم دوباره با سپهر زندگی کنم! این دیگه خارج از حد توانم بودآرامش که دید حالم خوب نیست اومد، سمتم سرم و به شونه اش تکیه داد _چیزی نیست مامانم، تو قویترین زنی هستی که تا حالا دیدم و الگوی خودم قرار دادم، از اینم میگذریم شک ندارم الانم قوی باش و نذار ضعفتو ببینه،این مرد (سپهر)پدر من نیست!پدرم کسیه که باهام بوده و بزرگم کرده اگه بهم نگفتی مطمئنا دلایل خوبی داشتی و الان با دیدن این مرد و حرفهایی که زده شدکاملا بهت حق میدم که یه روزی ازش فرار کردی!الانم نگران نباش ما همه کنارت هستیم!اون موقع که زن سپهر بودم راجع به سیدرضی شنیده بودم که میگفتن شخص با خدایی هستش، ولی هیچ وقت ندیده بودمش!با صدای یا الله گویان و صلوات جمعیت یه پیرمرد که حتی نگاه کردن به چهره اش هم به آدم آرامش میداد وارد شد!مشخص بود سپهرم برای این پیرمرد احترام خاصی قائله که رفت جلو دستش و بوسید!پیرمرد با آرامش پرسید چی شده پسرم قضیه چیه؟!سپهر همه چیز و برای سید رضی توضیح داد و منتظر به دهن پیرمرد چشم دوخت! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii