#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_صدوپنجم
با روحیه ی حساسی که اون داشت حتما آسیب می دید همون روز وقتی یلدا رو از خونه ی مامانم بر داشتیم.. حامد گفت :بهاره جان خیلی دلم برای خانجان تنگ شده بریم یک سر بزنیم؟ اگر خسته ای و حوصله نداری تو رو بزارم خونه و خودم برم گفتم نه عزیزم منم میام منو و یلدا هم دلمون تنگ شده میریم خانجا ن رو می بینیم مگه نه یلدا جونم یلدا گفت : آره من می خوام خانجان رو ببینم با اینکه دلم نمی خواست برم ، فکر کردم پیش حامد باشم بهتره ...شاید اگر من اونجا باشم جریان اون روز رو برای خانجان تعریف نکنه اون روز یلدا با خانجان خیلی خوب بود رفت بغلش و دست انداخت گردن اونو و مدتی باهاش حرف زد و من دلیلشو می فهمیدم هر وقت اون با من خوب بود یلدا هم مشکلی نداشت انگار خانجان هم اینو فهمیده بود چون تا چشمش افتاد بر خلاف بر خورد های اخیرش خیلی تحویلم گرفت و حرفای محبت آمیزی مثل عروس خوشگله و ناز خاتون نثار من کرد برای همین یلدا از کنارش تکون نمی خورد و براش شیرین زبونی می کرد بعد گفت خانجان من رفتم کودکستان ...شعر خوندم ...حامد فورا گفت : تو مگه چقدر تو کودکستان موندی که شعر یاد بگیری ؟ ولی یلدا گفت : موندم که ؛؛؛ بلدم بخونم ! خانجان صورتش رو بین دو دست گرفت و بوسید و گفت بخون الهی خانجان فدات بشه بخون ببینم چی یاد گرفتی ؟ و اونم شروع کرد در میون حیرت منو حامد شعر و با قر و اطفار خوندن ... حامد گفت : تو که نیم ساعت هم توی کودکستان نبودی چجوری یاد گرفتی ؟.. .گفت خوب شما که رفتین بچه ها داشتن شعر می خوندن منم یاد گرفتم....ما خیلی تحت تاثیر قرار گرفتیم من می دونستم یلدا از هوش سر شاری بر خورداره ولی دیگه نه تا این حد ... حامد از خوشحالی به وجد اومده بود و بغلش کرد و قربون صدقه اش رفت و شروع کرد جریانی که اتفاق افتاده بود جلوی یلدا برای خانجان تعریف کردن ...... اون می گفت و من دلم می خواست خودمو بزنم از بس داشتم حرص می خوردم ..تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که یلدا رو از اونجا دور کنم و به حامد چشمک بزنم یواش بگو یلدا متوجه نشه دیگه نفهمیدم بین اون مادر پسر چه حرفایی رد و بدل شد ...نمی دونم چرا حامد اصلا به فکر احساس یلدا نبود و به خانجان اعتماد داشت .... از بس عصبانی بودم گفتم حامد جان یلدا خوابش میاد زودتر بریم خونه ....... وقتی برگشتیم و من یلدا رو خوابوندم گفتم حامد با دست خودت برای خودت و یلدا درد سر درست کردی ...دارم از دستت دیوونه میشم نباید به خانجان می گفتی ... عصبانی شد و گفت : آخه این چیه که من نگم به خانجان مادرمه دوست داشتم اونم بدونه ........ تازگی با همه ی کارای من مخالفت می کنی اینو بگو؛؛ اونو نگو؛؛ چرا مثل احمق ها با من رفتار می کنی ؟ ای بابا من مگه به تو میگم به مامانت چی بگو چی نگو ..گفتم دوست داشتی خانجان بدونه چرا به دکتر باقری گفتی؟ ... پرسید تو از کجا می دونی به اون گفتم ؟ گفتم خودش تو راهرو منو دید و در موردش حرف زد اونم سئوال داشت ببینه یلدا چی دیده ...... حامد یک کم عصبانی و یک کم شرمنده بود گفت اونم دکتره می خواستم نظرشو بدونم .... اصلا دلم می خواد؛؛؛ به تو مربوط نیست من در مورد بچه ی خودم چی میگم و به کی میگم ..... ول کن بابا ؛؛؛؛شدم مسخره دست تو .... و رفت خوابید ... بی اختیار بغض کرده بودم و دلم برای آینده ی بچه ام شور می زد همین هم بود چون فردای اون شب طاهره و محسن ؛ با بچه هاشون که حالا چهار تا شده بودن اومدن خونه ی ما برای شام .... یلدا از دیدن اونا خیلی خوشحال بود به خصوص عمو محسن که خیلی دوستش داشت چون بی خبر اومده بودن زنگ زدم به مطب و از حامد خواستم که زودتر بیاد و سر راه خانجان رو هم بیاره من داشتم شام درست می کردم که دیدم طاهره یلدا رو تنها برده توی اتاق و درو بسته با عجله خودمو رسوندم دیدم یلدا رو نشونده و ازش می خواد که اونو نگاه کنه و هر چی می بینه بهش بگه یلدا کلافه شده بود و می گفت خوب خاله من تو رو می بینم صداش کردم طاهره جون میشه به من کمک کنی ؟ گفت چشم الان میام داریم با یلدا جون درد دل می کنیم.یلدا دوید طرف منو گفت مامان کمکم کن دلم برای بچه ام آتیش گرفت می دونستم تازه این اول کاره طاهره رو با خودم بردم تو آشپزخونه و بهش گفتم طاهره جون الهی فدات بشم در مورد یلدا چی شنیدی ؟ گفت خانجان میگه پیشگو شده و آینده رو می بینه گفتم به خدا قسم این طور نیست یلدا فقط یک بار ذهنش رسیده تازه اونم معلوم نیست اصلا با عقل جور در نمیاد که چیزی رو پیش گویی کنه تو که خانجان رو میشناسی بزرگش کرده شما باور نکن کمی ناراحت شد و گفت ولی بهروز رو هم دیده بود که اون اتفاق براش می خواست بیفته گفتم وای کی گفته اصلا همچین چیزی نیست ..اینا چیزاییه که حامد می خواد قبول کنه که بگه یلدا به خاطر این می ترسه همین باور کن از این خبرا نیست
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_صدوپنجم
دیگه صبر نکردم. پاکوبان از پله ها بالا رفتم و تفنگی که روی دیوار آویزان بود برداشتم. این تفنگ هم پیشکشی خود عماد بود، می گفت تنهام و اگه شبی نصفه شبی بلایی به سرم بیاد با همین تفنگ از پسش برمیام. روی دستش حکاکی شده بود و تفنگ خوش دستی بود. میدونستم تفنگ مورد علاقه عماده که بهم پیشکشی کرده. و من می خواستم با همین تفنگ عزیز عماد، از شر خودش راحت بشم.
از پله ها پایین اومدم. خاتون با دیدن تفنگ تو دستم جلو اومد؛ ولی بهم نرسید. تفنگ رو به سمت عماد گرفتم و داد زدم:
-تف به ذاتت عماد! به خودت میگی مرد؟ دیدی بی کس و تنهام گفتی از این خان یه منفعتی ببری؟ حیا نمی کنی؟ من از تو خاطر جمع بودم بی غیرت؛ اما حالا از پشت بهم خنجر میزنی؟
با هر حرف من سگرمه های عماد بیشتر از قبل تو هم می رفت. هر وقت دیگه ای بود از دیدن قیافه اش، ترس به جونم می افتاد. اما اونقدر خون جلوی چشمام رو گرفته بود که دیگه باکیم نبود.
عماد بی هوا جلو اومد و جلوی تفنگم وایساد. انگار همه چیز وارونه شده بود. سه سال از روزی که با موهای کچل شده جلوی تفنگ عماد وایسادم و با خاتون از عمارتِ خان فرار کردم، میگذشت و حالا این عماد بود که محکم و قوی جلوی تفنگم وایساده و تو چشمهام زل زده بود.
خاتون نالید:
-عماد چه می کنی؟ ریشنا تفنگ رو بنداز!
عماد با نفس های طوفانی و دست های مشت شده غرید:
-بذار بزنه خاتون. من که یه جان بیشتر ندارم اگه دلش آروم می گیره بذار بزنه. خاطر خواهی که گناه نیست. چشم رو هم گذاشتم و دیدم خاطرخواهت شدم، مگه دست منه؟
کم مونده بود از این همه غصه غمباد بگیرم. از بین لب های بهم چسبیده نالیدم:
-نگو عماد.
بغض کردم و تفنگ تو دستم لرزید.
- صورتم رو نمیبینی؟ پیشونی نوشتم رو ندیدی؟ من رو چه به تو؟ مگه نپرسیدی؟ مگه نگفتم طاقت ندارم زن کسی بشم. گفتم اونقدر داغ تو دلم دارم که نمیتانم.
دست رو تفنگم گذاشت و جلو اومد. اونقدر جلو که می تونستم نگاه زیر ابروهای گره کرده اش رو ببینم. نگاهی که برخلاف صورت ترسناکش، مهربون و با محبت بود.
-میگی چه کنم؟ جلوی چشمام قد کشیدی و خانم شدی. سه ساله همه جا جار زدیم نشان کردۀ منی. تا پا به این آبادی گذاشتم به همه گفتم سایه بالا سر ریشنام. کسی چپ به ناموسم نگاه کنه جیگرشو بیرون می کشم. از مراد بگیر تا مرد غریبه، جلوی همه وایسادم و نعره زدم: «ریشنا مال منه!» همین شد که هوا برم داشت. کم کم به چشم نشان کرده ام دیدمت. به چشم همبالین و ناموسم. ریشنا رخساره و این جای شلاقت به چشمم نمیاد، من فقط میخوام کنار تو باشم.
اونقدر مهر تو حرفهاش بود که قطره های اشکم بارید. عماد نامرد. چطور دلت اومد تنها پناهم رو ازم بگیری؟
نگاهش مهربون شد و با آرزو لب زد:
-دیگه طاقت ندارم ریشنا. می خوام سایۀ سرت بشم. می خوام گرمای خونهم بشی. با حرص عقب کشیدم و اشکام رو با شونه ام پاک کردم.
-زبان به دهان بگیر مرد، دروغ نگو!
عماد عصبانی شد:
-دروغ نیست، خاطرتو می خوام. سه ساله دارم به این خونه میام و میرم. کم کم تموم آرزوی من این خونه و دیدنت شد. روزام تو عمارت می گذشت اما همش دلم اینجا بود، اینکه نکنه شب و نصفه شب کسی سراغت بیاد، نکنه مریض شی و کسی کنارت نباشه. نکنه خان به سراغت بیاد و گیرت بندازه. شبهام رو با فکر به اینکه بالاخره به اینجا برمیگردم، سر می کردم و مثل مرغ سرکنده بال بال می زدم. ریشنا به خاک ماه پری قسم تاب دوریت رو ندارم. دلم می خواد بیام و زیر سقف این خانه باهات زندگی کنم. کنار تو، با تو. می خوام واقعا سایه سرت بشم.
داشتم دیوانه می شدم. چرا عماد نمی فهمید هنوز خاطر سیاوش رو می خوام. حتی اگه زن داشت، حتی اگه به خونم تشنه بود، بازم دلم پی روزهایی بود که به خاطرم نی لبک می زد و از زیباییم می گفت. من یه بار دلداده شده بودم دیگه نمی تونستم مرد دیگه ای رو قبول کنم.
با گریه تفنگم رو بالا آوردم. خاتون جلو اومد.
-نکن ریشنا! بذار حرف دلش رو بزنه.
همونجور که تفنگم رو به سمت عماد گرفته بودم به خاتون گفتم:
-چه حرفی خاتون؟ مگه حرفی هم مونده؟ عماد بهم نارو زد. من فکر می کردم محرممه اما نبود، از صد تا دشمن بدتر بود. عماد با شنیدن طعنه ام غرید:
-ریشنا!
لبهام لرزید و التماس کردم:
-تو رو به خاک ماه پری قسم، برو عماد! اینجا زن برای تو پیدا نمیشه.
عماد نعره کشید.
-اما خاطرتو می خوام.
اشکام ریخت و منم فریاد زدم:
-برو عماد تا خونت رو حلال نکردم.
نفسی حرصی کشید و غرید:
-منو از چی میترسونی ریشنا؟ مگه خبر نداری یه عمره جانم کف دستمه؟
با گریه سر چرخوندم و تفنگ از دستم ول شد. پشت به عماد التماس کردم:
-برو عماد، برو و دیگه برنگرد وگرنه چشم روی حرمت نان و نمکی که خوردیم می بندم و از خانه بیرونت می کنم. من دیگه هیچ صنمی با تو ندارم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii