#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_صدودوازدهم
وقتی رسیدم دم مدرسه دیدم مدیرشون هراسون اومد جلو و گفت : بشیری دختر شماست ؟ گفتم بله چی شده ؟ با لحن بدی گفت : خانم چرا به ما نگفتین که دخترتون مریضه شما باید منو در جریان می گذاشتین گفتم یلدا مریض نیست یک کم زود می ترسه ... الان کجاست ؟ گفت : متاسفانه زنگ آخر که می خواست بره خونه مدرسه رو گذاشت روی سرش هر چی به خونه زنگ زدم کسی گوشی رو بر نداشت داشتیم می بردیمش دکتر که یک آقایی اومد گفت: اومدم دنبال بشیری و وقتی دید که اون حالش بده با ما دعوا کرد و گفت اون مریضه و خودش دستپاچه با معلم بهداشت دخترتون رو بردن دکتر ، هنوز بر نگشتن !! ما نفهمیدیم برای چی ترسیده و جیغ می کشیه به من نگاه می کرد و می ترسید .... دلیلش چی بود خانم بشیری؟ خوب به ما هم بگین شاید دوباره اینطوری شد دیگه به حرفاش گوش نمی کردم داد زدم بچه مو کجا بردن ؟ کجاست بچه ام ؟ کجاست ؟گفت نمی دونم کجا بردن ..مگه اون آقا فامیل شما نبود؟ یک مرد جوون؟.. گفتم : چرا (چون حدس زده بودم که مصطفی باشه ) .... گفت خوب ما هم دیدیم حالش بده و نمی تونه درست نفس بکشه ..گفتم بفرستیمش پیش یک دکتر تا دیر نشده ....چیکار می کردم ؟ کار بدی کردیم ؟ گفتم : نه من دلواپسم مثل دیوونه ها می دویدم دم مدرسه و بر می گشتم اونم دنبالم میومد و هی توضیح می داد نمی دونستم یلدای منو کجا بردن من باید باشم تا بهشون بگم که باید چیکار کنن تا حالش خوب بشه .... اینجا دیگه نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم .... اصلا یادم رفته بود که امیر و علی جلوی در مدرسه منتظرن...... یلدا چند وقت بود که این حالت بهش دست نداده بود و باز اون منو به اشتباه انداخت و یادم رفت که بیشتر باید مراقبش باشم فقط امیدوار بودم که مصطفی یلدا رو برده باشه .... بعد فکر کردم اگر مصطفی بخواد یلدا رو ببره دکتر کجا می بره؟ و با سرعت دویدم تا سر کوچه خیلی راه نبود ... جلوی یک ماشین رو گرفتم و گفتم تو رو خدا منو برسون جون بچه ام در خطره ! بیچاره اون مرد نگه داشت و منو رسوند به کلینیک خودم دویدم بالا دیدم طیبه توی راهرو ایستاده فهمیدم حدسم درسته پرسیدم یلدا کجاست؟ اومد جلو و گفت نگران نباش حالش بهتره ...... یلدا زیر سرم بود ولی اکسیژن بهش وصل نکرده بودن دستشو دراز کرد و باز گفت : ببخشید مامان جون بازم تو رو اذیت کردم و گریه اش گرفت مصطفی بالای سرش بود ... گفتم : شما بازم به داد من رسیدین دستت درد نکنه چی شد که یلدا رو دیدی؟گفت : الان مهم نیست ...مهم اینه که یلدا خوب بشه ....... به دکتر گفتم : این جور مواقع ما بهش اکسیژن وصل می کنیم ... گفت : نگران نباشین الان باز کردم حالش خوبه احتیاجی نداره ...می تونیم سرم رو هم قطع کنیم ... من متوجه نشدم..... همیشه این طور میشه ؟ گفتم نه البته که نه گاهی نفس کم میاره .... گفت ولی موضوع این نیست خیلی زیاد ترسیده بوده..... گفتم : آره وقتی نمی تونه نفس بکشه این حالت ترس بهش دست میده می تونم ببرمش؟ ... گفت : خانم تهرانی من یک دکتر متخصص می شناسم لطفا ببرین پیش اون شما که خودتون این کاره ای چرا معالجه اش نمی کنین؟.... یلدا هی به من با التماس اشاره می کرد و می خواست حرفی بزنه و از عجله ای که داشت من حدس می زدم در مورد چیزیه که دیده ... گفتم: مامان جان الان نه بعدا بگو ....رفتم حساب کنم گفتن قبلا تصویه شده ...پرسیدم چقدر شده ...... مصطفی این کارو کرده بودو من باید پول رو پس میدام ... گفتم آقا مصطفی الهی بمیرم باید بهت باز زحمت بدم امیر و علی تو مدرسه موندن .... گفت زود باشین بریم ... با عجله یلدا رو بر داشتیم و سوار ماشین شدیم طیبه با ماشین خودش رفت .......... خودمون رو رسوندیم به مدرسه بچه ها ... طفلک ها کنار دیوار نشسته بودن .... امیر عصبانی بود و علی تا منو دید به گریه افتاد هر دو فکر کرده بودن که دیگه دنبالشون نمیرم ... یلدا هی به من اشاره می کرد می خوام چیزی بگم .... گفتم خوب مادر صبر کن برسیم خونه ؛؛هر چی می خوای بگو الان نه .... گفت : آخه می ترسم دیر بشه جونش تو خطره ... مصطفی گوشش تیز شد ....پرسید کی یلدا خانم ؟ کی جونش در خطره .... گفتم تو رو خدا زود تر بریم خونه چه روز بدی بود ..چرا هوا اینقدر گرمه . وقتی ما رسیدیم طیبه هم خونه ی ما بود و با حاج خانم منتظر ما شده بودن ...... حاج خانم می گفت گردنم بشکنه رفته بودم حرم فکر نمی کردم از مدرسه زنگ بزنن ...کاش یادم بود ... طیبه از کنجکاوی داشت میمرد که بدونه یلدا چی شده و این چیه که مامانش می دونه و اون نمی دونه تمام حواسش به ما بود..... یلدا بازم توی حیاط گفت : مامان نریم خونه دیر میشه تو رو خدا بریم بهش بگیم ....داد زدم یلدا بس کن برو تو اتاق تا من بیام ... اون با گریه رفت تو و منم دنبالش رفتم دلم سوخت ...
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_صدودوازدهم
تموم فکر و ذکرم شده بود دونستن اینکه اون زن کیه و اهل کجاست و چه جوری وسط ناکجا آباد نجاتم داده؟
دستی روی تفنگ داخل خورجینم کشیدم. بهترین تفنگم رو میبردم تا پیشکشی زن کنم. لبخندی زدم. از فکر پیدا کردنش دلم غنج می رفت.
این دفعه حواسم رو خوب جمع کردم مبادا به چنگ بروک و دارو دسته اش بیفتم. اگه دوباره گیر می افتادم اینبار کارم با کرام الکاتبین بود. به جایی که زخمی شده بودم رسیدم و آروم آروم به سمت چشمه ایی که همون نزدیکی بود به راه افتادم. همون جایی که فکر می کردم ممکنه دختر رو ببینم. خدا خدا میکردم پیداش کنم. دم چشمه رفتم و سرکی کشیدم خبری ازش نبود. چشم انتظار بودم سر چشمه ببینمش اما نبود. همونجا لب تخته سنگی پشت بوته ها جوری که دیده نشم پناه گرفتم و منتظر اومدنش شدم. صبح به ظهر رسید و کسی به سراغ چشمه نیومد. دو دل شدم نکنه زن اصلا به چشمه نیومده و از جای دیگه ای به سراغم اومده؟
نیم خیز شدم و سرکی کشیدم که با دیدن دو زن دوباره مخفی شدم. چشمهام رو ریز کردم و خوب به قد و بالای زن ها نگاه کردم. ذوق از سرم پرید. زن نبود، هیچ کدوم اینها نبود. بازهم منتظر موندم. زن ها لب چشمه اومدن. خندیدن، حرف زدن، زیر لب پچ پج کردن و آب برداشتن و رفتن اما خبری از زن نشد که نشد.
زیر لب خدا خدا می کردم امروز پیداش بشه؛ اما تموم روز نشستم و چشم انتظار موندم و خبری نشد. نمی خواستم از مردم آبادی نشونیش رو بپرسم. میترسیدم آقا بالا سر داشته باشه و از اینکه یه نره خر به دنبال زن یا دخترش میگرده غیض کنه و دردسری برای دختر درست کنه. می خواستم خودم پیداش کنم، بدون اینکه نام نشونیش رو بدونم
بالاخره تنگ غروب خسته و بی حوصله بلند شدم و راهی خونه شدم. روز اول گذشت و روز دوم رسید. باز هم مثل روز قبل لب چشمه رفتم و باز هم خبری نبود. حتی زن ها هم برای برداشتن آب نیومدن. عجب چشمه خلوتی بود! چرا کسی برای آب برداشتن نمیومد. نکنه خطا کردم و زن اصلا به چشمه نمیاد؟ با اینکه دو دل شده بودم اما همچنان چشم به راهش بودم. عجیب بود که برای برداشتن آب نمیومد. انتظار داشتم امروز ببینمش اما حتی اون روز هم نیومد. روز سوم نا امیدتر از دیروز به لب چشمه رفتم. امید داشتم بالاخره پیداش کنم. چون هر کسی بود، بالاخره بعد از سه روز باید از چشمه آب برمی داشت.
***
«ریشنا»
مشغول جارو کردن حیاط بودم که با صدای عماد کمر راست کردم.
-ریشنا!عماد با نگاهی منتظر میون دو لنگه باز در وایساده بود و منتظر اجازه من بود تا قدم به حیاط بذاره. با اخم نفس سنگینی کشیدم و به رسم رفاقت قدیممون به پیشوازش رفتم.
-ها عماد خوش آمدی. چه بی خبر!
عماد از زیر ابروهای سیاهش نگاهی کرد و بالاخره قدم به حیاط گذاشت و اسبش رو به نرده های ایوان بست. با اینکه سه سال با عماد دست به یه سفره برده بودم اما بعد فهمیدن خاطرخواهیش دیگه دل دیدنش رو نداشتم کنارش اذیت می شدم. دوست داشتم بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه.از کنارش گذشتم و زیر لب به رسم مهماننوازی گفتم:
--چای تازه دمه، بیا تو یه پیاله چایی بخور!قدمی به سمتم برداشت و سد راهم شد.
-برای چای خوردن نیومدم ریشنا. خان این روزها گرفتار چنگیز شده، باید برگردم.
لبهام از هم باز موند. بازم سیاوش و دشمنیش با چنگیز؟ پس کی قرار بود دلم آروم بگیره؟ لبهام رو بهم دوختم و حرفی نزدم و به سمت پله ها رفتم که صداش رو شنیدم:
-هنوز دل چرکینی؟اصلا حوصله یکی به دو کردن با عماد رو نداشتم. اگه می خواست به این خونه قدم بذاره باید عطای این عشق رو به لقاش می بخشید. برگشتم و صورت به صورتش گفتم:
-عماد خسته نشدی؟ اگه برای حرفهای قبلت آمدی برگرد. اینجا زن برای تو پیدا نمیشه.و با غیض عقب کشیدم که پر چارقدم کشیده شد. با گیجی نگاهی به دستش که چهار قدم رو چنگ زده بود انداختم. چه جسارتا! حالا دیگه کارش به جایی کشیده که دست به چارقدم می بره؟ قلم می کنم دستی رو که به زنانگی هام دست درازی کنه.زیر دستش زدم و قدمی عقب گذاشتم.
-دست بکش عماد. تازگیها پات رو بیشتر از گلیمت دراز می کنی. ولی عماد دست بردار نبود. یک قدم عقب رفته ام رو جلو اومد و سر روی صورتم خم کرد.
-من که بهت گفتم دردم چیه!
از غیض نفسم بند اومد و تندی کردم.
-دردت هر چه هست دوا_درمانش دست من نیست. برگرد سرزندگیت عماد. به جان آقام ببینم هوا به سرته، دیگه نمی ذارم قدم به این خانه بذاری.عماد گفت
-خاطرتو می خوام ریشنا. عصبانی شدم و گر گرفتم. برگشتم و گفتم
-نشنیدی چه گفتم؟ ما چه هرجی به هم داریم مرد! صورتمو نمیبینی؟ این خطی که سه سال روی صورتم مانده و خوب نمیشه رو نمی بینی؟ این پیشانی نوشت رو نمی بینی که تارک دنیام کرده. چه از جانم می خوای نامرد!چشماش درخشید و
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_صدودوازدهم
«قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ﴿۵۳﴾»آیه رو که تموم کردم ترجمش رو هم خوندم
--بگو ای بندگانم که بر خود اسراف روا داشتید از رحمت خدا ناامید نشوید .....به اینجا که رسیدم دیگه نتونستم ادامه بدم و ناخود آگاه قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد و افتاد روی بخشی از صحفه ای که باز کرده بودم.
همتا
دلم طاقت نمیاورد یه مدت که گذشت برگشتم کنارش با چشمای گریونی به قرآنی که روبه روش بود خیره شده بود نشستم کنارش و لب زدم
--من اینو دادم که حالت بهتر شه نه اینکه بدتر اشکت در بیاد خواهری نگاشو به سمت من چرخوند و گفت
-- نگران نباش من خوبم کتاب قرآن رو بست و به طرفم گرفت و به آرومی لب زد
--دستت درد نکنه وقتی خوندم آرامش خاصی رو توی قلبم احساس کردم سر تاییدی تکون دادم و گفتم
--یکم استراحت کن که حالت بهتر شه عزیزم سرشو تند تند به نشونه منفی تکون داد وگفت
--نمیخوام چهرش داد میزد که ترس هنوز تو وجودشه دستشو به آرومی گرفتم و گفتم
--چرا میترسی هااان ؟؟؟؟؟پوزخندی زد و پرسشی گفت
--نترسم ؟؟؟؟چطوری نترسم وقتی قیافه اون برسام بی شرف و مهشید همش جلوی چشمه دستش مثل یخ بود ،، دستشو فشار دادم و گفتم
--اونا کی باشن که تو ازشون بترسی عزیزدلم ببین مامان پشتته خاله من
همهما ازت حمایت میکنیم نفسی گرفتم و ادامه دادم
--اصلا تو بگو دنیا مقابلت وایستاده
وقتی خدا و خانوادت پشتت باشن دیگه غمی نداری حرفمو با لبخندی که روی لباش نشست تایید کرد و بعد از یه سکوت کوتاه مدت بغضش برگشت و رو به من گفت
--همتا منو ببخش آبجی من بزرگترین ظلمارو در حق خواهر خودم کردم الانم دارم تاوان گناهایی که مرتکب شدم رو پس میدم اخمی کردم و گفتم
--این چه حرفیه یکتا ؟؟؟تو جون منی وجودمی من که به جز تو خواهر دیگه ای ندارم مطمئن باش من نخواستم که تو تاوان پس بدی آبجی و هیچ وقتم نفرینت نکردم
--خواستی آبجی پرسشی نگاش کردم که ادامه داد
--اون شبی که اومدم اتاقتو و جیغ و داد کردم یادته گفتی بترس از اون روزی که تاوان تک تک گناهتو پس میدی شرمنده سرمو پایین انداختم و گفتم
--من عصبی بودم که اون حرفو زدم ولی از ته دلم نبود
--اما آهت گرفت ببین حال و روزم رو.با بغضی که به گلوم چنگ میزد گفتم
--کافیه یکتا
یکتا باشه ایگفت و دیگه ادامه نداد چند ساعتی گذشته بود که سر و کله مامورا پیدا شد کلافه پوفی کشیدم و گفتم
--باز چه خبر شده ؟؟؟؟جناب سروان رو کرد به من و گفت
--دکتر گفت میتونه مرخص شه باید ببریمش کلافه جوابشو دادم
--جناب سروان تورو خدا یه نگا به حال و روز خواهرم بندازین این کارتون درسته آخه ؟؟؟
--ما فقط ماموریم و معذور خانم مامور باز اون دستبند کوفتی رو انداخت به اون یکی دست یکتا که سالم بود به نظر میرسید که یکتا خسته شده و دیگه جونی برای مقاومت نداره چیزی به زبون نیاورد اما چشماش پر از عجز و التماس بود نمیخواست اما ناچارا بلند شد و همراهشون رفت و منم افتادم دنبالشون و تند تند گفتم
--حداقل اسم کلانتری رو بگین که سند بیارم
--کلانتری ....یه ساعتم بیشتر مهلت ندارین که سندو بیارید سرجام وایستادم و به دیوار پشت سرم تکیه زدم چشمامو بستم وبرای یه لحظه از خودم بی خود شدم یه مدت بعد چشمامو باز کردم و به لیوان آبی رسیدم که جلو روم ظاهر شد نگاهمو بهش دادم و با دیدن عمو حسابی جا خوردم لیوان آب رو جلوتر اورد و لب زد
--بگیر دخترم تشکری کردم و لیوان آبو ازش گرفتم کمی از آبو سرکشیدم که عمو گفت
--دستگیرش کردن انگار از خیلی وقت پیش اینجا بوده و همه چیو دیده بود سرمو به نشونه مثبت پایین انداختم و گفتم
--شنبه دادگاه داره اگه تا یه ساعت دیگه سندو نرسونم اون تو میمونه بخوام برم خونه و سند بیارم خیلی دیر میشه
سر تاییدی تکون داد و گفت
--نگران نباش دخترم من خودم جورش میکنم نفسی گرفت و ادامه داد
--کدوم کلانتری؟؟؟؟لبخندی نثارش کردم و اسم کلانتری رو بهش گفتم و با خوشحالی ادامه دادم
-- خدا از بزرگی کمتون نکنه گوشیو در آورد و رفت یه گوشه و مشغول حرف زدن شد
یه پنج دیقه ای گذشت که برگشت و گفت
--شهاب سندو میاره کلانتری قبولم کرد که وکیلش شه
--دستت درد نکنه عمو جو.....لب پایینم رو گاز گرفتم و ادامه ندادم به حدی ذوق زده شدم که نفهمیدم چی میگم خنده ریزی کرد و گفت
--میتونی منو بابا صدا کنی دخترم با این جمله آخری یه شوک بزرگ بهم وارد کرد فکرشم نمیکردم که روزی این حرفو از زبون عمو بشنوم یه مدت بعد صداش دوباره بلند شد و منو به خودم برگردوند
--خب دیگه زود باش بریم کلانتری سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_صدودوازدهم
بعد چرخیدم و پا به فرار گذاشتم در حیاط رو زود باز کردم و از خونه خارج شدم خیلی سریع رفتم سر کوچه عجله ای سوار تاکسی شدم مامان و یکتا هم دنبالم اومدن من رو به راننده گفتم
--میرم بهشت زهرا سری تکون داد و راه افتادیم سر برگردوندم و از شیشه نگاهی به عقب انداختم که دیدم اونام با عجله سوار تاکسی شدن کمی بعد به حالت قبلیم برگشتم و به راننده گفتم
--اگه میشه کمی تندتر برین باشه ای گفت و منم تشکری کردم داشتم بدون فکر و خودسر دست به کاری میزدم که شاید خودم بیشتر از همه آسیب میدیم اگه آراد بفهمه مطمئنا طلاقم میده که میدونستم پسر عمو دختر عموهستیم و برای انتقام این نقشه رو چیدم و زنش شدم قطعا بدون اینکه دلش برام بسوزه و امانم بده ازم جدا میشه از طرفی خانواده عمو باید مجازات میشدن که این عذاب رو سالها به پدر و مادرم تحمیل کردن هر لحظه مصمم تر میشدم برای کاری که میخواستم انجام بدم بلاخره رسیدیم و بعد اینکه کرایه رو پرداخت کردم پیاده شدم با قدم های بلند به طرف قطعه ای که الینا دیشب پشت گوشی بهم گفت قراره الیسا رو خاک کنم میرفتم رسیدم اونجا جمعیت زیادی برای خاکسپاری دختر مقدم بزرگ تجمع کرده بودرفتم جلو و عمو رو توی اون شلوغی پیدا کردم.مهشید و دخترش کنار جنازه نشسته بودن و مهشید زجه میزد عمو با آراد و شهاب و چند نفر بالای سرشون ایستاده بودن کمی دو دل بودم اما عصبانیتم زیاد بود و به اتفاقایی که بعد از رو شدن قضیه می افتاد فکر نمیکردم رفتم و رو به روی عمو ایستادم عمو با آراد و شهاب با دیدن من توی اون وضعیت متعجب شدن و بر و بر سئوالی بهم نگاه میکردن بدون اینکه مقدمه چینی کنم سری تاسف بار برای عمو تکون دادم و گفتم
--چه جوری تونستی این بدی رو در حق برادرت انجام بدی و دخترش رو بکشی و اموالش رو غارت کنی با یاد آوری کردن گذشته کثیفش رنگ از رخسارش رفت صدای متعجب و عصبی آراد بلند شد
--از چی حرف میزنی؟؟؟از اونجایی که دیروز توی محوطه بیمارستان سر بسته جوابم رو داد و من رو پس زد الانم لزومی نمیدیم جوابش رو بدم اون لحظه صدای مضطرب مامان توی گوشم پیچید
--همتا عزیزم بیا با هم حرف بزنیم چشام رو به سمت مامان و یکتا که کنار هم با فاصله چند قدمی از من ایستاده بودن چرخوندم ترس توی نگاه مادرم موج میزد و با ایما و اشاره التماسم میکرد چیزی نگم بی اهمیت به مامان سرم رو برگردوندم به طرف عمو چشمام رو بستم و توی جیک ثانیه همه چیز رو به زبون آوردم
--من و خواهرم یکتا دخترای مسعود بردارت هستیم همون برادری که ناجوانمردانه اون همه بلا سرش آوردی چشمام رو باز کردم و به عمو که ناباورانه بهم زل زده بود نگاه کردم صدای زجه و گریه خوابید و همه متعجب من رو دید میزدن با اینکه نمیخواستم همچین چیزی رو بگم اما نا خودآگاه با پوزخند اضافه کردم
--خواهرم رو از پدرمون گرفتی الانم خدا عدالتشو اجرا کرد و دخترتو ازت گرفت عمو که از حرفام حسابی حرصش گرفته بود سری تمسخر آمیز تکون داد و با اشاره ای به الینا گفت
--دختر من اونه صحیح و سالم اونجا نشسته نیم نگاهی به الینا انداختم و اصلا از حرفش سر در نیاوردم و نفهمیدم در چه مورد حرف میزنه نگاهم به الینا بود که عمو یهویی بازوم رو محکم گرفت و منو پرت کرد روی جنازه الیسا از کاری که انجام داد شوکه و حسابی عصبی شدم و طولی نکشید که عمو عصبی غرید
--بیا این همون خواهر گمشده اته همتا خانم.حرفش قابل هضم نبود نگاهی به جنازه الیسا انداختم و در کمال ناباوری سری تکون دادم و همزمان شروع کردم به جیغ کشیدن و مدام میگفتم
--دروغه داری دروغی میگی صدای مهشید به گوشم خورد که با زجه زدن داد زد
--الیسا دختره خودمه من بزرگش کردم ...با دستای خودن بزرگش کردم حرفش رو با هق بلندی که زد به اتمام رسوند اشکام به یک باره سرازیر شدن و سر چرخوندم که دیدم مامان در حالی که بغل یکتا بود و دستش روی قلبش بود با بغض نگاهش روی جنازه خشک شده بود کمی بعد غش کرد توی بغلِ یکتا ،،، یکتا جیغ خفه ای کشید و اسمش رو با اشک صدا میزد
--مامان جونم مامان .چت شد یهو مامانم
تورو خدا چشماتو باز کن شدت گریه کردنم بیشتر میشد و به حدی توی شوک بودم نمیتونستم پاشم و برم پیش مادر بدبختم دلم خیلی برای مامان میسوخت نبابد این عذاب رو میکشید چرا یک باره دیگه باید مرگ عزیزش رو ببینه اما شاید عمو دروغ بگه من خودم توی اون دفتر خوندم مامان گفته بود جنازه دریده شده دخترم رو بهم دادن مشخصه داره دروغ میگه تا مارو آزار بده حتی از دختر مرده خودش هم داره سو استفاده میکنه مردک با این فکر که حرفاش حقیقت نداره تکونی به خودم دادم به زحمت سر پا شدم و با قدم های لرزون رفتم کنار مامان و یکتا
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_صدودوازدهم
حتما مامان و یکتا به دیدنم اومدن نگاهی به اطراف انداختم ، بیشتر هم بندیهام برای ملاقات بیرون میرفتن با هزار بدبختی ایستادم و دستی به سر و صورتم کشیدم بعدش بیرون رفتم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که نگاههای سنگین و آزار دهنده چند تا خانم زندانی توجهم رو جلب کرد فکرم درگیر شد که چرا اینطوری به من نگاه میکنن ؟!صدای یکی ازشون بلند شد که با لحن چاله میدونی بهم گفت :
--شما همتا خانمی ؟ همتا صالحی؟همون دختر پولداره که عروس خانواده مقدمه و به جرم اقدام به قتل شوهرش زندانیش کردن ؟ سر جام خشکم زد و از اطلاعاتی که در مورد من میدونستن خیلی جا خوردم !ذهنم بیشتر درگیر سئوال شد و با چشمهای گرد شده و ناباور نگاهشون میکردم؟دوباره پرسید :
--چرا لال شدی؟ جواب بده بدون اینکه جوابی بدم با ترس به سمت اتاق ملاقات رفتم . بدجوری گیج شدم از کجا در مورد زندگی من میدونستن ؟کمی به ذهنم فشار آوردم اما چیزی دستگیرم نشد .مشخصه آدمهای خطرناکی هستن باید مواظب خودم باشم که یه وقت بلایی سرم نیارن وارد اتاق ملاقات شدم و با دیدن فرد ملاقات کننده لبخند کمرنگی روی لبم نشست.سرجام خشکم برده بود ، چقدر خوشحال بودم از اینکه دوباره آرادو میدیدم از همه مهمتر اینکه صحیح و سالم نشسته و منتظر رفتن من بود
تپش قلبم بی اختیار بالا رفت و قند کیلو کیلو تو دلم آب میشد لبخندی روی لبم پهنتر شد و به چشمهای عصبی وپر جاذبهش خیره نگاه میکردم احساس دلتنگی میکردم و دلم میخواست یک دل سیر بغلش کنم و اشک بریزم آراد چند لحظه بعد چشمهاش رو ازم دزدید و بی اهمیت بهم به نقطهای نامعلوم زل زد سخت بود بعد از کاری که باهاش کردم برم و کنارش بایستم ، شرمنده بودم و به زور قدمی به جلو برداشتم با تمام احساس و عشقی که بهش میورزیدم به سمتش قدم برمیداشتم و هر چه که نزدیک میشدم بغض لعنتیم بیشتر میشد و دردی که میکشیدم بدتر عذابم میداد تموم شد بلاخره مسیر لعنتی رو طی کردم و درست روبه روش ایستادم حرارت و داغی که روی صورتم حس میکردم خبر از فرو ریختن بغضم و سرازیر شدن اشکهام میداد نباید خودم رو ضعیف نشون بدم . خودم رو جمع و جور کردم و اشکهامو با آستین لباسم پاک کردم سنگین نگاهم کرد وبا اشارهای بهم گفت که بشینم نشستم و بلافاصله با لحن سردی گفت :
--باید زود برم ، زود باش حرف بزن.میخوام بدونم چرا ترمز ماشین منو بریدی و خواستی منو بکشی ؟رنگ نگاهم پر ازشرمندگی شد و در جواب سئوالش مونده بودم سئوالی سری تکون داد و عصبی گفت:
-- واسه چی لال شدی ؟ یه کلمه بگو ببینم چرا این کاروکردی ؟ باشه از دست من عصبانی بودی اما چطور دلت اومد دست به همچین کاری بزنی ؟ با بغض لب زدم :
--نمیدونم چی شد ! تنها چیزی که الان میدونم اینه که خیلی پشیمون هستم بیتوجه به آدمهایی که اطرافمون بودن صداش رو بالای سرش انداخت و غرید :
--پشیمونی تو به چه درد من میخوره هاان ؟جوابی نداد و گوشه چشم به بقیه نگاه میکردم که پچ پچ کنان مارو نشون میکردن دوباره به گریه افتادم و چند تا هق کوچک زدم آراد بی اهمیت به حال و روز من دوباره پرسید :
--با توام ؟ چرا این کارو کردی با من کردی ؟ من چه بدی در حقت کردم ؟ چی کم گذاشتم ؟انگار به دهنم مهر زده بودن و نمیتونستم چیزی به زبون بیارم و فقط هق میزدم مدتی بعد با هزار بدبختی و جون کندن جواب دادم :
--چون نتونستم اون همه ظلمی که در حق خانوادهم شده بود رو نادیده بگیرم .از طرفی خود تو خیلی باهام بد برخورد کردی و جای اینکه پشت من بایستی با وجود اینکه میدونستی حق با ما بود از خانوادهت حمایت کردی !با تمسخر سر تکون داد و حرصی گفت
--بسه دیگه فقط میگی ناحقی ناحقی ! تو صد برابر اون اتفاقهات رو سر ما آوردی و بدتر تلافی کردی !اشکهامو پاک کردم و برای اینکه آروم بشم چند تا نفس عمیق به بیرون دادم حالم که بهتر شد سری تکون دادم ، آهسته و عاجزانه گفتم
--من الان خیلی پشیمونم ، یه فرصت دیگه به من بده . منو ببخش و بیا از اول شروع کنیم با پوزخند گفت
--من هرگز نمیبخشمت باید مجازات بشی . از امروز دیگه نمیخوام ببینمت ،الانم اگه اینجام فقط و فقط به خاطر مادر و خواهرت اومدم.
یکتا
از خرید برگشتم درو باز کردم و با کیسههای که دستم بود به طرف آشپزخونه رفتم زیر چشمی نگاهی به مامان انداختم که دوباره مضطرب و پریشون بود و عرض پذیرایی رو طی میکرد به آشپزخونه وارد شدم و خریدهارو گوشهای گذاشتم ، بعدش رفتم سمت مامان کلافه پوفی کشیدم و گفتم :
--مامان چرا انقدر بی تابی میکنی ؟آراد که گفت میرم باهاش حرف میزنم دیگه انقدر خودتو اذیت نکن . من مطمئنم هم میره باهاش صحبت میکنه هم میبخشش آراد همتارو دوست داره دلش نمیاد تو اون حال و روز ببینش حتما رضایت میده
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_صدودوازدهم
سرش را به علامت مثبت تکان داد و با خنده گفت:پسره رو همه میشناسید.از همه مهمتر مورد تایید منه.مادرم با تعجب گفت:پسره؟
-بله نوه ی من ارزشش بیش از این حرفهاست. مگه ما بچه مون رو از توی جوی اب گرفتیم؟عمه گفت:خب کیه؟چکاره هست؟سینا بغل آقاجون نشست.آقاجون هندوانه کوچکی به دهانش گذاشت.به آرامی گفت:آقا مهدی.همه با هم گفتند:هان آقا مهدی!بدنم لرزید.عرق کردم.همه متوجه پریدن رنگ و رویم شدند.مگه کسی از راز بین من و مهدی خبر داشت؟چرا بیخودی هول شدم؟چرا قلبم تند تند میزند؟خجالت و شرم و حیا اجازه نداد میان جمع بنشینم.بلند شدم و به سالن رفتم.صدای همه را به وضوح میشنیدم.عمه مهناز گفت:خود اقا مهدی پیشنهاد داد؟«بله خیلی هم دلش بخواد»پدرم گفت:«آقا جون،ولی کتی با اون خیلی فرق داره.اون...»؟اصلاًشما کار نداشته باشین.من این بچه رو بزرگش کردم،مهدی بهترین مورده.فقط باید نظر کتی رو بپرسم که از قیافش خوشش میاد یا نه!بالاخره حرف یه عمر زندگیه.کار یه روز دو روز که نیست.علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.»سکوت برقرار بود.کسی حرف نمی زد،همه متعجب شده بودند.خودم هم دلم داشت از جا کنده می شد.باور کردنی نبود.مهدی رسما از من خواستگاری کرده بود.قدرت رویارویی با هیچ کس را نداشتم.انگار روی پیشانی ام نوشته اند که من مهدی را می خواهم.نمی دانم او را می خواستم یا نه .آن شب تا صبح خوابم نبرد.احساس دوران قبل از ازدواج را یافته بودم.با خودم فکر می کرم و می خندیدم.صورت مهدی،لبخندشیرینش ،از پیش چشمم کنار نمی رفت.همه چیز را فراموش کرده بودم.زندگی هفت ساله ام را ازدواج ناموفقم را،سینای شش ساله ام را،همه را از یاد برده بودم.آتش زیر خاکستر شعله کشیده بود.شوریده و دیوانه ام کرده بود.نامه ی هفت سال پیش مهدی را باز کردم.صد بار خواندم و بوسیدم.روی قلبم گذاشتم.چقدر لذتبخش بود.چه احساس شیرینی بود.از اینکه مرا می خواست و می طلبید لذت می بردم.تا دو روز بعداز گفتن آقا جون،کسی راجع به این موضوع حرف نمی زد.خودم هم به فکر افتاده بودم.مهدی را بی صبرانه می طلبیدم.ولی...ولی من دیگر دختر دیروز نبودم.من بیوه زنی بودم که یک بچه هم داشت.من تجربه یک زندگی راداشتم.گاهی ساعت ها در باغ می نشستم و فکر می کردم.اگر نتوانم توقعات مهدی را برآورده کنم چه؟اگر او هم بنا به احساس تصمیم گرفته باشد چه؟نکند دیگر مرا نخواد؟نکند برود و مخفیانه دختر دیگری را بگیرد؟پشیمان می شدم.به سینا نگاه می کردم و خودم را سرزنش می کردم.دختر چه مرگت شده؟دیگر چه می خواهی؟بچه ات صحیح و سالم جلویت ایستاده،پشت و پناهی چون آقا جون داری؟دیگر شوهر . .برای چه؟دختر تازه از همه مسئولیت ها فارغ شده ای تازه داری از زندگی لذت می بری.سری که درد نمی کند چرا دستمال می بندی؟ولی از طرفی دیگر،هوای دلم،هوای عشق کهنه ام ،با سراسر وجودم می جنگید.من هنوز جوان بودم،پرشور و زیبابودم.هر جا پا می گذاشتم همه تحسینم می کردند،چطور می توانستم احساستم را خفه کنم؟من هنوز مهدی را عاشقانه دوست داشتم.یک بار تقدیر تمام آرزوهایم را به باد داد.و حالا....خدایا،چه روزهای سختی را گذراندم.چقدر در آتش سوختم،بین دو راهی مانده بودم.بالاخره آقا جون در باغ،به تنهایی به سراغم آمد.دست سینا در دستم بود و کنار حوض قدم می زدیم.آقا جون احوال پرسی گرمی با سینا کرد و ادامه داد:«بابا،فکراتو کردی؟»می دانستم چه می گوید،خودم را به نفهمی زدم:«چه فکری اقا جون؟»«ای باباآقا مهدی رو می گم.»بابردن نامش قلبم داغ می شد.گفتم:«نمی تونم تصمیم بگیرم،آخه...»«آخه نداره،همه چی رو بسپار دست من،تو فقط از ظاهر و سر و وضعش خوشت می یاد؟»با حسرت گفتم:«ای بابا اقا جون کاش همه چی سر این ظاهر بود.»خنده ای کرد و گفت:«پس اگه اجازه بدی به مهدی بگم با خودت صحبت کنه.هر دو حرفاتون رو بزنید بالاخره تو یه بچه داری؟»آه از نهادم بلند شد.سینا شده بود نقطه ی تاریک زندگی ام.ولی اشتباه می کردند.من مادر بودم.صد تای امثال مهدی را به یک موی گندیده ی سینا نمی دادم.اجازه نمی دهم به خاطر سینا تحقیرم کنند.خشمم بالا آمده بود.آقا جون حرف می زد،ولی من دیگر کر شده بودم.نه چیزی می دیدم نه چیزی می شنیدم.شاید حرف اقاجون ،حرف مهدی باشد.شاید او این موضوع را به اقا جون گفته.همان جا تصمیم را گرفتم.گفتم:«آقا جون فعلا جوابم منفیه.»آقا جون در جایش ایستاد.نگاهی از روی حرص و تعجب کرد و گفت:«دختر این هم حرف زدم.پس بفرمائید بنده مترسکم دیگه!» لبم را گاز گرفتم و گفتم:«آخه آقا جون...نه،به خدا...»«نه به خدا یعنی چی؟اصلاًهوش نیستی کجایی؟»سرم را پایین انداختم و با نوک دمپایی به سنگریزه های کف باغ زدم.آقا جون گفت:«به هر حال من به مهدی گفتم که با تو حرف بزنه.هر تصمیمی هم که گرفتی باید این جلسه رو تن بدی.»«چشم آقا جون.هر چی شما بگید».و رفت.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#توران
#قسمت_صدودوازدهم
پیرمرد بعد چند لحظه فکر گفت اینجا جای حل مباحثه نیست، بریم خونه من صحبت می کنیم!راست میگفت همه اهالی دور ما جمع شده، با هیجان و تعجب داشتند نگاه میکردن.همه موافقت کردیم و دنبال سید رضی راه افتادیم یه حیاط خوشگل با درخت و گلای زیبا داشت که رو ایوونم حصیر و پشتی گذاشته بودن!همه همونجا نشستیم تا سید شروع کنه به حرف زدن صادقم فرستادم داخل حیاط بازی کنه و اطراف ما نباشه!سید رضی اول از من سوال کرد
دخترم تو وقتی سپهر زنده بود، چه جوری با احمد عقد کردی؟!!واسش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاد!!
_پس شنیدی سپهر مرده و تونستی با
احمد عقد کنی!رو کرد به سپهر و پرسید تو اون تاریخ که خبر فوتت پخش شد تو کجا بودی و چه اتفاقی افتاده بود!؟سپهر با حرص و شرمندگی شروع کرد به حرف زدن
_راستش اون موقع بعد از اینکه توران با احمد فرار کرد و نتونستم پیداش کنم،تمام خشمو سراهالی خالی میکردم
هر روز به یه بهانه ای شلاقشون میزدم،مجبورشون میکردم بیشتر کار کنند و خیلی کارای این چنینی که خودتون بهتر در جریانیدتو همین اوضاع یکیشون علیه ام دست بکار شد و وقتی رفته بودم سمت پرتگاه هلم داد پایین!!ولی شانس باهام یار بود تو دیواره پرتگاه یه درخت روییده بود از اون آویزون شدم و تونستم خودمو نجات بدم.بعدم رفتم شهر تا یه مدت استراحت کنم و از همه دور باشم،اهالی هم که دیدن من نیستم همونی که هولم داده بود، شایعه مردنم و پخش کرد،!!چون منم چند ماهی شهر بودم همه فکر کردند مردم و احتمالا همین خبر به گوش تورانم رسیده مثل بقیه فکر کرده مردم و رفته ازدواج کرده! حالا دلیل شایعه مرگ سپهر و میفهمیدم!سید رضی با حوصله رو کرد به هممون،البته روی صحبتش بیشتر با سپهر بود از نظر شرع و قانون چون خبر فوتت به توران رسیده و امکان تحقیق هم وجود نداشته بنابراین مبنا بر مرگ تو گذاشته شده و توران می تونست با علم به اینکه تو فوت کردی مجدد ازدواج کنه و هیچ کار گناه یا خلافی هم این وسط صورت نگرفته!ولی چیزی که الان موضوع رو حساس و پیچیده می کنه پسرم زنده بودن تو هستش!بعد رو کرد سمت منو احمد و با تاسف تو چهره اش ادامه داد ما هم مسلمان و شیعه هستیم و تابع شریعت و دستورات الهی که تو همه دستوراتش حکمت و مصلحت نهفته که شاید ما هیچ وقت هم نفهمیم دلیل و حکمتش چیه!ولی فرزندم بنا بر فرمان دینمون اگر زنی مبنا را بر این قرار دهد که همسر اولش فوت کرده و مجدد ازدواج کند،ولی بعدا مشخص شود همسر اول زنده بوده
، عقد با همسر دوم خود به خود باطل شده و این دو نفر به همدیگه حرام ابدی میشن!!و هیچ وقت نمی توانند مجدد با هم ازدواج کنند و اگر فرزند مشترکی هم داشته باشند، اون بچه حلال زاده محسوب میشه و از پدر و مادر خود ارث میبرد!و از اون طرف هم عقد باهمسر اول همچنان پابرجاس و زن و مرد در صورت تمایل می تونن با هم زندگی کنند!!ولی زن سه ماه باید عده جهت ازدواج دوم و شبه نگه داره و با همسر اول نزدیکی نداشته باشه و بعد از سه ماه می تونن زناشویی داشته باشند!احساس تهوع و دلپیچه داشتم ،این همه استرس و فشار واسم زیادی بودحس می کردم سید رضی داره به یه زبان بیگانه حرف میزنه که متوجه حرفاش نمیشم.با زبونی که به ته حلقم چسبیده بود به زور لب باز کردم من متوجه نمیشم، الان اینایی که گفتید یعنی چی، لطفا ساده تر بگید دوباره قراره کدوم زلزله ای ویرانم کنه!سید که ناراحتی و وحشتم و درک میکرد،مهربونتر گفت من متاسفم دخترم، اصل حرفهام اینه که عقد تو با احمد باطله و برای همیشه بهم حرام شده و هیچ وقت مجدد نمی تونید با هم ازدواج کنید.الان همسر تو سپهر هستش، می تونی قبول کنی باهاش زندگی کنی نخواستی هم طلاق بگیری!در هر صورت با احمد نمی تونی باشی!حس می کردم دوباره و دوباره زندگیم داره از نو ویران میشه جوری که این بار دیگه نمی تونستم بجنگم،نمی تونستم از جام بلند شم.سپهر با شنیدن اسم طلاق هول کرده گفت سید طلاق چیه اخه قربونت برم میندازی دهنش، این همینجوریشم ناقص العقله ، حرفتونو جدی میگیره!دیگه خودتون بهتر می دونید که همیشه گفتن زن ناقص العقله!با این حرفش آتیش گرفتم و دوست داشتم می تونستم نابودش کنم،با خشمی که نمی تونستم مهارش کنم غریدم
آره خب زنی که موجود پستی مثل تورو دنیا بیاره قطعا ناقص العقله!ولی کور خوندی من حتی اگه تا آخر عمرم نتونم با احمد باشم،همچنان خودمو زن احمد میدونم و نمیزارم هیچ مردی به نزدیک بشه و مطمئنا کنار تو هم نمی مونم و طلاق میگیرم!!ترجیه میدم تمام عمرم تنها زندگی کنم،تا بخوام یکی مثل تورو کنار خودم تحمل کنم!سپهر با خشم خواست حمله کنه سمتم که سید رضا دستشو گرفت،ولی بازم فریاد زد تو بیجا می کنی که بخوای طلاق بگیری، مطمئن باش قبل از طلاق سرت و میزارم رو سینه ات و رنگ دخترتم هیچ وقت نمیزارم ببینی.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii