eitaa logo
احکام شرعی کاربردی
1.9هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم: پاسخگویی به سؤالات شرعی👇 @Chnani313 لینک کانال: @Sharia313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃 🔴داستان کوتاه پند آموز از شهیدی که از گناهی پرهیز کرد و امام زمان(ع) را زیارت کرد.. (حتمابخونین)👇👇 از نگاه نکردن به دختران درحال شنا تا ..... داستان این شهید رو حتما بخونید تا ببینید بعضی وقتا گذشتن از یک گناه آدم رو به چه جاهایی که میرسونه... یکی از همرزمانش می گفت: در لحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد. وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به کربلا دستش را به سینه نهاد وآخرین کلام را بر زبان جاری کرد: ❤️🍃السلام علیک یا ابا عبدالله🍃❤️ بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بی‌کفن خود رفت. 🔰یه روز با رفقای محل رفته بودیم .. یکی از بزرگترها گفت: منم راه افتادم راه زیاد بود. کم کم صدای به گوش رسید. از بین بوته ها به نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد، یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به ؛ نمیدانستم چه کار کنم؛ همان جا پشت درخت مخفی شدم..می توانستم به راحتی بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت و کنار رودخانه، چندین مشغول بودند. همان جا را صدا زدم و گفتم: "خدایا کمک کن!"؛ خدایا الان به شدت من را مےکند، که من نگاه کنم؛ هیچ کس هم متوجه نمی شود! اما خدایا من به خاطر تو، از این گناه می گذرم! از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود. یادم افتاد گفته بود هرکس برای خدا کند، خداوند او را خیلی خواهد داشت. گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم! حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک میریختم و مناجات می کردم. خیلی با توجه گفتم یا "الله" یا "الله"..به محض تکرار این عبارات، صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد. به اطرافم نگاه کردم؛ صدا از همه و و می آمد!!! همه می گفتند: «سبوح القدوس و رب الملائکه و الروح» از آن موقع، کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد..!» 💠در سال ۱۳۹۱، دفترچه ای که ۲۷ ساله پس از شهادت احمد آقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود، بدست آمد. در آخرین صفحه نوشته شده بود: در مشغول بودم که مولای خوبان عالم (عج) را زیارت کردم😭😭 🌹✨یا صاحب الزمان ادرکنی اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک اللهم عجل لولیک الفرج✨🌹 🌹 @arefeen 🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃
#تا_مزرعه_دل_را_از_علف‌های_هرز #پاک_نکردیم_گرفتار_هوای_نفس #نیز_هستیم_و_ترقی_نمی‌کنیم❗️ 🌹استاد علیرضا پناهیان: ✍با هر انگیزه خوبی که با #هوای_نفس #مبارزه کنی خواهی دید که در لابلای انگیزه‌های خوب، هوای نفس #دیگری پیدا می‌شود! 🌿هوای نفس مانند #علف_هرزه در #مزرعه_دل می روید هر چه این مزرعه را با #معنویت آبیاری می‌کنی علف هرزه‌ها هم بیشتر #آب می‌خورند؛ چاره این نیست که دلت را #بخشکانی باید دائماً علف‌ها را #درو کنی! ❣ @arefeen
🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃 🌹لقمان حکیم در نصیحتی می‌فرماید: 💠☀️اى فرزندم! اگر ما بين تو و #دانش، دريايى از #آتش باشد که تو را مى سوزاند و دريايى از #آب باشد که تو را #غرق مى‌کند، براى رسيدن به دانش، آن دو را #بشکاف تا دانش را به دست آورى و #بياموزى؛ زيرا در آموختن دانش، راه نمايى و عزّت انسان، و نيز نشانه #ايمان و پايه ارکان دين و #رضايت خداى رحمان وجود دارد. ♦️🔹اى فرزندم! در #مجالس دانشمندان #حضور داشته باش و #سخنان_حکيمان را بشنو؛ زيرا خداوند #دلِ_مرده را با نور حکمت #زنده مى‌کند؛ چنان که زمين مرده را با آب باران #حيات مى بخشد. ❣ @arefeen 🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃
🚨 داستان عجیب ازدواج با 💠 الله ناصری نقل می‌کنند سید ابوالحسن کروندی از شاگردان نخودکی اصفهانی آمده بود تهران تا منبر برود ایشان نقل می‌کند بعد از نماز عشاء رفتم مسجد سید عزیزالله تا بخوانم دیدم شلوغ است از در دیگر مسجد رفتم بیرون از یه نفر پرسیدم اینجا مسجد دیگه‌ای هست یا نه؟؟ گفت بله داخل این کوچه است رفتم دیدم کوچکی است چند تا پله می‌خوره میره پایین رفتم پایین و وضو گرفتم همینکه مشغول نماز شدم دیدم سروصدای عجیبی میاد انگار افرادی دارند به یکدیگر‌ آب می‌پاشند سریع نمازم را خواندم تا ببینم چه خبره دیدم کسی نیست و حوض داره تکان میخوره قدری ترسیدم باز مشغول نماز شدم همون سروصدا شروع شد نمازم را سریع تمام کردم و سریع آمدم بالا از پیرمردی که داخل مغازه بود پرسیدم اینجا چرا اینجوریه؟ گفت اینجا اجنّه می‌آیند و بخاطر‌ همین کسی داخل این مسجد نمیشه. فردای اون روز یکی‌ از دوستان رو دیدم و جریان رو گفتم رفیقم گفت من هم اونجا رفتم و بلایی به سرم آوردند. گفتم چه بلایی؟ گفت یه روز رفتم اونجا نماز بخونم دیدم یه خانم گوشه‌ای نشسته و به من گفت من منزل ندارم پدر و مادر و شوهر هم ندارم میشه مرا پناه بدید؟ من تنها هستم. منم گفتم مادرم تنهاست شما هم بیا با مادرم باش بردمش‌ منزل و بعدها به مادرم گفتم این خانم خوبیه اگه میشه همسر من بشه مادرم قبول کرد و بالاخره ازدواج کردیم. بعضی مواقع کارهای متعارف از او می‌دیدم اما اعتنایی نمی‌کردم حاصل این ازدواج دو تا بچّه بود. یه روز همسرم گفت میخوام برم فلان‌جا منم گفتم نباید بری و قدری بینمون ناراحتی پیش اومد گفت من باید برم منم با عصبانیت گفتم نباید بری! یکدفعه همسرم رفت داخل بخاری دیواری و غیب شد و دیگه اثری ازش پیدا نشد و الان هم بچّه‌هاش با من هستند و اونجا متوجّه شدم که این خانم جنّ بوده است. سخنرانی آیت‌الله ناصری ┏━✨🕊✨🕊✨┓ 🆔    @arefeen ┗━✨🕊✨🕊✨┛