eitaa logo
شعر و داستان
1.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
73 ویدیو
44 فایل
ارتباط با مدیر. ارسال اشعار @alirezaei993
مشاهده در ایتا
دانلود
صـاحـبِ اسـرارِ «سـُبْـحـانَ الَّـذی اسـری» عـلـی اسـت مـقـصـدِ سـیـرِ رسـول از مـسـجـدُ الـاقـصـی عـلـی اسـت طــاقِ جـفــت ابــروانــش قــابِ قـوسـیـنِ رســول آیـــتِ حــــق در مــقــامِ قـــربِ "اَو اَدْنـی" عـلـی اسـت شـاهـدِ مـا بـر عُـلـوّش آیـه هـای بــَیّــنــه بـیـنِ آیـاتِ الـهـی آیـتِ کـبـری عـلـی اسـت «قُـلْ هُـوَ الـلّـهُ اَحـد» تـفسیری از اخـلـاصِ اوسـت در کـمـالِ بـنـدگـی یـکـتـای بـی هـمـتـا عـلـی اسـت حـــــافـــــظِ جــــــانِ عـــلـی «فَـالـلّـه خـَیـْرٌ حـافـظـا» حـــــافـــــظِ قـــــرآن بـه «اِنّـا نَـحْـنُ نـَزَّلْـنـا» عـلـی اسـت آیـــتُ الـکـرســی بـــه اســـمِ اعـظـمـش مـُسْـتـَمْـسِـک اسـت ای مـسـلــمـانــان بـــه قـــرآن "عُـروةُ الـوُثـقـی" عـلـی اسـت شـرحِ آن را از «اَلَـمْ نـَشـْرَح لَـکَ صـَدْرَک» بـپـرس آنـکـه شــرحِ صـدر مـی افــزود بـر طـاهـا عـلـی اسـت سـیـر در «مـا فـِی الـسَّـمـوات وَ مـا فـیِ الـارض» کُـن چـشـمِ دل وا کــن بـبـیـن پـیـدا و نـاپـیـدا عـلـی اسـت بـا حـدیـثِ طـِیـر،تـا اوج خــدا پـــرواز کـن آنـ کـه بـا ایـن بـال مـا را میـبرد بـالـا عـلـی اسـت «اُدْخـُلــوُهـــا بِـسـَـلـامٍ ذلِــکَ  یَــوْمُ الْـخـُلــوُد» در مـقـامِ قـــافِ قــرآن جـنّـتُ الـاَعـلـی عـلـی اسـت از «اَلــَمْ اَعـْهـَد اِلـَیـْکُـــم یـــا بـنـی آدم» بـپـرس تـا بـدانی در وفـای عـهـدِ حـق، «اَوْفـی» عـلـی اسـت آسـمــانِ «رَبـَّنـا اَنْـزِل عَـلـَیـْنـا مــــائـده» سـفـــره دارِ «اَنْــــتَ خــَیـْــرُ الـرّازقـیِـن» مـولـا علی اسـت نـورِ عـلمـش "عـَلـّم الـاِنـسـان مـَا لـم یـَعـْلـَم" اسـت "عـَلَّـمَ الـقـرآن" عـلـی و عَلَّـمَ الْـاَسـمـَا عـلـی اسـت لـوحِ مـحـفـوظِ خـدا "مـَن عِنـْدَه عـِلـْمُ الْـکـِتَـاب " در دو عـالـم "یـَعْـلَـمُ الـْجـَهـْـرُ و مـا یـَخْـفـَی" عـلـی اسـت در طـــریـقـت، رایـــتِ «اِنّــا هَـدَیْـنـاه الـسـَّبـیـل» رهـنـمـای «اَلـَّذیـنَ جـاهَــدوا فـِیـنـا» عـلـی اسـت اخـتـرِ تـابـنـده‌ی «اِنّـا عَـلَـیْـنَـا لِـلْهـُــدَی» مـاهِ ظـلـمـت سـوزِ «والـلّـیـلِ اِذا یَـغـْشـَی» عـلـی اسـت نـوح، ایـمـن مـانـد از طــوفـان بـه یـُمـنِ نـامِ او بـاءِ « بـِسْـمِ الـلَّـهِ مَـجـْرَ‌یـهــَا وَمُـرْ‌سـَیـهـَا» عـلـی اسـت گــر چــه مــا بـیـنِ رســــولـانِ الـهـی فـرق نـیـسـت مـعـجـزِ مـوسـی عـصـا و معجزِ طـاهـا عـلـی اسـت در مـقــامِ صـــدق، سـلـطــانِ نـصـیـرِ مـصـطـفـی مـالـکُ الـمـُلـکـی کـه دارد تـاجِ کـَرَّمْـنـا عـلـی اسـت روحِ رحـمــن، قـلـبِ قـــــرآن، جـانِ یـس، نـفـسِ فـجـر صـاحبِ قـدر و مـعـارج، شاهـدِ اِسـری عـلـی اسـت عـمـره و حـج و طـواف و کـعـبـه و رکـن و مـقـام زمـزم و سـعـی و صـفـا و مـروه و مَـسـعـی عـلـی اسـت یــا عـلـی و یــا عـظـیـم و یــا غـفـور و یــا رحـیـم یــا الـهـی مـظـهـر اسـمـاءک الـحـسـنـی عـلـی اسـت بـشـنــو از احـمـــد حـدیــــثِ «حـَیـثُـمـا دارَ عـلـی» تـا بـبـیـنـی هـر طـرف رو آورد حـق بـا عـلـی اسـت قـرن هـا تـفـسیـرِ ذوالـقَـرنـیـنِ قـرآن کـرده انـد از قـرائـن روشـن اسـت آن بی قـریـن مـولـا عـلـی اسـت یـادِ او «تـَنْهَی عـَنِ الْـفـَحْشـَاءِ وَ الْـمُـنْـکـَر» کـنـد در نـمـازِ قـــرب «ذکـــر الـلّـهُ اکـبــر» یـا عـلـی اسـت سـجـده رازِ ســر بـه مُـهــری بـود و آخـر فـاش شـد رازدارِ «سـَبـِّـح اسْــــــمِ رَبـِّـکَ الْـاَعـلـی» عـلـی اسـت ذوالـفـقـار اثـبـاتِ حـق و نـفیِ بـاطـل مـی کـنـد بـی گـمـان فـاروقِ اعـظـــم در جـهـان تـنـهـا عـلـی اسـت تـیـغـش «اَنـْزَلـْنـَا الـْحـَدیـِـد» و ضـربـتـش «بـَأسٌ شَـدیـِد» بـهـتـریـن تـوصـیـفِ فـتـحـش لَـا فَـتـَی اِلّـا عـلـی اسـت خــشــمِ او "صَــبَّ عَـلَـیـْهـِـمْ رَبـُّکَ سَـوْطَ عَــذَاب" "وَ یـَقـُول الـْکَـافِرُ یَـا لَـیْـتـَنـِی کـُنْـتَ تـُــراَب"
داشت در یک عصر پاییزی زمان می‌ایستاد داشت باران در مسیر ناودان می‌ایستاد با لبی که کاربرد اصلی‌اش بوسیدن است چای می‌نوشيد و قلب استکان می‌ایستاد در وفاداری اگر با خلق می‌سنجیدمش روی سکوی نخست این جهان می‌ایستاد یک شقایق بود بین خارها و سبزه‌ها گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می‌ایستاد در حیاط خانه گل‌ها محو عطرش می‌شدند ابر، بالای سرش در آسمان می‌ایستاد موقعِ رفتن که می‌شد من سلاحم گریه بود هر زمان که دست می‌بردم بر آن، می‌ایستاد! موقع رفتن که می‌شد طاقت دوری نبود جسم‌مان می‌رفت اما روح‌مان می‌ایستاد ••• از حسابِ عمر کم کردیم خود را، بعدِ ما ساعت آن کافه یک شب در میان می‌ایستاد قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل باز با این حال می‌گفتم بمان، می‌ایستاد «ساربان آهسته ران کارام جانم می‌رود» نه چرا آهسته؟! باید ساربان می‌ایستاد باید از ما باز خوشبختی سفارش می‌گرفت باید اصلا در همان  زمان می‌ایستاد
این روزها که می‌گذرد، هر روز  احساس می‌کنم که کسی در باد   فریاد می‌زند   احساس می‌کنم که مرا   از عمق جاده‌های مه آلود   یک آشنای دور صدا می‌زند   آهنگ آشنای صدای او  مثل عبور نور  مثل عبور نوروز مثل صدای آمدن روز است  آن روز ناگزیر که می‌آید  روزی که عابران خمیده   یک لحظه وقت داشته باشند   تا سربلند باشند  و آفتاب را در آسمان ببینند روزی که این قطار قدیمی   در بستر موازی تکرار  یک لحظه بی‌بهانه توقف کند تا چشم‌های خستۀ خواب آلود از پشت پنجره تصویر ابرها را در قاب   و طرح واژگونۀ جنگل را   در آب بنگرند آن روز   پرواز دست‌های صمیمی در جستجوی دوست   آغاز می‌شود  روزی که روز تازۀ پرواز روزی که نامه‌ها همه باز است روزی که جای نامه و مهر و تمبر   بال کبوتری را   امضا کنیم   و مثل نامه‌ای بفرستیم  صندوق‌های پستی  آن روز آشیان کبوترهاست روزی که دست خواهش، کوتاه روزی که التماس گناه است  و فطرت خدا   در زیر پای رهگذران پیاده رو   بر روی روزنامه نخوابد و خواب نان تازه نبیند  روزی که روی درها   با خط ساده‌ای بنویسند:   «تنها ورود گردن کج، ممنوع!» و زانوان خستۀ مغرور   جز پیش پای عشق  با خاک آشنا نشود   و قصه‌های واقعی امروز خواب و خیال باشند  و مثل قصه‌های قدیمی  پایان خوب داشته باشند  روز وفور لبخند   لبخند بی دریغ   لبخند بی مضایقۀ چشم‌ها  آن روز بی چشمداشت بودنِ لبخند   قانون مهربانی است روزی که شاعران   ناچار نیستند   در حجره‌های تنگ قوافی لبخند خویش را بفروشند   روزی که روی قیمت احساس مثل لباس صحبت نمی‌کنند  پروانه‌های خشک شده، آن روز   از لای برگ‌های کتاب شعر  پرواز می‌کنند   و خواب در دهان مسلسل‌ها   خمیازه می‌کشد   و کفش‌های کهنۀ سربازی   در کنج موزه‌های قدیمی با تار عنکبوت گره می‌خورند روزی که توپ‌ها  در دست کودکان   از باد پر شوند  روزی که سبز، زرد نباشد   گل‌ها اجازه داشته باشند   هر جا که دوست داشته باشند   بشکفند   دل‌ها اجازه داشته باشند   هر جا نیاز داشته باشند   بشکنند  آیینه حق نداشته باشد   با چشم‌ها دروغ بگوید دیوار حق نداشته باشد   بی پنجره بروید  آن روز   دیوار باغ و مدرسه کوتاه است   تنها   پرچینی از خیال   در دوردست حاشیۀ باغ می‌کشند  که می‌توان به سادگی از روی آن پرید  روز طلوع خورشید   از جیب کودکان دبستانی روزی که باغ سبز الفبا  روزی که مشق آب، عمومی است   دریا و آفتاب   در انحصار چشم کسی نیست  روزی که آسمان   در حسرت ستاره نباشد   روزی که آرزوی چنین روزی محتاج استعاره نباشد  ای روزهای خوب که در راهید! ای جاده‌های گمشده در مه!  ای روزهای سخت ادامه!  از پشت لحظه‌ها به در آیید!  ای روز آفتابی! ای مثل چشم‌های خدا آبی! ای روز آمدن! ای مثل روز، آمدنت روشن! این روزها که می‌گذرد، هر روز   در انتظار آمدنت هستم!  اما با من بگو که آیا، من نیز   در روزگار آمدنت هستم؟
گفتمش عاشقتم؛ گفت محبّت دارید ای به گورِ پدرِ آن که ادب یادش داد
شد ز نام دگران گرچه مُكدّر گوشم خورد از نام «علی» قند مُكرّر گوشم هر كسي نام تو را بُرد شنيدم به دو گوش مي‌برد فيض زبان را دو برابر گوشم گوش اِستاده‌ام از كودکی‌ام نام تو را زان اقامه كه ز لب ريخت پدر در گوشم گوش چپ نيست كم از راست، كه در ميلادم دو سِري خورده مِی از نام علی هر گوشم من ز هر لب طلب نام علی داشته‌ام نيست امروز بدهكار كسی گر گوشم نام آن تيغِ پُر از آب به گوشم خورده است گوش‌ماهی نشد اين قدر كه شد تَر گوشم بيتی از «قصری» شيرين سخن آمد در ياد كه از آن بيت، به شوق تو سراسر گوشم «قصری از شوق غلامی شده يك‌پارچه گوش قنبری كو كه دو صد حلقه كُند در گوشم»
به سرم زده که می‌توانم پاک‌کن را بَرمی‌دارم و... ردیف یکی از غزل‌هایم را                     پاک می‌کنم «من و دریا غزلی ناب سرودیم از تو غزلی مثل تو نایاب سرودیم از تو» من و دریا غزلی ناب غزلی مثل تو نایاب                ----------- چه قیافۀ بی‌تفاوتی دارند                            -قافیه ها- می‌خیالم: ما که قرن‌هاست قافیه را باخته‌ایم                        و... پاکشان می‌کنم من و دریا غزلی ناب غزلی مثل تو نایاب من و دریا غزلی غزلی مثل تو               ----------- هنوز خیالاتی‌ام به شتابِ انسانِ امروز به کاسه آب «دیوژن»* به بی وزنی -می اندیشم و... پاک‌کن را برمی‌دارم      من          دریا              غزل                    تو * دیوژن یا دیوجانس: فیلسوف یونانی که در روز چراغ برمی‌داشت و در کوچه‌های آتن به دنبال انسان می‌گشت. گفته‌اند که با قناعت زندگی می‌کرد و تنها کاسه‌ای را برای نوشیدن با خود داشت که آن را هم با دیدن چوپانی که با کف دست می‌نوشید به دور افکند و گفت: چه بار بیهوده‌ای را حمل می‌کردم!
تو جانِ من شده بودی و من جوان شده بودم و اعتراف کنم، شوق ناگهان شده بودم تو هم نیامده، هم آمده، چه حال و هوایی عجب بیانی از آن حس بی‌بیان شده بودم کمی که نه– کمی از کم زیادتر، به گمانم دچار وسوسه و شوق توأمان شده بودم نگاه کردی، می‌خواستم سلام بگویم که شرمسارِ تو از لکنت زبان شده بودم سَ سَ سَ سَ وَ زبانم به رمز نام تو را گفت و من چقدر از این گفته شادمان شده بودم تو خواستی که بخوانم، سکوت کرد زمان هم که خوش قریحه‌ترین شاعر زمان شده بودم خروس‌خوان تو طلوعی در آسمان شده بودی و من دوباره غروب ستارگان شده بودم