#شعر_عاشورایی
#حضرت_علی_اصغر علیهالسلام
🔹آخرین نیلوفر🔹
غنچۀ پرپر، علیاصغر منم
کودکیهای علیاکبر منم
در دلم شش پنجره از آسمان
در نگاهم رودی از رنگینکمان
پاک هستم، مثل باران، مثل آب
عمهام دریا، عمویم آفتاب
غنچهای از باغ عاشورا منم
آخرین نیلوفر بابا منم
با گلوی تشنه ضربت خوردهام
آب از مشک محبت خوردهام
من همان بیادعای کوچکم
قبلۀ آیینههای کوچکم
📝 #حمید_هنرجو
✅ @ShereHeyat_Nojavan
#شعر_عاشورایی
#شب_عاشورا
🔹آخرین دعا🔹
امشب آخرین شب است
آخرین شبی که بچهها
دور سفرهٔ محبت حسین
جمع میشوند...
آخرین شبی
که ستارهها
از شکاف خیمهها
به شبنشینی سپیده میروند
امشب آخرین دعا
امشب آخرین نگاه
در سکوت نیمهشب
گفتگوی کودکانهای به گوش میرسد
توی کوچههای ماه
«عمه جان»
روی بوریای کهنهای
نماز میکند
باد هم برای بار آخرش
بچهٔ میان گاهواره را
خوب، ناز میکند...
امشب آخرین نماز بچهها
روی بال برفیِ فرشتهها
برگزار میشود
باغ پر طراوت علی وفاطمه، ولی
صبح روز بعد، آه
بیبهار میشود!
📝 #حمید_هنرجو
✅ @ShereHeyat_Nojavan
#حضرت_فاطمه علیهاالسلام
🔹اشک مهتاب🔹
کتاب آسمان ورق ورق شد
فرشته گریه افتاد
به گوش خانههای ابر پیچید
صدای نالهٔ باد
شبی سیاه بود و بیستاره
و ابرهای بیتاب
چکیده بود روی گونهٔ شهر
دو قطره اشک مهتاب
همان شبی که نخلها خمیدند
و شاخهها شکستند
جوانههای غصه در دلِ در خاک
دوباره حلقه بستند
کسی ستاره روی شانه میبرد
امام اوّلی بود
تمام کوچههای شهر، محوِ
غریبیِ علی بود
میان خانهای که تا دم صبح
پر از فرشتگان بود
صدای گریهای شنیده میشد
صدای کودکان بود
«حسین» مثل ابر، گریه میکرد
«حسن» غمی به دل داشت
شبی سیاه، توی سینهٔ خاک
علی ستاره میکاشت!
📝 #حمید_هنرجو
✅ @ShereHeyat_Nojavan
#حضرت_زینب علیهاالسلام
🔹عمه زینب🔹
خاک از قدمهای تو شد سبز
کوه سیاهی از تو لرزید
وقتی که اصغر آب میخواست
از هر دو چشمت اشک جوشید
زینب! تو بانوی بهاری
جاریست دریا در صدایت
آن روز، پشت کفر خم شد
زیر تگرگ خطبههایت
تقویم عاشورای قلبت
سرشار از عطر بهار است
تصویری از گلهای بیسر...
از اسبهای بیسوار است
حالت پریشان بود وقتی
میخواند در گوشَت مرتب:
«آتش میان خیمه افتاد
بابایِمان کو عمه زینب؟»
خورشید بر پیشانیات بود
وقتی نماز عشق خواندی
زن بودی اما با حسینت
تا پای جان، مردانه ماندی
📝 #حمید_هنرجو
✅ @ShereHeyat_Nojavan
#امام_علی علیهالسلام
🔹نیمهشبهای علی🔹
کوچههای کوفه مثل هرکسی
با صدای گامهایش آشناست
هیچکس اما نمیداند که او
اولین آیینهٔ باغ خداست
او همان مردیست که با کودکان
در میان کوچه بازی میکند
با نگاهی مهربان و بیریا
از گدا مهماننوازی میکند
نیمهشبهای علی آکنده است
از مناجات و دعا و زمزمه
آسمان چشم او بارانی است
هر سحر با غصههای فاطمه
باز هم میآید و در گوش چاه
مثل هر شب درد دلها کرده است
آه میدانم علی با نان خشک
باز امشب روزه را وا کرده است
📝 #حمید_هنرجو
✅ @ShereHeyat_Nojavan
#شعر_عاشورایی
#شب_عاشورا
🔹آخرین دعا🔹
امشب آخرین شب است
آخرین شبی که بچهها
دور سفرهٔ محبت حسین
جمع میشوند...
آخرین شبی
که ستارهها
از شکاف خیمهها
به شبنشینی سپیده میروند
امشب آخرین دعا
امشب آخرین نگاه
در سکوت نیمهشب
گفتگوی کودکانهای به گوش میرسد
توی کوچههای ماه
«عمه جان»
روی بوریای کهنهای
نماز میکند
باد هم برای بار آخرش
بچهٔ میان گاهواره را
خوب، ناز میکند...
امشب آخرین نماز بچهها
روی بال برفیِ فرشتهها
برگزار میشود
باغ پر طراوت علی و فاطمه، ولی
صبح روز بعد، آه
بیبهار میشود!
📝 #حمید_هنرجو
✅ @ShereHeyat_Nojavan
#حضرت_فاطمه علیهاالسلام
🔹اشک مهتاب🔹
کتاب آسمان ورق ورق شد
فرشته گریه افتاد
به گوش خانههای ابر پیچید
صدای نالهٔ باد
شبی سیاه بود و بیستاره
و ابرهای بیتاب
چکیده بود روی گونهٔ شهر
دو قطره اشک مهتاب
همان شبی که نخلها خمیدند
و شاخهها شکستند
جوانههای غصه در دلِ در خاک
دوباره حلقه بستند
کسی ستاره روی شانه میبرد
امام اوّلی بود
تمام کوچههای شهر، محوِ
غریبیِ علی بود
میان خانهای که تا دم صبح
پر از فرشتگان بود
صدای گریهای شنیده میشد
صدای کودکان بود
«حسین» مثل ابر، گریه میکرد
«حسن» غمی به دل داشت
شبی سیاه، توی سینهٔ خاک
علی ستاره میکاشت!
📝 #حمید_هنرجو
✅ @ShereHeyat_Nojavan
#حضرت_زینب علیهاالسلام
🔹عمه زینب🔹
خاک از قدمهای تو شد سبز
کوه سیاهی از تو لرزید
وقتی که اصغر آب میخواست
از هر دو چشمت اشک جوشید
زینب! تو بانوی بهاری
جاریست دریا در صدایت
آن روز، پشت کفر خم شد
زیر تگرگ خطبههایت
تقویم عاشورای قلبت
سرشار از عطر بهار است
تصویری از گلهای بیسر...
از اسبهای بیسوار است
حالت پریشان بود وقتی
میخواند در گوشَت مرتب:
«آتش میان خیمه افتاد
بابایِمان کو عمه زینب؟»
خورشید بر پیشانیات بود
وقتی نماز عشق خواندی
زن بودی اما با حسینت
تا پای جان، مردانه ماندی
📝 #حمید_هنرجو
✅ @ShereHeyat_Nojavan
#امام_علی علیهالسلام
🔹نیمهشبهای علی🔹
کوچههای کوفه مثل هرکسی
با صدای گامهایش آشناست
هیچکس اما نمیداند که او
اولین آیینهٔ باغ خداست
او همان مردیست که با کودکان
در میان کوچه بازی میکند
با نگاهی مهربان و بیریا
از گدا مهماننوازی میکند
نیمهشبهای علی آکنده است
از مناجات و دعا و زمزمه
آسمان چشم او بارانی است
هر سحر با غصههای فاطمه
باز هم میآید و در گوش چاه
مثل هر شب درد دلها کرده است
آه میدانم علی با نان خشک
باز امشب روزه را وا کرده است
📝 #حمید_هنرجو
✅ @ShereHeyat_Nojavan