مهـر آمـدی و اول آبـان رفتی
دل دادی و پس گرفتی آسان رفتی
خورشید میان شاخه ها می رقصید
از تـرس بلنـدیِ زمستان رفتی
دیدی که تب چشمه ی من می جوشد
خندیدی و با شانه ی لرزان رفتی
چیزی نه تو گفتی و نه من پرسیدم
من ماندم و تو شکسته پیمان رفتی
درمسلخ عشق دل بریدی از مــن
دیروز به وقت عید قــربان رفتی
دنبال تــو هرچند دویدم ، امـا
تا کسب مدال خط پایان رفتی
#سمیه_پرویزی
شهریور است و شمعدانی ها خبر دارند
حتی پرستوها همه قصد سفر دارند
گویی تمام قاصدک ها نغمه می خوانند
چون بچه گنجشکان که شوق بال و پر دارند
شهریور است و عاشقان تا صبح بیدارند
تا پرده از یک عشق ناب تازه بردارند
در کافه شعرخلوتِ یک عصر بارانی
فنجانی از لبخند و صدها شعر تر دارند
اما میان غربت این شهر درد آلود
یک عده چون من حرف هایی مختصر دارند
اصلا چه فرقی می کند پاییز باشد یا...
وقتی تمام فصل ها چشمان تر دارند
#سمیه_پرویزی
همچون بوی پاییز
که از شهریور به مشام می رسد
ردّ پای گــذر تـــو نیز . . .
آه!
بوی بهشت می گیرد تمام وجودم
تــو هر ثانیه از خیال من عبور می کنی
می روی
و دوباره
برمی گردی
و من به قدر ثانیه های رفتنت
هر بار دلتنگ می شوم
#سمیه_پرویزی
┏━━━🍃🌻🍂━━━┓
☀️@sherziba110☀️
┗━━━🍂🌻🍃━━━┛