📚نام رمان : کتابخانه صاحب الزمان
📚پارت #اول
📚نویسنده : هانی
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
شب بود و با یحیی به سمت خانه مادرم میرفتیم باربد هم پشت نشسته بود و با برچسب هاش بازی میکرد ، حس خوبی نداشتم جاده اصلا برق نداشت و حسابی تاریک بود چرا همش استرس دارم به یحیی گفتم : میوه میخوری؟ یحیی هم گفت : آره عزیزم میخورم .
باربد هم عاشق میوه بود هروقت بوی میوه را متوجه میشد کلی خوشحال میشد ، میوه را پوست کندم و داشتم میدادم به باربد که ........
بیدار شدم اطراف را نگاه کردم جای عجیبی بود داشت از سر یحیی خون میومد داد زدم ببینم کسی صدامون را میشنوه ، درب را ماشین باز نمیشد داشت سرم گیج میرفت حالم خوب نبود باربد؟! باربد پس کجاست؟ خدایا چه بلایی سرش اومده؟! بعد از هوش رفتم.
درمانگاه🏠 :
_خانم حالتون بهتره؟ میدونید کجا هستید؟
+آی.....اینجا کجاست؟ بیمارستانه؟
_نه خانم درمانگاه نزدیک مرز هست.
+مرز؟!
_بله اینجا ارومیه س دیگه خانم.
+آها ببخشید الان یادم اومد.
تقریبا یه چیزهایی یادم میومد ناگهان یاد باربد افتادم از پرستار پرسیدم : +پسرم باربد اون کجاست؟ خانم شما ندیدشون؟
_پسر؟ نه فقط یه آقا همراهتون بود!
+وای خدا یعنی چی؟
÷رویا چیشده بهتری؟
پارت #دوم به زودی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
🌐 روبیکا:
🍃https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat
📚نام رمان : کتابخانه صاحب الزمان
📚پارت #دوم
📚نویسنده : هانی
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
+یحیی باربد کجاست؟!
÷منم دنبالشم فکر کردم اینجاست.
از جایی که دراز کشیده بودم بلند شدم دستم شکسته بود و درد میکرد .
_خانم لطفا دراز بکشید.
+نمیتونم پسرم گم شده ، باید پیداش کنم.
_بزارید کمکتون کنم.
÷رویا تو همین جا بمون من باربد را پیدا میکنم.
+نه منم میام.
باربد👦 :
مامان و بابا کجا هستین شما خدایا من کجام؟
_Sir, there is a boy there, I think he is missing.
قربان اونجا یه پسر بچه هست فکر کنم گم شده.
+Let's see what happens؟
بریم ببینم چیشده
+Hello my son, where are you from؟
سلام پسرم تو اهل کجایی گم شدی؟
آقا شما چی میگید من نمیفهمم؟
_Sir, this boy is speaking Persian
قربان این پسر داره فارسی حرف میزنه
+پسرم تو ایرانی هستی؟
÷بله عمو من توی ایران به دنیا اومدم.
+میدونی اینجا کجاست؟
÷نه نمیدونم.
+اینجا ترکیه اس.
÷چی ترکیه؟!
+بله استانبوله اینجا پسرم ، همراه من بیا.
÷من میخوام برم پیش مادر و پدرم .
+میریم نگران نباش.
پارت #سوم به زودی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
🌐 روبیکا:
🍃https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #دوم
نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه....
خونه ی سمیرا سر کوچه بود،
بعد از خداحافظی باهاش راه افتادم سمت خونه ی خودمون،
یادِ سمیرا و خوشحالیش برای تولد باباش افتادم، لبخند تلخی 😒رو لبم نشست، باز این بغض چندین ساله قصد داغون کردن منو داشت،
در و آروم باز کردم و رفتم داخل حیاط، چشمامو بستم و با تمام وجود نفس کشیدم، 😇 یه نفس عمیق،
دلم میخواست تمامِ اون عطر ملیح
یــ🌸ــاس و به ریه هام بکشم ...
از حیاط دل کندم و رفتم داخل
-سلام مامان عزیــزم
مامان که مشغول ظرف 🍽شستن بود با مهربونی نگام کرد و گفت:
_سلام به روی ماهت گلم😊
با لبخند تکیه دادم به در آشپزخونه
-خوبین مامان؟
-بله که خوبم، وقتی دختر گشنه و خسته ام رو میبینم خوبِ خوب میشم😄
با اخم ساختگی گفتم:
انقدر قیافه ام داد میزنه گشنمه!😅
-از بس قیافت ضایع است!
برگشتم سمت محمد، با خوشحالی گفتم: _سلام، چه خبر یه بار زودتر از من رسیدی خونه😄
_علیک سلام، اگه گفتی چرا 😎
پریدم بالا و گفتم:
_خریدیش؟؟😍
سرشو تکون داد و گفت:
_اره خریدمش بالاخره😇
مامان شیر آب و بست و اومد کنارمون
- ولی من نگرانم😥
محمد با مهربونی نگاهی به مامانم کرد و گفت:
_آخه نگران چی مامان جان، باور کن دیگه راحتیم، هرجاهم خاستین برین من خودم درخدمتم😎✋
لبخندی زدم و گفتم:
_آره مامان خیلی خوبه که خودمون ماشین خریدیم دیگه نگران هیچی نیستیم😊
مامان فقط سرشو تکون داد..
نگرانی مامان رو میفهمیدم .. میدونستم با اومدن اسم ماشین خاطره ی تلخ تصادف دایی جلو چشماش میاد
#ادامہ_دارد...
🍃🌸🍃🌸
💌نویسنده: بانو گل نرگس
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
🌐 روبیکا:
🍃https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق قسمت_اول
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #دوم
اینطور آرامتر میشد..
و تشویش درونش کم و کمتر.وارد مغازه حاج اصغر شد.همان مغازه ای که ازبچگی مادرش از آنجا خرید میکرد.
_سلام حاجی😊
_به به ببین کی اومده!! خوش اومدی،چه خبر؟!مگه اینکه برا خرید یه سر بزنی!
_ این چه حرفیه ما که زیاد میایم
همینطور که حاج اصغر کیسه برنج و روغن و دیگر وسایل را روی میز روبرویش میگذاشت، گفت:
_خوب کاری میکنی.! منِ پیرمرد دلم ب شما جوونا خوشه. یاشارخوبه؟ کوروش خان و مادر خوبن؟
یوسف کارت عابربانکش 💳را ازجیب درآورد.کارت راکشید.
_ممنون سلام میرسونن، حاجی دستت درد نکنه.! این، از همون برنج قبلی هست دیگه، اره؟
_اره باباجان همونه.
کارتش را در جیبش گذاشت...
کیسه برنج رو در یک دستش، و پلاستیک های محتوی روغن و بقیه خریدها را در دست دیگرش گرفت.
_ممنون حاجی..امری ندارین!؟
_بسلامت، برو دست خدا😊
با کیسه های خرید از مغازه بیرون آمد..
هنوزکیسه ها را درصندوق عقب ماشینش نگذاشته بود، که گوشی اش زنگ خورد.
فخری خانم مادرش بود.
_جانم مامان کاری داری؟دارم میام.
+ببین مادر.. تو مسیرت، برو خونه خاله شهین، اونا رو هم بیار آماده هستن. منتظرن.
_ای بابا!! اخه مادر من یه هماهنگی، چیزی!! من نمیرم.!خودشون بیان..!!!😐
+یوسف مادر..! خونه شون تو مسیرت هست،حتما بریااا منتظرتن.،. قربون گل پسرم.
_حالا مطمئنی آماده ان.!!حوصله ندارم سه ساعت وایسم منتظر!!! میوه پس چی!؟
_نه مادر مطمئن باش.خاله ات زنگ زد گف آماده هستن،به حمید گفتم بگیره بیاره
_اکی. یاعلی
کفری بود از دست خودش...
منتظر فرصت بود.فرصتی که باید #بدون_هیچ_بی_حرمتی به همه بقبولاند.. که مخالف است برای مهمانی گرفتن،..مخالف است برای این همه تجملات..برای این همه کارهایی که نمیباید انجام شود...!
اما بهرحال فخری خانم بود و همین یک خواهر.خانواده خاله شهین؛ شوهرش اکبرآقا، سهیلا، سمیرا و حمید.
خاله شهین همیشه آرزوی دامادی یوسف و یاشار را برای دخترانش در سر داشت. و همیشه در مهمانی ها، کاری میکرد که دخترانش، بیشتر با آن دو در ارتباط باشند.!
اما یوسف را بیشتر!!
چرا که جذبه و استیل مردانه اش، و البته زیبایی خدادادی او، دل هردختری را جذب او میکرد.
اما رفتار توام با #حجب_وحیای یوسف، همیشه کار را برای آنها سخت و دشوار میکرد، و هیچگاه به مقصودشان نمیرسیدند.
فخری خانم هم، همیشه کمک میکرد به خواهرش، او هم دختران خواهرش را عروس آینده اش میدید.پشت سر هم، میهمانی میگرفت تا رو در رو شوند. دختران با پسرکش. شاید موفق میشدند. شاید دل میبردند...!
سوار ماشین شد و راه افتاد...
ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat