eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
18.7هزار ویدیو
1.3هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @game2iran 🕊༉ ـ کانال را به دیگران هم اطلاع رسانی فرمائید🌱؛ تبلیغات نداریم! ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 ‍ بعد از دعای ندبه صبح جمعه، یک صبحانه مفصل،بازی های دسته جمعی، پانتومیم، اجرای نمایش نامه های معروف، نماز جماعت، داستان سرایی دسته جمعی، مسابقات ورزشی بین پسرها در حیاط و مسابقات هنر های خانه داری بین دخترها... و در نهایت، غروب، همه روی ایوان جمع میشدند و با هم دعای فرج میخواندند و بعد از آن دیگر تا شب مراسم شستشوی ظروف، تمیز کردن خانه برقرار بود و آخر شب همه با ارامش به خانه برمیگشتند. همه دور هم جمع میشدند، میگفتند، میخوردند، شوخی میکردند اما هیچ گاه خبری از جلف بازی و کارهای خلاف شرع و خلاف شان آدم های موقر پیدا نمیشد. جوان نیازمند شور و شوق است و باید راه سالمی برای رفع آن پیدا شود و این وظیفه بزرگتر هاست.... و حالا بپردازیم به مهمانی آن روز که ماجرای مد نظر ما در آن اتفاق افتاد... سر مسابقه پانتومیم قرار شد یارکشی انجام شود و تیم های سه نفری تشکیل شود. هرکسی مشغول یارگیری بود که نیما به راحله پیشنهاد کرد که بهاره، نوه عمه ی راحله، به عنوان یار سوم انتخاب شود. راحله برای لحظه ای ماتش برد، از بین این همه آدم چرا بهاره? نه صرف اینکه چون دختر بود. بهاره دختر چندان موقر و موجهی نبود. راحله قصد قضاوت کردن در مورد بهاره را نداشت اما با تیپ و شخصیتی که بهاره داشت قاعده و منطقی اش این بود که نیما تمایلی به حضور او در گروه نداشته باشد چرا که هرچه باشد نیما نماینده تیپ خاصی از تفکر بود و این تفکر باید یک جایی نمود پیدا میکرد. این فکر ها در ذهن راحله گذشت، جوابی برایشان نداشت ولی از طرفی دوست نداشت قضیه را باز کند و حساسیت به خرج دهد، برای همین لبخندی زد و همانطور که سعی میکرد خونسرد جلوه کند پرسید: -چرا اون? نیما همانطور که داشت برای گروه های بغلی کری میخواندبدون اینکه توجه چندانی به راحله کند در بین رجز هایش جواب داد: -دفعه قبل خوب حدس میزد.. خب این جواب کمی راحله را آرام کرد. با خودش فکر کرد او زیادی حساس شده. قصد نیما تنها استفاده از نیروی ذهنی بهاره است. بالاخره گروه ها تشکیل شد. بازی خوبی بود ولی حواس راحله بیشتر به نیما بود. رفتارش طوری نبود که بتواند اعتمادش را جلب کند. شوخی های مکرر، خنده های نابجا، اصلا انگار نه انگار راحله کنارش است. بیشتر از اینکه با راحله حرف بزند و مشورت کند مشغول بهاره بود. با هم کری میخواندند، دست میزدند. هر بار که برنده میشدند جیغ میزدند. راحله احساس کرد برایش قابل تحمل نیست. کمی خودش را کنترل کرد اما اخر سر احساس کرد درونش یک دیگ بخار گذاشته اند. گرمش شد، گونه هایش برافروخته بود اما نمیتوانست چیزی بروز دهد. موقعیت حرف زدن نبود. برای همین آرام از میان جمع به بیرون خزید. رفت روی ایوان تا شاید کمی خنک شود. پنج دقیقه، ده دقیقه ...اما خبری از نیما نشد. شاید اصلا نباید بیرون می آمد. با آمدنش میدان را به نفع حریف خالی کرده بود. رفتار بهاره برایش قابل درک تر بود تا نیما... ...
* 💞﷽💞 ‍ بهاره اینطوری بزرگ شده بود. عادت کرده بود. خوب یا بد، تربیتش این بود و حتی شاید در حال و هوای خودش بود ولی نیما چه? او هم تربیتش همینجوری بود? نکند انتخابش اشتباه بوده? وقتی به این حرفها فکر میکرد آن دیگ درونش حالتی شبیه انفحار پیدا میکرد. اما هر بار از گوشه ای چیزی بیرون میکشید تا سوپاپ اطمینانی باشد برای دیگ جوشانش: -نه! من حساس شدم.. نیما پسر خوبیه..شاید جو بازی گرفتتش، متوجه اوضاع نیست هرچند هیچ کدام از این حرفها کاملا آرامش نمیکرد اما مانع از ترکیدن میشد. در همین افکار غوطه ور بود که سروکله نیما پیدا شد: -تو اینجایی?دو ساعته دارم دنبالت میگردم کمی رمق به دست و پای راحله برگشت. پس نیما بی خیال هم نبود. متوجه نبودش شده بود. دنبالش میگشته... اما جمله بعدی نیما تیر خلاص دیگ در حال انفجار بود: -بازی نهایی میخواد شروع بشه، نباشی یه یار کم داریم شاید به نظر خیلی ها این جمله نیما جمله پر اهمیتی نبود و نمیتوانست سبب آن همه یاس و نا امیدی شود. البته اگر از بانوان خواننده داستان بپرسیم اکثریت قریب به اتفاقشان حق را به راحله میدهند و با او ابراز همدردی کنند. راحله، نیما را مرد خود میدانست. مردی که قرار بود پناهگاه او باشد و مرهم درد هایش. توقع نداشت نیما مثل پدرش با یک نگاه حال همسرش را بفهمد...چنین توقعی در ابتدای زندگی زیاده خواهی بود اما انتظار داشت نیما وقتی روبروی همسرش با آن چشم های غمزده و صورت برافروخته ایستاده، همسری که نیم ساعتی بود جمع را ترک کرده حداقل از حالش بپرسد و علت نبودش را جویا شود نه اینکه نگران یار گیری بازی مضحکش باشد. وقتی نیما الان، در نامزدی که اوج احساسات و عاشقانه است اینگونه نسبت به وی بی خیال است پس وای به حال آینده... راحله دوست داشت داد بزند، گریه کند یا حداقل بپرسد چرا نیما اینقدر بیخیال است اما در همان لحظه مادرش وارد ایوان شد و راحله دوست نداشت مادرش را نگران کند یا مسائل بین خودشان را بروز دهد. برای همین به سرعت لبخندی رو لبانش نشاند، دست درار شده نیما را گرفت وگفت: -باشه عزیزم...بریم بازی رو ببریم مادر چیزی نگفت اما هیچ چیز از نگاه مادر مخفی نمی ماند آن هم غم آنچنانی در نگاه فرزند... ...
* 💞﷽💞 ‍ مادر احساس کرد دخترش دارد اولین سختی های زندگی مشترک را تجربه میکند، برای همین لبخندی زد و به دنبالشان رفت. او از آن دسته مادر هایی نبود که خیلی زود به تلاطم می افتند و با فکر و خیال هایشان اوضاع را از آنچه هست اشفته تر میکنند. او مانند هر زن عاقل دیگری میدانست زندگی مشترک، خصوصا در اول راه دارای پیچ و خم های بسیار است. اما می بایست از دور مراقب اوضاع میماند. دخالت را دوست نداشت اما باید سمت و سوی درستی به جریان میداد. این واقعه را جایی گوشه ذهنش گذاشت تا در موقعیتی مناسب با دخترش صحبت کند. و اما راحله، با هر زجر و سختی بود آن مهمانی را تمام کرد. در برزخی بود که این مهمانی را به بدترین مهمانی عمرش بدل کرده بود. او دخترکی جوان بود. با تمام وجود دل به محبت نیما سپرده بود به همین دلیل کوچکترین ناهنجاری، خصوصا در حیطه اعتقادات همسرش، اورا به هم میریخت. شاید بگوییم رابطه آنها تنها نامزدی بود و قابل فسخ اما ادم در این سن در قید اسم روابط نیست بلکه دلش را در رابطه خرج میکند و برای همین وابستگی که ایجاد میشود آنقدر قوی ست که فراتر از هر قید و بند حقوقی عمل میکند و حتی فکر گسستن رابطه و جدایی را سخت میکند. راحله هم از این قاعده مستثنی نبود. حتی فکر جدا شدن از نیما هم لرزه به تنش می آورد. آن روز تمام شد و راحله با قلبی که احساس میکرد از وسط دو پاره شده با ذهنی کاملا مشوش، به بهانه خستگی مهمانی زودتر از موعد به رختخواب رفت تا شاید در خلوت اتاق تاریک، بهتر بتواند قضایا را در کنار هم بچیند و یا در واقع راحت تر گریه کند و سبک شود... ...
* 💞﷽💞 ‍ : راه حل سیاوش آخرین کسر را نوشت،گچ را پای تخته انداخت، انگشتش را فوت کرد و به سمت کلاس برگشت. سر های شاگردانش مثل سر مرغ هایی که برای آب خوردن سرشان را بالا و پایین میبرند هی بالا و پایین میشد تا نوشته های تخته را رونویسی کنند. خنده اش گرفت اما لبخندش خیلی زود محو شد. ردیف سوم، گوشه کلاس، کنار پنجره، دختری نشسته بود که برخلاف همیشه توجهی به درس نداشت. به بیرون پنجره خیره شده بود و غرق در خیالات. فرو رفتن در خیالات خیلی غیر عادی نیست خصوصا آدم هایی که تازه ازدواج میکنند ممکن است گاهی در خیالات شاعرانه خودشان فرو بروند اما اگر کسی با دقت نگاه این دختر را دنبال میکرد میتوانست بفهمد این خیالات، از نوع خیالات عاشقانه و جذاب نیست. چهره زرد و نگاه نگران حکایتی دیگر داشت. سیاوش ( که بخاطر نفرتش ، دیگر اب شدن یخ های قطب و منقرض شدن دایناسورها را هم تقصیر این پسر بیخود و عوضی میدانست) ناخواسته قضیه را به نیما ربط داد، اخم هایش در هم رفت و بیش از پیش از این آدم متنفر شد. سپیده این نگاه اخم آلود را دید و فکر کرد استاد از بی توجهی راحله عصبانی ست برای همین سریع سقلمه ای به دوستش زد و وقتی راحله نگاهش کرد با ابروهایش استاد را نشان داد. راحله نگاهی به پارسا انداخت. نگاهی مغموم و گرفته...با اخم های سیاوش نگاهش را به تخته دوخت و مشغول رونویسی شد. اما این نگاه قلب سیاوش را تکان داد. خودش هم نمیدانست چه اتفاقی افتاده. اصلا سابقه نداشت که رفتار و حال کسی اینقدر برایش مهم بوده باشد. همین یک نگاه کافی بود تا سیاوش بیشتر از پیش در تصمیم ش مصمم شود. اما چگونه? باید بر روی هدف متمرکز میشد و برای این کار هیچ چیز مثل تیراندازی نمیتوانست کمکش کند. نشانه رفتن سیبل، ناخودآگاه ذهنش را متمرکز میکرد. از شات ششم و هفتم ب بعد دیگر تیراندازی را به طور خودکار انجام میداد و ذهنش روی موضوع اصلی متمرکز میشد. آن روز حدود پنج ساعت، یعنی تا ساعت دوازده شب مشغول بود و اخر سر هم مسئول باشگاه، که میخواست باشگاه را تعطیل کند، به زور بیرونش انداخت. تمام مدت فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا آخر سر توانست خودش را قانع کند که راه حل دیگری ندارد..همه جوانب را سنجید و نهایتا به نتیجه رسید. البته این نتیجه گیری به قیمت دو روز گرفتگی ماهیچه دست چپش تمام شد.(آخر سیاوش چپ دست بود) پنج ساعت تیراندازی پشت سر هم با تپانچه بادی، این عواقب را هم دارد ولی خوشحال بود که توانسته به نتیجه دلخواهش برسد... ...
* 💞﷽💞 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 ‍ دوست داشت با صادق مشورت کند و ببیند فکرش درست بوده یا نه اما ترسید صادق دستش بیاندازد و یا اینکه عاقلانه به موضوع نگاه کند و خط قرمزی روی راه حلش بکشد این شد که تصمیم گرفت تا انتهای نقشه را تنهایی پیش برود. روز بعد، وقتی نیما را در دانشکده دید، سعی کرد نفرت و ناراحتی اش را قورت بدهد و با لبخند پاسخ سلام علیکش را بدهد. نیما کمی از این تغیر رفتار ناگهانی تعجب کرد اما چون حتی فکرش را هم نمیکرد که چه چیزی در کله سیاوش میگذرد، ذهنش را درگیر نکرد. بله، حدس شما درست است دوست خواننده من. سیاوش قصد داشت با نزدیک شدن به نیما به عمق وجود این فرد پی ببرد تا بتواند از طریقی چهره واقعی نیما را نشان دهد. فقط باید سریعتر پیش میرفت. قبل از اینکه کار از کار بگذرد و قضیه جدی شود. سید که از پشت پرده ماجرا خبر نداشت از تغییر رفتار دوست کله شق ش تعجب کرده بود. البته با شناختی که از سیاوش داشت، حدس میزد که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. ولی پی بردن به اصل ماجرا چیزی بود که حتی پزشک حاذق ما هم نمیتوانست حدس بزند. یعنی برایش قابل قبول نبود که سیاوش بخاطر کسی، آن هم یک دختر، اینجور خودش را به آب و اتش بزند. سیاوش مجبور بود برای به دست آوردن اطلاعات دلخواهش، دست به خیلی از کارهایی بزند که قبلا خط قرمز هایش بود. خودش را در حد دانشجوهای چند ترمه پایین اورده بود، حرکات مضحکی که اصلا در شان یک استاد متشخص نبود، خرج های آنچنانی و حتی گرم گرفتن های صوری با دخترهایی که در حالت عادی حاضر نمیشد جواب سلامشان را بدهد... صادق اصلا موافق این رفتار نبود. حتی یک بار سعی کرد سیاوش را نصیحت کند که هدف، وسیله را توجیه نمیکند: -ببین، من برخلاف بقیه میدونم ک تو از این کارات یه هدفی داری، اینکه اون هدف چیه، شخصی هست یا از سر انسان دوستی، واقعا نمیتونم تشخیص بدم اما هرچی که هست راهی که داری میری درست نیست. دلیل نمیشه تو برای نجات یه نفر دیگه به هر کار اشتباهی تن بدی. سیاوش میدانست همه دانشجوها از رفاقت او و صادق خبر دارند و خب صادق چهره متدین و معقولی بود و همین رفاقت مانع میشد تا آنجور که دلش میخواست بقیه تغییر شخصیتش را باور کنند چون این تناقض توجیه نداشت. برای جلب اعتماد نیما و در واقع برای رسیدن به هدفش نیازمند قطع این رابطه بود و آن روز، صادق خودش بهانه را دستش داد. روی صندلی های جلوی پردیس دانشگاه نشسته بودند و اتفاقا چند تایی از دانشجوها همان اطراف بودند. موقعیت خوبی بود، برای همین با بی تفاوتی گفت: ...
* 💞﷽💞 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 ‍ -حالا میفهمم چرا همه پشت سرت میگن حاج اقا!حق دارن!چرا فکر میکنی هر گوشی گیر میاری باید براش روضه بخونی? سیاوش صادق را میشناخت. میدانست راضی نمیشود فیلم بازی کند و دعوای ساختگی راه بیندازد. مجبور بود کاملا طبیعی رفتار کند. سید که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود نگاهی به سیاوش انداخت. این دو نفر علی رغم همه تفاوت ها ب اصول اخلاقی مشترکی پایبند بودند(هرچند دلایلشان فرق داشت) و به همین دلیل احترام زیادی برای هم قائل بودند برای همین شنیدن این حرف برای سید غیر منتظره بود. -چیه?نگاه نگاه میکنی? -تو حالت خوبه? سیاوش در حالیکه به شوخی ادای ادم های مست را در می آورد گفت: -عالی ام... اب شنگولی های دیشب خیلی ناب بودن...خالص خالص صادق با دلخوری گفت: -مسخره سیاوش دید نمیتواند صادق را به این راحتی ها عصبانی کند. حتی اگر عصبانی هم میشد اهل سرو صدا نبود که کسی بفهمد، نهایت بلند میشد و میرفت. سیاوش احتیاج داشت دعوا علنی شود. پیاز داغش را زیاد کرد، بلند شد و داد زد: -مسخره تویی!چرا فکر میکنی من باید هر چرندی رو که تو میگی گوش کنم?خسته شدم از این بکن نکن هات. بابام ک نیستی که هی نصیحتم میکنی، رفیقیم ک اونم از امروز دیگه نیستیم... سید صورتش گر گرفته بود. باورش نمیشد سیاوش چنین الم شنگه ای را بپا کند. اصلا گیج شده بود. بلند شد تا برود که سیاوش خنده کنان گفت: -آره برو، بهترین کاره... من از امروز میخوام بدون راهنمایی های سودمند جنابعالی زندگی کنم.. می خوام اونجوری که دوست دارم زندگی کنم.. و میخواست با گفتن "هری" داستان را به اوج برساند اما نتوانست... سید را دوست داشت. بهترین دوستش بود. همین قدر که سرو صدا کرده بود و شانش را پایین آورده بود کافی بود چه برسد به گفتن آن کلمه بی ادبانه...از طرفی، سید بود... و سیاوش، با همه بی اعتقادی اش حرمت مادر سادات را داشت. شاید درست بزرگ نشده بود، شاید دیدن برخی ادم های مذهبی نما اعتقاداتش را متلاطم کرده بود اما هرچه بود مسلمان بود...شیعه بود... برای همین حفظ حرمت کرد... همانند حر... شاید اصلا همین حفظ حرمت بود که مسیر زندگی اش را تغییر داد... باز هم همانند حر ... برای همین، به کلمه ساده تری بسنده کرد: -خوش اومدی... ...
* 💞﷽💞 ‍ سید نگاهی از سر درد انداخت و حرفی نزد، راهش را کشید و رفت.. سیاوش روی صندلی ولو شد. درونش ملغمه ای بود از شادی و غم. شادی رسیدن به هدف و غم رنجاندن بهترین دوستش. این تناقض آنقدر روی اعصابش فشار آورد که حالتی هیستیریک پیدا کرده بود و خنده های عصبی مسخره میکرد. طوری که اگر یکنفر اورا از دور میدید حتم میکرد که چیزی مصرف کرده است و چند نفری هم همین حدس را زدند. سیاوش نگاهی به آنها انداخت و با پوزخندی گفت: - والا! اعصاب نمیذارن واسه آدم این بچه حزب اللهی ها...اه! بعد ته مانده قهوه اش را پاشید روی چمن ها، لیوانش را هم مچاله کرد، دو لبه پالتویش را به هم کشید و راه افتاد. سوار ماشین شد و استارت زد. انتهای خیابان ارم بود. کشید کنار، کمی به جلو خیره ماند و زیر لب زمزمه کرد: -من دارم چکار میکنم? شیشه ها را بالا کشید، سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت و های های زد زیر گریه. برایش تلخ بود آنچه کرده بود ولی به آنچه میخواست رسیده بود. کم کم در بین تمام کسانی که این دو نفر را میشناختند قضیه دعوای پارسا و تدین پیچید، سر زبانها افتاد و اظهار نظر ها شروع شد: -پارسا چیزی مصرف کرده بوده، میگن حالتش عادی نبوده -هه!گذاشت جا پاش سفت بشه تو دانشگاه بعد خودشو رو کرد -خواهر زاده پور صمیمی دیگه، معلومه کسی کارش نداره و قس علی هذا... هیچ کس نمیتوانست رنجی را که سیاوش میکشید درک کند. رفتار هایی پست، به خطر انداختن خوش نامی اش و دعوا با بهترین دوستش. آیا ارزشش را داشت? اصلا چرا اینقدر خودش را درگیر کرده بود? شاید اگر از بیرون نگاه میکردیم قضیه چندان هم مهم نبود. حتی با وجود پچ پچه ها، فضای بیرونی کاملا ارام بود. زندگی مثل همیشه جریان داشت، کلاس ها، دانشجو ها، همان درس های همیشگی و همان اتفاقات روز مره .. اما این فضای درونی ماجرا بود که برای سیاوش سخت بود. دور شدن از ذات، روحیه و اصل خودش.. اما نمیتوانست رها کند. هر بار این فکر به ذهنش میرسید یاد آن نگاه مغموم خانم شکیبا می افتاد. هرچند خودش هم نمیدانست چرا اینقدر این نگاه در ذهنش حک شده بود ولی مانعی بود که نمیگذاشت راهش را نیمه ول کند. باید تا انتها میرفت. حداقل شاید اینطوری میفهمید چه مرگش شده است ...
* 💞﷽💞 ‍ : جواب نهایی راحله خوشبختانه این تغیرات خلق و خو به گوش راحله نرسید وگرنه مشکلش بغرنج تر از قبل میشد. شاید چون راحله زیاد با هر کسی دمخور نمیشد و از طرفی دوستانش اخلاقش را میشناختند و میدانستند نمگیذارد جلویش راحت غیبت کنند، برای همین ترجیح میدادند خبرهای داغ را جلویش نقل نکنند تا با تذکر هایش کوفتشان نشود. اما چیزی که معلوم بود تغییر رابطه ناگهانی نیما و استاد پارسا بود. راحله هنوز آن نگاه طوفانی استاد و بیرون انداختن شیرینی را فراموش نکرده بود اما نمیفهمید چرا یک دفعه اینقدر پارسا به نیما علاقه مند شده بود. اما چون ذهن خودش به اندازه کافی درگیر بود ترجیح داد کاری به این چرخش ۱۸۰درجه ای استاد نداشته باشد. و اما برای حل مشکل خودش سراغ مادرش رفت. مادرش داشت غذا میپخت. راحله در اتاقش داشت مثلا درس میخواند. نمیدانست چطوری سر صحبت را باز کند. از طرفی دوست نداشت مستقیم حرف بزند. شاید! اشتباه میکرد و دوست نداشت اگر اشتباه کرده است ابروی همسر اینده اش را الکی برده باشد. به بهانه بردن بشقاب پوست میوه اش به آشپزخانه رفت. مشغول شستن بشقاب شد. مادر زیر چشمی نگاهی به دخترش انداخت: -ذخیره اب سد درود زن* رو تموم کردی واسه یه بشقاب ها! راحله با شرمندگی آب را بست. مادر مرغ ها را توی تابه گذاشت. صدای جلز و ولزشان که بلند شد گفت: -پخته شدن خیلی دردسر داره نه? راحله گیج نگاهی به مادرش کرد. مادر ادامه داد: -مرغ های بیچاره! جه جلز و ولزی میکنن تا بپزن... زندگی همینجوریه.. سختی داره، بالا و پایین داره تا اینکه ادمو پخته کنه راحله گونه هایش سرخ شد. مادر دوباره ذهنش را خوانده بود. کارش چقدر راحت شده بود: -اوهوم! واقعا سخته..فکر کنم اگر میشد خام بخوریشون بهتر بود مادر کمی روغن به ماهیتابه اضافه کرد: -شاید ولی خب به خوشمزگی پخته شون نیست، هست? مادر این را گفت و نگاهش را در چشمان راحله دوخت و ادامه داد: -تو زندگی مشترک، خصوصا اوایل کار سختی زیاده... آدم تا بیاد خم و چم کار دستش بیاد طول میکشه. اینم باید یادت باشه قرار نیست دو نفر عین هم باشن، باید بتونن با تفاوت هم کنار بیان... عشق اینه نه شبیه هم شدن... اما الان تو توی دوران شناخت هستی، باید حواست باشه طرفت اصول اعتقادی ش محکم باشه،اگر اصول رو رعایت میکنه حل کردن بقیه مشکلات صبر میخواد و حوصله... ببین اگر کسی که انتخاب میکنی ارزش این صبر و حوصله رو داره بله بگو ... *سد درود زن: سدی که آب شرب مصرفی بخش بزرگی از شیراز را تامین میکند ...
* 💞﷽💞 ‍ راحله همانطور که با پایش با قطره ابی که روی سنگ سرویس آشپزخانه ریخته بود بازی میکرد به حرفهای مادرش گوش میداد. چقدر مادرش خوب بود. هیچ وقت با نگرانی های بیخود دخترانش را به استرس نمی انداخت. حریم شخصی شان را حفظ میکرد و اهل زیادی پرس و جو. و کنجکاوی نبود. در موقع مشورت هم کوتاه و مفید حرف میزد نه صحبت های تکراری و شعار گونه. غیر مستقیم اوضاع را مدیریت میکرد. راحله داشت در ذهنش دنبال علامت هایی که مادرش داده بود میگشت. مادرش دستی روی شانه اش گذاشت که از هپروت بیرونش آورد: -اینجوری نه! برو تو اتاقت، همه جیز رو بنویس تا بتونی بهتر تصمیم بگیری راحله لبخندی زد، تشکر کرد و گونه مادرش را بوسید و سریع رفت تا گزارشش را بنویسد. روز بعد احساس بهتری داشت. بدون آن استرس و اضطراب قبلی رفتار های نیما را زیر نظر گرفت. احساس کرد از وقتی دغدغه هایش را نوشته، اولویت بندی کرده و مرتبشان کرده قضاوت بهتری نسبت به نیما دارد. رفتار نیما به نظرش عادی می آمد. شاید بعضی حرکات دل ازرده اش میکرد اما حرکت خلاف اصولی ازش ندید. نیما نمازش را میخواند، شاید اول وقت نه اما قضا نمیشد، در هیات ها و جلسات هفتگی شان شرکت میکرد، رفتار هایش عموما سنگین و موقر بود و در نهایت جوری بود که راحله بتواند از خیر ان یکی دو موردی که دیده بود بگذرد و آنها را به حساب جوانی نیما و سخت گیری خودش بگذارد. او وقتی محبت های نیما را میدید، دست و دلبازی ها، شوخ طبعی و بزرگواری اش را نمیتوانست تصویری جز یک مرد محبوب در ذهنش بسازد. از طرفی نیما هم خوب توانسته بود نقش را بازی کند. پس راحله همه این اتفاقات را به فال نیک گرفت و با دادن جواب نهایی تاریخ عقد تعیین شد... ...
* 💞﷽💞 ‍ : مهمانی آخر همه این اتفاقات وقتی افتاد که سیاوش توانسته بود آنچه را که میخواست به دست بیاورد. او بالاخره توانست به صورتی که شک برانگیز نباشد طرح دوستی را تا جایی پیش ببرد که بتواند از پارتی های خصوصی و قرار ملاقات های پنهانی نیما خبردار شود. قیافه سیاوش در آخرین مهمانی واقعا دیدنی بود. مهمانی که برخلاف تصور سیاوش کاملا رسمی بود. حتی آدم های به قول نیما کله گنده هم دعوت بودند و شاید نیما اصلا برای همین سیاوش را با خودش برده بود تا به عنوان استاد دانشگاه و تنها پسر تاجر معروف صنایع منبت کاری بتواند برای خودش دک و پزی جور کند. سیاوس مهمانی های آنچنانی زیاد دیده بود. حتی تجربه مهمانی های مختلط را داشت. اما این مهمانی فرق داشت. او شاید با نفس مختلط بودن مشکلی نداشت اما بعضی حرکات و سکنات زننده، جدای از اعتقادات شخصی نوعی بی فرهنگی تلقی میشد و سیاوش-ورای التزام یا عدم التزام به دین- به اصولی که نشان دهنده شخصیت و ادب بود اعتقاد راسخی داشت. مهمانی آن روز صرفا یک تقلید احمقانه و کور از مهمانی های -ب زعم خودشان- سطح بالا و فرنگی ماب بود. بیشتر شبیه شو هایی بود که مشتی ادم تازه به دوران رسیده، که به واسطه پول های باد آورده شان توانسته بودند موقعیتی برای خود دست و پا کنند، ترتیب داده بودند تا اوج کلاس(بخوانید اوج حماقت و درون پوچ) شان را به تصویر بکشند و به اسم فرهنگ و تجدد به یکدیگر تفاخر کنند. سیاوش در آن مهمانی پنهانی، لحظه ای به پدر و مادر بیچاره نیما فکر کرد. پدر و مادر از همه جا بی خبری که فکر میکردند پسرشان نیز همرنگ آنهاست. چند تایی از دختر ها برای چاپلوسی خودشان را به سیاوش نزدیک کردند و همانطور که سیگار کشیدنشان را نشانه روشنفکری خود میدانستند آنقدر پا پی سیاوش شدند که اگر از دستشان به دستشویی پناه نبرده بود معلوم نبود چه بلایی سرش می آوردند. جلوی آینه ایستاد، گره کراوات سبز رنگش را کشید و نفسش را با پوفی بیرون داد. کلافه بود. نگاهی به موبایلش انداخت. آنچه را که میخواست به دست آورده بود. دیگر لزومی نداشت بماند و این فضای مسموم را تحمل کند. آرام از گوشه ای بیرون خزید. داشت به در خروجی نزدیک میشد که یکدفعه نیما که معلوم بود مراعات اندازه پیمانه را نکرده است، مست و لایعقل، بازویش را گرفت و او را به طرف جمع کشید و گفت: ...
* 💞﷽💞 ‍ -کجا استاد?شما که خودت اهل دلی...ببین چقد حوری اینجاست..حیفه ها از آنجایی که مستی راستی می آورد و آدم های مست درونشان را راحت تر بیرون میریزند نیما هم شروع کرد به وصف حالش: -میبینی سیاوش جون? آدم اینقد حوری دورو برش باشه بعد مجبور باشه با اون دختره کلاغ سیاه سر کنه... حیف که باید حفظ ظاهر کرد تا بتونی سری تو سرا در بیاری... کافیه یه مدت تحمل کنم. جای پام که سفت بشه تو کار، میفرستمش خونه باباش... فعلا نیازش دارم و بعد خنده مستانه ای سر داد و آروغی زد. سیاوش از خشم ب مرز انفجار رسیده بود. این پسره هرزه و لاابالی داشت در مورد همسرش اینگونه زشت و خفیف حرف میزد? میخواست یقه نیما را بگیرد و پرتش کند که نیما دستانش را گرفت و همانطور که خودش مستانه تلو تلو میخورد و میرقصید خواست که سیاوش هم همراهی اش کند. سیاوش احساس کرد الان است که روی نیما بالا بیاورد. نمیدانست چرا! از اینکه در این مراسم آمده بود و خودش را حقیر کرده بود? شاید هم از دست موجوداتی مانند نیما که انسانیت را به گند میکشند. نیما آزاد بود هرطور میخواهد زندگی کند اما چطور به خودش اجازه میداد با زندگی شخص دیگری بازی کند? دین ندارد، مردی و جوانمردی چه?! چشمانش در غضب غوطه ور بود، میخواست حرکتی کند که دختری نزدیکش شد، او نیز به نظر نمی آمد عقلی برایش مانده باشد. با آن لباس نیمه برهنه و آن چهره پر از آرایش(که حتی در غرب هم خصیصه زنان روسپی ست) خنده ای کرد، بازوی سیاوش را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت: - آقای دکتر حیف اون چشم های آسمونیت نیست اینقد عصبانی باشه? این چشم هارو باید بوسید!! و گردن کشید تا خودش را به صورت سیاوش برساند ... ...
* 💞﷽💞 ‍ سیاوش بازویش را بیرون کشید، بازوی دختر را گرفت و پرتش کرد روی زمین! بعد چرخید به طرف نیما، یقه اش را گرفت و کشیدش بالا ... از عصبانیت نمی توانست حرفی بزند. چه چیزی باید میگفت به این آدم فرومایه و بی ارزش! دندان هایش را به هم فشار داد و تنها یک جمله آمد: -لعنت به تو! بی شرف پست فطرت بعد یقه اش را با شتاب ول کرد و به سمت در خروجی رفت. نیما که تعادل نداشت چرخی خورد و ب زحمت خودش را نگه داشت. برای لحظه ای ماتش برد و بعد زد زیر خنده ... تمام طول آن روز و حتی روزهای بعد هم سیاوش عصبانی بود. آنقدر اعصابش متشنج بود که کلاس های دو روز آخر هفته را تعطیل کرد، در خانه ماند و تنها کاری که کرد حل کردن پازل هزار تکه ای اش بود. تعطیل کردن کلاس ها همان و نفهمیدن تاریخ عقد که جمعه بود همان... یعنی قرار بود همه زحماتش به باد برود? صبح جمعه، ساعت ده بود که از خواب بیدار شد. توی تختش نشست و به پازل به هم ریخته کف اتاقش خیره ماند. سابقه نداشت چیدن یک پازل دو روز طول بکشد. غرق در افکارش بود که سید از در وارد شد. بعد از دو روز انگار برای اولین بار بود که صادق را میدید. یکدفعه یادش آمد این مدت اصلا حواسش به سید نبوده... این دو روز هم که اینقدر غرق در افکار خودش بود که اصلا یادش رفته بود صادق را! سید همانطور که بارانی اش را در می آورد، سلامی کرد و یکی از نان هایی را که گرفته بود روی بخاری گذاشت و یکی را در سفره پیچید. سیاوس نان سنگک را برشته دوست داشت. آه که چقدر این مدت صادق را در کنارش کم داشته بود. این سلام آرام، این مهربانی که هنوز دریغش نمیکرد از دوست بی وفایش... چقدر آرامش به دلش میریخت... چرا در این دو روز به این فکر نکرده بود تا صادق را پیدا کند، حرف بزند و آرام شود. حالا که دیگر دلیلی نداشت که بخواهد نقش بازی کند. باید با صادق حرف میزد اما چطوری?باید چه میگفت?اصلا با چه رویی? او رفیق پانزده ساله اش را جلوی همه سکه یک پول کرده بود! چطور میتوانست بگوید همه اینها یک فیلم بوده? اصلا توجیه مناسبی نبود! اما سید میفهمید،میبخشید، نه?!! کلافه دستی در موهای اشفته اش کشید. باید اول دوش میگرفت. شاید کمی مغز خشک شده اش نم میگرفت و نرم میشد. حوله اش را برداشت و از اتاق زد بیرون. وقتی برگشت سفره صبحانه را دید که هنوز گوشه اتاق نیمه پهن بود و یک لای سفره روی نان ها را پوشانده بود. سید هم غرق در کتابهایش عافیت باشید ارامی گفت و به خواندن ادامه داد. ...
* 💞﷽💞 ‍ سخت بود اما باید از جایی شروع می کرد. پشت به اتاق و رو به پنجره ایستاد. نمی توانست خیره به صادق حرف بزند. در حالیکه نگاهش به شهر زیر پایش بود که از باران خیس شده بود آب دهانش را قورت داد و شروع کرد: -گفتنش سخته...بهت حق میدم که نخوای به حرفهام گوش کنی اما ... سکوت کرد. اما چه? چه دلیلی می آورد?اصلا برای چه بخاطر یک دختر اینقدر به آب و اتش زده بود?آن هم تا این حد، تا به هم زدن رفاقتش با بهترین دوستش.. دلیلی نداشت...باید جور دیگری شروع میکرد: -من قصدم کوچیک کردن تو نبود. اما برای کاری که توی ذهنم بود مجبورم بودم تو رو از خودم برونم. مطمئن بودم اگ بهت بگم همکاری نمی کنی چون اهل دروغ و فیلم نیستی اما تنها راه من این بود که خودم رو جور دیگه ای نشون بدم که مورد پذیرش اون آدم باشه سیاوش این را گفت و ساکت شد. سید حرفی نزد. همانطور مثل همیشه، خونسرد و آرام داشت کتابش را میخواند. گاهی سیاوش از این همه خونسردی روانی میشد و دوست داشت کله اش را بکوبد توی دیوار ! در این لحظه هم دقیقا همین حس را داشت اما ترجیح داد اول واکنش صادق را ببیند، بعد ب سمت دیوار برود! صادق کتابش را بست، نشست و خیره در چشمان سیاوش پرسید: -خب? این نقشه هوشمندانه فایده هم داشت? سیاوش این واکنش را خوش یمن دید. برای همین از کوبیدن کله اش منصرف شد و با خجالت گفت: -فکر کنم! -اما من مطمئن نیستم! سیاوش با اخم پرسید: -چطور? سید همان طور که سرش را از سیاوش به سمت کتابش برمیگرداند گفت: -قراره کی این مدارک و مستندات رو نشونش بدی? -شنبه با شکیبا کلاس دارم، فک کنم موقع خوبی باشه دست نیما رو، رو کنم صادق کتابش را باز کرد و گفت: -هممم..اره، ابروی پسره رو میبری اما دیگه کار از کار گذشته!این همه تکاپو برای هیچ! بعد در حالیکه به چشمان مستاصل سیاوش خیره میشد گفت: -شنبه این خانم به عنوان زن عقدی اقای محسنی سر کلاس میشینن! ...
* 💞﷽💞 ‍ سیاوش حس کرد گوش هایش کیپ شده است. عقد? یعنی همه چیز تمام شده?چه مضحک! یک آن حس کرد شبیه آن دلقک مسخره ای شده که با چرخاندن دسته از درون جعبه بیرون میپرد و همه را میخنداند. مات و گیج به صادق خیره شد: -یعنی ازدواج کردن? سید دلش سوخت. ترجیح داد کمی آرامش کند: -هنوز نه! حداقل تا اونجایی که من خبر دارم نه! آب روی آتش بود این جمله. سیاوش احساس ضعف کرد. نشست روی صندلی. صادق همانطور که سعی میکرد خوشحالی اش را بخاطر از بین رفتن این وقفه یکی دوماهه بین رفاقتشان بروز ندهد ترجیح داد برای گوشمالی سیاوش هم که شده کمی سنگین تر باشد. برگه یاد داشتی را برداشت و همانطور که داشت چیزی را رویش مینوشت گفت: -از اونجایی که من پونزده ساله تو رو میشناسم و میتونم بفهمم چی تو کله پوکت میگذره همون هفته اول فهمیدم چه مرگته و از اونجایی که همیشه مغزت فقط یه طرف ماجرارو میبینه، یکی رو فرستادم که ته و توی ماجرا رو در بیاره که زحماتت ب باد نره جناب دو صفر هفت* بی کله! سیاوش از جایش پرید تا صادق را بغل کند، اما سید همانطور جدی دستش را دراز کرد و گفت: -اوع اوع! هنوز دلخوری من بابت اون رفتارت سر جاشه اما این مورد چون به سرنوشت یکی دیگه مربوطه کوتاه میام. اینطور ک من فهمیدم امروز حوالی ساعت سه نوبت محضر دارن سیاوش نگاهی به ساعت انداخت. سه ساعت وقت داشت اما کجا باید میرفت?برای همین همانطور که سرجایش وا میرفت غر زد: - خدا خیرت بده صادق اقلا ادرس محضر رو هم میگرفتی..همیشه خدا کارات نصفه نیمه ست! سید ابرویی بالا برد: - حقا که خیلی پر رویی... بعد در حالیکه با خونسردی محض لای کتابش را باز میکرد گفت: -خونه نیما رو که بلدی! برو اونجا شاید جیزی گیرت بیاد... سیاوش گویی جان دوباره ای گرفته باشد بلند شد، ب طرفه العینی لباس پوشید، سیوچ را برداشت و با همان موهای خیس بدون خداحافظی از خانه بیرون زد. صادق سری تکان داد: - ب سلامتی یه هفته مریض داری رو افتادیم.... پ.ن: *مامور دو صفر هفت یا همان جیمز باند، نام شخصیت داستانی جاسوسی می‌باشد که دارای ویژگی هایی از جمله متشخص بودن، خوش‌لباسی، خوش صحبتی و .... است ...
* 💞﷽💞 ‍ : در محضر جلوی خانه نیما نگه داشت. پیاده شد و زنگ زد. کنار درخت جلوی خانه ایستاد. چه فکر ابلهانه ای... دو ساعت قبل از عقد چه کسی در خانه خواهد بود?لابد الان همه رفته بودند محضر... با خودش فکر کرد اگر آن روز کمی مدارا به خرج داده بود میتوانست الان به نیما زنگ بزند اما با اتفاق آن روز قطعا نیما جوابش را نمیداد. قبل از اینکه سوار ماشین شود برای اخرین بار با ناامیدی زنگ زد. نخیر...کسی نبود... اعصاب خرد و ناامید به طرف ماشین رفت... داشت فکر میکرد به نیما زنگ بزند و شانسش را امتحان کند..شاید میشد با یک معذرت خواهی سرو تهش را هم آورد. هنوز از جوی جلو خانه رد نشده بود که صدای تقه در آمد. هیجان زده برگشت و مردی را دید که به نظر می آمد سرایدار خانه باشد. پیرمردی بود کوتاه قد و ترو تمیز...آنقدر خوشحال شد که دوست داشت پیرمرد را بغل کند اما جلوی خودش را گرفت. چند قدم به طرف در برداشت و در حالی که سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد پرسید: - هیچ کس نیست?خیلی وقته زنگ میزنم پیر مرد عینکش را جابجا کرد و گفت: -نه پسرم... مراسم پسرشون هست رفتن محضر... منم تو حیاط داشتم گلهارو اب میدادم. ببخشید صدای زنگ رو نشنیدم با شنیدن اسم محضر سیاوش انگار تازه یادش آمده باشد برای چه آمده گفت: -ببخشید شما ادرس محضر رو دارید? -شما از مهموناشون هستین? -بله -پس چطوری ادرس رو ندارید? پیرمرد تیزی بود. سیاوش برای لحظه ای گیج ماند و بعد انگار کسی حرف توی دهانش گذاشته باشد گفت: ...
* 💞﷽💞 ‍ -اقا نیما برام پیامک کرده بود اشتباهی پاکش کردم پیرمرد نگاهی به سرتا پای سیاوش انداخت. ظاهر غلط انداز سیاوش با آن موهای اشفته و نم دار که دسته دسته روی پیشانی عرق کرده اش به هم چسبیده بودند، ریش عجیب غریب روی چانه اش، زنجیر طلا ، تیشرت قرمز، شلوار جینش و آن کت اسپورت سفید رنگش، هیچ شباهتی به هیچ یک از مهمان های این خانواده نداشت. سیاوش که معنای این نگاه را فهمیده بود برای اولین بار در عمرش آرزو کرد کاش ظاهر موجه تری داشت. خواست بگوید استاد نیماست اما فکر کرد این حرف اوضاع را بغرنج تر خواهد کرد...لابد پیرمرد سمج، کارت شناسایی اش را طلب میکرد. برای همین سکوت کرد و در دلش هر ذکر و دعایی بلد بود خواند و خدا خدا کرد تا پیرمرد حرفش را قبول کند. خوشبختانه اعتماد به نفسش به کارش آمد و پیرمرد وقتی چشمان آرام و جدی سیاوش را دید ترجیح داد حرفش را قبول کند ولی خیلی خلاصه گفت: -من آدرس دقیق ندارم فقط میدونم سمت میدون مطهری بود! آه از نهاد سیاوش برآمد. نزدیک میدان مطهری?این هم شد ادرس?برای این اطلاعات نصفه نیمه اینقدر کلاس میگذاشت پیرمرد? سعی کرد نیمه پر را ببیند، باز هم بهتر از هیچی بود. -نمی دونین چه ساعتی نوبت دارن? هنوز میترسید که مبادا کار از کار گذشته باشد. پیرمرد که کم کم داشت به این جوان عجول مشکوک میشد گفت: -فکر کنم برای ساعت سه نوبت داشتن سیاوش نفس بلندی کشید که ابروهای پیرمرد نزدیک بود به کف سرش بچسبد. اگر چند دقیقه دیگر میماند قطعا پیرمرد پلیس را خبر میکرد! با چنان سرعتی پشت فرمان پرید و گاز را فشار داد که گویی گروهی از زامبی ها دنبالش کرده باشند. ...
* 💞﷽💞 ‍ هر طور بود خودش را به محضر رساند. اینکه چند تا دوربین را رد کرده بود و چقد جریمه برایش نوشته بودند بعدها معلوم میشد. خداروشکر هنوز خطبه را نخوانده بودند. انگار کوهی را از روی دوشش برداشته باشند، نفس راحتی کشید، روی صندلی ولو شد و از منشی خواست قبل از آنکه دیر شود پدر عروس را صدا بزند. تا الان با همه وجود تلاش کرده بود که خودش را سر وقت برساند تا مانع این ازدواج شود، آن هم با چه مکافاتی! اما حالا یک لحظه به این فکر کرد که اگر پدر راحله بپرسد شما چه کاری با راحله دارید? یا اصلا چه کاره اید? چه جوابی بدهد? خودش هم هنوز نمیدانست چرا اینقدر به آب و آتش زده بود! حس انسان دوستی? من که بعید میدانم هیچ کدام از ما اینقدر فداکار و انسان دوست باشیم. باید دلیلی دیگر میداشت. همان چند لحظه ای که طول کشید تا پدر راحله بیاید، بارانی از سوالات بر سرش ریخت. سوالاتی که برایشان جوابی قانع کننده نداشت. اصلا اجازه میدادند عروس را ببیند? اگر از آن خانواده های متعصب بودند چه?لابد کتک کاری میشد!! وای خدای من چه اشتباهی کرده بود!! اما دیگر برای برگشتن دیر شده بود. پدر عروس، با راهنمایی منشی محضر دار، به سمت سیاوش می آمد. - ببخشید با بنده کاری داشتید? سیاوش سرش را بلند کرد. مردی موقر، حدودا پنجاه و چند ساله با لبخندی مهربان، جلویش ایستاده بود. نمیشد گفت خیلی شبیه اما میشد فهمید که پدر خانم شکیباست... همان نگاه را داشت، سنگین و معقول...لبخند مهربان پدر کار خودش را کرد و سیاوش کمی راحت تر شد. هرچند وقاری که در چهره مرد موج میزد سیاوش را مردد میکرد. باید از یک جایی شروع میکرد. این همه راه را نیامده بود که بی نتیحه برگردد. سلام کرد و من من کنان گفت: -ببخشید آقای شکیبا، راستش...راستش من..یعنی چطوری بگم.. می خواستم بگم ... نفسش را بیرون داد، سعی کرد آرام باشد و بعد ادامه داد: -این وصلت نباید سر بگیره ...
* 💞﷽💞 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 ‍ لبخند پدر محو شد: -چرا? -فکر میکنم شما باید یکم بیشتر تحقیق کنین! پدر داشت اخم هایش در هم میرفت. همان قدر که صورتش با آن لبخند گرم به سیاوش دلگرمی میداد همانقدر هم این ابرو های سگرمه شده باعث وحشتش میشد. اما باید راهی را که شروع کرده تا آخر می رفت... پدر پرسید: -میشه بپرسم شما? سیاوش خودش را معرفی کرد اما متوجه لبخند کوچکی که با شنیدن اسم او برای لحظه ای روی لب های پدر آمد و رفت نشد. پدر دوباره پرسید: -خب میتونم بپرسم دلیل تون چیه? سیاوش میدانست حرفش پر رویی تمام است اما خودش هم نمیدانست چرا امروز اینقدر احمق شده است. گفت: -میشه خود راحله خانم هم باشن? و بعد از این حرف برای ثانیه ای در چشمان پدر خیره شد. با خودش فکر کرد الان است که مشتی سنگین حواله چانه اش شود. حقش هم بود! آخر به تو چه پسره فضول?سر پیازی یا ته آن? خجالت نمیکشی? اما پدر فقط نگاهش را به زمین دوخت، دانه هایی از تسبیح فیروزه ای اش را انداخت، دستی به محاسنش کشید و گفت: -لطفا توی اون اتاق منتظر باشید... میدونید که جلوی مهمونها ... سیاوش که اصلا توقع همچین برخوردی را نداشت مثل آدمی که در عوالم خیال سیر میکند سری تکان داد، بله البته ای گفت و به طرف اتاقی که پدر نشان داده بود رفت. به نظر می آمد اتاق بایگانی باشد. آنقدر مضطرب بود که نمیتوانست بنشیند. یک طرف اتاق با قفسه های چوبی و زونکن های رنگ و وارنگ پوشیده شده بود. چشم های سیاوش به قفسه خیره مانده بود و فکرش جاهای دیگری پرواز میکرد که ضربه ای به در خورد و در باز شد. اول پدر وارد شد و بعد راحله در چادری سفید و مخملی... لباسش زیر چادر معلوم نبود اما معلوم بود که تور نیست. سیاوش نگاهی به راحله انداخت. صورتی ساده با آرایشی کمرنگ. طبق معمول رویش را محکم گرفته بود. حتی بسته تر از همیشه-شاید بخاطر همان آرایش کمرنگ- اما آنقدر بسته نبود که نشود فهمید خوشحال است. خوشحالی که نشان میداد این وصلت را دوست دارد و حس خوبی دارد و سیاوش میخواست این شادی را از او بگیرد! نگاهش را پایین انداخت. این شادی کوتاه مدت ارزشش را داشت یا آینده ی این دختر? دیگر زمانی برای فکر کردن نبود. نصف ماجرا را به پدر گفته بود. نمیتوانست پا پس بکشد... با صدای راحله از عالم فکر و خیال بیرون آمد: -استاد پارسا? پدر گفتن که شما اومدین و میخواین چیزی بگین سیاوش موبایل ش را از جیب در آورد: -بله.. راستش... نمیدونم چطوری بگم.. یعنی گفتنش سخته راحله که به نظر می آمد داشت نگران می شد گفت: -اقای پارسا، الان همه منتظر من هستند، لطفا اگر مطلب مهمی هست بفرمایین وگرنه بذارید برای بعد مراسم... اینجوری اصلا وجه خوبی نداره -بله.. بله میفهمم.. اما مطلبی که میخوام بگم سخته...راستش من فکر میکنم این ازدواج به صلاح نیست راحله نگاهی به پدر که او هم به نظر نگران می آمد کرد و بعد نگاهی به سیاوش: -یعنی چی? سیاوش موبایلش را به سمت راحله دراز کرد... ...
* 💞﷽💞 💚🧡💚🧡💚🧡💚🧡💚🧡💚🧡 ‍ پدر هم جلوتر آمد. راحله موبایل را گرفت و عکس ها و فیلم هایی را که سیاوش گرفته بود دید. عکس نیما کنار دختر های آنچنانی... مهمانی های مختلط.. و آن فیلم آخر... رقص مستانه نیما... یکی دو تا نبودند که راحله فکر کند فوتو شاپ است یا هر چیز دیگر..اصلا چه لزومی داشت سیاوش بخواهد این کار را بکند? یکدفعه یاد چند برخودی که از نیما دیده بود افتاد... برخوردش با بهاره...برخود آن روزش در رستوران با دخترک نه چندان موجه پشت صندوق... احساس کرد تمام بدنش خشک شده است. سیاوش میدید که دستان راحله میلرزد. حس خاصی درونش را پر کرد. چطور یکنفر میتوانست اینقدر رذل باشد که دل و زندگی کسی را اینگونه بازیچه خودش کند? نیما را میگویم! با دیدن لرزش دستان راحله دوست داشت برود یقه آن داماد قلابی را بگیرد و پرتش کند وسط سفره عقد. ولی چرا?از سر انسان دوستی?!! چه مضحک! این روزها دیگر احساس هایش را نمیشناخت... راحله چند لحظه ای مات تصویر های موبایل شد، بعد یکدفعه سر بلند کرد! نگاهی به پدرش انداخت.... غم چهره پدر هم به غم خودش اضافه شد. پدر گوشی را از دست راحله گرفت تا دوباره فیلم هارا ببیند و راحله، با حالتی که خلاف عادت همیشگی اش بود، در چشمان سیاوش خیره شد و گفت: -اینا چیه! سیاوش که دوباره غرق در خودش شده بود و انگار کس دیگری به حای او جواب میداد گفت: -یعنی این آدم اونی که نشون میده نیست... این چشم در چشم شدن فقط چند لحظه طول کشید. سیاوش دید دختری که همیشه نگاه به زیر داشت حالا چگونه مستاصل و درمانده، با نگاهی مالامال از غم و ترس، به او خیره شده و چشمانش را پرده اشک پوشانده است. احساس کرد شاید کارش اشتباه بوده! هنوز تردید داشت... اما نکته دیگری هم وجود داشت. بعد از چند وقت بالاخره دلیل تب و تابش را پیدا کرده بود. حقیقت کشف شد: این چهره معصوم، ساده و پاک... این دختری که روبرویش ایستاده بود، دختری که خیلی هم زیبا نبود اما بی نهایت ملایم و دلنشین بود، برایش مهم بود... وقتی نگاهشان در هم خیره ماند، با وجود همه ناراحتی که در آن لحظه موج میزد، سیاوش چیزی را کشف کرد که تا ابد به آن وفادار ماند. جوانه حسی با ارزش در درونش- که بی صدا رشد کرده بود و او نفهمیده بود- را پیدا کرد: -چقدر این دختر را دوست داشت!! این تنها جمله ای بود که در ذهن متلاطم سیاوش گوشه امنی برای خودش پیدا کرد و برای همیشه همانجا ماند. سیاوش در دنیای خودش غرق شد. چشمانش میدید و گوش هایش میشنید آنچه را اتفاق می افتاد اما روحش در جای دیگری سیر میکرد. راحله قطره اشکش را که پایین افتاده بود پاک کرد و با چهره جدی و گر گرفته از اتاق خارج شد.. پدر هم از سیاوش پرسید که میتواند فیلم ها را برایش نگه دارد برای روز مبادا اگر لازم شد و سیاوش قول داد که حتما... پدر تشکر کرد و رفت... سیاوش روی صندلی نشست. در واقع روی صندلی رها شد. رازی را که کشف کرده بود سنگین بود و شیرین... گوشش صدا های درهم و برهم میشنید.... به هم خوردن مراسم و چرا و چی شد هایی که از هر طرف بلند بود ... از درز در میدید که مهمانها شوکه و پکر از محضر خارج میشدند... ...
* 💞﷽💞 💚🧡💚🧡💚🧡💚🧡💚🧡💚🧡 ‍ : راز سیاوش صبح شنبه، سیاوش کاملا مرتب و رسمی سر کلاس رفت. آنقدر اتو کشیده و مرتب بود که گویی به خودش هم آهار زده بود. صادق که وسواس سیاوش در مدل دادن موهایش را میدید خنده اش گرفت و با لحنی موذیانه گفت: -اصلا از کجا معلوم از این مدل موهای تو خوشش بیاد? این تیپ دخترا موهای ساده رو ترجیح میدن.. ّسیاوش بی خیال گفت: -این تیپ و اون تیپ نداره... همه دخترا خوش تیپی رو دوس دارن...تو اصلا ... اما یکدفعه ساکت شد. خودش را لو داده بود. وحشت زده به طرف سید برگشت: -منظورت چی بود? کدوم تیپ? صادق خنده ای کرد و گفت: -منظور من یا تو? سیاوش سعی کرد خودش را نبازد: -من همیشه به خودم میرسم. اونم کلی گفتم و بعد دوباره به طرف آینه برگشت و عصبانی به خودش در آینه خیره شد. تمام ماهیچه های بدنش را منقبض کرد. هنوز که هنوز بود از سید خجالت میکشید. خصوصا اینکه دوست نداشت به این راحتی دستش رو شده باشد. خدا خدا میکرد که صادق دیگر پی بحث را نگیرد اما صادق انگار بدش نمی آمد کمی سیاوش را قلقلک بدهد برای همین گفت: -تو که راست میگی...اصلا هم تابلو نیستی با اون خنده معنی دار که از دیروز تا حالا که مراسمو به هم زدی رو لبت مونده! حالا شاید با مدل مو و اون ریش لنگری ت کاری نداشته باشه اما قطعا از اون زنجیر طلای مبارک خوششون نمیاد! از ما گفتن بود، خود دانی! سیاوش نگاهی به زنجیرش کرد. چون یادگار مادرش بود دوستش داشت و به گردن انداخته بود. زنجیر ظریفی بود که خیلی هم توی چشم نبود ولی به قول صادق هرچقدر هم ظریف باشد، طلا بود. کمی فکر کرد و بعد، در حالیکه کیفش را برمی داشت گفت: -از لج تو هم که شده با همین زنجیر میرم که مطمئن بشی خبری نیست و به سمت در رفت که صادق با بدجنسی ترکش آخر را هم پرت کرد: -اون حلقه رو هم برای اینکه خبری نیست از دستت در آوردی? ...
* 💞﷽💞 💢💮💢💮💢💮💢💮💢💮💢💮💢 ‍ سیاوش با انگشت جای حلقه ای "که از شرش خلاص شده بود را" لمس کرد، احساس کرد گرمش شده، پیشانی اش عرق کرد اما خوشبختانه پشتش به سید بود. سعی کرد از اعتماد به نفس همیشگی اش بهره بگیرد. بدون اینکه سر برگرداند همانطور که کلیدش را از روی جا کلیدی برمیداشت گفت: -نمیدونم کجا گذاشتمش..همین و قبل از اینکه سید حرف دیگری بزند از در بیرون رفت. که البته بیشتر شبیه بیرون پریدن بود تا بیرون رفتن. صادق همانطور که قاه قاه میخندید نگاهی به حلقه طلایی لب طاقچه کرد، سری تکان داد و بلند گفت: -عاقبت خیاط در کوزه افتاد...فک کنم دیگه وقتش شده کت و دامن بپوشم و دوباره زد زیر خنده... سیاوش که پشت در ایستاده بود صدای صادق را شنید. نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست. نفسش را با پوفی طولانی بیرون داد تا یکم از هیجانش کاسته شود. دروغ چرا? از این حس جدید خوشش آمده بود. لبخندی زد و راه افتاد.... در اتاق کارش، جلوی آینه ایستاده بود و به خودش در آینه خیره شده بود. دستی به زنجیر طلایش کشید، بعد از کمی مکث بازش کرد، بوسیدش و درون جعبه ای کوچک گذاشت و در کیف جایش داد. کلاسش داشت دیر میشد. همه اماده نشسته بودند ولی سیاوش به نظر می آمد منتظر کسی باشد. نگاهی به صندلی خالی گوشه کلاس انداخت. در نهایت رضایت داد. انتظار فایده نداشت. راحله اگر میخواست بیاید تا الان آمده بود. درس را شروع کرد و خدارا شکر کرد که صادق نبود که ببیند آن همه تلاشش برای هیچ بوده و دستش بیاندازد... نه آن روز و نه تمام روز های هفته، هیچ خبری از راحله یا همان خانم شکیبا نشد. تمام هفته سیاوش به این فکر میکرد نکند کار اشتباهی کرده است و یا نکند راحله دچار مشکلی شده باشد. اما نه، راحله از آن تیپ دخترهایی نبود که با این قسم مشکلات خودش را ببازد و به خودکشی و این حرفها فکر کند! حداقل ظاهرش اینگونه بود و سیاوش چنین قضاوتی داشت. اما به هرحال هرچه باشد او هم دختر بود،آن هم دخترکی جوان و احساساتی... قطعا برای کنار آمدن با این واقعه و التیام احساس جریحه دار شده اش، به زمان نیاز داشت... اما آن پسره وقیح، انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد. تنها یک روز غیبت و بعد مثل سابق در دانشکده حضورش مشاهده میشد. سیاوش کماکان سعی میکرد از روبرو شدن با او پرهیز کند چون هنوز اتش خشمش خاموش نشده بود و میترسید بلایی سرش بیاورد. یکی دوبار نیما میخواست به سیاوش نزدیک شود(چون اصلا فکرش را نمیکرد که به هم خوردن مراسم به سیاوش ربط داشته باش) اما سیاوش چنان رو ترش کرد که نیما ترجیح داد از خیرش بگذرد.. فکر میکرد سیاوش سر جریان مهمانی از او دلگیر است برای همین بهایی به این ترش رویی نداد و بیخیال رفیق جدیدش شد. سیاوش اگر میخواست با خودش رو راست باشد باید اقرار میکرد ته دلش، از اینکه این پسر تو زرد از آب در آمده بود احساس رضایتی خفیف داشت. چرا که اگر نیما همانی بود که نشان میداد، قبل از اینکه سیاوش راز دلش را بفهمد کار از کار گذشته بود. از این احساس رضایت، که ته مایه ای از خودخواهی داشت، شرمنده بود اما نمیتوانست منکرش شود... ...
* 💞﷽💞 ‍ : در خانه شکیبا بشنویم از حال و روز راحله... آن روز در محضر، راحله بعد از آنکه سیاوش را دیده بود، سر سفره رفته بود، با چشمانی غرق در ناراحتی و خشم به نیما خیره شده بود و بعد بدون هیچ حرفی، بدون توجه به اطرافیان و سوال های خانواده داماد، از محضر بیرون زده بود.... خانواده داماد، که خیلی شاکی شده بودند و معتقد بودند دختر گستاخ به آنها توهین کرده است، دو روز بعد زنگ زده بودند تا علت را جویا شوند. پدر به درخواست راحله علت اصلی را نگفته بود و بهانه های سرهم بندی آورده بودند و آنها هم بی خبر از همه جا، با کلی توهین و ادعا گوشی را قطع کرده بودند. راحله شوک سختی را تجربه کرده بود. اولین تجربه دوست داشتنش با شکستی مفتضاحانه روبرو شده بود. گیج بود. هرچه میکرد نمیتوانست ماجرا را حلاجی کند. چراهای زیادی در سرش رفت و آمد میکردند که هیچ جوابی نداشتند. چند روز به همین منوال گذشت. هیچ کس حرفی از ماجرا نمیزد و سعی میکردند جو را عادی جلوه دهند اما معلوم بود هیچ کس دل و دماغ نداشت جز مادر. پدر ناراحت بود که چرا تحقیقاتش کامل و درست نبوده. معصومه از نامردی نیما متعجب و عصبی بود و در دلش خدا را شکر میکرد که حامد از این قسم آدم ها نیست. حتی شیمای کوچک هم غم چهره خواهرش را حس میکرد و غصه میخورد. اما مادر خوشحال بود. نه اینکه از جریانات پیش آمده ناراحت نشده باشد،نه، اما دلخوش بود که اقلا قبل از اینکه عقدی صورت بگیرد همه چیز معلوم شده بود! دلخوش بود و شاکر. و این عادت مادر بود که همیشه نیمه پر لیوان را ببیند. برای همین وقتی با سینی چای کنار شوهرش نشست با همان لبخند ملایمش پرسید: -گرفته ای حاج آقا? حاج یوسف، چای اش را که برداشته بود با لبهایی که به زور باز میشد گفت: -نباشم?دختر دسته گلم رو داشتم دستی دستی بدبخت میکردم. پسره ریاکار... تازه طلبکار هم هستن مادر قندی برداشت و گفت: -خودت میگی داشتی...نشد که بعد قند را به طرف شوهرش گرفت. پدر قند را از دست خانم جانش گرفت و گفت: -اما اگه شده بود چی?اصلا باورم نمیشه... نمیدونی چه چیزایی توی اون گوشی لعنتی بود... و گویی با یاد اوری فیلمها دوباره عصبانی شده باشد قندش را محکم جوید. -حالا که نشده ... _خدا رحم کرد که نشد وگرنه ... مادر استکان چای ش را برداشت و گفت: -خب پس به جای ناراحتی شکر کن... حالا که خدا دستمون رو گرفت و نجاتمون داد چرا به حای شادی غصه بخوریم? آدمی که خطر از بیخ گوشش رد شده خوشحالی میکنه نه ناراحتی... حاج یوسف نگاهی به همسر مهربانش انداخت. این زن از هر فرشته ای بهتر بود. از آن زن هایی که در اوج نرمی و لطافت مقاوم و محکمند و چه تکیه گاه خوبی اند این آدمها. این خصلت ذاتی زنهاست اگر قدر بدانند. صبور و مقاوم... میتوانند از هر تکیه گاهی امن تر باشند. حتی برای امثال حاج یوسف ها که به استقامت شهره اند. حاجی که آرامش همسرش و حرفهای مهربانش آرامش کرده بود چای ش را مزه مزه کرد و بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت: -خدا خیر این پسره بده... اگه نیومده بود دخترم ... و نتوانست حرفش را ادامه بدهد...حتی فکر کردن به اتفاقی که ممکن بود بیفتد مغزش را به جوش می آورد. جرعه ای دیگر از چای ش را سرکشید و گفت: -باید حتما ازش تشکر کنم نرگس خانم، دستش را روی دست شوهرش گذاشت، لبخندی آرام زد، دست مردانه همسرش را فشرد و سری به نشانه تایید تکان داد: -حتما عزیزم پدر نگاهی از سر قدرشناسی به همسرش انداخت و دست گرمش را در دست گرفت و گفت: -حالش چطوره? می ترسم اثر بدی تو روحیه ش بذاره مادر نفسی کشید که نشان میداد او هم گرچه آرام است اما به هرحال مادر است و نمیتواند دل نگران فرزندش نباشد: -اثر که میذاره اما درست میشه... راحله دختر منطقی و خوش فکریه... طول میکشه اما سر وقتش همه چی درست میشه پدر سری به نشانه تایید حرف های همسرش تکان داد اما حرفی نزد و به فکر فرو رفت. مادر هم رفت تا به پرنده شکسته بالش سری بزند و حالش را جویا شود. ...
* 💞﷽💞 ‍ راحله پشت میزش داشت درس میخواند...مثلا! این روز ها همه کارهایش مثلا بود... ظاهرش کار بود و باطنش فکر اشفته، درهم و خیالات... راحله، دختری که همیشه در عین آرامی شاد و سرزنده بود، این روزها همه اش در فکر فرو میرفت و ساکت شده بود. صبوری را از مادرش به ارث برده بود و منطقی بودن را از پدر... اما با وجود همه اینها دخترکی جوان بود و هنوز تجربه چندانی از ناملایمات نداشت. دختری که در خانواده ای محجوب و خوددار بزرگ شده بود و هرچه دیده بود پاکی و صداقت و مهر بود. این ضربه برایش آنقدر دردناک بود که تا مدتها جایش درد بگیرد. تقه ای به در خورد. -بفرمایید مادر داخل شد و لبه تخت نشست. -خوبی دخترم? -بهتر از بدترم! درس میخونم مادر لبخند زیرکانه ای زد و گفت: -چیزی هم میفهمی? راحله پوزخندی زد و گفت: -اصلا... ذهنم متمرکز نمیشه -خب پس بهتره بیای اینجا بشینی کنار من راحله کتابش را بست و روی تخت نشست. -میدونم خیلی ناراحتی دخترم اما اینم یه بخشی از زندگیه.. آدم وقتی جوونه، مشکلی که پیش میاد فکر میکنه دیگه بدتر از اون وجود نداره اما یکم که سنت بیشتر بشه میفهمی همه مشکلات به مرور زمان حل میشن، اگرم حل نشن بی اهمیت میشن کمی چرخید و از پشت در بغل مادرش دراز کشید و سرش را روی سینه مادر گذاشت. دوست نداشت اشکی را که موقع حرف زدن در چشمش حلقه میزد مادر ببیند. مادر هم مشغول نوازش موهای کوتاه و مواج راحله شد. -اما مادر خیلی سخته...آخه چرا باید اینجوری بشه? من که با کسی کاری نداشتم -همه اتفاق هایی که توی زندگی می افتته تقصیر ما نیست... ی جاهایی کاری از دست ما برنمیاد. نحوه برخورد با اتفاقات زندگی، چه خوب چه بد، از خود اتفاقات مهم تره. اگر یاد بگیری خودت رو مدیریت کنی دیگه برات مهم نیست که چه اتفاقی می افته و یا کی مسبب اون اتفاقه این مشکلی که پیش اومده مساله کمی نبود اما خداروشکر قبل از اینکه اوضاع بدتر بشه همه چیز مشخص شد. پس بهتره شاکر باشیم و خوشحال... خدا خیر استادت بده... به میان آمدن اسم استاد کافی بود تا راحله یاد پارسا بیفتد.. چرا باید استاد همچین فداکاری در حق او کرده باشد? یعنی سیاوش با نیما همدست بوده ولی لحظه اخر پشیمان شده? خیلی دلیل موجهی به نظر نمی آمد. از طرفی هنوز نگاه های پر از خشم پارسا و جریان شیرینی نامزدی را فراموش نکرده بود. چقدر همه چیز درهم و برهم بود. با صدای مادرش به فضای اتاق برگشت، از بغل مادرش بیرون آمد، به چهره اش خیره شد : -جانم مامان? -من باید برم... یادت نره چی گفتم... سعی کن گذشته رو هرچی بوده فراموش کنی...نیمه پر لیوان رو ببین. به قول حضرت امیر: اگه به ناملایمات زندگی چشم نبندی هیچ وقت خوشحال نخواهی بود وقتی مادرش رفت پتو را دورش پیچید و نشست روی تخت و به ابرهای آسمان خیره شد ...
* 💞﷽💞 ‍ آن یک هفته سیاوش دل و دماغ درست وحسابی نداشت. نه خبری از راحله داشت و نه میتوانست از کسی خبر بگیرد. هرچند بخاطر آن خوشحالی پنهانی که گفتیم و اینکه میدانست راحله برای کنار آمدن با موضوع به زمان نیاز دارد، خودش را قانع کرد که هفته بعد حتما تغییری رخ خواهد داد. خانم شکیبا که نمیتوانست تمام کلاس هایش را غیبت کند! به هر ترتیب آن یک هفته گذشت. شنبه صبح، سیاوش برخلاف همیشه زودتر از ساعت وارد کلاس شد اما هرچه میگذشت نا امید تر میشد. تقریبا همه آمدند الا راحله... سیاوش نگاهی به ساعت کرد. بلند شد تا درس را شروع کند. چند دقیقه ای از درس گذشته بود که در باز شد. شادی تمام وجودش را گرفت اما خودش را کنترل کرد و با خونسردی نگاهی به در انداخت. یکی از پسرها بود که دیر رسیده بود. سیاوش آنچنان دمغ شد که حتی جواب سلامش را هم نداد. کلاس تمام شد. دیگر نمیتوانست بی خبر بماند. یک هفته بلاتکلیفی کافی بود. دیده بود که راحله بیشتر وقتها با آن دختره تپل و بور کرمانی دمخور است برای همین وقتی دانشجو ها از کلاس خارج شدند، سیاوش که داشت کاغذ هایش را مرتب میکرد وقتی دید سپیده نزدیک میز رسیده صدایش زد: -خانم فتوحی? سپیده برگشت: -بله استاد? سیاوش خودش را مشغول وارسی کیفش نشان داد و صبر کرد کلاس خالی شود. بعد پرسید: -شما از خانم شکیبا خبری ندارید? سپیده که از این سوال تعجب کرده بود گفت: -چطور استاد? سیاوش هول شد. فکر اینجایش را نکرده بود... خوشبختانه ذهنش به دادش رسید و برای اینکه لو نرود چهره ای جدی و تا حدودی اخمو به خود گرفت و گفت: -تعداد غیبت هاشون زیاد شده. ممکنه حذف بشن سپیده که گویا با شنیدن اسم راحله سایه ای از غم چهره اش را پوشانده بود با لحنی گرفته گفت: - اگر امکان داره فعلا حذفشون نکنین تا خودشون بیان و توضیح بدن. یه مشکلی براشون پیش اومده سیاوش هرچند سعی میکرد خونسرد باشد اما چشم هایش لویش میداد. پرسید: -چه مشکلی?کسالتی پیش اومده? می ترسید بلایی سر راحله امده باشد. خوشبختانه سپیده دختر سر به زیری بود برای همین چشمان نگران سیاوش را ندید و فقط گفت: -نه خداروشکر..مشکل چیز دیگه ای هست..حتما خودشون باهاتون صحبت میکنن سیاوش نفس راحتی کشید. و زیر لب گفت: -خداروشکر این بار سپیده از لحن سیاوش تعجب کرد و سر بلند کرد. سیاوش فهمید دارد خراب میکند. خودش را گرفت و با لحنی خشک ادامه داد: -بله، متوجه ام... باشه. به هرحال بهشون بگین و زیر نگاه پرسشگر سپیده از کلاس بیرون رفت. به سمت در خروحی وسط سالن کلاس ها میرفت که با شنیدن صدای سپیده که از کلاس بیرون آمده بود گوش هایش تیز شد: -وااای، سلام راحله جونم... خوبی?اومدی بالاخره? برای لحظه ای ایستاد. خیلی دوست داشت برگردد اما نمیشد برای همین تمام توانش را به گوش هایش داد و تنها چیزی که شنید صدای ضعیفی بود که خیلی کوتاه جواب سلام سپیده را داد. موقع خروج از در سالن تنها فرصت بود. سر کج کرد و نیم نگاهی به سالن انداخت. سپیده پشت به او بود و راحله در تیر رس نگاهش. برای ثانیه ای چشم در چشم شدند. خدای من! چقدر این دختر زرد و پژمرده شده بود. آن نگاه گرم جایش را به نگاهی سرد و خسته داده بود. چشمان صبورش را غم گرفته بود* و لبخندی محزون بر لب داشت. سیاوش کمی جا خورد و بعد با یاد آوری آنچه اتفاق افتاده بود دوباره آتش غضبش شعله ور شد، اخم هایش در هم رفت و مشتش را گره کرد. هردو سری به نشانه سلام و اشنایی تکان دادند و بعد سیاوش سر چرخاند و از در خارج شد. راحله با دیدن این اخم و غضب، گیج و سردرگم از این رفتار پارسا، کنار دوستش راه افتاد. پ.ن: از کتاب زنان کوچک، نوشته لوییزا می الکت ...
* 💞﷽💞 ‍ : تشکر یک ماهی گذشت تا آبها از آسیاب بیفتد. راحله سعی میکرد حتی المقدور در دانشگاه آفتابی نشود. فقط کلاس ها را می آمد و خیلی سریع بعد از کلاس غیبش میزد. نه دوست داشت با پارسا روبرو شود و نه دلش میخواست نیما را ببیند. به نظر می آمد نیما مترصد فرصت است تا با راحله حرف بزند. چیزی که راحله از آن وحشت داشت. در واقع خود راحله نبود که برایش اهمیت داشت. او میخواست دلیل برهم خوردن مراسم را بداند، زیرا میترسید مبادا کسی بویی از کارهایش ببرد و موی دماغش شود. باید از همه چیز سر در می آورد. از طرفی، این پس زده شدن خیلی برای غرورش گران تمام شده بود. آن روز بعد از ظهر، در فاصله بین دو کلاس، کنار در دانشکده راحله را گیر انداخت: -سلام راحله برگشت و با دیدن نیما اخم هایش در هم رفت. -برو کنار -آخه چرا راحله?من هنوزم نمیفهمم تو چرا این کارو کردی. ازم نخواه اون دلایل مسخره رو باور کنم. چرا راستش رو نمیگی? -دیگه فرقی نداره..همه چیز تموم شده. هرچند تو لیاقت راستی و صداقت رو نداری... -تا نگی چی شده هیچ جا نمیرم راحله که گویا عصبانیتش آتش زیر خاکستری بود که نیما شعله ورش کرده بود با عصبانیت گفت: -خیلی دوست داری بدونی چی شده?فکر کردی همیشه همه چیز مخفی میمونه?نخیر آقای محسنی، یه روزی همه میفهمن زیر این قیافه به ظاهر معصوم چه گرگی خوابیده. برو خداروشکر کن به خانواده ت نگفتم چه جور ادمی هستی...هرچند این نگفتن بخاطر تو نبود. پس کاری نکن که از تصمیمم پشیمون بشم و جلو خانواده ت دستت رو رو کنم -از چی حرف میزنی? کدوم گرگ?مگه من چکار کردم? راحله بی اختیار گفت: - دیگه نمیخواد فیلم بازی کنی. من از تمام پارتی ها و رفیق بازی هات خبر دارم..حالا برو کنار... نیما که هاج و واج مانده بود کنار رفت. چه کسی به راحله خبر داده بود? در کسری از ثانیه همه اتفاقات در ذهنش مرور شد. تنها کسی که میتوانست این کار را کرده باشد پارسا بود. رفاقت ناگهانی اش با او، نشانه هایی که باغبان از مهمان ناخوانده داده بود... بله، قطعا کار، کار سیاوش بود... راحله که هنوز اعصابش بابت این دیدار غیر مترقبه به هم ریخته بود، روی یکی از صندلی های حیاط دانشکده نشست و سعی کرد با نفس های عمیق کمی خودش را ارام کند. احساس کرد حرف درستی نزده است. پشیمان بود. چرا نمیتوانست خشمش را کنترل کند? نکند نیما بفهمد چه کسی او را لو داده?اگر اتفاقی برای پارسا بیفتد چه? دلشوره اش بیشتر شد. اما دید توان فکر کردن به این موضوعات را ندارد برای همین ترجیح داد فعلا مغزش را تعطیل کند و به هیچ چیز فکر نکند. در همین فکر بود که صدایی شنید: -خانم شکیبا? چشم هایش را باز کرد .ای بابا! نخیر! قرار نبود امروز به خیر بگذرد! پارسا با همان قد بلند و هیبت اتو کشیده اش و آن عینک دودی کذایی روبرویش ایستاده بود... ...