eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.1هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌺﷽🌿🌺 ✅ چگونه حرف‌زدن را از قرآن بیاموزیم؟ ┘◄ دوازدہ ویژگے یڪ"سخن خوب" از دیدگاہ قرآن ڪریم؛ 🦋 ۱.آگاهانہ باشد. "لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ" 🦋۲.نرم باشد. "قَوْلاً لَّيِّناً" زبانمان تیغ نداشتہ باشد. 🦋 ۳.حرفے ڪہ مے زنیم خودمان همع عمل ڪنیم. "لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ" 🦋۴.منصفانہ باشد. "وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا" 🦋۵.حرفمان مستند باشد. "قَوْلًا سَدِيدًا" منطقی حرف بزنیم. 🦋 ۶.سادہ حرف بزنیم. "قَوْلاً مَّیْسُورًا" پیچیدہ حرف زدن هنر نیست. "روان حرف بزنیم" 🦋 ۷.ڪلام رسا باشد. " قَوْلاً بَلِیغًا" 🦋 ۸.زیبا باشد. "قولوللناس حسنا" 🦋۹.بهترین ڪلمات را انتخاب ڪنیم. "یَقُولُ الَّتی هِیَ أحْسَن" 🦋۱۰.سخن هایمان روح معرفت و جوانمردی داشتہ باشد. "و قولوا لهم قولا معروفا" 🦋 ۱۱.همدیگر را با القاب خوب صدا بزنیم. "قولاً كريماً" 🦋 ۱۲.ڪمڪ ڪنیم تا درجامعہ حرف های پاڪ باب شود. "هدوا الی الطّیب من القول" با یک آیه قرآن زندگی کنیم 🦋 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat 🌐 روبیکا: 🍃https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 ساعتی که کوچه بود. احیانا اگر از آنجا رد میشد!!👌 💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ به مردش کند. که به خرج بیافتد... که نباشد... که زیر بار نرود... که زخم نشود..👏 دربی را که مختص خدمه ها بود.. برای یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت.. اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش.. از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥 ، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،... 👌احدی نه فقط، ریحانه را که زنی را نمیدید. 👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... نیاز به میکروفن. که همه مردان را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود... 💙گرچه ریحانه را میداد اما یوسفش بود.. 💙گرچه مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳 💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش بود. هم خلوت بود. و هم آرایشگرش را . 💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند. 💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی . اما ، ، داشت. با که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه بود، بود و . و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، ...!👌 💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند... خام بود. ریحانه خودش با قلم 🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت. هر روز از صبح تا آخرشب... در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی.. گرچه یوسف ذوق داشت... گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد.. اما در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣 این را ریحانه . خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..! یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد.. 💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍 💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس.. بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در میرفت. ریحانه را گرفت..😊☝️ بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند.. از خرید برمیگشتند... ادامه دارد...
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ تا ساعت ۴ عصر حرف زدند.. غذا خوردند. سمیرا درددل میکرد.گریه میکرد و ریحانه دلداریش میداد.. از بی عاطفه بودن یاشار.. از زخم زبانهای مادرشوهرش.. از اینکه صاحب اولاد نمیشدند.. از تمام بی احترامی ها.. سمیرا گریه میکرد و عذرخواهی میکرد.. گریه هایش از بود.. درد هایی که روی هم شده بود.. یاشار غد بود.. عذرخواهی نمیدانست.. مهم بود زندگیش اما بلد نبود که چه کند.. چگونه دل بدست آورد.. 💭ریحانه یادش آمد.. به وقتی نامزد بودند.. چطور یوسفش دلخوری را از دلش درآورد.. چطور او را به سفره خانه برد.. همه کار کرد تا لکه سیاه اندوه دلش برطرف شود.. سمیرا میگفت...و ریحانه صبورانه گوش میکرد.. سمیرا_ هیچ وقت یادم نمیره که مراسمتونو بهم زدم..همه چی رو مسخره میکردم.. از اول جریان شما تا شب عروسیتون.. ریحانه منو ببخش..😞 _یه چیزی بود.. دیگه گذشته..😊 _تمام این بلاها نمیدونم از کجا نازل شد😭مگه من چن سالمه.. میخاد بده منم ام رو گذاشتم اجرا😭 ازش کردم.. بدم میاد ازش..😭ازدواج ما بود که بعد ١ ماه زود سرد شد..😭۶ ماه بقیه رو کردم ریحانه.. تحمل میدونی چیه.!؟😭 و میدونی اصلا.. 😭 ریحانه_😒😔 سمیرا_ نه بابا... تو چه میدونی من چی میگم. تو و یوسف دارید زندگی میکنین نه مث من بدبخت😭 سمیرا بلند بلند حرف میزد.. گریه میکرد.. عذرخواهی میکرد.. ریحانه گاهی گوش میکرد.. گاهی نصیحتش میکرد.. و گاهی همدردی.. ساعت نزدیک ۵ بود.. ریحانه تماسی گرفت با حبیبش،😍 که میوه بخرد..🍉 آبروداری کند.. که میهمان دارند.. ورودی خانه را... یوسف، ای را آویزان کرده بود.. که وقتی درب خانه باز میشود، خانه اش، نداشته باشد..😊☝️ سمیرا.... مات حرکات ریحانه شده بود..😧😳 برایش باورکردنی نبود.. مگر ریحانه آرایش بلد بود..!!؟؟😳 مگر میدانست..؟؟!!😳 چقدر ریحانه بود.. چقدر بانو بود.. با اینکه همیشه بود..فکر میکرد حتما ایرادی دارد.!😞😥 .. چقدر زندگیش با او فاصله داشت.. زندگی ریحانه و یوسف پر از و ولی زندگی خودش اول و بعد 😭 ریحانه... حسابی به خودش رسیده بود.💅 سمیرا به عادت همیشگی اش،... لباس آزاد می پوشید.. عجب .. عجب .. آیفون خانه به صدا در آمد.. ادامه دارد...