eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
* #هــــو_العشـــق🌹 #پـلاک_پنهــــان #قسمت142 سمانه روی تخت نشست و با بغض به عکس
* 🌹 سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند. ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم،ولی نمیدونم چرا نمیخوای باور کنی سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت: ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن،بگو چته؟ ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست،میخوتم برم خونمون ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش،خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو ــ من شوهری ندارم ،شوهرم چهارسال پیش شهید شد کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد! ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد: ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان خواستگاری من،اگه بودی چرا باید چهارسال من زجر بکشم،چرا باید تکیه گاه نداشته باشم،چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟ از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد: ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم،چرا باید از مردم حرف بشنوم،چرا وقتی کمک خواستم،تکیه گاه خواستم نبودی میتونی جواب این چراهارو بدی ??? سمانه در سکوت به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود،تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود. سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت: ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم میگفتم اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند،کل این خونه رو با دادهایش روی سرش میگذاشت که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد. خنده ی تلخی کرد وگفت: ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کارد نکرد،شوهرم بود و حرفی نزد هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد. به دیوار تکیه داد،شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود. کمیل که با شنیدن حرف های سمانه دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمی کردن.روی دیوار تکیه داد و کم کم نشست،چشمانش می سوخت،دستانش مشت شده برو روی زانوانش بود. سمانه وسط گریه گفت: ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن بیام تو اتاقت و تا شب با عکست حرف بزنم و گریه کنم،قلبم میسوخت احساس می کر دم داره میترکه ،همیشه منتظره اومدنت بودم ،باور نمی شد که رفتی. * ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت142 ✍ #میم_مشکات اجرای این قسمت را، سیاوش به اصرار دوستانش پذیرفته بود.
* 💞﷽💞 ‍ خرید جهاز و مخلفات عروسی وقتی برای راحله باقی نمیگذاشت و همین باعث میشد سیاوش حسادتش گل کند. البته دلش نمی آمد چیزی به راحله بگوید بنابراین تنها کسی که میماند سید بود که سیاوش سرش غر غر کند و به جانش نق بزند. از آن طرف، در همان روزهایی که راحله درگیر مراسم خواهرش بود رابطه نیما و سودابه هر روز نزدیکتر میشد. آن روز عصر، نیما و سودابه در کافی شاپ قرار داشتند و نیما داشت سودابه را متقاعد میکرد که او هنوزم به راحله علاقه دارد و سیاوش بیخودی او را در نظر راحله خراب کرده است. نیما فهمیده بود که سودابه به سیاوش علاقه دارد و داشت از همین ترفند استفاده میکرد برای قانع کردن سودابه و آن روز قصد داشت هر طور شده این برنامه را به اخر برساند: - ببین سودابه، سیاوش الان سر لج و لجبازی دختره رو گرفته. اگر من و تو به هم کمک کنیم هم من به اونی که دوستش دارم میرسم هم تو... -آخه سیاوش برای چی باید همچین کاری بکنه. اون از این اخلاقا نداشت نیما که از هیچ دروغی ابا نداشت به نشانه تاسف سری تکان داد و سعی کرد قیافه حق به جانبی بگیرد: - من دوست نداشتم اینو بگم، هرچی باشه تو سیا رو دوس داری و من دوست ندارم اون پیش تو خراب بشه اما واقعیت اینه که سیاوش خیلی کینه ای هست. اگه با کسی دشمن بشه تا زهرش رو نریزه ول کن نیست. سر یه جریانی با هم مشکل پیدا کردیم، اونم فهمید من چقد راحله رو دوست دارم اینجوری تلافی کرد. تو که دختر عمه ش هستی باید اخلاقش رو بشناسی سودابه سعی کرد در خاطراتش دنبال نشانی از این رفتار سیاوش بگردد اما چیزی پیدا نکرد ولی وسوسه به دست اوردن سیاوش باعث شد حرف نیما را تصدیق کند: - خب الان باید چکار کنیم? - ببین، الان راحله نسبت به من بدبین شده ولی من اصلا فرصت نکردم که براش توضیح بدم. اون عکس و فیلم هایی که سیا نشون راحله داده جزیی از ماموریت من بوده اما چون سیا نمیدونست فکر کرد من خودم اون تیپ ادمم. اگه من از اون تیپ ادما باشم خب برای چی بخوام یه زن محجبه بگیرم؟ سمت خونشون که نمیتونم برم، شماره ش رو هم عوض کرده. تنها چیزی که ازت میخوام اینه که یجوری شماره ش رو برام پیدا کنی تا بتونم حرف بزنم حرفهای نیما دروغی ساده بود و اگر سودابه کمی فکر میکرد میتوانست به تناقض حرفهایش پی ببرد اما برای سودابه تنها رسیدن به سیاوش مهم بود. برگرداندن سیاوش از نیمه راه، مسیری بود که ارزش امتحان کردن را داشت برای همین سودابه عقلش را تعطیل کرد و مانند برده ای خام حرفها و نقشه های نیما شد... آن روز صبح سیاوش پکر و بی حوصله پای تلویزیون ولو شده بود. یک چشمش به تلویزیون بود و یک چشمش به گوشی. راحله وقت نداشت، سیاوش هم حوصله اش سر رفته بود. سایت ها را میگشت، کانال های تلویزیون را عوض میکرد. صدای سید از اشپزخانه امد: - ول کن اون تلویزیون بدبخت رو. پاشو برو دو تا نون بخر. من بیچاره فردا امتحان دارم مثلا و دارم برای شما اشپزی میکنما سیاوش که این یک هفته کفر صادق را در آورده بود شانه ای بالا انداخت: -یعنی خودت نمیخوای ناهار بخوری? خب نپز... من که اصلا گشنم نیست سید سرش را از آشپزخانه بیرون آورد: -نگاش کن! خجالت بکش مرد گنده! میخوای بیام بغلت کنم گریه کنی? سیاوش فکر کرد حالا که حوصله اش سر رفته چرا سر به سر صادق نگذارد، برای همین صدای تلویزیون را کم کرد: -بله، منم اگ مث شما که هر روز به بهونه درس و اتاق عمل و مریضا، زینب خانم رو میبینی، خانممو میدیدم کبکم خروس میخوند سید که فهمید سیاوش مرضش گل کرده لبخندی زد و دوباره مشغول سرخ کردن کتلت هایش شد که مثل دست های خودش تپل بودند! سیاوش هم که دید نقشه اش با شکست روبرو شده و نمیتواند حرص این استیو مک کویین* را در بیاورد و سر گرم شود با لب و لوچه آویزان دوباره روی آورد به عوض کردن کانال های تلویزیون. و وقتی دید بی فایده است به این نتیجه رسید که بهتر است برود نون بگیرد تا هوایی به کله اش بخورد. میخواست بلند شود که صدای گوشی اش در آمد. خوشحال شیرجه زد روی گوشی. فکر کرد راحله است. اما پیامی از یک شماره ناشناس بود. با خواندن پیامک اخم هایش. در هم رفت: - فکر نکن قسر در رفتی. به وقتش حسابت رو میرسم. منتظر باش سیاوش کمی فکر کرد. تنها کسی که به ذهنش میرسید نیما بود. لابد خواسته از این طریق اذیتش کند. پوزخندی زد، گوشی را کناری انداخت، لباس پوشید و از خانه بیرون زد. هنوز به نانوایی نرسیده بود که تلفنش زنگ زد. با دیدن شماره سودابه ابروهایش از تعجب بالا رفت و وقتی با سودابه حرف زد تعجبش بیشتر شد. سودابه با آن همه دک و پز و غرور و ادا، زنگ زده بود شماره راحله را بگیرد تا بابت اتفاقات پیش آمده معذرت خواهی کند!! سیاوش هم که حتی در مخیله اش نمیگنجید سودابه چه فکری در سر دارد شماره راحله را برایش فرستاد