فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تنها فرق ظاهری مومن و کافر
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
هدایت شده از شیفتگان تربیت
برندگان #مسابقهغدیر عکس کارت ملی را به ادمین ارسال فرمایند
https://eitaa.com/joinchat/2153840705Cd3695f0b90
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
«فَقَالُوا أَنُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنَا وَقَوْمُهُمَا لَنَا عَابِدُونَ»
آنها گفتند: «آیا ما به دو انسان همانند خودمان ایمان بیاوریم، در حالی که قوم آنها بردگان ما هستند؟!»
تفسیر:
از نشانه هاى روشن برترى جوئى آنها این بود که گفتند: آیا ما به دو انسان همانند خودمان، ایمان بیاوریم در حالى که قوم آنها (بنى اسرائیل) بندگان و بردگان ما هستند؟! (فَقالُوا أَ نُؤْمِنُ لِبَشَرَیْنِ مِثْلِنا وَ قَوْمُهُما لَنا عابِدُونَ).
نه تنها ما نباید زیر بار آنها برویم، بلکه آنها همیشه باید بندگى ما کنند!
آنها پیامبران را متهم به برترى جوئى و سلطه طلبى مى کردند در حالى که خودشان بدترین سلطه جو بودند و آثار این خوى زشت در این گفتارشان به خوبى نمایان است.
🌺🌺🌺
انسان را از این رو بشر مى گویند که بشره و پوست تن او برهنه است، به خلاف حیوانات که معمولاً از لباس طبیعى خاصى پوشیده شده، در واقع آنها چون قدرت بر تهیه وسائل زندگى ندارند، خداوند آن را به طور طبیعى در اختیارشان نهاده است.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۴۷ سوره مبارکه مؤمنون)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : مکارم اخلاق، زبان مشترک است
#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرزند_دلبندم
⭕️ موضوع : 80 فرزندان زود رنج(قسمت دوم)
🎙 سخنران : استاد تراشیون
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 قسمت هفتم:
🤝شما رفیقش نشی... کسی دیگه رفیقش میشه...
💌 برای پدر و مادرها ارسال کنید.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ☁️🌟☁️🌟☁️🌟☁️🌟☁️ ☁#بادبرمیخیزد #قسمت124 ✍ #میم_مشکات سیاوش این بار محو این حجم از مهربانی،
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت125
✍ #میم_مشکات
احساس میکرد الان است که راحله منفجر بشود و دری وری هایی را که سودابه تحویلش داده بود بیرون بریزد. ترسی غریب ته دلش میجنید. کمی به سکوت گذشت. راحله این بار سرش را به سوی همسرش چرخاند و همان طور که هنوز سرش به پشتی تکیه داشت به سیاوش خیره شد. نور چراغ های خیابان روی صورت سیا افتاده بود و چهره اش با آن فک استخوانی و زاویه دار، در فضایی نیمه تاریک جذاب تر مینمود. گره کوچکی که بین ابروهایش در آینه پیدا بود نشان میداد در دلش چه بلوایی ست. مثل امروز عصر راحله.
وقت تلافی مهربانی عصر سیاوش بود. درکش کرده بود، باید درکش میکرد برای همین گفت:
-چقد خوب پیانو میزنی جناب کلایدر من*! هنرهات رو یکی یکی رو میکنیا!!
سیاوش ابروهایش بالا رفت. فهمید که آرامش راحله در مهمانی ساختگی نبود. آرامش قبل از طوفان نبوده. چقدر خوب بود این دخترک سفید روی پیچیده در چادر مشکی! کیف کرد از این اعتماد راحله! از این نق نزدن و به رو نیاوردن. قلبش مالامال عشق شد. نفس عمیقی کشید و گفت:
-کیا زرنگی کرد! یه قطعه ای رو اجرا کرد که هنر خودشو نشون بده بیشتر
و خندید. راحله هم خنده اش گرفت:
-دیگه چه چیزایی بلدی?
سیاوش دنده را عوض کرد و گفت:
-دیگه یه دفعه که نباس همه ش رو رو کنم! گاماس گاماس!
راحله با شیطنت گفت:
-آخه میخوام ببینم اگه خیلی هنرمندی انصراف بدم! جلوت کم میارم اینجوری
سیاوش که حالا خیالش بابت آن ترس موهوم راحت شده بود و میتوانست از بودن کنار همسرش لذت ببرد گفت:
-نترس! جنس فروخته شده پس گرفته نمی شود
راحله کش چادرش را از سرش انداخت و گفت:
- قدیما عروس از هر انگشتش یه هنر میریخت، حالا برعکس شده
سیاوش به این فکر کرد چه هنری بیشتر از این که همسرش با حرف های خاله زنکی خام نشده بود و نگذاشته بود اولین مهمانی کوفتشان شود:
-ما شما رو با دنیا عوض نمیکنیم حاج خانم!
راحله خنده کنان گفت:
-اووووه پس بگو! میخوای لوسم کنی!
سیا با خوشحالی از داشتن چنین فرشته ای در کنار خودش گفت:
-بریم یکم دور دور?
راحله سرخوش جواب داد:
-وای اره! من عاشق دور دور تو شبم
سیا ضبط را بلند کرد:
بمون با من
بمون بامن همینجا
بمون روزای افتابی تو راهن
بمون حس میکنم اینجا دلامون
کنار هم همیشه رو براهن...
همین جایی ک هستی باش
ب تو وابستگی رو دوس دارم
یه وقتایی زندگی سخته
کنارت زندگی رو دوست دارم...
من انقد عاشقت هستم که حتی
به عطر پیرهنت احساس دارم
به اونایی که هم اسم تو هستن
یجورایی یه حس خاص دارم*
دم در وقتی راحله میخواست پیاده شود چرخید رو به سیاوش:
-شب خوبی بود
سیاوش خیلی اهل حرف ز دن های عاشقانه نبود. دست های راحله را گرفت و خیره در چشمانش گفت:
-هیچ وقت فکر نمیکردم یه زن بتونه اینقدر عاقلانه رفتار کنه. تو تصور من رو راجع به دختر ها عوض کردی... همیشه فک میکردم دخترهای مذهبی، ادمای خودخواهی هستن که هیچی از محبت حالیشون نمیشه و فقط به فکر اعتقادات خودشونن تا بقیه رو تحقیر کنن...باید اعتراف کنم که اشتباه کردم و یک معذرت خواهی بدهکارم....
راحله احساس کرد این جملات بهترین پاداش تلاش امشبش بود. لب های سرخش به خنده باز شد و موذیانه گفت:
-خب پس حالا نوبت شماست که سر کلاس و جلو همه ازم معذرت خواهی کنی اقای پارسا!
سیاوش خنده کنان گفت:
-ای بد جنس، سریع سو استفاده میکنیا!
راحله هم خندید. سیاوش با نگاهی مهربان به چهره خندان راحله چشم دوخته بود.
دستانش را بالا آورد و دست های راحله را که در دستش بود، بوسید:
-هرگز محبت امشبت رو فراموش نمیکنم...
گونه های راحله سرخ شد و نگاهش را به چشمان مشتاق سیاوش دوخت. این صورت گندمگون و آن چشم های آبی رنگ و جدی بدجور دلش را برده بود. شاید هم بیشتر محبتی که در مرد روبرویش بود دلش را لرزانده بود. چرا تا به حال فکر میکرد سیاوش چهره ای معمولی دارد? با خودش فکر کرد این قیافه جذاب ترین چهره ای ست که دیده است...سیاوش دستانش را همچنان گرفته بود:
- اشکالی نداره من برم آقایی?
و سیاوش که تازه یادش آمده بود دستان راحله را خیلی وقت است گرفته خنده کنان از گیجی خودش دست راحله را رها کرد:
-برو عزیزم...شبت بخیر... به مامان اینا سلام برسون
خانه تاریک بود. راحله گفته بود که دیر می آید و از مادر خواسته بود که مبادا منتظرش بماند. آرام به اتاق خودش خزید و همان طور که داشت لباس هایش را عوض میکرد صدای پیامک گوشی اش بلند شد. سریع به سمتش خیز برداشت تا مبادا معصومه بیدار شود. گوشی را بی صدا کرد، لباس هایش را عوض کرد و دراز کشید توی رختخوابش. پیام را باز کرد، سیاوش بود:
-فردا میام دنبالت میخوام یکی دیگه از هنر هام رو نشونت بدم
و شکلک خنده ای ته پیام بود که راحله را خنداند...
پ.ن:
*ریچارد کلایدرمن: با نام اصلی فیلیپ پاژه،نوازنده مشهور و فرانسوی پیانو
* اهنگ بمون با من، سیامک عباسی
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنان آمریکایی ،کفن پوش
به خیابان ها آمدند...!
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چرا رهبری میگویند ما در شرایط مرگ جبهه حق و مرگ جبهه باطل قرار داریم؟
🎥 تفسیر زیبای آیت الله میرباقری را بشنوید!
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف تاثیرگذار یک پدر هنگام صدا زدن همسرش برای نماز صبح
🎙 استاد عالی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
«فَكَذَّبُوهُمَا فَكَانُوا مِنَ الْمُهْلَكِينَ»
(آری،) آنها این دو را تکذیب کردند؛ و سرانجام همگی هلاک شدند.
تفسیر:
به هر حال، با این استدلالات واهى به مخالفت با حق بر خاستند و موسى و هارون را تکذیب کردند و سرانجام همگى هلاک و نابود شدند و ملک و حکومتشان بر باد رفت (فَکَذَّبُوهُما فَکانُوا مِنَ الْمُهْلَکِینَ).
و سرانجام، به این ترتیب دشمنان اصلى بنى اسرائیل که سد راه دعوت موسى(علیه السلام) و هارون بودند از میان رفتند، و دوران آموزش و تربیت الهى بنى اسرائیل فرا رسید.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۴۸ سوره مبارکه مؤمنون)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : از شر این ۵ خصلت باید به خدا پناه برد
#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥نحوه صحیح پول توجیبی دادن به فرزندان
#دکتر_سعید_عزیزی
#تربیت_فرزند
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مجتهدی که بعد از فتوایش خودش هم به جنگ رفت
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت125 ✍ #میم_مشکات احساس میکرد الان است که راحله منفجر بشود و دری وری های
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت126
✍ #میم_مشکات
#فصل_سی_ام:
هنر های سیاوش!!
امروز آخرین روز تنفس بود. از فردا تعطیلات آخر ترم برای شروع امتحانات شروع میشد و راحله هم باید می نشست پای درس و بحثش. این مدت و با این اتفاقات اصلا نتوانسته بود درست و حسابی درس بخواند. از طرفی هر کار کنی باز هم قبل از امتحانات باید سرت در جزوه و کتاب باشد تا نمره به درد بخور بیاوری. در طول ترم خواندن و مرور دوره ای و این حرفها تمامش مال قصه هاست. نویسنده خود به یاد دارد در دوران کارشناسی، تنها درسی را که در طول ترم خواندم و مرور میکردم آخر ترم با نمره افتضاحی رد شدم! مجبور شدم درس را به صورت معرفی به استاد بگیرم و با خواندن روز قبل از امتحان با نمره هفده پاس شدم! دلیل از این محکم تر?!!
بنابراین راحله نیز مجبور بود آن یک هفته فورجه امتحانات را دست از نامزد بازی بردارد و کله اش را در کتاب و دفتر فرو کند. پس تصمیم داشت از آن یک روز هوا خوری، نهایت استفاده را ببرد. سیاوش دم ماشین منتظرش ایستاده بود. با مهربانی دست یکدیگر را گرفتند:
-سلام خانم خانوما
-سلام آقای خوش پوش خودم
واقعا هم سیاوش در میان آن پیراهن و شلوار پارچه ای سفید تابستانه خواستنی شده بود.
آدم را یاد مردهای دهه 80-90 اروپا می انداخت. خصوصا با آن کلاه پانامایی همرنگ پیراهنش. سیا عاشق کلاه بود و معمولا برای هر تیپ لباسش کلاهی متناسب با آن داشت.
البته سیاوش اصلا به روی خودش نیاورد که آن شلوار پارچه ای پیشنهاد سید است و عاریتی !! سیاوش جز لباس جین لباس دیگری نداشت و صادق پیشنهاد داده بود چون این تیپ دخترها خیلی علاقه ای به تیپ جین ندارند، برای دل خانمش هم که شده، تیپش را عوض کند و الحق که پیشنهادش از همان اول، تاثیرش را نشان داده بود.
وقتی سوار شدند سیاوش کلاهش را عقب گذاشت، کمربندش را بست و پرسید:
- یعنی جین بپوشم خوش تیپ نیستم?
راحله در حالیکه داشت سر جایش تکان میخورد تا چادرش را جمع و جور کند و کیفش را عقب بگذارد گفت:
-شما همه جوره خوش تیپی ولی من این مدل تیپ رو خیلی دوست دارم
و سیاوش با خودش فکر کرد باید حتما در اولین فرصت چند دست لباس باب میل خانمش تهیه کند. نگاهی از سر ذوق به این خانم محجبه که مثل وروجک سرجایش وول میخورد انداخت. راحله کمربندش را بست:
-خوووب! من آماده ام... بریم قربان!
سیاوش سر به سرش گذاشت:
-شمام این رنگ نارنجی کمرنگ خیلی بهتون میادها!
راحله چون میدانست سیاوش گل بهی را دوست دارد روسری معصومه را قرض گرفته بود! زن و شوهر مثل هم! حتما بعدها که رازهایشان را فاش میکردند کلی به امروز میخندیدند!
راحله خندید:
-من در حیطه اسم رنگ ها هیچ توقعی از شما ندارم. مهم اینه که به چشمت قشنگ بیاد.
سیاوش که از این حاضر جوابی خوشش آمده بود از صندلی عقب پلاستیکی را توی بغل راحله گذاشت. راحله نگاهی به پلاستیک انداخت و با تعجب گفت:
-قند?این همه?برای چی?
- به هنر دومم مربوط میشه
راحله پلاستیک قند را سبک سنگین کرد و گفت:
-آها پس هنر دومت خونه داریه!
سیاوش که متوجه نشده بود همینطور که داشت با ضبط ور میرفت گفت:
-چه ربطی داره?
راحله یکی از قند ها را در دهانش گذاشت و گفت:
-میخوای بگی بلدی قند بشکنی دیگه
سیاوش ریسه رفت:
-نخیر خانم باهوش، اینا مال دوستمه که داریم میریم پیشش! میخوام بدی بهش باهات رفیق بشه!
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مزدوری شبکههای عربی برای صهیونیستها!
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای داخل تنور نشستن نیروهای سیدحسن نصرالله!!!
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
هدایت شده از شیفتگان تربیت
برندگان #مسابقهغدیر عکس کارت ملی را به ادمین ارسال فرمایند
https://eitaa.com/joinchat/2153840705Cd3695f0b90
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
«وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ»
و ما به موسی کتاب (آسمانی) دادیم؛ شاید آنان [= بنی اسرائیل] هدایت شوند.
تفسیر:
در همین مرحله بود که خداوند تورات را بر موسى(علیه السلام) نازل کرد، و بنى اسرائیل را به انجام برنامه هاى آن دعوت نمود، چنان که در آیه مورد بحث مى فرماید:
ما به موسى کتاب آسمانى دادیم تا بنى اسرائیل در سایه آن هدایت شوند (وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ لَعَلَّهُمْ یَهْتَدُونَ).
🌺🌺🌺
قابل توجه این که در آیات گذشته در مرحله مبارزه با فرعونیان سخن از موسى و برادرش هارون در میان بود، و تمام ضمیرها به صورت تثنیه آمده، ولى در اینجا که سخن از نزول کتاب آسمانى است تنها از موسى بحث شده; زیرا او پیامبر اولوا العزم و صاحب کتاب و شریعت تازه بود.
به علاوه، هنگام نزول تورات او در کوه طور بود، و برادرش هارون در میان جمعیت بنى اسرائیل باقى ماند.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۴۹ سوره مبارکه مؤمنون)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : ارکان جامعه جهانی
#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#دکتر_سعید_عزیزی
نمیدونید چه خبره تو مجازی ⁉️
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت126 ✍ #میم_مشکات #فصل_سی_ام: هنر های سیاوش!! امروز آخرین روز تنفس بود.
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت128
✍ #میم_مشکات
این بار نوبت راحله بود که گیج شود. یعنی چه? اما سیاوش قصد نداشت این معما را به این راحتی حل کند و راحله را وا داشت تا رسیدن به مقصد صبر کند. بالاخره سیاوش آهنگ مورد علاقه اش را پیدا کرد. خواننده شروع به خواندن کرد و سیاوش هم با همان صدای بمش که راحله عاشقش بود شروع به همخوانی با خواننده کرد. وقتی به آخر آهنگ رسید، با نگاهی پر از علاقه به راحله خیره شد و تکه آخر را با شوری بیشتر از قبل خواند:
Tu es le printemps, moi l’automne
تو بهار هستی و من خزان
Ton coeur se prend, le mien se donne
قلب تو میگیرد و قلب من می بخشد
Et ma route est déjà tracée
و مسیر من از قبل ترسیم شده است
mourir d’aimer
از عشق مردن
mourir d’aimer
از عشق مردن*
آهنگ تمام شد. راحله چنان پر شور برای سیاوش دست زد که سیاوش واقعا فکر کرد شارل آزناووغ است و در حال اجرا روی سن! جوری که نزدیک بود برای تشکر از این تماشاچی پر شور تعظیم کند و کنترل ماشین از دستش در برود.
حالا دیگر به خارج از شهر رسیده بودند. راحله خمیازه ای کشید و گفت:
- دوستت کجا زندگی میکنه? تو روستا?
سیاوش ابرویی بالا برد، با شیطنت خندید اما جوابی نداد. در نهایت جلوی در باشگاه نگه داشت. راحله پیاده شد و نگاهی به سر درد باشگاه سوارکاری انداخت:
- واااای سیاوش! دوستت اینجاست? اسب هم دارن? من عاشق اسبم. تو هم بلدی سوار بشی?
راحله یک ریز و هیجان زده سوال میپرسید و سیاوش هم ک خنده اش گرفته بود، در ماشین را قفل کرده بود و ساکت ایستاده بود تا راحله ارام شود. وقتی راحله سوال هایش تمام شد و با چشمانی مشتاق و صورتی گلگون از ذوق و هیجان به سیاوش خیره ماند سیاوش گفت:
-خب حالا اجازه میدین بریم داخل تا بعد براتون تعریف کنم?
راحله از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. بازوی سیاوش را که به سمتش دراز شده بود بغل کرد و همینطور که وارد میشدند با چشمانی که مشتاقانه این طرف و آن طرف دو دو میزدند، تمام فضای باشگاه را برانداز میکرد. سیاوش هم آرام و ساکت، لبخند بر لب، راحله را میپایید و خوشحال بود که توانسته ناراحتی پیش آمده دیشب را کمی جبران کند. یک طرف اصطبل اسب ها بود، آن طرف زمین سوارکاری، ساختمان اداری و رختکن هم گوشه ای دیگر و ...چندتایی اسب در محوطه بود. راحله بازوی سیاوش را محکم فشار داد:
-سیاوش..سیاوش... بیا بریم اون طرف من یکم اون اسبهارو ناز کنم! نه تنهایی نمیتونم، خیلی بزرگن، میترسم... بیا بریم دیگه
سیاوش که خنده اش گرفته بود گفت:
-گفتم اسبم رو بیارن! الان میاد هرچقدر خواستی نازش کن!!
راحله به طرف سیاوش چرخید:
-تو اسب داری..وااااای چرا نگفته بودی
و تمام تلاشش را کرد که از خوشحالی جیغ نکشد. سیاوش با شیطنت پرسید:
-اگه میگفتم زودتر جواب مثبت میدادی?
و راحله هم که عادت نداشت طعنه های سیاوش را بی جواب بگذارد باهمان ذوق کودکانه گفت:
-اصلا معطل نمیکردم... کو پس?چرا نمیارنش? چه رنگیه سیاوش?سیاه? اسب تو باید سیاه باشه دیگه..من سیاه دوس دارم
سیاوش بلند خندید:
-پس خوش بحال پگاز. حالا چرا سیاه?
و بعد در حالی که به سمتی اشاره میکرد گفت:
- اوناهاش!
پگاز که به نظر سرحال می آمد با دیدن سیاوش روی دو پا بلند شد، جوری که افسارش از دست مامور اصطبل دررفت. راحله ترسید که مبادا حیوان رم کرده باشد، چسبید به سیاوش! سیاوش که میدانست اسب از سر خوشحالی چنین میکند همان طور آرام ایستاده بود. دستش را دور راحله گرفت و نگاهی به راحله که از ترس اورا محکم گرفته بود انداخت. حس خوبی بود. اینکه کسی اینطور به تو تکیه کند و تو را پناه خودش بداند. اسب به طرفشان تاخت، چرخی دورشان زد و بعد روبروی سیاوش ایستاد و سرو یالش را به صورت سیاوش مالید. سیاوش همانطور که یکدستش را دور راحله پیچیده بود، با دست دیگرش سرو یال اسب را نوازش کرد. راحله که دید خطری وجود ندارد آرام از آغوش سیاوش بیرون آمد. دستش را به طرف اسب دراز کرد.
-قند هارو آوردی?
راحله پلاستیک قند را از کیفش درآورد. سیاوش چندتایی قند کف دست راحله ریخت، دستش را گرفت و به سمت اسب دراز کرد. پگاز قندهارا خورد، سری تکان داد و شیهه ای کشید.
دو سه ساعتی در باشگاه ماندند. سیاوش کمی سوار کاری کرد:
-دوست داری سوار بشی?
-بلد نیستم...تازه با چادر که نمیشه
-خب درش بیار! اینقدرم به اون اسب بیچاره قند نده خوبش نیست
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج