دانلود+دعای+فرج+علی+فانی.mp3
2.71M
مـن دعـا فـࢪج مـیـخـوانـم
تـۅ بــیـا اقـاۍ مـن 🌱
ماࢪوهم دعا ڪنید،لطفا...🙏🏻
چشم واڪنڪہ
جهان منتظر دیدن توسٺ
لبِ خورشید درخشان
پے بوسیدن توسٺ...
اول صبح بخند
گل بدهد سینهے صبح
وقت روییدن و بوییدن و
گل چیدن توسٺ!😊🌸
#صبحتونبخیر🌿
-
#تلنگر
-ازعالِــمبزرگۍپرسیدند:
چگونہبفهمیمدرخوابغِفلَتیمیانہ؟
+گفت:اگربراے
امامزَمانتڪارےمیڪنۍ
وبہظهورآنحضــرتڪمڪمیڪنۍ؛
بدانڪہبیدارے...
واِلّااگـرمجتهدهمباشۍ
درخوابغفلتۍ‼️
اَللّٰھُمَّ؏َـجِّلَلِوَلِیِّڪَالفَࢪَج...💚
#امام_زمان
@ShmemVsal
•°♥️•°
" إِلَهِي إِنْ كَانَ النَّدَمُ عَلَى الذَّنْبِ تَوْبَةً فَإِنِّي وَ عِزَّتِكَ مِنَ النَّادِمِينَ
'اگر پشیمانی از گناه توبه است ، پس به عزّتت سوگند که من از پشیمانانم ".
_فرازےازمناجاتخمسعشر🌿
••••@ShmemVsal••••
بسیجـیبابصیـرتاسـت
اماازخـودراضـینیسـت
طرفدارعلـماسـت ؛ امـاعلـمزدهنیسـت
متخلـقبـهاخـلاقاسلامـیاسـت
امـاریاکـارنیسـت
درکـارآبـادکـردندنیاسـت
اماخـوداهـلدنیـانیسـت ••!♥️
"#مقـاممعظـمرهبـری"
|شهیدآرمانعلیوردی🌷|
•• @ShmemVsal ••
‹♥️🍓››
تخیَّل اَنَّ الله بِعَظِمَتِه یُحِبُّک
تصور کن خدا با این همه عظمتش دوستت دارد!..:)
☁️⃟♥¦⇢ #چادرانہ ••
•• @ShmemVsal ••
''🌿🕊️''
هرشبيگويمکہفرداترکاينسوداکنم
بازچونفرداشودامروزرافرداکنم
•🌱• #دلی
•• @ShmemVsal ••
شـمیموصــٰال•
ツ^^
•.
•.
هرگزازیادنبردممنِمدهوشتورا ،
تونـھآنـےڪھتوانکردفراموشتورا💔!:)
🌿 ⃟❤️⇢#عاشقانه
•• @ShmemVsal ••
شـمیموصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت55 _نمیدونی چقدر سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری... دوست نداشتم ته این
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت56
از حمام بیرون می آیی و من درحالی که جانماز کوچکم را در کیفم میگذارم زیر لب میگویم.
_ عافیت باشه آقا، غسل زیارت کردی؟
سرت را تکان میدهی و به سمتم می آیی.
_ شما چی؟ غسل کردی؟
_ آره؛ داشتم.
دستم را دراز میکنم ،حوله ی کوچکی که روی شانه ات انداخته ای برمیدارم
و به صندلی چوبی استوانه ای مقابل دراور سوئیت اشاره میکنم.
_ بشین.
مبهم نگاهم میکنی.
_ چیکار میخوای بکنی؟
_ شما بشین عزیز!
مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله را روی سرت میگذارم و آرام
ماساژ میدهم تا موهایت خشک شود.
دست هایت را بالا می آوری و روی دست های من میگذاری.
_ زحمت نکش خانوم!
_ نه زحمتی نیست آقا، زود خشک شه بریم حرم.
سرت را پایین می اندازی و در فکر فرو میروی. در آینه به چهره ات نگاه
میکنم.
_ به چی فکر میکنی؟
_ به اینکه اینبار برم حرم... یا مرگمو میخوام یا حاجتم.
و سرت را بالا میگیری و به تصویر چشمانم خیره میشوی.
این چه خواسته ای است... از تو بعید است!
کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون
می آورم و به گردنت میزنم. چقدر شیرین است که خودم برای زیارت
آماده ات کنم!
چند دقیقه ای بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی. مضطرب نگاهت میکنم.
_ چی شد؟!
_ هیچی خوبم. یه کم بدنم درد گرفت!
_ مطمئنی خوبی؟ میخوای برگردیم هتل؟
_ نه خانوم. امروز قراره حاجت بگیریما!
لبخند میزنم؛ اما ته دلم هنوز میلرزد.
نرسیده به حرم از یک مغازه ی آبمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتقال
طبیعی میگیری با دونی و با خوشحالی کنارم می آیی.
_ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم. آخه بعضی آبمیوه ها تلخ میشه.
به دو نی اشاره میکنم.
_ ولی فکر کنم کلا هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما!
میخندی و از خجالت نگاهت را از من میدزدی. تا حرم دست در دستت
و در آرامش مطلق بودم. زیارت تنها با تو حال و هوایی دیگر داشت. تا نزدیک اذان مغرب در حیاط نشسته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رسیدیم، مدام نفس میزنی و درد میکشی؛ اما من تمام تلاشم
را میکنم تا حواست را پی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سرم را روی شانه ات میگذارم. این اولین بار است که این حرکت را میکنم. صدای
نفس نفس را حالا به وضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم. دستت را میگیرم.
_ میخوای برگردیم؟
_ نه. من حاجتمو میخوام!
_ خب به خدا آقا میده! تو الان باید بیشتر استراحت کنی.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت57
مثل بچه ها بغض کرده و سرت را کج میکنی.
_ نه، یا حاجت یا هیچی!
خدایا... چقدر از وقتی من فهمیده ام شکننده تر شده!
همان لحظه آقایی با فرم نظامی از مقابلمان رد میشود و درست در چند
قدمی ما سمت چپمان مینشیند.
نگاه پر از دردت را به مرد میدوزی و آه میکشی. مرد می ایستد و برای نماز اقامه میبندد. تو هم دستت را در جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری. سرت را چندباری به چپ و راست تکان میدهی و زمزمه میکنی:
یه حسی روحمو تا زینبیه میبره هوای این روزای من هوای سنگره...
تا کی باید بشینمو خدا خدا کنم...
به عکس صورت شهیدامون نگا کنم.
باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت... آنقدر که نفس هایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم.
مرد سجده ی آخرش را که میرود. تو دیوانه وار بلند میشوی و سمتش میروی. من هم به دنبالت بلند میشوم. دستت را دراز میکنی و روی شانه اش میزنی.
_ ببخشید!
برمیگردد و با نگاهش میپرسد "بله؟"
همانطور که کودک وار اشک میریزی میگویی:
_ فقط خواستم بگم دعا کنید مام لیاقت پیدا کنیم بشیم همرزم شما!
لبخند شیرینی روی لب های مرد مینشیند.
_ اولا سلام. دوم پس شمام آره؟
سرت را پایین میاندازی.
_ شرمنده! سلام علیکم. ما خیلی وقته آره... خیلی وقته!
_ انشاءالله خود آقا حاجتت رو بده پسر!
_ ممنون. شرمنده یهو زدم رو شونه تون؛ فقط... دله دیگه! یا علی.
پشتت را میکنی که او میپرسد
_ خب چرا نمیری؟ انقدر بیتابی و هنوز اینجایی! کاراتو کردی؟
با هر جمله ی مرد بیشتر میلرزی و دلت آتش میگیرد. نگاهت فرش را رصد میکند.
_ نه حاجی؛ دستمو بستن. میترسم برم...
او بی اطلاع جواب میدهد.
_ دستتو که فعلا خودت بستی جوون! استخاره کن ببین خدا چی میگه.
بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و از ما فاصله میگیرد.
نگاهت خشک میشود به زمین... در فکر فرو میروی.
_ استخاره کنم؟
شانه بالا می اندازم.
_ آره. چرا تا حالا نکردی؟ شاید خوب دراومد!
_ آخه... آخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دو دلم... وقتی مطمئنم
استخاره نمیگیرم خانوم!
_ مطمئن؟ ازچی مطمئنی؟
صدایت میلرزد.
_ از اینکه اگرم برم، فقط سربارم... همین.
بودنم برای بقیه بدبختی میاره!
_ مطمئنی؟!
نگاهت را میچرخانی به اطراف... دنبال همان مرد میگردی؛ اما اثری از او نیست؛ انگار از اول هم نبوده!
ولوله به جانت میافتد.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal
narimani-havaye-in-rozaye-man(128).mp3
6.9M
یه حسی روحمو تا زینبیه میبره هوای این روزای من هوای سنگره...
@ShmemVsal