شـمیموصــٰال•
__
-ملامتش نکنید آنکه را مدینه نرفت؛
مدینه زائر خود را به کربلا بخشید . .
شـمیموصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت71 خم میشوی و از روی عسلی یک شکلات نباتی، از همان بدمزه ها که من بدم می آید ب
رمان مدافع عشق♥️
#پارت72
حسین آقا با آرامش خاصی چشم هایش را میبندد و باز میکند.
_ چرا خانوم... کاسه ی آب رو بده عروست بریزه پشت علی... اینجور ی
بهترم هست! بعدم خودت که میبینی پسرت از اون مدل خداحافظی خوشش نمیاد.
زهرا خانوم کاسه را لب حوض میگذارد تا آخر سر برش دارم. حسین آقا همه را سمت خانه هدایت کرد. لحظه ی آخر وقتی که جلوی در ایستاده بودند تا داخل بروند صدایشان زدی.
_ حلال کنید!
یک دفعه مادرت داغ دلش تازه میشود و با هق هق داخل میرود. چند دقیقه بعد فقط من بودم و تو. دستم را میگیری و با خودت میکشی در راهروی آجری کوتاه که انتهایش میخورد به در ورودی. دست در جیبت میکنی و شکلات نباتی را درمی آوری و سمت دهانم میگیری؛ پس برای
این لحظه نگهش داشتی! میخندم و دهانم را باز میکنم. شکلات را روی
زبانم میگذاری و با حالتی بانمک میگویی:
_ حالا بگو آم...
و دهانش را میبندد! میگویم آم و دهانم را میبندم. میخندی و لپم را آرام میکشی.
_ خب حالا وقتشه...
دست هایت را سمت گردنت بالا می آوری
انگشت اشاره ات را زیر یقه ات میبری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون میکشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق میزند در زنجیرت تاب میخورد. از دور گردنت بازش میکنی و انگشتر را درمی آوری.
_ خب خانوم، دست چپتو بده به من...
با تعجب نگاهت میکنم.
_این مال منه؟
آره دیگه. نکنه میخوای بدون حلقه عروس شی؟
مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم:
_ چرا انقدر زحمت! خب... چرا همونجا دستم نکردی؟
لبخندت محو میشود. چادرم را کنار میزنی و دست چپم را میگیری و
بالا می آوری.
_ چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من میخوام پابند خودم کنمت؛ حتی بعد از اینکه... .
دستم را از دستت بیرون میکشم و چشم هایم را تنگ میکنم.
_ بعد چی؟
_ حالا بده دستتو
دستم را پشتم قایم میکنم.
_ اول تو بگو!
با یک حرکت سریع دستم را میگیری و به زور جلو می آوری.
_ حالا بالأخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم...
با درد نگاهت میکنم. سرت را پایین انداخته ای. حلقه ی سفید را در
انگشتم فرو میبری.
_ وای چقد توی دستت قشنگتره؛
عین برگ گل... ریحانه برازندته!
نمیتوانم بخندم، فقط به تو خیره شده ام؛ حتی اشک هم نمیریزم.
سرت را بالا می آوری و به لب هایم خیره میشوی.
_ بخند دیگه عروس خانوم.
نمیخندم... شوکه شده ام! میدانم اگر طوری بشود دیوانه میشوم.
بازوهایم را میگیری و نزدیک صورتم می آیی و پیشانی ام را می.ب.وسی...
طولانی و طولانی... بوسه ات مثل یک برق در تمام وجودم میگذرد و
چشم هایم را میسوزاند... یکدفعه خودم را در آغوشت می اندازم و با
صدای بلند گریه میکنم.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت73
خدایا علی مو به تو میسپارم!
خدایا میدونی چقدر دوستش دارم. میدونم خبرای خوب میشنوم.
نمیخوام به حرف های بقیه فکر کنم.
علی برمیگرده؛
مثل خیلیای دیگه...
ما بچه دار میشیم...
ما...
یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خشدار، همانطور که سر روی سینه ات گذاشته ام میپرسم.
_ علی؟
_ جون علی؟
_ برمیگردی آره؟
مکث میکنی. کفری میشوم و باحرص دوباره میگویم:
_ برمیگردی میدونم.
_ آره؛ برمیگردم.
_ اوهوم، میدونم! تومنو تنها نمیذاری.
_ نه خانوم تنها چرا؟ همیشه پیشتم...همیشه!
_ علی؟
_ جانم لوس آقایی
_ دوستت دارم.
و باز هم مکث... اینبار متفاوت...
بازوهایت را دورم محکم تنگ میکنی.
صدایت میلرزد:
_ من خیلی بیشتر!
کاش زمان می ایستاد... کاش میشد ماند و ماند در میان دستانت...کاش میشد.
سرم را می.بوسی و مرا از خودت جدا میکنی.
_ خانوم قرار نشد پامونو بلرزونیا؛ باید برم!
نمیدانم... کسی از وجودم جواب میدهد
_ برو... خدا به همرات.
تو هم خم میشوی، ساکت را برمیداری، در را باز میکنی، برای بار آخر
نگاهم میکنی و میروی...
مثل ابر بهار بیصدا اشک میریزم. به کوچه میدوم و به قدم های آهسته ات نگاه میکنم. یکدفعه صدا میزنم:
_ علی؟
برمیگردی و نگاهم میکنی. داری گریه میکنی؟! "خدایا مرد من داره با گریه میره..."
حرفم رامیخورم و فقط میگویم:
_ منتظرم.
سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی. همانطور که پشتت من است
بلند میگویی:
_ منتظر یه خبر خوب باش... یه خبر!
پوتین و لباس رزم و میدان نبرد...
خدایا همسرم را به قتل گاه میفرستم!
خبر... فقط میتواند خبر....
میخواهم تا آخرین لحظه تو را ببینم. به خانه میدوم بدون آنکه در را ببندم. میخواهم به پشت بام بروم تا تو را هر لحظه که دور میشوی ببینم. نفس نفس زنان خودم را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو به خیابان اصلی است. باد میوزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یک تاکسی زردرنگ مقابلت می ایستد. قبل از سوار شدن به
پشت سرت نگاه میکنی... به داخل کوچه...“اون هنوز فکر میکنه جلوی درم.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal
‹انقـلاباسـلامیروبه
حسـابایـنآدمهایِدزد
نزاریداگرمیخواهید
شناسنامهانقلاباسلامی
روپیداکنید،بریدمزارشهدا!
بریدپیشِخانوادهشهـدا..
#حـاجمهـدیرسـولی›
شـمیموصــٰال•
__
دوست دارم شبی در حرمت
گریه کنان فریاد زنم
اربابم♥️
نوکرت را بخوان به حرم حسین
یہچیزۍبھتمیگم
خوببہشفڪرکن !
اگہنمےتونےلبخندبڪارۍ
ࢪویلبایمهدےفاطمہ
حداقلچشماشوگریـوننڪن💔
شـمیموصــٰال•
شبتون با نگاه مهدی فاطمه نورانی✨🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزتون معطر با ذکر صلوات✨️❤️
‹🕊 ⃟ ⃟📻› #پروفایل
‹🕊 ⃟ ⃟ 📻› #ڪابࢪدۍ
‹🕊 ⃟ ⃟📻› #ادیت
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
@ShmemVsal
5150454131.mp3
2.2M
منقهرمیکنم
ولیتوبرایآشتیکردن ، پاپیشمیزارۍ . .
عجیب خدایی هستی تو😍💕
گوش بدین تا بدونید چه خدای بامعرفتی داریم ما☺️
#استادشجاعی
@ShmemVsal
ولۍ کاش میدونستم خدا چہ شکلیه'
اون موقع وقتے حالم بد میشد میتونستم بغلشو تصور کنم . . . ꧇)
@ShmemVsal
خدا مؤمن را به بنبست نمیرساند.
ممکن است او را به گوشههایی ببرد
و تحت فشار قرار بگیرد
که به تعبیر امیرالمؤمنین
"رأیَ اللهُ صِدْقَنَا" اتفاق بیفتد
که خدا صدق ادعای این مؤمن را
ببیند، ولی هیچجا برای مؤمن
بنبست نیست :)
#حاجآقاقاسمیان
🌱@ShmemVsal
✔️#رفیقاینویادتباشه:
🌻هرچقدم که گناه ڪرده باشی بازم دلیل نمیشه باخداغریبیڪنیو بگی منو نمیبخشه...
چون خودش گفته:
✨ان الله یغفر الذنوب جمیعا
👈قطعا همشو میبخشم😊
اقابخوام خیالتو راحت کنم:
تو دین ما هیییچ بن بستی وجود نداره😍
#پسناامیدیکلاممنوووعحاجی😌
#توبه
@ShmemVsal
هدایت شده از ⌟حافظانِامنیت⌜
شـمـادرطلبراهگمنامشدید
ومندرطلبِنـام! گمراه . . !
「حافظان امنیت」
شـمیموصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت73 خدایا علی مو به تو میسپارم! خدایا میدونی چقدر دوستش دارم. میدونم خبرای خو
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت74
وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند؛ کاش این بالا
نمی آمدم! یکدفعه یک چیز یادم می افتد...
زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم...
“نکنه اتفاقی برات بیفته!“
من “پشت سرت آب نریختم!"
**
کف دست هایم را اطراف فنجان چای میگذارم، به سمت جلو خم میشوم
و بغضم را فرو میبرم. لب هایم را روی هم فشار میدهم و نفسم را حبس
میکنم...
نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشک های دلتنگی!...
فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لب هایم میگذارم.
یکدفعه مقابل چشمانم میخندی...
تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد و قطرات اشک روی گونه هایم سر میخورند. یک جرعه از چای مینوشم... دهانم سوخت و
بعد گلویم!
فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم.
دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بیخبرم از تو... از لحن آرام
صدایت... از شیرینی نگاهت...
زیر لب زمزمه میکنم
“دیگه نمیتونم علی!“ غلت میزنم،صورتم را در بالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم... هق هق میزنم.
“نکنه... نکنه چیزیت شده! چرا زنگ نزدی... چرا؟! نه روز برای کسی که
همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست!“
به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم. نمیدانم چقدر؛ اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم...
حرکت انگشتان لطیف و ظریف در لابلای موهایم باعث میشود تا چشم هایم را باز کنم.
غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم. تصویر تار مقابلم واضح میشود. مادرم لبخند تلخی میزند.
_ عزیز دلم، پاشو برات غذا آوردم.
غلت میزنم، روی تخت میشینم و درحالی که چشم هایم را میمالم، میپرسم:
_ ساعت چنده مامان؟
_ نزدیک دوازده.
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
و با پشت دست صورتم را نوازش میکند.
_ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی. دلم نیومد بیدارت کنم، چون دیشب تا صبح بیدار بودی.
با چشم های گرد نگاهش میکنم.
_ تو از کجا فهمیدی؟!
_ بالأخره مادرم!
با سر انگشتانش روی پلکم را لمس میکند.
_ صدای گریه ت میومد!
سرم را پایین میاندازم و سکوت میکنم
_ غذا زرشک پلوئه... میدونم دوست داری! برای همین درست کردم.
به سختی لبخند میزنم.
_ ممنون مامان...
دستم را میگیرد و فشار میدهد.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal