eitaa logo
شـمیم‌وصــٰال•
1.7هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° سَلام‌بَرصاحِب لَحظِهایِ اِنتِظار... در کویِ تو معروفَمُ از رویِ تو مَحروم :)💛 ‌ڪپی:ذکر¹صلوآت‌،ظهوࢪآقا.. ادمین تبادل : @eftekhari735753 کانال کتابمون: @enghelabsquare أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا مؤمن را به بن‌بست نمی‌رساند. ممکن است او را به گوشه‌هایی ببرد و تحت فشار قرار بگیرد که به تعبیر امیرالمؤمنین "رأیَ اللهُ صِدْقَنَا" اتفاق بیفتد که خدا صدق ادعای این مؤمن را ببیند، ولی هیچ‌جا برای مؤمن بن‌بست نیست :) 🌱@ShmemVsal
✔️: 🌻هر‌چقدم که گناه ڪرده باشی بازم دلیل نمیشه باخداغریبی‌ڪنی‌و بگی منو نمیبخشه... چون خودش گفته: ✨ان الله یغفر الذنوب جمیعا 👈قطعا همشو میبخشم😊 اقابخوام خیالتو راحت کنم: تو دین ما هیییچ بن بستی وجود نداره😍 😌 @ShmemVsal
هدایت شده از ⌟حافظان‌ِامنیت⌜
شـمـادرطلب‌راه‌گمنام‌شدید ومن‌در‌طلب‌ِنـام! گمراه‌ . . ! 「حافظان‌ امنیت」
هدایت شده از [آبنباتِ تُرش!]
*
شـمیم‌وصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت73 خدایا علی مو به تو میسپارم! خدایا میدونی چقدر دوستش دارم. میدونم خبرای خو
رمان مدافع عشق ♥️ وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند؛ کاش این بالا نمی آمدم! یکدفعه یک چیز یادم می افتد... زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم... “نکنه اتفاقی برات بیفته!“ من “پشت سرت آب نریختم!" ** کف دست هایم را اطراف فنجان چای میگذارم، به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لب هایم را روی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم... نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشک های دلتنگی!... فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لب هایم میگذارم. یکدفعه مقابل چشمانم میخندی... تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد و قطرات اشک روی گونه هایم سر میخورند. یک جرعه از چای مینوشم... دهانم سوخت و بعد گلویم! فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم. دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بیخبرم از تو... از لحن آرام صدایت... از شیرینی نگاهت... زیر لب زمزمه میکنم “دیگه نمیتونم علی!“ غلت میزنم،صورتم را در بالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم... هق هق میزنم. “نکنه... نکنه چیزیت شده! چرا زنگ نزدی... چرا؟! نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست!“ به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم. نمیدانم چقدر؛ اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم... حرکت انگشتان لطیف و ظریف در لابلای موهایم باعث میشود تا چشم هایم را باز کنم. غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم. تصویر تار مقابلم واضح میشود. مادرم لبخند تلخی میزند. _ عزیز دلم، پاشو برات غذا آوردم. غلت میزنم، روی تخت میشینم و درحالی که چشم هایم را میمالم، میپرسم: _ ساعت چنده مامان؟ _ نزدیک دوازده. _ چقدر خوابیدم؟ _ نمیدونم عزیزم! و با پشت دست صورتم را نوازش میکند. _ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی. دلم نیومد بیدارت کنم، چون دیشب تا صبح بیدار بودی. با چشم های گرد نگاهش میکنم. _ تو از کجا فهمیدی؟! _ بالأخره مادرم! با سر انگشتانش روی پلکم را لمس میکند. _ صدای گریه ت میومد! سرم را پایین میاندازم و سکوت میکنم _ غذا زرشک پلوئه... میدونم دوست داری! برای همین درست کردم. به سختی لبخند میزنم. _ ممنون مامان... دستم را میگیرد و فشار میدهد. ✨نویسنده:میم سادات هاشمی @ShmemVsal
رمان مدافع عشق ♥️ _نبینم غصه بخوری؛ علی هم خدایی داره... هرچی صلاحه مادرجون. باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجع به صلاح و تقدیر صحبت کند. بالأخره اگر قرار باشد اتفاقی برای دامادش بیفتد، دخترش بیچاره میشود. از لبه ی تخت بلند میشود و باقدم هایی آهسته سمت پنجره میرود. پرده را کنار میزند و پنجره را باز میکند. _ یه کم هوا بیاد تو اتاقت، شاید حالت بهتر شه! وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید: _ راستی مادر شوهرت زنگ زد. گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه سر به ما نمیزنه. راست می.گه مادر جون یه سر برو خونه شون، فکر نکنن فقط به خاطر علی اونجا میرفتی. در دلم میگویم “خب بیشتر به خاطر اون بود“ مامان با تأکید میگوید: _ باشه مامان؟ فردا یه سر برو. کلافه چشمی میگویم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم. یک سفارش کوچک برای غذا میکند و از اتاق بیرون میرود. با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم؛ باید چند قاشق بخورم تا ناراحت نشود... چقدر سخت است فرو بردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته! ** دستی به شال سرخابی ام میکشم و یکبار دیگر زنگ در را فشار میدهم. صدای علی اصغر در حیاط میپیچد. _ کیه؟ چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبًا بلند جواب میدهم. _ منم قربونت برم! صدای جیغش و بعد قدم های تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در میشنوم. آخ جون خاله لیحانه... به من خاله میگوید، کوچولوی دوست داشتنی. در را که باز میکند سریع میچسبد به من! چقدر با محبت! حتمًا او هم دلش برای علی تنگ شده و میخواهد هر طور شده خودش راخالی کند. فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا با هم وارد خانه شویم. _ خوبی؟ چیکار میکردی؟ مامان هست؟ سرش را چند باری تکان میدهد. _ اوهوم اوهوم... داشتم با موتور داداش علی بازی میکردم. و اشاره میکند به گوشه ی حیاط. نگاهم میچرخد و روی موتورت که با آب بازی علی خیس شده قفل میشود. هر چیزی که بوی تو را بدهد نفسم را میگیرد. علی دستم را رها میکند و به سمت در ساختمان میدود. _ مامان مامان... بیا خاله اومده. پشت سرش قدم برمیدارم، درحالی که هنوز نگاهم با اشک سمت موتورت میلرزد. خم میشوم و کفشم را درمی آورم که زهرا خانوم در را باز میکند و با دیدنم لبخندی عمیق و از ته دل میزند. _ ریحانه؟! از اینورا دختر! سرم را باشرمندگی پایین می اندازم. _ مامان بی معرفتی عروستو ببخش! دست هایش را باز میکند و مرا در آغوش میکشد. _ این چه حرفیه؛ تو امانت علی منی... این را میگوید و فشارم میدهد... گرم و دلتنگ! ✨نویسنده:میم سادات هاشمی @ShmemVsal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از شـمیم‌وصــٰال•
بــسـم ࢪب العـــشق
هدایت شده از شـمیم‌وصــٰال•
• اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً• •••@ShmemVsal•••
تو تاریخ مینویسن که کل دنیای غرب و شرق.... @ShmemVsal
الحمدلله در مسمومیت های سریالی مدارس هیچ دانش آموزی آسیب ندید ونیازی به همدردی شما نیست اگر صداقت دارید با پدران و مادران بیماران پروانه ای همدردی کنید وتحریم داروی فرزندان رنج کشیده رو محکوم کنید @ShmemVsal
برای‌یـــه‌بچـه‌بسیجــی.. خستگــی‌ممنوعـه‌مـشتــی.. بـــه‌قــول‌حاج‌احمد هرموقع‌ك پرچم‌اسلامو انتهـای‌افق‌گذاشتـــی‌بعـداستـراحـت‌کـن!🇮🇷
حالا ما شدیم زن ستیز؟! @ShmemVsal
اِنتظـارِفَرَجَت‌شيۅه‌ِديرينہ‌‌ۍمـاست(: مهرِتۅتـابہ‌اَبدهمسفرِسينہ‌‌ۍمـاست...!🌱
شـمیم‌وصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت75 _نبینم غصه بخوری؛ علی هم خدایی داره... هرچی صلاحه مادرجون. باور نمیکنم که
رمان مدافع عشق ♥️ جمله اش دلم را لرزاند "امانت علی" مرا چنان در آغوش گرفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را در من جستوجو کند. دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم. میدانم اگر چند دقیقه ی دیگر ادامه پیدا کند، هر دو گریه مان میگیرد. برای همین خودم را کمی عقب میکشم و او خودش میفهمد و ادامه نمیدهد. به راهرو میرود. _ بیا تو عزیزم، حتما تشنته؛ میرم یه لیوان شربت بیارم. - زحمت میشه مادرجون! همانطور که به آشپزخانه میرود جواب میدهد: _ زحمت چیه؟ بخوای میتونی بری بالا، فاطمه امروز کلاس نداره. چادرم را درمی آورم و به سمت راهپله میروم. بلند صدا میزنم: _ فاطمه....فاطمه... صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یک خرس گنده! یکدفعه بالای پله ها ظاهر میشود _ وای! ریحانه... نامرد... پله ها را دوتا یکی میکند و پایین می آید و یکدفعه به آغوشم میپرد. دل همه مان برای هم تنگ شده بود؛ چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هر روز همدیگر را میدیدیم. محکم فشارم میدهد و صدای قرچ و قوروچ استخوان های کمرم بلند میشود. میخندم و من هم فشارش میدهم. نگاهم میکند..چقدر خوبه خواهر شوهر اینجوری! _ چقدر بی... و لب میزند “شعوری“ میخندم. _ ممنون ممنون لطف داری! بازویم را نیشگون میگیرد. _ بله! الان لطف کردم که بهت بیشتر از این نگفتم! وقتی ام زنگ میزدیم همه ش خواب بودی. دلخور نگاهم میکند. گونه اش را میبوسم. _ ببخشید. لبخند میزند و مرا یاد علی می اندازد. _ عیب نداره، فقط دیگه تکرار نشه! سر کج میکنم _ چشم! _ خب بریم بالا لباستو عوض کن. همان لحظه صدای زهرا خانوم از پشت سر می آید. _ وایستید این شربتارم ببرید! سینی ای که داخلش دو لیوان بزرگ شربت آلبالو بود دست فاطمه میدهد. علی اصغر از هال بیرون میدود. _ منم میخوام منم میخوام! زهرا خانوم لبخندی میزند و دوباره به آشپزخانه میرود. _ باشه، خب چرا جیغ میزنی پسرم! از پله ها بالا رفته و داخل اتاق فاطمه میرویم. در اتاقت بسته است. دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم. _ ببینم، سجاد کجاست؟ _ داداش؟! وا! خواهر مگه نمیدونی اگه این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه! خنده ام میگیرد. راست میگفت، سجاد همیشه مسجد بود. شالم را درمی آورم و روی تخت پرت میکنم. اخم میکند و دست به کمر میزند. _ اوو... تو خونه ی خودتونم پرت میکنی؟ ✨نویسنده:میم سادات هاشمی @ShmemVsal
رمان مدافع عشق ♥️ لبخند دندان نمایی میزنم. _ اولش آره! گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد. _ بیا بخور. نمردی تو این گرما اومدی؟ لیوان را میگیرم و درحالی که با قاشق بلند داخلش هم میزنم جواب میدهم: _ خب عشق به خانواده ست دیگه. **** دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و با کلافگی باز میکنم. نزدیک غروب است و هر دو بیکار در اتاق نشسته ایم. چند دقیقه قبل راجع به زنگ نزدن علی حرف زدیم. امیدوار بودم به زودی خبری شود! موهایم را روی صورتم رها میکنم و با فوت کردن به بازی ادامه میدهم. یکدفعه به سرم میزند. _ فاطمه! درحالی که کف پایش را می خاراند جواب میدهد _ هوم؟ _ بیا بریم پشت بوم. متعجب نگاهم میکند. _ وا! حالت خوبه؟ _ نچ... دلم گرفته، بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا می اندازد. _ خوبه، بریم. روسری آبی کاربنی ام را سر میکنم. به یاد روز خداحافظی مان دوست داشتم به پشت بام بروم. یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد. بریم پایین، اونجا سرم میکنم. از اتاق بیرون میرویم و پله ها را پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد. هر دو به هم نگاه میکنیم و سمت هال میدویم. زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد و به خانه می آید. تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید..."اصلا از کجا معلوم علیه؟!" فاطمه با استرس به شانه ام میزند. _ گوشی رو بردار الان قطع میشه. بی معطلی برمیدارم. _ بله؟ فقط صدای باد و خشخش! یکبار دیگر نفسم را بیرون میدهم. _ الو؟ بله بفرمایید! و صدای تو... ضعیف و بریده بریده! _ الو... ریحا... خودتی؟! اشک به چشمانم میدود. زهراخانوم درحالی که دستهایش را با دامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند. _ کیه؟ سعی میکنم گریه نکنم. _ علی؟ خوبی؟! اسم علی را که میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی آتش میشوند. _ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی... صدا قطع میشود. _ علی؟! الو... و دوباره... _ نمیتونم خیلی حرف بزنم... به همه بگو حالم خوبه! ✨نویسنده:میم سادات هاشمی @ShmemVsal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هربـٰارمـٰادرش‌تمـٰاس‌میگرفت‌ ڪاملامودبـٰانہ‌رفتارمیڪرد.. اگردرازڪش‌بودمینشسـت اگرنشستہ‌بودمۍایستـٰاد میگفت:درستہ‌کہ‌مـٰادرم‌نیست‌و نمیبینہ‌ولۍخداکہ‌هسـت...シ🌱
هدایت شده از شـمیم‌وصــٰال•
••اَلْحَمدُ اللهِ الَذے خَلَقَ الحُسيـــن (ع)••♥️️
moazena.mp3
5.47M
'جان اومده جانِ جانان اومده.. بدون واسطه خودِ قرآن اومده.. دلبر اومده علی اکبر اومده..🧡" :))
‏- يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا + جانم؟! - ما الجرح الذي أصابوك به ولم أتمكن من شفاؤه؟ «چه زخمیست که بر تو افزودند که من نتوانم جبرانش کنم؟» •°•@ShmemVsal•°•
سلام بر دوستان عزیزم...
شـمیم‌وصــٰال•
سلام بر دوستان عزیزم...
امروز چون نوبت هیچکس نیست،خواستم یه صحبت کوتاهی در رابطه با دوستانِ عزیز مذهبۍ نما داشته باشیم😂🙂