فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لجبازے صفت شیطان است...
#استادرائفۍپور🌿
'@ShmemVsal"🌻"
وَسَطجاذبہۍِاینهَمهرَنگ
نوڪَرتتابہاَبَدرَنگشُماست
بیخیالِهَمہۍِمَردُمشَھر !
دِلَمآقابِهخُداتَنگشُماست :)💔
"-->@ShmemVsal<--"
فرمانده سپاه تهران: در آینده نزدیک شکست رژیم صهیونیستی را در پادگان دوکوهه جشن خواهیم گرفت
سردار حسن زاده در آیین صبحگاه ۴ هزار نفر از طلایهداران راهیان نور و یادگاران لشکر ۲۷ محمدرسول الله: امروز به یاد دوران دفاع مقدس، پادگان دوکوهه مملو از بچههای دهههای هفتاد، هشتاد و نود بود که با اشتیاق تمام برای میثاق با شهدا، بیعت با رهبر انقلاب، رزمندگان دفاع مقدس، مدافعان حرم در میدان صبحگاه حضور پیدا کردند و یاد و خاطره آن روزها را زنده نگهداشتند.
این جمعیت حاضر آمدند تا بگویند تا آخر پای پیمان خودشان ایستادهاند و تا تحقق تمام عیار چشمانداز بیانیه گام دوم انقلاب اسلامی از پا نمینشینند و امروز با شهدا پیمان بستهاند. در آینده نزدیک شکست رژیم صهیونیستی را در پادگان دوکوهه جشن خواهیم گرفت.
شـمیموصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت59 _من چیکار کردم آخه؟ برو خداتو شکر کن. _ نه. این استخاره رو شما گرفتی...
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت60
واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتمًا باید کنار پنجره بشینم.
توهم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم.
لبخند میزنی و کنارم مینشینی.
_ خب بگو ببینم خانوم، سفر چطور بود؟
چشم هایت را رصد میکنم. نزدیک می آیم و در گوشت آرام میگویم.
_ تو که باشی همه چیز خوبه.
چانه ام را میگیری و فقط نگاهم میکنی. آخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد!
_ آره. ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد... همه چیز.
سرم را روی شانه ات میگذارم که خودت را یک دفعه جمع میکنی.
_ خانوم حواسم نیست توئم چیزی نمیگی ها... زشته عزیزم، این کارا رو
نکن، دوتا جوون میبینن دلشون میخوادا! اونوقت من بیچاره دوباره
دم رفتن پام گیر میشه.
میخندم و جواب میدهم:
_ چشم... آقا! شما امر کن؛ البته جای اون واسه جوونا دعا کن!
_ اونکه رو چشم! دعا میکنم خدا یه حوری بهشون بده.
ذوق زده لبخند میزنم؛ که ادامه میدهی.
_ البته بعد شهادت!
و بعد بلند میخندی. لبم را کج میکنم و به حالت قهر میگویم:
_ خیلی بدی؛ فکر کردم منظورت از حوری منم!
_ خب منظورم شمایی دیگه. بعد شهادت شما میشی حوری، عزیزم!
رویم را سمت شیشه برمیگردانم.
_ نخیر، دیگه قبول نیست! قهرقهر تا روز قیامت!
_ قیامت که نوکرتم؛ ولی حالا الان به قول خودت قهر نکن؛ گناه دارما! نکن
خانوم یه روز دلت تنگ میشه!
دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم. در دلم میگذرد آره دلم برات تنگ میشه... برای امروز... برای این نگاه خاصت.
یک دفعه بلند میشوم و از جایگاه کیف و ساک ها، کیفم را برمیدارم و از داخلش دوربینم را بیرون می آورم. سر جایم مینشینم و دوربین را جلوی صورتم میگیرم.
_ خب... میخوام یه یادگاری بگیرم... زود باش بگو سیب!
میخندی و دستت را روی لنز میگذاری.
_ از قیافهی کج و کوله ی من؟
_ نخیر. به سید توهین نکنا!
_ اوه اوه چه غیرتی...
و نیشت را به طرز مسخره ای باز میکنی، به قدری که تمام دندان هایت پیدا میشود.
_ اینجوری خوبه؟
میخندم ودستم را روی صورتت میگذارم.
_ ِا... نکن دیگه. توروخدا یه لبخند خوشگل بزن!
لبخند میزنی و دلم را میبری.
_ بفرما خانوم.
_ بگو سیب.
_ نه... نمیگم سیب!
_ باز اذیت کردی؟
_ میگم... میگم.
دوربین را تنظیم میکنم
_ یک... دو... سه... بگو.
_ شهید...
قلبم با ایده ات کنده و یادگاریمان ثبت میشود.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت61
*****************
حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش میزند و روی مبل مقابلت
مینشیند. سرش را تکان میدهد و درحالی که پای چپش از استرس میلرزد نگاهش را به من میدوزد.
_ بابا... تو قبول کردی؟
سکوت میکنم. لب میگزم و سرم را پایین میاندازم.
_ دخترم؟ ازت سوال کردم. تو جدًا قبول کردی؟
تو گلویت را صاف میکنی و در ادامه ی سوال پدرت از من میپرسی:
_ ریحان؟ بگو که مشکلی نداری!
دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش
میدهم و آهسته جواب می دهم.
_ بله.
حسین آقا دستش را در هوا تکان میدهد.
_ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر!
سرم را بالا میگیرم و درحالی که نگاهم را از نگاه پر نفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم:
_ یعنی بله. قبول کردم که علی بره!
این حرف من آتشی بود به جان زهرا خانوم تا یک دفعه از جا بپرد، از لبه ی
پنجره ی رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید.
_ میبینی حسین آقا؟ میبینی؟! عروسمون قبول کرده
رو میکند به سمت قبله و دست هایش را با حالی رنجیده بالا می آورد.
_ ای خدا آخه من چه گناهی کردم؟ ببین بچه ی دسته گلم حرف از چی میزنه!
علی اصغر که تا الان فقط محو بحث ما بود درحالی که تمام وجودش سوال شده، میپرسد.
_ مامان داداچ علی کوجا میره؟
پدرت باصدای تقریبًا بلند میگوید:
_ ِا... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟ هنوز که این وسط صاف صاف واستاده...
و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد:
_ هیچ جا بابا جون، هیچ جا...
مادرت هم مابقی حرفش را میخورد و فقط به اشک هایش اجازه میدهد
تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند.
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم؛ گرچه دل خودم
هنوز به رفتنت راه نمیدهد، ولی زبانم مدام و پیاپی تو را تشویق میکند
که برو!
تو روی زمین روبه روی مبلی که پدرت روی آن نشسته مینشینی.
_ پدر من؛ یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره! من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه ی کارامم کردم و زنمم رضایت
کامل داره...
حسین آقا اخم میکند و بین حرفت میپرد:
_ چیچی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟ مگه دختر مردم کشکه؟ اون هیچی، مگه جنگ بچه بازیه؟! من چه میدونستم بعد از ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه... تو حق نداری بری!
تا منم رضایت ندم پاتو از در این خونه بیرون نمیذاری!
بلند میشود برود که تو هم پشت سرش بلند میشوی و دستش را میگیری:
_ قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو! بیا این زن.
و به من اشاره میکند.
- آخه چرا زیر حرفات میزنی باباجون!
دستش را از دستت بیرون میکشد.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal