بخونیمباهم💙'!
إِلٰهِی عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ،
وَانْکَشَفَ الْغِطاءُ،
وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ،
وَضاقَتِ الْأَرْضُ،
وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ،
وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکیٰ،
وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ..
فِی الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ..
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ،
وَعَرَّفْتَنا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ،
فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ..
فَرَجاً عاجِلاً قَرِیباً..
کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ..
یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ، یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ
اکْفِیانِی فَإِنَّکُما کافِیانِ،
وَانْصُرانِی فَإِنَّکُما ناصِرانِ.
یَا مَوْلانا یَا صاحِبَ الزَّمانِ،
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،
أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی،
السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ،
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ،
یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ..
بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِینَ.💙!
------------«❁»------------
💙⃟⃟☁️¦⇢ #قـرار_روزانهـ••
Join↯🍃
@ShmemVsal
‹💙+📸›
-
-
منآنگُلبَرگمـَغرورَمنِمـۍمیرَمزِبـۍآبۍ
وَلـۍبیدوستمیمـیرَمدَراینمُردآبتَنھـآیۍ...!ヅ
-
-
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
#رفیقانہ
Join↯🍃
@ShmemVsal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《😍✨️🌱》
عجب اربابی ✨️😍
خدا بم داده ✨️😍
دله سرگردونم با حسین اباده✨️😍
______________________________
الهی که عیدی همتون رزقِ کربلا باشه
عیدتون مبارکااااا😍🎉
#میلاد_امام_حسین
#عیدکم_مبروک
#ماه_شعبان
@ShmemVsal
[﷽♥️]
#بخـندبسـیـجـی😂✨ㅤ
پست نگهبانی رو زودتر ترک کرد
فرمانده گفت:
۳۰۰ تا صلوات جریمته!!
چند لحظه فکر کرد ،،
و گفت :
برادرا بلند صلوات !!
همه صلوات فرستادند ...
گفت : بفرما
از ۳۰۰ تا هم بیشتر شد . ! ☺️😂
#شهید_ابراهیم_هادی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
シ︎🔗🌸°•
Join↯🍃
@ShmemVsal
اگرازسختیِکاریترسیدی
دربرابرآنسرسختیکن،رامتمیشود.
• امیرالمؤمنین(ع)💚🌱
- غررالحکم حدیث⁴¹⁰⁸
@ShmemVsal
این خانه زهراست نورانی شده🌱
بیتعلیوفاطمهگوییچراغانی شده🎉
فرزند پاک زوج رحمت به دنیا آمده🌱
چشمحسنازدیدنشحقاکهبارانیشده🎉
#ماه_شعبان
#میلاد_امام_حسین
#عزیزم_حسین
@ShmemVsal
ما میدونیم وقتی تولد کسی میشه
رفیق صمیمیهاشو دور خودش
جمع میکنه ..
دعوتشون میکنه !
صمیمی نبودیم که کربلا نبردی ..؟!💔
#حرف_دل
@ShmemVsal
شـمیموصــٰال•
رمان مدافع عشق ♥️ #پارت61 ***************** حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش میزند و روی مبل مقاب
رمان مدافع عشق♥️
#پارت62
_میدونی چیه علی؟ اصلا الان حرفمو پس میگیرم. میتونی چیزی
بگی؟
این دختر هم عقلشو داده دست تو؛ یه ذره به فکر دل زنت باش. همین که گفتم؛ حق نداری!
سمت راهرو میرود که دیدن چشم های پر از بغض تو صبرم را تمام میکند. یک دفعه بلند میگویم:
_ باباحسین! شما که خودت جانبازی چرا این حرفو میزنی؟
یک لحظه می ایستد، انگار چیزی در وجودش زنده شد. بعد از چند ثانیه
دوباره به سمت راهرو میرود.
با یک دست لیوان آب را سمتت میگیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می آورم.
_ علی بیا اینو بخور.
دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت پنجره ی باز روبه خیابان.
_ نه نمیخورم... سردردم با اینا خوب نمیشه.
_ حالا تو بیا اینو بخور!
دست راستت را بالا می آوری و جواب میدهی:
_ گفتم که نه خانوم. بذار همونجا بمونه!
لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و کنارت می ایستم. نگاهت به
تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده. میدانم مسئله ی رفتن فکرت را به شدت مشغول کرده. کافی است پدرت بگوید "برو" تا تو با سر به میدان جنگ بروی.
شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزی است که از کل خانه به گوش
میخورد.
لبه ی پنجره مینشینی.
یاد همان روز اولی می افتم که همینجا نشسته بودی و من...
بی اراده لبخند میزنم.
من هنوز موفق نشده ام تا تو را ب.ب.و.س.م.
ب.وسه ای که میدانم سرشار ازپاکی است
پر است از احساس محبت... ب.و.سه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند.
سرم را کج میکنم، به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبًا بلندت میدوزم؛
قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا کمی بیشتر بوی شهادت بگیری؛ البته
این تعبیر خودم است. میخندم و از سر رضایت چشم هایم را میبندم که
میپرسی:
_ چیه؟ چرا میخندی؟
چشم هایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم؛ شاید حالتم به خاطر این است
که یک دفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت.
_ وا چی شده؟!
موهایم را پشت شانه ام میریزم و روبه رویت، طرف دیگر لبه ی پنجره مینشینم. نگاهم میکنی... نگاهت میکنم.
نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی؛
قند در دلم آب میشود. بی اختیار به سمتت نیم خیز میشوم و به صورتت
فوت میکنم.
چند تار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد. میخندی و تو هم سمت
صورتم فوت میکنی... نفست را دوست دارم.
ناگهان خنده ات محو میشود و غم به چهره ات مینشیند.
_ ریحانه حلالم کن!
جا میخورم، عقب میروم و میپرسم:
_ چی شد یهو؟
همانطور که با انگشتانت بازی میکنی جواب میدهی:
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal
رمان مدافع عشق ♥️
#پارت63
_ تو دلت پره... حقم داری؛ ولی تا وقتی که این تو... (دستت را روی سینه.ات میگذاری، درست روی قلبت) این تو سنگینه، منم پام بسته ست؛ اگه تو دلت رو خالی کنی، شک ندارم اول تو ثواب شهادت رو
میبری، از بس که اذیت شدی.
تبسم تلخی میکنم و دستم را روی زانویت میگذارم.
_ من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم...خیلی وقته.
نفست را با صدا بیرون میدهی، از لبه ی پنجره بلند میشوی و چندبار
چند قدم به جلو و عقب برمیداری. آخر سر به سمتم رو میکنی و نزدیکم
میشوی. با تعجب نگاهت میکنم. دستت را بالا می آوری و با سر
انگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانیام را کمی کنار میزنی.
خجالت میکشم و به پاهایت نگاه میکنم. لحن آرام صدایت دلم را میلرزاند:
_ چرا خجالت میکشی؟
چیزی نمیگویم. منی که تا چند وقت پیش به دنبال این بودم که...
حالا... .
خم میشوی سمت صورتم و به چشم هایم زل میزنی. با دو دستت دو طرف صورتم را میگیری و ل.ب هایت را روی پیشانی ام میگذاری... آهسته
و عمیق!
شوکه چند لحظه بی حرکت می ایستم و بعد دست هایم را روی دستانت میگذارم. صورتت را که عقب میبری دلم رامیکشی. روی محاسنت از
اشک برق میزند. باحالتی خاص التماس میکنی.
_منو حلال کن
***********
همانطور که لقمه ام را گاز میزنم و لی لی کنان سمت خانه می آیم. پدرت را از انتهای کوچه میبینم که باقدم های آرام می آید. در فکر فرو رفته...
حتمًا با خودش درگیر شده! جمله ی آخرم درگیرش کرده.
چند قدم دیگر لی لی میکنم که صدایت را از پشت سرم میشنوم.
_ آفرین! خانوم کوچولوی پنج ساله، خوب لی لی میکنیا!
برمیگردم و از خجالت فقط لبخند میزنم.
_ یه وقت نگی یکی وسط کوچه میبیندتا!
و اخمی ساختگی میکنی؛ البته میدانم جدًا دوست نداری رفتار سبک از
من ببینی... از بس که غیرت داری؛ ولی خب در کوچه ی بلند و باریک شما
که پرنده هم پر نمیزند، چه کسی ممکن است مرا ببیند؟
با این حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمیگویم.
از موتور پیاده میشوی تاچند قدم باقی مانده را کنار من قدم بزنی.
نگاهت به پدرت که میافتد، می ایستی و آرام زمزمه میکنی.
_ بابا چقدر زود داره میاد خونه!
متعجب به هم نگاه میکنیم، دوباره راه می افتیم. جلوی در که میرسیم منتظر می مانیم تا او هم برسد.
نگاهش جدی ولی غمگین است. مشخص است بادیدن ما به زور لبخند میزند و سلام میکند.
_ چرا نمیرید تو؟
هر دو با هم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم:
_ گفتیم اول بزرگتر بره داخل، ما کوچیکام پشت سر.
چیزی نمیگوید و کلید را در قفل می اندازد و در را باز میکند.
فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس با ماست میخورد.
حسین آقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میکند و داخل میرود.
میخندم و میگویم:
_سلام بچه. چرا کلاس نرفتی؟.
_ اولا سلام؛ دومًا بچه خودتی؛ سومًا مریضم، حالم خوب نبود نرفتم.
تو میخندی و همانطور که موتورت را گوشه ای از حیاط میگذاری میگویی:
_ آره. مشخصه، داری میمیری!
و به چیپس و ماست اشاره میکنی.
فاطمه اخم میکند و جواب میدهد:
_ خب چیه مگه... حسودید من انقدر خوب مریض میشم؟!
تو باز میخندی، ولی جواب نمیدهی. کفش هایت را درمی آوری و داخل
میروی.
من هم روی تخت کنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپس اش فرو میبرم که صدایش درمی آید.
_ اُی... چیکار میکنی؟
_ خسیس نباش دیگه!
و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم میچپانم.
_ الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم میخورم، انداره ی اونقدری که الان
کردی تو دهنت نشد!
کاسه ی ماست را برمیدارم و کمی سر میکشم. پشت بندش سرم را تکان
میدهم و میگویم:
_ به به! اینجوری باید بخوری، یاد بگیر.
پشت چشمی برایم نازک میکند. پاکت را از جلوی دستم دور میکند.
میخندم و بند کتونی ام را باز میکنم که تو به حیاط می آیی و باچهره ای
جدی صدایم میکنی.
_ ریحانه؛ بیا تو بابا کارمون داره.
باعجله کتونی هایم را گوشه ای پرت میکنم و به خانه میروم. در راهرو
ایستاده ای که با دیدن من به آشپزخانه اشاره میکنی.
✨نویسنده:میم سادات هاشمی
@ShmemVsal