#قسمت_اول1⃣#کتاب_کشتی_پهلو_گرفته🌹
📜 #پیشگفتار
هیچکس آیا توانسته است غم فاطمه سلام الله علیها در سوگ پدر به تصویر بکشد، جز نالههای بیت الاحزان فاطمه؟
در اندوه جگر سوز علی سلام الله علیه در مواجهه با فاطمهی میان در و دیوار و گاه شستن صورت نیلی و بازوی کبود فاطمه (ع)، هیچ هنرمند عارفی توانسته است مرثیه بسراید آنچنانکه از عمق رنج آدمی در چروکهای پیشانی علی (ع) خبر دهد و وسعت غمهای خلقت را در پهنای اشک علی (ع) بشناسد و بشناساند جز باز اشک پنهانی علی(ع) ؟
هیچکس را یارای آن بوده است که آلام محض زینب (س) را به هنگام دیدار سر بردار بر بام نیزهها بیان کند، جز خون جاری از سر مبارک زینب (ع)؟
اگر زینب سلام الله علیها با مشاهده سر برادر، حسین، روحی فداه، سلامت سر خویش را تاب آورده بود و سر برستون کجاوه نکوبیده بود، چه کسی عشق را، درد را و هجران را در آفرینش تفسیر میکرد؟
اینها دردهایی است که نویسنده را (اگر احساس داشته باشد) خاکستر میکند و قلم را (اگر به تعداد درختان عالم باشد) میسوزاند و دفتری به پهنای گیتی را آتش میزند.
سوز اشکهای فاطمه (ع)، هنوز پای عارفان را در بیتالاحزان او سست میکند و کمر ابرار را میشکند و آتش به جان اولیاء الله میاندازد.
معاذالله که رشحهی هیچ قلمی بتواند با اشک سوزناک علی (ع) به هنگام شستن پیکر فاطمه (ع) برابری کند.
کجاست اسماء؟
از او بپرسید، فرشتگانی که در اشکهای آن هنگام علی (ع) به تبریک غسل میکردند، بال و پرشان نسوخت؟
آنچه بر پیشانی تاریخ تشیع، چروکهایی اینچنین عمیق آفریده، دردهایی از این دست است.
دردهایی که گفتنی نیست، بیان کردنی نیست، تصویر و تصور کردنی نیست.
درد را (اگر بسیار عمیق باشد) به زخم تشبیه میکنند و زخم را (اگر بیش از حد سوزنده باشد) به اتش.
و حرارت کدام آتشی میتواند با هرم قلب علی (ع) در بیست و پنج سال سکوت خار در چشم و استخوان در گلوی او برابری کند؟
پس اینگونه دردها «مشبه» نیستند، «مشبه به» اند.
و تاریخ شیعه، آکنده از دردهایی اینگونه است.
غم کمر شکن و چاره سوز حسین (ع) در شهادت برادر علمدار، عباس، روحی فداه.
سکوت اندوهبار حسین (ع) جان عالمی بفداش، در برابر جگر پاره پاره امام بردار حسن، سلام الله علیه.
حسرت عمیق عباس برادر، عباس عمو، عباس پدر و عباس امید در جراحت مشک آب.
درد وصف ناشدنی سجاد (ع) در شهادت مظلومانهی پدر.
و از آن پس، همچنان انبوه درد بر درد و تراکم جراحت بر جراحت و زخم بر زخم و اتصال مدام جوی خون.
انگار که تاریخ را در سرزمین شیعه با خون رقم میزنند، بامظلومیت خون.
... و این قلم تنها کاری که میتواند بکند، اقرار و اعتراف به عجز است در مسیر شناخت الفبای این کتاب مظلومیت، چه رسد به شناساندن و تقریر و تصویر کردن آن.
والحمدلله رب العالمین
☘️ تقدیم به خاکپای مادر مظلومیت، فاطمه زهرا سلام الله علیها
ان شاءالله #ادامه_دارد...
✨السَّلامُ عَلَيْكِ یَا اُمّاهُ يَا فاطِمَةُ الزَّهْراء
☘️یامَوْلٰاتیٖ یافاطِمَةُ اَغیٖثٖینیٖ
✍🏻 #به_قلم سید مهدی شجاعی
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_اول1⃣
آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری
زیاد برام مهم نبود که قراره چه اتفاقی بیوفته حتی اسمشم نمیدونستم ،
مامانم همین طور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم
_ عادت داشتم پنج شنبه ها برم بهشت زهرا پیش“ شهید گمنام ”
شهیدی که شده بود محرم رازا و دردام رفیقی که همیشه وقتی یه مشکلی
برام پیش میومد کمکم میکرد ...
”فرزند روح الله“
این هفته بر عکس همیشه چهارشنبه بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا
چند شاخه گل گرفتم
کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش
_ بهش گفتم شهید جان فردا قراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه
خوب که چی االان این چی بود من گفتم ....
من که نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر مامان...
احساس کردم یه نفر داره میاد به این سمت ، پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونه
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
- اسمااااااااء
_ )ای وای خدا ( سلام مامان جانم
_ جانت بی بال فردا چی میخوای بپوشی
_ فردا!!
_ اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یه چادر مگه چه خبره یه آشنایی سادست دیگه عروسی که
نیست....
اینو گفتم و رفتم تو اتاقم
یه حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود
وای خدا فردا رو بخیر کنه با این مامان جان من...
همینطوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد....
چیزی نمونده بود که از راه برسن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_ اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگه االان که از راه برسن!! اِنقد منو حرص نده
یکم بزرگ شو
_ وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری االان.....)یدفعه زنگ رو زدن......
#ادامه_دارد....⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80📚
4_5951742490821263518.m4a
زمان:
حجم:
6.46M
📚کتاب خداحافظ سالار
#قسمت_اول1⃣
🌹خاطرات خانم پروانه چراغ نوروزی ...
همسر شهید سرلشگر حاج #حسین_همدانی
🌹اثر حمید حسام
🎙باصدای:مرتضی رضایی
#رمان_رنج_مقدس🍀
#قسمت_اول1⃣
چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است و هم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام و حالا از رو به رو شدن با آدم هایی که هر کدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو از کنار فلسفه هایی که هرکس برای زندگی و کار و بارش می بافد چشم فرو ببندم و بی خیال بگذرم.
صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابا اینکه تمیز بود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم و راهی شوم. علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. از دنیای فکر و خیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها و وسایلم راجمع کرده ام. در کمد خالی ام را می بندم. کشوها را دوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم از تمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم و همه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام را پشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم و بروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتماد به مردم بود.
از حالا دلم برای باغچه و درخت های میوه اش، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدر همه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها و رسیدگی به سبزی ها و گل ها حس خاصی داشت. انگار با پستی ها و بلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند و خستگی بدنت را بیرون می کشند؛ اما حالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام.
علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تا در چمدان را ببندم. یک ساک پر از لباس ها و وسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل و کششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم.
وقتی که از روی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ را برمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی در قلبم می پیچد و در رگ هایم جریان پیدا می کند. انگار صدای پدربزرگ را می شنوم که می گوید: می بینی لیلا جان! توبزرگ شدی و زیبا. ما پیر شدیم و چروکیده. قربون قد و بالات.
گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان و تا خشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اما حالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگار خشکی آنها آینده ام را افسرده می کند. مادر با چشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند بر لب دارد، با ظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور و کارتن ها را بسته بندی کرده تا حاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ را به دیگری بسپارد، دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند یا نگذارند، باید گذاشت و گذشت.
سرم را بالا میآورم. این ده روز که مادربزرگ رفته و هر روز فقط چشم دنبال جای خالیاش گرداندهام، آنقدر گریه کردهام که سرم چند برابر سنگینتر از همیشه شده است. مادر دستش را روی زانویم میگذارد و آرام آرام نوازش میکند. از عالم خیالم نجات پیدا میکنم.
– لیلاجان! خیلیها به خاطرحسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی میکشند، اما تو فشار تنهایی و سختی کاری که اینجا بر عهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بیعاقبته.
با صدای تلفن همراه، نگاه همهمان میرود سمت صفحهای که روشن شده:
– یا خدا! باباتون اومد.
✏️نویسنده: نرجس شکوهیان فرد
#ادامهدارد....⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡ @shohaadaae_80 ♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 •• عنوانڪتاب: "دخـتر شینـا" •• نویسندهڪتاب: بھناز ضرابیزاده •• موضوعڪتاب: رو
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_اول1⃣
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من ڪه به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
ڪه همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج ڪرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزڪرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یڪی از روستاهای رزن زندگی می ڪردیم. زندگی ڪردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های ڪشاورزی بزرگی احاطه ڪرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاڪستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی ڪوچه های باریڪ و خاڪی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می ڪردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسڪ هایی ڪه خودمان با پارچه و ڪاموا درست ڪرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسڪ ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می ڪردیم....
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 •• عنوانڪتاب: "تـــرگُـــل" •• نویسندهڪتاب: عماد داوری •• موضوعڪتاب: این کتاب
#تـــرگُـــل🌸
#قسمت_اول1⃣
یک سوالی که برای حجاب مطرحه اینه که بعضی ها میگن: چرا باید حجاب داشته باشیم؟؟
خب ، آقایون نگاه نکنن... !!
که اینجا باید بهشون گفت:
شاید بگید کسی بخواد چشم چرونی کنه، اصلا آدم نیست و نباید بهش توجه کرد.
اما باید قبول کنید که واقعیت جامعه اینه و افراد زیادی کنترل نگاه ندارن. شما نمیتونی بگی دزدی کار بدیه، کسی نباید دزدی کنه، و دزدا باید خودشون رو کنترل کنن!! پس من در خونه ام رو نمیبندم!!!
بله که دزدی کار بدیه.!
ولی به هر حال شهر دزد هم داره . پس شما وظیفه دارید، امنیت خونه خودتون رو حفظ کنید. همین طور برای نگاه نامحرم و حفظ پوشش.
یادمون نره ، اسلام برای حضور زن در اجتماع ، البته با رعایت حدود عقلی و شرعی ، کاملا موافقه.
که حتی برای کوشش و تحصیل علمش هم پاداش مشخص کرده. اما همین اسلام میگه ، برای اینکه جامعه استوار و محکم بمونه، جذابیت ها رو به جامعه نکشونید و به خونه محدود کنید.
اسلام ، نه موافق اختلاط زن و مرده، نه موافق خونه نشینی زن. بلکه نظر اسلام، حفظ حریمه...√
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: عماد داوری
#ادامهدارد…⏳
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 •• عنوانڪتاب: "علـٖےازـزبانعلـٖے " •• نویسندهڪتاب: محمد محمدیان •• موضوعڪت
#علـٖےازـزبانعلـٖے✨
#قسمت_اول1⃣
در دورانی که با رسول خدا(ص) سپری کردم،پاره تن رسول خدا(ص) و جزئی از او به شمار میآمدم.
این قرابت و نزدیکی به ایشان باعث شده بود مردم به گونهای به من بنگرند که گویی در افق اسمان به ستارگان می نگرند.
نزدیکی من به رسول خدا(ص) همانند نزدیکی بازو به شانه یا نزدیکی آرنج به بازو یا کف دست به آرنج بود.
درکودکی ام رسول خدا(ص) مرا پروراند و تربیت کرد و وقتی به بزرگسالی رسیدم مرا به برادری خود پذیرفت...
شما نیک میدانید که من همیشه گفتگوی خصوصی با رسول خدا(ص) داشتم .
هیچ کس درآن گفتگوهاحضور نداشت رسول خدا(ص) از میان اصحاب و اهل بیتش تنها و تنها به من وصیت کرد.
امروز مطلبی را میگویم:که تاکنون برای هیچکس نقل نکرده ام؛
یک بار از رسول خدا(ص) خواهش کردم.. که برای من دعا و از خداوند طلب مغفرت کند.
فرمودند: برایت دعا می کنم، سپس برخاستند و به نماز ایستادند هنگامی که دست خود را برای دعا به درگاه الهی بلند کردن.
شنیدم که چنین دعا کردند: بار پروردگارا... به حق بنده ات علی مغفرت خود را شامل علی کن.
عرض کردم؛ رسول الله.. ای رسولخدا، چرا اینگونه دعاکردید!؟
فرمودند: آیا نزد خدا کسی گرامی تر از تو وجود دارد؟ که برای اجابت دعا اورا شفیع قرار دهم!؟...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: محمدمحمدیان
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 •• عنوانڪتاب: " سَـربلند " •• نویسندهڪتاب: محمدعلی جعفری •• موضوعڪتاب: این کت
#سَـربلند🌹
#قسمت_اول1⃣
دفعه اول که رفت سوریه و برگشت، ازش پرسیدم:《 به اون چیزی که می خواستی رسیدی؟》 گفت:《 نه! یه جا لنگی داشتم!》 خیلی بیتابی میکرد که دوباره برود. با این کار هایش من هم هوایی شدم. راه افتادم دنبال سوراخ سمبه ای که خودم را قاطی مدافعان حرم جا کنم. از طریق گروه < فاتحین > اسم نوشتم برای جنگ. تا شنید، آمد که پارتی من هم بشو، بیایم. نمیدانم چرا یک روز اعلام کردند کلا این گروه جمع شد. این کشوقوس ها حدود یک سال و نیمی طول کشید. تا اینکه از طریق خواهرم باخبر شدم دوباره راهی شده است. بهش پیام دادم:《 شنیدم میخوای بری سوریه. خوشا به سعادتت! التماس دعا.》 نوشت:《 دعا کن روسفید برگردم.》 نوشتم:《 قرار بود من تو رو ببرم سوریه؛ دیدی تو زودتر از من رفتنی شدی؟》 جواب داد:《 خواهد بخرد، میخردت.》
مدام از خانواده اش پیگیر بودم که زنگ می زند؟ حالش خوب است؟ کی برمیگردد؟ برخلاف سری قبل، خیلی دل نگرانش بودم.
حدود ۹ صبح خواهرم زنگ زد. فقط صدای گریه و شیون می شنیدم. یک ننجون پیر داشتیم. اول فکر کردم او فوت کرده است. هی میگفتم:《 چی شده؟》 گریه میکرد:《 بیا به دادم برس، کمرم شکست.》 با عصبانیت گفتم:《 چی شده مگه؟》 نفس بریده گفت:《 داعشیا محسنم رو گرفتن!》 پاهایم سست شد. افتادم روی زمین. منگ شدم. به هر جان کندنی بود، خودم را رساندم خانه شان . . .
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: محمدعلیجعفری
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 •• عنوانڪتاب: "خوندلیڪهلعلشد" •• نویسندهڪتاب: محمد علی آذر شب •• موضوعڪتا
#خوندلیڪهلعلشد🌾
#قسمت_اول1⃣
به مناسبت بحث خوابهای صادقه بعد نیست بگویم که در یاد من خوابهای عجیبی مانده که یکی از آنها را نقل می کنم؛ به گمانم مربوط به سال ۴۶ یا ۴۷ باشد.
در آن زمان وضع سیاسی مشهد در نهایت شدت و سختی بود و اسلام گرایان دچار گرفتاری و محنت زیادی بودند؛ چنان که جز چند تن اندک از رفقا با بامن در میدان باقی نماندند و بقیه ترجیح دادند عرصه مبارزه را رها کنند.
در آن شرایط خواب دیدم که حضرت امام خمینی (رحمه الله) وفات کرده و جنازه ایشان در یکی از خانه های مشهد واقع در نزدیکی خانه های پدر من روی زمین است.
مردم بسیاری برای تشییع جنازه جمع شدند، که من هم در میان آنها بودم. دردی جانکاه قلبم را می فشرد و غم و اندوه وجودم را گرفته بود. تابوت را از خانه بیرون آوردیم و روی دوش گرفتیم.
بعد تشییع کنندگان که جمعیت انبوهی بودند در پی جنازه به حرکت در آمدند، که در میان آنها شمار بسیاری از علما بودند و من هم با آنها حرکت کردم. طبق معمول جنازه در برابر ما می رفت و تشییع کنندگان که بیشترشان علما بودند نیز به دنبال آن میرفتند. من با آنها می رفتم، با صدای بلند می گریستم و از شدت تالم و تاثر با دست روی زانوی خود می زدم. چیزی که بر غم و درد من می افزود، این بود که می دیدم برخی از علما که هنوز چهره هایشان را در خاطر دارم -بدون آنکه توجهی بکنند و عبرتی بگیرند و بی آنکه احساس اندوه ای در آنها مشاهده شود با هم صحبت میکنند و میخندند! و من کاری از دستم بر نمی آمد جز اینکه این درد و اندوه جانکاه را تحمل کنم. جنازه به آخر شهر رسید، بیشتر تشریح کنندگان بازگشتند، اما جنازه راه خود را در بیرون شهر ادامه داد و تعداد بیست سی تشیع کننده -که من هم جزو آنها بودم- همچنان در پی جنازه حرکت می کردند. سپس جنازه به تپهه ای رسید. بیشتر تشییع کنندگان در پایین تپه ماندند. جنازه به همراه چهار پنج تشریح کننده به سمت بالای تپه رفت که من هم با آنها به دنبال جنازه بودم.
بالای تپه معمولاً از پایین کوچک به نظر میآید؛ اما وقتی انسان بر فراز آن قرار میگیرد، بیبیند بزرگ و گسترده است. اما در خواب، بالای آن تپه همچنان که از پایین دیده میشد کوچک و شبیه یک تختخواب بود و ما تابوت را آنجا قرار دادیم.
من به پایین پا نزدیک شدم تا در حالی که چهره حضرت امام را می بینم با او وداع کنم. وقتی کنار پا ایستادم، به چهره امام که در تابوت آرمیده بود بی نگریستم. ناگهان دیدم دست راست ایشان که انگشت سبابه آن به حالت اشاره بود به سمت بالا حرکت می کند. حیرت شدیدی سراپایم را گرفت. سپس دیدم امام با چشمان بسته شروع کرد به حرکت برای نشستن، تا اینکه انگشت اشاره اش به پیشانی من رسید و آن را لمس کرد یا نزدیک بود لمس کند. من در این حال با شگفتی و حیرت نگاه میکردم. بعد لب هایش را گشود و دو بار گفت: تو یوسف می شوی… تو یوسف می شوی!...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: محمدعلیآذرشب
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 •• عنوانڪتاب: " نــٰامیـرا " •• نویسندهڪتاب: صادق کرمیار •• موضوعڪتاب: نامیرا
#نــٰامیـرا🍁
#قسمت_اول1⃣
ام وهب که در کجاوه روی شتر نشسته بود پارچهی رنگ باخته را کنار زد. نگاهی به اطراف و نگاهی به عبدالله انداخت که جلوتر از او در حرکت بود. خواست بگوید:"آب" اما نگفت!
حتی به مشک عبدالله هم امیدی نداشت. با ناامیدی صبورانه دوباره پرده راه انداخت. عبدالله یکباره ایستاد و رو به کجاوه بازگشت.
صدای برنیامده ام وهب را شنیده بود. شتر ام وهب گویی آموختهی اسب عبدالله بود که ایستاد و در پی او هشت سوار زره پوشیده و شمشیر و سنان وسپر آویخته در هلالی شکسته منتظرمانده.
عبدالله به شتر نزدیک شد و پرده کجاوه را کنار زد و گفت:《 مرا صدا زدی؟》ام وهب که میدانست از آب خبری نیست گفت:《نه!》
عبدالله تشنگی جاری در نگاه ام وهب را می دید. شرمنده گفت:《 راهی تا فرات نمانده. به زودی همگی سیراب می شویم.》ام وهب با لبخندی ترک خورده به عبدالله نگریست تا نگرانی اش را بکاهد. تا او پرده را بیندازد و به سواران اشاره کند که حرکت میکنیم و دوباره به راه افتادن . . .
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: صادقکرمیار
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80