eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.5هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#ڪات_ڪتابـــــ🎬📚 ‌•• عنوان‌ڪتاب: " سَـربلند " •• نویسنده‌‌ڪتاب: محمدعلی جعفری •• موضوع‌ڪتاب: این کت
🌹 ⃣ دفعه اول که رفت سوریه و برگشت، ازش پرسیدم:《 به اون چیزی که می خواستی رسیدی؟》 گفت:《 نه! یه جا لنگی داشتم!》 خیلی بی‌تابی می‌کرد که دوباره برود. با این کار هایش من هم هوایی شدم. راه افتادم دنبال سوراخ سمبه ای که خودم را قاطی مدافعان حرم جا کنم. از طریق گروه < فاتحین > اسم نوشتم برای جنگ. تا شنید، آمد که پارتی من هم بشو، بیایم. نمی‌دانم چرا یک روز اعلام کردند کلا این گروه جمع شد. این کش‌وقوس ها حدود یک سال و نیمی طول کشید. تا اینکه از طریق خواهرم باخبر شدم دوباره راهی شده است. بهش پیام دادم:《 شنیدم میخوای بری سوریه. خوشا به سعادتت! التماس دعا.》 نوشت:《 دعا کن روسفید برگردم.》 نوشتم:《 قرار بود من تو رو ببرم سوریه؛ دیدی تو زودتر از من رفتنی شدی؟》 جواب داد:《 خواهد بخرد، می‌خردت.》 مدام از خانواده اش پیگیر بودم که زنگ می زند؟ حالش خوب است؟ کی برمیگردد؟ برخلاف سری قبل، خیلی دل نگرانش بودم. حدود ۹ صبح خواهرم زنگ زد. فقط صدای گریه و شیون می شنیدم. یک نن‌جون پیر داشتیم. اول فکر کردم او فوت کرده است. هی میگفتم:《 چی شده؟》 گریه می‌کرد:《 بیا به دادم برس، کمرم شکست.》 با عصبانیت گفتم:《 چی شده مگه؟》 نفس بریده گفت:《 داعشیا محسنم رو گرفتن!》 پاهایم سست شد. افتادم روی زمین. منگ شدم. به هر جان کندنی بود، خودم را رساندم خانه شان . . . 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌جعفری ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#سَـربلند🌹 #قسمت_اول1⃣ دفعه اول که رفت سوریه و برگشت، ازش پرسیدم:《 به اون چیزی که می خواستی رسیدی؟
🌹 ⃣ دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم. معلم ها خانم بودند و سرلخت ته کلاس می‌نشستند پیش دانش آموزان بزرگتر. فضایی که می ساختند، تحملش برای ما سنگین بود. همین شد که ما هر روز غایب بودیم و افت تحصیلی کردیم. بعد هم درس و مدرسه را رها کردیم و رفتیم سراغ بنایی. محسن راهنمایی بود که با یکی از دوستانش به نام همتی ها از طرف موسسه شهید کاظمی رفت اردوی راهیان نور. وقتی برگشت، گفت:《 می خوام برم موسسه.》 تازه از اردو آمده بود و دستهایش هم ریخته بود بیرون. چون شناختی نداشتم قبول نکردم. گفتم:《 ببین یه اردو رفتی ناراحتی پوستی گرفتی. نمیخواد بری. بشین سر درست.》 تا اینکه یک شب آمدم دیدم دم در خانه با پسر ریزنقش مودب و تروتمیزی ایستاده است به صحبت کردن. بهشان گفتم:《 بیاید توی خونه حرف بزنید.》 اصلاً از ایستادن دم در خانه خوشم نمی آمد. همتی ها را که دیدم رضایت دادم محسن هم برود موسسه. یکی دو جلسه هم رفتم، مدیرش را دیدم و با کارهایشان آشنا شدم و خیالم راحت شد. حتی مدتی بچه‌های موسسه جا نداشتند. اتاق بالا را سفید کردم، برق کشیدم و دادم دستشان. به نظرم نقطه شروع تحول محسن از همین جا بود . . . راوی: محمدرضا حججی(پدرآقا‌‌محسن) 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌جعفری ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
🌹 سه سال از من بزرگتر بود. هم بازی بودیم‌. گاهی اسب میشد و سوارش میشدم. خیلی می خندیدیم. داد می‌زدم:《برو حیوون.》 غرغرو نبود. ناراحت نمی‌شد. زیاد هم دعوا میکردیم. تا دلتان بخواهد. آب می پاشیدیم به هم‌. کتابهای هم را خط خطی و پاره می کردیم. یک بار دعوا خیلی جدی شد. محسن پارچ آب را خالی کرد روی کتاب زهره. کل کتاب خیس شد. باهاش قهر کردیم. خودش آمد منت کشی. گفت:《 خیلی اشتباه کردم. دیگه از حد گذشت.》 دیدیم بدون اینکه چیزی توی دستش باشد، بهمان آب می پاشد. مانده بودیم چطوری این کار را می‌کند. بعد فهمیدیم انگشترش آبپاش است‌. حباب پر از آب زیر انگشتر را فشار می داد. می پاشید توی صورتمان و د بدو‌... فرار می‌کرد. ما هم دنبالش. اگر سر کنترل تلویزیون بگو مگو نمی‌کردیم روزمان شب نمیشد! آخرش هم پدرم می آمد و کنترل را از همه‌مان می گرفت. توی یکی از همین کش و قوس ها بود که من تلویزیون را انداختم. خرد و خاکشیر شد . . . راوی: ‌فاطمه‌حججی (خواهرمحسن‌حججی) 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌جعفری ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#سَـربلند🌹 #قسمت_سوم3⃣ #پارت_سوم سه سال از من بزرگتر بود. هم بازی بودیم‌. گاهی اسب میشد و سوارش میش
🌹 ⃣ دوران عقدمان ۱ سال و ۸ ماه طول کشید. بعد از چند دفعه بالا پایین کردن زمان مراسم، بالاخره جدی جدی افتادیم دنبال برگزاری عروسی. نزدیک خانه پدرم، خانه‌ای اجاره کردیم و جهیزیه چیدیم. سر جهیزیه خریدن با محسن خیلی ماجرا داشتیم‌. مدام با پدر و مادرم کل‌کل داشت که چرا اینقدر پول خرج می‌کنید و ما اصلاً به این لوازم نیاز نداریم. گیر داده بود که مبل نمی‌خواهیم. نگران بود:《 شاید یکی که نداره بیاد ببینه و دلش بخواد.》 شب عروسی و بعد از آرایشگاه، تا نشستم توی ماشین دیدم یک عالمه ماشین آمده برای عروس‌کشان، با اینکه ماشین را گل نزده بودیم. شب از خانه پدرم تا خانه خودمان پیاده می رفتیم. آمده بودند برای جبران مافات. دل محسن به این کار رضا را نمی داد. وقتی دید خیلی جیغ‌جیغ می کنند و بوق می زنند، گفت:《 پایه‌ای همه‌شون رو بپیچونیم؟》 گفتم:《 گناه دارن!》 گفت:《 نه، باحاله.》 لای ماشین ها پیچید توی یک فرعی. دو تا از ماشین ها خیلی سیریش بودند. کم نیاورد. پارا گذاشت روی گاز. با سرعت وسط شلوغی ها قالشان گذاشت. تا اذان مغرب پخش شد، کنار خیابان ایستاد که بیا برای هم دعا کنیم . . . راوی: زهرا عباسی(همسرمحسن‌حججی) 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌جعفری ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80