eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.5هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_سوم3⃣ آقای سجادی بفرمایید از اینور انگار تازه به خودش اومده بود سرشو آورد
🍃 ⃣ داشتم وارد دانشگاه میشدم که یه نفر صدام کرد ،،،سجادی بود،، بدنم یخ کرد فقط تو خونه خودمون شیر بودم خانم محمدی... سرمو برگردوندم ازم فاصله داشت دویید طرفم نفس راحتی کشید. سرشو انداخت پایین و گفت: سلام خانم محمدی صبحتون بخیر موقعی که باهام حرف میزد سرش پایین بود اصن فک نکنم تاحاال چهره ی منو دیده باشه پس چطوری اومده خواستگاری الله و اعلم _ سلام صبح شما هم بخیر اینو گفتم و برگشتم که به راهم ادامه بدم صدام کرد ببخشید خانم محمدی صبر کنید میخواستم حرف ناتموم دیشب رو تموم کنم راستش...من... انقد لفتش داد که دوستش از راه رسید آقای (محسنی) پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیی سجادی بود اما هر چی سجادی آروم و سر به زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبی بود رو کرد سمت من و گفت به به خانم محمدی روزتون بخیر... سجادی چشم غره ای براش رفت و از من عذر خواهی کرد و دست محسنی رو گرفت و رفت خلاصه که تو دلم کلی به سجادی بدو بیراه گفتم اون از مراسم خواستگاری دیشب که تشریف آورده بود واسه بازدید از اتاق اینم از الان داشتم زیر لب غر میزدم که دوستم مریم اومد سمتم و گفت به به عروس خانم چیه چرا باز داری غر غر میکنی مثل پیر زنها اخمی بهش کردم گفتم علیک سلام بیا بریم بابا کلاسمون دیر شد خندید و گفت: اوه اوه اینطور که معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده. یارو کچل بود زشت بود نکنه چایی رو ریختی رو بنده خدا بگو من طاقت شنیدنشو دارم دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالاحالاها احتیاج داری به این فک.تازه اول جوونیته تو راه کلاس قضیه دیشب و تعریف کردم اونم مثل من جا خورد تو کلاس یه نگاه به من میکرد یه نگاه به سجادی بعد میزد زیر خنده. نفهمیدم کلاس چطوری تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادی و....بودم خدا بگم چیکارت کنه ما رو از درس و زندگی انداختی.... بعد دانشگاه منتظر بودم ڪه سجادی بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد... پکرو بی حوصله رفتم خونه تارسیدم مامان صدام کرد... اسماااااا سلام جانم مامان سلام دخترم خسته نباشی سلامت باشی... این و گفتم رفتم طرف اتاقم مامان دستم و گرفت و گفت: کجاچرا لب و لوچت آویزونه هیچی خستم آهان اسماء جان مادر،، سجادی ،زنگ برگشتم سمتش و گفتم خب خب مامان با تعجب گفت:چیه چرا انقد هولی کلی خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین اخه مامان که خبر نداشت از حرف ناتموم سجادی... گفت که پسرش خیلی اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید مظلومانه داشتم نگاهش میکردم گفت اونطوری نگاه نکن گفتم که باید با پدرش حرف بزنم إ مامان پس نظر من چی !!!! خوب نظرتو رو با همون خب اولی که گفتی فهمیدم دیگه خندیدم و گونشو بوسیدم وگفتم میشه قرار بعدیمون بیرون از خونه باشه چپ چپ نگاهم کرد و گفت: خوبه والا جوون های الان دیگه حیا و خجالت نمیدونن چیه ما تا اسم خواستگارو جلومون میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم!!! دیگه چیزی نگفتم ورفتم تو اتاق شب که بابا اومد مامان، باهاش حرف زد مامان اومد اتاقم چهرش ناراحت بود و گفت اسماء بابات اصن راضی به قرار دوباره نیست... گفت خوشم نیومده ازشون... از جام بلند شدم و گفتم چی چرااااااا مامان چشماش رو گرد کرد و با تعجب گفت شوخی کردم دختر چه خبرته تازه به خودم اومد لپام قرمز شده بود.... مامان خندید ورفت به مادر سجادی خبر بده مثل این ڪه سجادی هم نظرش رو بیرون از خونه بود خلاصه قرارمون شد پنج شنبه کلی به مامان غر زدم که پنجشنبه من باید برم بهشت زهرا ... اما مامان گفت اونا گفتن و نتونسته چیزی بگه... خلاصه که کلی غر زدم و تو دلم به سجادی بدو بیراه گفتم..... دیگه تا اخر هفته تو دانشگاه سجادی دورو ورم نیومد فقط چهارشنبه که قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگه میشه نرم ... این از کجا میدونست خدا میدونه هرچی که میگذشت کنجکاو تر میشدم بالاخره پنج شنبه از راه رسید.. قرار شد سجادی ساعت ۱۰ بیاد دنبالم ساعت 9/30 بود وایسادم جلوی آینه خودمو نگاه کردم اوووووم خوب چی بپوشم حاالاااااا از کارم خندم گرفت نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بسته میکردم داشت دیر میشد کلافه شدم و یه مانتو کرمی با یه روسری همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم... ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80📚
@audio_ketabکتابخانه صوتی4_5778257654950397213.mp3
زمان: حجم: 11.23M
📚کتاب خداحافظ سالار ⃣ 🌹خاطرات خانم پروانه چراغ نوروزی ... همسر شهید سرلشگر حاج 🌹اثر حمید حسام 🎙باصدای:مرتضی رضایی @shohaadaae_80
📝 ⃣ تفاوت علم و مال علم و مال دنیا این تفاوت را باهم دارند که باید از مال دنیا محافظت کنید اما علم، شما را محافظت می کند . فرق دیگر اینکه ، مال را اگر انفاقش بکنیم، کم میشود اما علم را هر چه انفاق کنیم رو به افزایش خواهد بود. 📚@shohaadaae_80📚
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_سوم3⃣ با اختیار خودم نرفته بودم که با اختیار خودم برگردم. حالا این‌جایم کنار قل دی
🍀 ⃣ – با اختیار و احترام بپوش بریم؛ و الا مجبور می‌شم پیشت بمونم، یک! مادر هم جلوی خواهرش شرمنده می‌شه، دو. این کتاب رو هم می‌برم جریمه این‌که بی‌اجازه از اتاقم برداشتی، سه! کتاب را برمی‌دارد و می‌رود. این مهمانی‌های خداحافظی مبینا، باعث شده که یک دور تمام فامیل را ببینم. برای منِ دور از خانه، این انس زودهنگام کمی سخت است. مادر کنار حجم زیاد کارها و دل نگرانی‌هایش، با دیده محبت همه این دعوت‌ها را قبول می‌کند و علی که انگار وظیفه خودش می‌داند مرا با احساسات اطرافیانم آشتی بدهد. برادر بزرگ‌تر داشتن هم خوب است و هم بد. خودش را صاحب‌اختیار می‌داند و مأمور قانونی محبت به سبک خودش. با آن قد و هیبتش که از همه ما به پدر شبیه‌تر است؛ حمایتش پدرانه، رسیدگی‌هایش مادرانه و قلدری‌‌هایش مثل هیچ کس نیست. وقتی‌که می‌خواهد حرفش را به کرسی بنشاند دیگر نمی‌توانی مقابلش مقاومت کنی. مادر هم، با آسودگی همه کارها را به او می‌سپارد و در نبودن‌های طولانی پدر، علی تکیه‌گاه محکمش شده است. یکی‌دوبار هم دعوا کرده‌ایم؛ من جدّی بودم، ولی او با شیطنت، مشاجره را اداره کرده و با حرف‌هایش محکومم کرده است. معطل مانده‌ام که چه بپوشم. دوباره صدای علی بلند می‌شود و در اتاقم درجا باز می‌شود. – اِ… هنوز نپوشیدی؟ بوی عطرش اتاقم را پر می‌‌کند. نفس عمیقی می‌‌کشم و نگاهش نمی‌کنم. آرام، مانتوی طوسی‌ام را از چوب‌لباسی برمی‌دارم. – پنج ثانیه وقت داری! مانتو را تنم می‌کنم. می‌شمارد: – یک، دو، سه، چهار، پنج. می‌آید داخل و چادر و روسری‌ام برمی‌دارد و می‌رود سمت در. – بقیه‌اش رو باید توی حیاط بپوشی، بی‌آینه. چرا شما ‌خانم‌ها بدون آینه نمی‌تونید دو متر هم از خانه بیرون برید؟ توی حیاط همه معطل من‌ هستند؛ حتی مادر که دارد برای ماهی‌ها نان خشک می‌ریزد. *** این مهمانی هم تمام شد و آن شب هم زیر نگاه‌های خریدارانه خاله و توجه‌های پسرخاله، حال و حوصله‌ام سر رفت. مبینا کنار گوشم تهدیدم کرد: – اگر خاله خواستگاری کرد و تو هم قبول کردی، اعتصاب می‌کنم و عروسیت نمی‌آم. علی کارش را بهانه کرد و زودتر از بقیه بلند شد. در برگشت، مادر کنار گوش علی چیزی گفت و علی هم ابرو درهم کشید و گفت: – بی‌خود کردند. اصلاً تا یک‌سال هیچ برنامه‌ای نداریم. نه سامان، نه کس دیگه. خاله بعد از آن شب، چندبار هم زنگ زده بود و مادر هر بار به سختی، به خواستگاری‌اش جواب رد داده بود. 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#تـــرگُـــل🌸 #قسمت_سوم3⃣ عقل میگه هرچیزی، هرچیزی ارزشمندتر باشه؛ باید محفوظ تر بمونه. مثلا: چرا ه
🌸 ⃣ آزادی عمل هر فردی تا جایی است که مزاحم آزادی دیگران نشه. همین جوامع غربی را ببینید، دولت هاشون که هیچ اعتقادی به دین ندارند یه سری قوانین و محدودیت ها برای جامعه وضع می کنند. مثلاً برای رانندگی تو یه خیابون میتونی بوق بزنی، جلوی بیمارستان که رسیدی حق بوق زدن نداری. توی این جاده میتونی ۱۲۰ تا برونی توی اون جاده ۷۰ تا بیشتر سرعت غیرمجازه. خب چرا برای راننده‌ها قانون مشخص می‌کنن؟ چرا آدمها را آزاد نمی گذارند که هر کس هر جوری خواست رانندگی کنه؟ یعنی راننده ها عقل ندارند؟ یعنی صلاح خودشون رو تشخیص نمیدن؟ چرا؛ هم عقل دارند و هم صلاح خودشون رو تشخیص میدن. اما مسئولین دولتی باید این قوانین را وضع کنند تا جامعه دچار هرج و مرج و اختلال نشه. تاحقوق دیگران با بی دقتی بعضیا پایمال نشه. حالا همین دولت های غربی وقتی به مسئله زن و زیبایی زن میرسد، خانم ها رو تشویق به برهنگی می کنند. حد و حدودهای انسانی را از بین می‌برند و زن رو مثل یک کالا به معرض تماشا و نگاه میکشونن. البته فریاد آزادی هم سر میدن و متأسفانه زن ساده لوح غربی فریب این فریاد رو میخوره و خودش رو تمام قد در اختیار دیگران قرار میده. امروز ۱۰۰ سال از آغاز ترویج برهنگی توی کشورهای غربی میگذره و حالا دانشمندان و جامعه شناسان غربی به خاطر انحطاط فرهنگی و بحران های به وجود آمده اعلام هشدار و خطر می کنند که البته دیگه خیلی دیر شده... 📚 ✏️نویسنده: عماد داوری …⏳ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#علـٖے‌ازـزبان‌علـٖے✨ #قسمت_سوم3⃣ رسول خدا(ص) هنگامی که از آخرین سفر حج خود بازمی گشتند. به منطقه‌ا
⃣ هنگامی که رسول خداﷺ در بستر بیماری به سر می‌بردند. در آن روزها،پیامبر به دور از چشم دیگران،هزار باب علم به روی من گشودند،که از هرباب هزار باب دیگربه روی من گشوده می شد. رسول خدا (ص)یک روز قبل از وفاتشان به حضرت علی(ع) فرمودند: علی جان به این آیه قرآن و سخن خدا توجه کرده‌ای؛ ۞إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ۞ بى شك كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده‌اند آنانند خود بهترين مخلوقات. آیا میدانی "خیرالبریّه "چه کسانی هستند؟ پیغمبر اکرمﷺ به على(علیه السلام) فرمود:«هُوَ اَنْتَ وَ شِیعَتُکَ تَاْتِی اَنْتَ وَ شِیعَتُکَ یَوْمَ الْقِیامَهِ راضِیْنَ مَرْضِیِّینَ. منظور از این آیه، تو و شیعیانت هستید که در روز قیامت وارد عرصه محشر مى شوید، در حالى که هم شما از خداراضى و هم خدااز شما راضى است و دشمنت خشمگین وارد محشر مى شود و به زور به جهنم مى رود. وقتى پیغمبر اکرمﷺ این آیه را قرائت کرد، فرمود:«هُمْ اَنْتَ وَ شِیْعَتُکَ یا عَلِىُّ، وَ مِیْعادُ ما بَیْنِى وَ بَیْنَکَ الحَوْضُ»؛ آنها تو و شیعیانت هستید اى على! و وعده من و شما کنار حوض کوثراست رسول خدا (ص) در ادامه فرمودند:علی جان ،به این آیه نیز توجه کن: ۞اِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا مِنْ اَهْلِ الْکِتابِ وَ الْمُشْرِکینَ فی‏ نارِ جَهَنَّمَ خالِدینَ فیها اُولئِکَ هُمْ شَرُّ الْبَرِیَّهِ۞ کافران از اهل کتاب و مشرکان در آتش دوزخ‌اند، جاودانه در آن می‌مانند آنها بدترین مخلوقات‌اند. منظور از این افراد،یهود و بنی امیه و شیعیان و‌پیروان آن ها هستند که روز قیامت با بدبختی و درشدت گرسنگی به رو سیاهی مبعوث می شوند... 📚 ✏️نویسنده: محمد‌محمدیان ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#سَـربلند🌹 #قسمت_سوم3⃣ #پارت_سوم سه سال از من بزرگتر بود. هم بازی بودیم‌. گاهی اسب میشد و سوارش میش
🌹 ⃣ دوران عقدمان ۱ سال و ۸ ماه طول کشید. بعد از چند دفعه بالا پایین کردن زمان مراسم، بالاخره جدی جدی افتادیم دنبال برگزاری عروسی. نزدیک خانه پدرم، خانه‌ای اجاره کردیم و جهیزیه چیدیم. سر جهیزیه خریدن با محسن خیلی ماجرا داشتیم‌. مدام با پدر و مادرم کل‌کل داشت که چرا اینقدر پول خرج می‌کنید و ما اصلاً به این لوازم نیاز نداریم. گیر داده بود که مبل نمی‌خواهیم. نگران بود:《 شاید یکی که نداره بیاد ببینه و دلش بخواد.》 شب عروسی و بعد از آرایشگاه، تا نشستم توی ماشین دیدم یک عالمه ماشین آمده برای عروس‌کشان، با اینکه ماشین را گل نزده بودیم. شب از خانه پدرم تا خانه خودمان پیاده می رفتیم. آمده بودند برای جبران مافات. دل محسن به این کار رضا را نمی داد. وقتی دید خیلی جیغ‌جیغ می کنند و بوق می زنند، گفت:《 پایه‌ای همه‌شون رو بپیچونیم؟》 گفتم:《 گناه دارن!》 گفت:《 نه، باحاله.》 لای ماشین ها پیچید توی یک فرعی. دو تا از ماشین ها خیلی سیریش بودند. کم نیاورد. پارا گذاشت روی گاز. با سرعت وسط شلوغی ها قالشان گذاشت. تا اذان مغرب پخش شد، کنار خیابان ایستاد که بیا برای هم دعا کنیم . . . راوی: زهرا عباسی(همسرمحسن‌حججی) 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌جعفری ...⌛ ••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#خون‌دلی‌ڪه‌لعل‌شد🌾 #قسمت_سوم3⃣ پس از پایان نماز دیدیم سیل، شهر را فرا گرفته و آب بالا آمده، تا جا
🌾 ⃣ به او گفتم ماه رمضان نزدیک است و من نمی‌توانم اعمال این ماه مبارک، اعم از نماز و روزه و دعا را در این سلول انجام دهم؛ پس مرا در این ماه آزاد کنید. گفت: عجب! ماه رمضان در پیش است؟! اینجا مناسب‌ترین جا برای روزه‌داری است. هذا مسجد (اشاره کرد به سلول) و هذا حمام (اشاره کرد به حمام‌های زندان). همین‌جا بمان، نماز بخوان و روزه بگیر! من می‌دانستم که او مرا آزاد نمی‌کند، اما من خواسته‌ی بزرگی از او طلب کردم تا خواسته‌ی کوچک را بپذیرد. فوراً به او گفتم: بسیار خب. اجازه بده من یک قرآن داشته باشم. گفت: اشکالی ندارد. اجازه داد یک قرآن از منزل برایم آوردند. خواندن قرآن در تاریکی شدید غیر ممکن بود. به نگهبان گفتم: می‌خواهم قرآن بخوانم؛ در را برایم کمی باز کنید. رفت اجازه گرفت. اجازه دادند که در به اندازه‌ی ده سانتی‌متر باز گذاشته شود. همین برای خواندن کافی بود... 📚 ✏️نویسنده: محمد‌علی‌‌آذر‌شب ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_سوم3⃣ دو پسر یکی ۷ و دیگری ۹ ساله تشت آبی را به داخل اتاق آوردن. ام سلیمه و همس
🍁 ⃣ عبدالله سوار براسب از گذرهای پرپیچ کوفه می گذشت. مردم در رفت و آمد بودند و برخی با بدگمانی به عبدالله که غریبه بود می‌نگریستند. عبدالله با گرمی به یکی دونفر از آنان سلام کرد اما پاسخ های سرد مردم کوفه او را متعجب کرد. جلوی مغازه‌ای تک افتاده در گذر ایستاد. از اسب پیاده شد و به سراغ صاحب مغازه رفت و آب طلبید. 《سلام برادر. کمی آب به من بده.》 صاحب مغازه ازکوزه کنج مغازه کاسه‌ای آب به عبدالله داد. دو نفر با کنجکاوی به او نزدیک شدن. عبدالله از رفتار آنان تعجب کرد. با تردید آب را گرفت و نوشید. کاسه را به مغازه دار داد و گفت:《 خداوند به تو اجر دهد.》 صاحب مغازه گفت:《 یک درهم شد.》 عبدالله حیرت کرد و گفت:《 برای کاسه‌ای آب؟》 《چه خویشی با من داری که باید آب را به تو رایگان بدهم؟》 عبدالله نگاهی به دو مردی که کنارش بودند انداخت ویک درهم به مرد داد.مرد عابر گفت:《کوفی که نیستی. از کجا می آیی؟》عبدالله در حال سوار شدن به اسب گفت:《ازجایی که مردمانش آب را به مسافران نمی‌فروشند.》 و به راه افتاد . . . 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80