#سَـربلند🌹
#قسمت_سوم3⃣
#پارت_سوم
سه سال از من بزرگتر بود. هم بازی بودیم. گاهی اسب میشد و سوارش میشدم. خیلی می خندیدیم. داد میزدم:《برو حیوون.》 غرغرو نبود. ناراحت نمیشد. زیاد هم دعوا میکردیم. تا دلتان بخواهد. آب می پاشیدیم به هم. کتابهای هم را خط خطی و پاره می کردیم.
یک بار دعوا خیلی جدی شد. محسن پارچ آب را خالی کرد روی کتاب زهره. کل کتاب خیس شد. باهاش قهر کردیم. خودش آمد منت کشی. گفت:《 خیلی اشتباه کردم. دیگه از حد گذشت.》
دیدیم بدون اینکه چیزی توی دستش باشد، بهمان آب می پاشد. مانده بودیم چطوری این کار را میکند. بعد فهمیدیم انگشترش آبپاش است. حباب پر از آب زیر انگشتر را فشار می داد. می پاشید توی صورتمان و د بدو... فرار میکرد. ما هم دنبالش.
اگر سر کنترل تلویزیون بگو مگو نمیکردیم روزمان شب نمیشد! آخرش هم پدرم می آمد و کنترل را از همهمان می گرفت. توی یکی از همین کش و قوس ها بود که من تلویزیون را انداختم. خرد و خاکشیر شد . . .
راوی: فاطمهحججی (خواهرمحسنحججی)
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: محمدعلیجعفری
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80