#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_سوم3⃣
آقای سجادی بفرمایید از اینور
انگار تازه به خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله
بله بله معذرت میخواهم
خندم گرفته بود از این جسارتم خوشم اومد
رفتم سمت اتاق،، اونم پشت سر من داشت میومد
در اتاقو باز کردم و تعارفش کردم که داخل اتاق بشه...
وارد اتاق شد
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینه. محو تماشای عکسایی بود که رو
دیوار اتاقم بود...
عکس چند تا از شهدا که خودم کشیده بودم و به دیوار زده بودم
دستمو گذاشته بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیه این
کارا یعنی چی...
نگاهش افتاد به یکی از عکسا چشماشو ریز کرد بیینه عکس کیه رفت
نزدیک تر اما بازم متوجه نشد
سرشو برگردوند طرفم ، خودمو جمع و جور کردم
بی هیچ مقدمه ای گفت این عکس کیه چهرش واضح نیست متوجه نمیشم
چقدر پرو هیچی نشده پسر خاله شد اومده با من آشنا بشه یا با اتاقم
ابروهامو دادم بالا و با یه لحن کنایه آمیزی گفتم
بخشید آقای سجادی مثل این که کامل فراموش کردید برای چی اومدیم
اتاق
بنده خدا خجالت کشید تازه به خودش اومد و با شرمندگی گفت معذرت
میخوام خانم محمدی عکس شهدا منو از خود بیخود کرد بی ادبی منو
ببخشید
با دست به صندلی اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید
زیر لب تشکری کرد و نشست،، منم رو صندلی رو بروییش نشستم
سرشو انداخت پایین و با تسبیحش بازی میکرد
دکمه های پیرهنشو تا آخر بسته بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفه میشه
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یه شهید گمنامه چون چهره ای ازش نداشتم به شکل
یک مرد جوون که صورتش مشخص نیست کشیدم
سرشو آورد بالا لبخندی زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیه که
هر پنج شنبه میرید سر مزارش
با تعجب نگاش کردم بله شما از کجا میدونید؟؟؟
راستش منم هر....
در اتاق به صدا در اومد ....
مامان بود...
اسماء جان
ساعت رو نگاه کردم اصلا حواسمون به ساعت نبود یڪ ساعت گذشته
بود
بلند شدم و درو اتاق و باز کردم
جانم مامان!!!!
حالتون خوبه عزیزم آقای سجادی خوب هستید،، چیزی احتیاج ندارید ،،
از جاش بلند شد و خجالت زده گفت
بله بله خیلی ممنون دیگه داشتیم میومدیم بیرون
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون
به مامان یه نگاهی کردم و تو دلم گفتم اخه الان وقت اومدن بود...
چرا اونطوری نگاه میکنی اسماء
هیچی آخه حرفامون تموم نشده بود..
نه به این که قبول نمیکردی بیان نه به این که دلت نمیخواد برن !!!!
اخمی کردم و گفتم واااااا مامان من کی گفتم...
صدای یا الله مهمونا رو شنیدیم
رفتیم تا بدرقشون کنیم
مادر سجادی صورتمو بوسید و گفت چیشد عروس گلم پسندیدی پسر
مارو؟؟
با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسید.
حاج خانم با یه بار حرف زدن که نمیشه ان شاالله چند بار همو ببینن حرف
بزنن بعد...
سجادی سرشو انداخته بود پایین
اصلا انگار آدم دیگه ای شده بود..
قرار شد که ما بهشون خبر بدیم که دفعه ی بعد کی بیان...
بعد از رفتنشون نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوی گل یاس
رو احساس کردم
نگاهم افتاد به دسته گلی که با گل یاس سفید و رز قرمز تزيین شده بود
عجب سلیقه ای
منو باش دسته گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...
شب سختی بود انقد خسته بودم که حتی به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم
و خوابیدم
صبح که داشتم میرفتم دانشگاه
خدا خدا میکردم امروز کلاسی که با هم داشتیم کنسل بشه یا اینکه نیاد
نمیتونستم باهاش رودر رو بشم!!!!!
#ادامه_دارد...⏱
4_5958324515317482045.m4a
7.13M
📚کتاب خداحافظ سالار
#قسمت_سوم3⃣
🌹خاطرات خانم پروانه چراغ نوروزی ...
همسر شهید سرلشگر حاج #حسین_همدانی
🌹اثر حمید حسام
🎙باصدای:مرتضی رضایی
@shohaadaae_80
#در_مکتب_بزرگان📝
#قسمت_سوم3⃣
خدا را یاد کنید تا بی نیاز شوید
کسی که بداند هرکه خدا را یاد کند ، خدا همنشین اوست ، نیاز به هیچ وعظی ندارد. او خود می داند چه باید کند و چه نباید کند. می داند که ان چه را که می داند و می فهمد، باید انجام دهد و انچه نمی ااند باید احتیاط کند
#ایت_الله_العظمی_محمدتقی_بهجت
📚@shohaadaae_80📚
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_سوم3⃣
با اختیار خودم نرفته بودم که با اختیار خودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقیست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستند که تمام دنیای مرا به هم میریزند. کودکیام را کنارشان زندگی نکردهام و حالا ماندهام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکییکدانه، شدهام بچه پنجم خانه.
مبینا برای پروژه درس همسرش عازم خارج است و من هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را میشماریم و نمیخواهیم که تمام شود.
گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش میآوری، پیش خودت فکر میکنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییات را به آن میاندیشیدی! یعنی بالاتر از این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامهریزیای… جز این، انگار زندگی یکنواخت و خستهکننده میشود.
یادم میآید من و دوستان مدرسهایام تابستانها به همین بلا دچار میشدیم. انواع و اقسام کلاسها و گردشها را تجربه میکردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم. آخر آرزوهایمان را در نوشتههای خیالی دیگران و در صفحات مجازی جستوجو میکردیم، آنهم تا نیمههای شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود…
نگاهی به اتاقم میاندازم. اینجا هم مثل طالقان یک پنجره دارم رو به حیاط. حیاطی با باغچه کوچک و حوض فیروزهای. فقط کاش پنجرهام چوبی بود و شیشههای آن رنگی. آنجا که بودم گاهی ساعتهای تنهاییام را با بازی رنگها، میگذراندم. خورشید که بالا میآمد پنجپرهای قرمز و زرد و آبی و سبز شیشهها روی زیلوی اتاق میافتاد؛ اما شیشههای ساده پنجره اینجا، نور را تند روی قالی میاندازد و مجبور میشوم اتاقم را پشت پرده پنهانکنم.
عکسی از پدربزرگ و مادربزرگ را گذاشتهام مقابل چشمانم تا فراموش نکنم گذشتهای را که برایم شیرین و سخت بود.
***
– لیلا… لیلی… لیلایی…
علی است که هر طور بخواهد صدایم میکند. در اتاق را که باز میکنم میگوید:
– اِ بیداری که؟
– اگه خواب هم بودم دیگه الآن با این سروصدا بیدار میشدم.
– آماده شو بریم.
در را رها میکنم و میروم پشت میزم مینشینم. کتاب را مقابلم باز میکنم.
– گفتم که نمیآم. خودتون برید.
تکیهاش را از در برمیدارد.
– با کی داری لج میکنی؟
نگاهش نمیکنم.
– وقتی لج میکنی اول خودت ضرر میکنی. هیچ چیزی رو هم نمیتونی تغییر بدی.
نه نگاهش میکنم و نه جوابش را میدهم.
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_سوم3⃣
می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم ڪوچڪ تر بودیم ازدواج ڪردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینڪه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای ڪه به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا ڪند؛ اما مگر فامیل ها ڪوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می ڪردند تا رضایت پدرم را جلب ڪنند.
یڪ سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یڪ شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. ڪمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یڪی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریڪ بود و ڪسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را ڪه مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. ڪمی بعد، عموی پدرم ڪاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت ڪردند.»
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا ڪشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش ڪاری ڪرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فڪر ڪن صمد پسر من است.»
پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می ڪرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده ڪرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
#تـــرگُـــل🌸
#قسمت_سوم3⃣
عقل میگه هرچیزی، هرچیزی ارزشمندتر باشه؛ باید محفوظ تر بمونه.
مثلا: چرا هزار نیروی امنیتی از فلان رئیس جمهور دنیا محافظت میکنند!؟
آیا با این کارشون اونو محدود میکنند؟!
+ مسلما نه!
اتفاقا با این کار بهش آزادی میدن تا بتونه بدون مزاحمت و خطر به وظیفه اصلیش که ادارهی کشورِ بپردازه.
میگیم این دلیلمون عقلیه یعنی نیاز نیست بریم به دفتر رئیس جمهور یاد بدیم که باید از شخص رئیس جمهور محافظت کنه!!
اینو خودشون عقلا میدونن!
چون رئیس جمهور با بقیه فرق داره،
شرایط خاصی داره...
از بقیه مهم تر و حساس تره...
پوشش مهم ترین وسیله حفظ حریم آدم هاست،!
پوشش مناسب باعث میشه ارزششمون محفوظ تر بمونه....!
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: عماد داوری
#ادامهدارد…⏳
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
#علـٖےازـزبانعلـٖے✨
#قسمت_سوم3⃣
رسول خدا(ص) هنگامی که از آخرین سفر حج خود بازمی گشتند. به منطقهای به نام غدیر خم رسیدند
دستور به آماده سازی منبری کردندو سپس به بالای منبر رفتند و دست حضرت علی(ع) را گرفتند وبلند کردند
فرمودند هر کس که من مولای اوهستم علی نیز مولای اوست خدایا دوست بدار هر که او را دوست دارد و دشمن بدار هر کس با او دشمنی کند...
با این کلام صریح رسول خدا(ص) پذیرش ولایت حضرت علی(ع) مثل پذیرفتن ولایت الهی شد و دشمنی با حضرت علی(ع) عین دشمن شدن با خدا دانسته شد ...
در روز عید غدیر بود که خداوند آیه:
۞الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِينا۞
را نازل کرد.
نزول این آیه پس از اتمام ابلاغ جانشینی حضرت علی (ع) نشان دهنده ضرورت و عظمت مسئله امامت و ولایت است.
این آیه دارای سه بخش اساسی است: که هر کدام مفهوم و پیامی مشخص و مهم برای مسلمانان دارد و هر بخش تاییدی بر بخش دیگر است.
۞الیوم اکملت لکم دینکم۞
دین به واسطه انتصاب حضرت علی (ع) رهبری یافت که بسیار عادل، لایق، با تقوا و دین شناس بود. شخصی که تمامی ابعاد اسلام در زندگی اش نمود پیدا می کرد.
در حدیثی از امام محمد باقر(ع) درباره اهمیت ولایت و تکمیل دین به واسطه آن نقل شده است: "دین داراى پنج پایه است: 1- نماز 2- زکات 3- حج 4- روزه 5 – ولایت، که ولایت کلید و مفتاح همه آنها و والى دلیل بر آنها ست."
۞و اتممت علیکم نعمتى۞
در این بخش تاکید می شود که نعمت بر مسلمانان تمام شده است. یکی از بزرگترین دغدغه ها در زمان حیات پیامبر این بود که پس از رحلت ایشان سرنوشت مسلمانان چه می شود و چه کسی راه ایشان را باید ادامه دهد. برخی ازکفار بر این عقیده بودند که اسلام قائم به شخص است و پس از رحلت پیامبر اوضاع به وضع سابق بر می گردد و اسلام به مرور زمان برچیده می شود. در واقعه غدیر و نزول این آیه، کافران را از نقشه های شوم شان مایوس کرد زیرا که با تعیین جانشینی وضعیت آینده مسلمانان پس از رحلت رسول خدا نیز به خوبی روشن شد و آیین اسلام به کمال نهایی خود رسید.
۞و رضیت لکم الاسلام دینا۞
این بخش از آیه دو قسمت قبلی را تکمیل و تایید می کند و نشان می دهد که اسلام با تکمیل برنامه هایش در مسیری درست گام برداشته و به عنوان آیین نهایى از جانب خداوند پذیرفته شده است.
در این آیه خداوند رحمان به مؤمنان و کسانى که عمل صالح انجام دهند بشارت داده است که آئینى پسندیده را در روى زمین مستقر سازد و زمانى اسلام در زمین مستقر و ریشهدار است که با ولایت همراه باشد.
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: محمدمحمدیان
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
#سَـربلند🌹
#قسمت_سوم3⃣
#پارت_سوم
سه سال از من بزرگتر بود. هم بازی بودیم. گاهی اسب میشد و سوارش میشدم. خیلی می خندیدیم. داد میزدم:《برو حیوون.》 غرغرو نبود. ناراحت نمیشد. زیاد هم دعوا میکردیم. تا دلتان بخواهد. آب می پاشیدیم به هم. کتابهای هم را خط خطی و پاره می کردیم.
یک بار دعوا خیلی جدی شد. محسن پارچ آب را خالی کرد روی کتاب زهره. کل کتاب خیس شد. باهاش قهر کردیم. خودش آمد منت کشی. گفت:《 خیلی اشتباه کردم. دیگه از حد گذشت.》
دیدیم بدون اینکه چیزی توی دستش باشد، بهمان آب می پاشد. مانده بودیم چطوری این کار را میکند. بعد فهمیدیم انگشترش آبپاش است. حباب پر از آب زیر انگشتر را فشار می داد. می پاشید توی صورتمان و د بدو... فرار میکرد. ما هم دنبالش.
اگر سر کنترل تلویزیون بگو مگو نمیکردیم روزمان شب نمیشد! آخرش هم پدرم می آمد و کنترل را از همهمان می گرفت. توی یکی از همین کش و قوس ها بود که من تلویزیون را انداختم. خرد و خاکشیر شد . . .
راوی: فاطمهحججی (خواهرمحسنحججی)
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: محمدعلیجعفری
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
#خوندلیڪهلعلشد🌾
#قسمت_سوم3⃣
پس از پایان نماز دیدیم سیل، شهر را فرا گرفته و آب بالا آمده، تا جایی که به ایوان مسجد هم رسیده بود. با صدای بلند از مردم خواستم با این حادثه مقابله کنند. ابتدا گفتم فرشهای مسجد را جمع کنند و در جای بلندی بگذارند تا آب آن را از بین نبرد. بعد، از مردم خواستم احتیاطات لازم را برای حفاظت از کودکان و زنان به عمل آورند. جریان سیل دو سه ساعت ادامه یافت و در این مدت ما صدای آوار خانهها را یکی پس از دیگری میشنیدیم. حتی ترسیدم مسجد نیز خراب شود.
همه چیز وحشتناک بود: تاریکی ناشی از قطع برق، سیل خروشان و بیامان، خراب شدن خانهها و فریاد کمک خواهی مردم.
در چنین حالت بحرانی و وحشتناک، ذهن انسان فعال می شود و به دنبال هر وسیلهای برای مقابله با وضع موجود میگردد. قبلاً این مطلب را شنیده بودم که برای رفع چنین خطر فراگیرِ گریزناپذیری میتوان به تربت سیدالشهدا(علیهالسلام) توسل جست. قطعهای از تربت که خدا به برکت وجود ریحانه پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) بدان شرافت بخشیده، درجیب داشتم. آن را از جیب بیرون آوردم، به خدا توکل کردم و آن را در میان امواج پرتلاطم سیل پرتاب کردم. لحظاتی نگذشت که به لطف و فضل خدا سیل بند آمد...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: محمدعلیآذرشب
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
#نــٰامیـرا🍁
#قسمت_سوم3⃣
دو پسر یکی ۷ و دیگری ۹ ساله تشت آبی را به داخل اتاق آوردن. ام سلیمه و همسر عمر بن حجاج دستمالی را در تشت آبی شست و آن را به ام ربیع داد.
ام ربیع با دستمال اطراف زخم را تمیز کرد و بعد با پارچه دیگر شروع به بستن کرد. ام سلیمه گفت:《 کاروانیانی که ده مرد جنگی همراه دارند باز هم با هراس سفر می کنند. شما چگونه جرات کردید یکه و تنها به بیابان بزنید؟》
ام ربیع گفت:《باید صبر میکردیم تا با کاروان بزرگی که عازم شام بود همراه میشدیم.》
بعد با غیض به ربیع نگاه کرد و گفت:《 اما ربیع گویا عجله داشت.》ام سلیمه گفت:《حالا که بخیر گذشت. پسرت هم جوان برومندیست که این زخم را تاب آورده. کمی هم شیر شتر و خرمای نخیله را بخورد رنگ به رویش بر می گردد.》
در همین حال سلیمه دختر عمر بن حجاج با سینی شیر و خرما وارد اتاق شد. ربیع با دیدن سلیمه سر به زیر انداخت. اما چهرهاش چونان تغییر کرد که مادر حال او را دریافت. ام سلیمه گفت:《 بیا اینجا دختر.》سینی را از دست سلیمه گرفت. ام ربیع گفت:《 خدابه شما خیر بدهد.》...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: صادقکرمیار
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80