『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_پنجم5⃣ ساعت۹:۵۵دقیقه شد ۵ دقیقه بعد سجادی میومد اما من هنوز مشغول درست ک
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_ششم6⃣
با خودم گفت اسماء باور کن تعقیبت کرده چی فکر میکردی چی شد
با صداش به خودم اومدم
رسیدیم خانم محمدی...
_ نزدیک قطعه ی شهدا نگه داشت
از ماشین پیاده شد اومد سمت من و در ماشین و باز کرد من انقد غرق در
افکار خودم بودم که متوجه نشدم
- صدام کرد
بخودم اومدم و پیاده شدم
خم شد داخل ماشین و گوشیو برداشت
گرفت سمت من و گفت:
بفرمایید این هم از گوشیتون
دستم پر بود با یه دستم کیف و چادرم و نگه داشته بودم با یه دستمم
گلا رو
- گوشی تو دستش زنگ خورد
تا اومد بده به من قطع شد و عکس نصفه ای که ازپلاک گرفته بودم اومد
رو صفحه
از خجالت نمیدونستم چیکار کنم
سرمو انداختم پایین و به سمت مزار شهدا حرکت کردم
سجادی هم همونطور که گوشی دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزی
نگفت
همینطوری داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم
اونم شونه به شونه من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم
میرم
_ رسیدیم من نشستم گلها رو گذاشتم رو قبر
سجادی هم رفت که آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود
_ از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم به حرف زدن باشهیدم
سلام شهید جان میبینی این همون تحفه ایه که سری پیش بهت گفتم
کلا زندگی مارو ریخته بهم خیلی هم عجیب غریبه
عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم
یه نفر از پشت اومد سمتم و گفت:
من عجیب و غریبم
سجادی بود
وااااااای دوباره گند زدی اسماء
از جام تکون نخوردم
اصلا انگار اتفاقی نیوفتاده روی قبر و با آب شست و فاتحه خوند
سرمو انداخته بودم پایین...
خانم محمدی ایرادی نداره
بهتره امروز دیگه حرفامونو بزنیم
تا نظر شما یکم راجب من عوض بشه
حرفشو تایید کردم
_ خوب علی سجادی هستم دانشجوی رشته ی برق تو یه شرکت مخابراتی
مشغول کار هستم و الحمدالله حقوقم هم خوبه فکر میکنم بتونم....
_ حرفشو قطع کردم
ببخشید اما من منتظرم چیزهای دیگه ای بشنوم
با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد
بله کاملا درست میفرمایید
دفه اول تو دانشگاه دیدمتو....
حدودا یه سال پیش اون موقع همراه دوستتون خانم شایسته بودید(مریم
رو میگفت)
همینطور که میبینید کمتر دختری پیدا میشه که مثل شما تو دانشگاه
چادر سرش کنه حتی صمیمی ترین دوستتون هم چادری نیست البته
سوتفاهم نشه من خدای نکرده نمیخوام ایشونو ببرم زیر سوال
_ خلاصه که اولین مسئله ای که توجه من رو نسبت به شما جلب کرد این
بود....
اما اون زمان فقط شما رو بخاطر انتخابتون تحسین میکردم
بعد از یه مدت متوجه شدم یه سری از کلاسامون مشترکه
- با گذشت زمان توجهم نسبت به شما بیشتر جلب میشد سعی میکردم
خودمو کنترل کنم و برای همین هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض
میکردم و همیشه سعی میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم
_ اما هرکاری میکردم نمیشد با دیدن رفتاراتون و حیایی که موقع صحبت
کردن با استاد ها داشتید و یا سکوتتون در برابر تیکه هایی که بچه های
دانشگاه مینداختن
_ نمیتونستم نسبت بهتون بی اهمیت باشم دستمو گذاشته بودم زیر چونم
با دقت به حرفاش گوش میدادم و یه لبخند کمرنگ روی لبام بود
به یاد سه سال پیش افتادم من وروزهای ۱۸-۱۷سالگیم و اتفاقی که باعث
شده بود من اینی که الان هستم بشم
اتفاقی که مسیر زندگیمو عوض کرد
_ اما سجادی اینارو نمیدونست برگشتم به سه سال پیش و خاطرات مثل
برق از جلوی چشمام عبور کرد
یه دختر دبیرستانی پرشر و شوروساده و در عین حال شاگرد اول مدرسه
_ واسه زندگیم برنامه ریزی خاصی داشتم
در طی هفته درس میخوندم و آخر هفته ها با دوستام میرفتیم بیرون....
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80📚
@audio_ketabکتابخانه صوتی4_5778257654950397215.mp3
زمان:
حجم:
12.58M
📚کتاب خداحافظ سالار
#قسمت_ششم6⃣
🌹خاطرات خانم پروانه چراغ نوروزی ...
همسر شهید سرلشگر حاج #حسین_همدانی
🌹اثر حمید حسام
🎙باصدای:مرتضی رضایی
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
یاحَضرَت ِحَق... #رنج_مقدس #قسمت_پنجم رد موجهای ریز و درشت آب را که به دیوارهای حوض میخورند و
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_ششم6⃣
منتظرم ببینم معذرتخواهی میکند یا نه. خیلی جدی دستش را توی جیب شلوارش میکند و میگوید:
– باشه باشه. بقیهشو میذاریم بعداً. نمیخوای نگاهتو مهربون کنی؟ من الآن باید برم خرید. برگشتم صحبت میکنیم.
چند قدم عقبعقب میرود و بعد هم با سرعت از در بیرون میزند. حالا با این لباسهای خیس چه کنم؟ سرما میپیچد توی تنم. لباسم را که عوض میکنم نگاهم به دفتر کلاسوری علی میافتد. ذوق میکنم. چهقدر دنبال این دفتر بودم و هر بار با قفل کردن در کمدش من را از دسترسی به آن ناامید کرده بود و حالا آن را جا گذاشته است. اینقدر ذوقزده شدهام که دیگر فکر نمیکنم در اتاق من چهکار داشته و چرا دفترش جامانده است؟!
علی گاهی چند خطی از نوشتههایش را برایم میخواند. حالا که این فرصت را به دست آورده بودم، باید تمام روزهایی را که مجبورم میکرد هرجور و هر وقت شده نوشتههایم را تمام و کامل، به دستش بدهم تلافی میکردم. دفتر را مثل نوزادی شیرین و دوستداشتنی در آغوش میگیرم.
قفل کمدم خراب است؛ دنبال جانپناهی برای دفتر، همهجا را با دقت نگاه میکنم: اتاق خودم، اتاق پسرها، آشپزخانه، انباری، کتابخانه، نه، زیر مبل سالن! محل رفتوآمد همه که هیچ بنیبشری آنجا چیزی پنهان نمیکند. زانو میزنم روی زمین و کلاسور را آرام هلمیدهم زیر مبل سهنفره.
مادر با سینی چای از آشپزخانه بیرون میآید. فوری خودم را جمع میکنم و به استقبالش میروم و در انتظار فرصتی ناب برای کاویدن دفتر علی، لحظهها را میشمارم.
به این لحظات ساکت و آرام خانه، آن هم با دفتری که پاسخ بسیاری از سؤالات کنجکاوانه من را در خود جا داده است، چهقدر نیاز داشتم! خم میشوم و دفتر را از زیر مبل، بیرون میآورم.
صفحه اول یک پاراگراف کوتاه است: «اگر روزی بخواهم قانونی برای دنیا بنویسم، گمان نکنم قواعدی فراتر یا فروتر از آنچه میبینم و میدانم بنویسم. حتی سختیها و رنجهایش را بازنویسی نمیکنم؛ اما با چشم دیگری به دنیا خواهم نگریست؛ با چشم بینایی که دوست و دشمن را درست میبیند، درست قدم برمیدارد و خوشبختی را رقم میزند.»
حس غریبی احاطهام میکند. احساس میکنم با یک علیِ جدید روبهرو خواهم شد؛ با یک علی پیچیده و ناشناخته. دفتر را ورق میزنم و میخوانم:
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#خاطراتسفیر🚁 کلیپ انیمیشن #قسمت_سوم3⃣ و#قسمت_چھارم4⃣ ✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری ••| ادامهدارد.
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطراتسفیر🚁
کلیپ انیمیشن
#قسمت_پنجم5⃣ و#قسمت_ششم6⃣
✏️نویسنده: نیلوفر شادمھری
••| ادامهدارد...
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_پنجم5⃣ ڪلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یڪ ساڪ هم دستش بود. تا من
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_ششم6⃣
رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز ڪردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد ڪه یڪ دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع ڪردم و ریختم توی ساڪ و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. ڪم ڪم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ ڪس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می ڪشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یڪ روز ڪه سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینڪه در اغلب شهرها حڪومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حڪومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یڪ ماه از آخرین باری ڪه صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یڪ نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش ڪرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس ڪردم صورتم دارد آتش می گیرد.
انگار دو تا ڪفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف ڪرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می ڪشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی ڪه او نشسته، بنشینم. صمد یڪ ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی ڪرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن ڪنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»
بعد خداحافظی ڪرد و رفت...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#تـــرگُـــل🌸 #قسمت_پنجم5⃣ یه تفاوت بزرگی بین خانم ها و آقایان هست که متاسفانه بعضی دخترا بهش توجه
#تـــرگُـــل🌸
#قسمت_ششم6⃣
چادرها حرف میزنند!
چادر به هرزهها میگه:
حق ندارید طرف من بیاین...!
حق ندارید به من نگاه کنید...!
لباسهای چسبون هم حرف میزنند.
ماتیک و رژ هم حرف میزنه...
چطور یک دخترخانم با وضعیت زننده میتونه از جامعه انتظار امنیت داشته باشه!؟ وقتی با پوشش، آدم های هرزه رو به سمت خودش جذب میکنه!؟
پوشش نامناسب باعث میشه فقط هرزه ها به سمت آدم جذب بشند!
آدم های آتن و باطل...!!
وقتی خودمون رو بایک پوشش مناسب بپوشونیم، اون وقت ارزشمون محفوظ میمونه و کمتر مورد مزاحمت قرار میگیریم، و این یک اصل مسلمه که وقتی پوشش خانم ها نامناسب باشه؛
توجه به اونها از روی هوا و هوس و شهوته...!
و چنین زنی، ارزشش حقیقی خودش رو از دست میده و توی جامعه به عروسکی برای سرگرمی آدمهای هوس باز تبدیل میشه!
به همین دلیل تا وقتی طزاهری زیبا داره؛ مورد توجه ظاهریه!
و هروقت زیبایی ش از بین رفت مثل کالایی که تاریخ مصرفش تموم شده، بی ارزشه...!
دین زیبای اسلام با ضروری دونستن پوشش، از اینکه زن بازیچهی دست شهوت پرستان باشه و ارزشش طوری پایین بیاد که فقط وسیلهای برای رفع شهوتها باشه جلوگیری کرده.
در واقع حجاب مثل پردهای هست که باعث شناخت زیبایی های اخلاقی و معنوی قبل از زیبایی های جسمی و ظاهری میشه...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: عماد داوری
#ادامهندارد...⛔️
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#علـٖےازـزبانعلـٖے✨ #قسمت_پنجم5⃣ هنگامی که رسول خدا(ص)میان اصحاب خویش پیمان برادری برقرار کردند،
#علـٖےازـزبانعلـٖے✨
#قسمت_ششم6⃣
به محضر رسول خداﷺ رسیدم، آن بزرگوار با روی گشاده از من استقبال کردند و با چهره ای خندان فرمودند:بامن کاری داشتی؟
+ عرض کردم ای رسول خدا،آیا اجازه می دهیداز دخترتان فاطمه،خواستگاری کنم؟
رسولخداﷺ فرمودند: یاعلی قبل از تو افرادی دیگر نیز خاستگاری کردند، امازمانی که با دخترم فاطمه درمیان گذاشتم اثار نارضایتی درچهره او دیدم،اما اکنون تواینچنین درخواستی داریمنتظر باش تا با او درمیان بگذارم و برمیگردم و نتیجه را به تو اطلاع میدهم.
رسولخداﷺ نزد دخترشان فاطمه رفتندو ایشان راصدا زدند: دخترم فاطمه!
فاطمه عرض کرد :درخدمت شماهستم ای رسول خدا.چه می فرمایید؟
دخترم فاطمه،می دانی که من از خدای خود خواسته ام که بهترین و محبوب ترین بندگانش را برای ازدواج باتو انتخاب کند و اکنون علی تورواز من خواستگاری کرده است،نظر تورا درباره ی اومی خواهم بدانم!
فاطمه باشنیدن سخنان پدرسکوت کرد،اما برخلاف خاستگار های قبلی اثارنارضایتی در چهره او مشاهده نشد،رسول خدا از جا برخواستند و باخوشحالی فرمودند: الله اکبر !سکوت فاطمه نشانه رضایت اوست.
دراین هنگام جبریل، برحضرت محمدﷺ نازل شد وگفت: ای محمد خداوند فاطمهرابرای علی پسندیده است وعلی را برای فاطمه"س" ...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: محمدمحمدیان
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#خوندلیڪهلعلشد🌾 #قسمت_پنجم5⃣ من و برخی دوستان در امور تشکیلاتی، که در قم کاری جالب و ابتکاری بو
#خوندلیڪهلعلشد🌾
#قسمت_ششم6⃣
به او گفتم:
– قبلاً مرا در بیرجند دستگیر کردند و به نزد رئیس پلیس بردند حرفی را که آن جا زدم برای شما هم تکرار میکنم؛
به او گفتم:
– شما مأموری و من هم مامور. من موظفم رسالت دینی خود را انجام دهم، شما هم میتوانید وظیفهای را که بر عهده دارید انجام دهید، شما کاری بیشتر از کشتن من از دستتان برنمیآید و من خود را برای کشته شدن آماده کرده ام، پس مرا از چه میترسانی؟
تاثیر چنین سخنی روی اهل دنیا مانند تاثیر صاعقه است؛ آنها از کلمه «مرگ» وحشت دارند.
این افسر که جوانی خود را هم گذرانده بود از مرگ می ترسید و اینک می دیدید جوانی در سر آغاز راه زندگی به او می گوید من خود را برای مرگ آماده کرده ام و از آن نمیترسم، سرش را برگرداند، حیرتزده شد و فروریخت؛ بعد خون سردی و آرامش خود را بازیافت و دوباره با مهربانی به من گفت: ان شاءالله مسئله ای برایش پیش نمیآید فقط باید تعهد بدهی دیگر به چنین کارهایی دست نزنی…
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: محمدعلیآذرشب
#ادامهندارد...⛔️
••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_پنجم5⃣ ام وهب رو به ام ربی کرد و گفت: تو دختری از بنیکلب سراغ داری که در شانِ
#نــٰامیـرا🍁
#قسمت_ششم6⃣
شبس گفت: ترس من از مخالفت مختار
این است که بخاطر خویشاوندی با نومان
احتیاط کند.
امر گفت: من هچ، هیچ خویشاوندی با نومان و بنی امیه ندارد و اگر مسلم بن عقیل به خانه من وارد میشد در یاری او تردید نمیکردم و بی درنگ نومان را از تخت به زیر میکشیدم.
مختار گفت: مسلم مهمان من است،نه در بند من،مرا بخاطرخویشاوندی با نومان نیز متهم نکنید که اگرهم اکنون مسلم فرمان دهد،شبانه نومان را از کوفه بیرون میکنم.
مسلم احساس کردکه باید از ادامه بحث جلوگیری کند،گفت:
خداوند به شما خیر دهد که در یاری فرزند رسولخداﷺ از یکدیگر سبقت میگیرید اما من نه برای حکومت کوفه آمده ام و نه سر نگونی نومان و جنگ با پسر معاویه!
فرزند رسول خدا مرا فرستاده فقط برای
اینکه پاسخ امام را بر شما بخوانم و با
بزرگان و سرداران و عالمان شما دیدار کنم پس اگر سران اهل کوفه را آنگونه ببینم که با برادرش کردند او هرگز به کوفه نخواهد آمد اما اگر عزم کوفیان بر آن باشد که دین خدا را با یاری فرزند رسولش یاری کنند او نیز باکی ندارد که با همه اهلش وارد کوفه شود و شما را به رهی هدایت کند که پدرش و جدش رسول خدا هدایت کردند...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: صادقکرمیار
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80