⠀ ⠀⠀ོ ⠀⠀⠀ ⠀ོ ⠀⠀ ⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀⠀ོ ⠀⠀⠀⠀
⠀⠀ ⠀⠀
فصل پرواز شده ⠀
حق بده دلتنگ شوم!🌿✨
"أَلسَّلٰامُعَلَیکَ یٰاعَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
#دِلْـتَنڱـــ . . .!
یعنی الان،
تو صحن انقلاب،
روبه روی گنبد،
تو اون حجرهی کنج صحن،
رو اون سکوی سنگی،
#کی_نشسته؟! :)
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
4_5807427457917125206_5998972386454537230.mp3
8.83M
#رزق_معنوی_شبانه☁️🌙☁️
•〖از سر جادھ راه افتاده . . . 〗•
🎤حاجمحمودکریمی
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_دوم2⃣ نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گ
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_سوم3⃣
می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم ڪوچڪ تر بودیم ازدواج ڪردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینڪه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای ڪه به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا ڪند؛ اما مگر فامیل ها ڪوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می ڪردند تا رضایت پدرم را جلب ڪنند.
یڪ سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یڪ شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. ڪمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یڪی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریڪ بود و ڪسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را ڪه مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. ڪمی بعد، عموی پدرم ڪاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت ڪردند.»
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا ڪشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش ڪاری ڪرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فڪر ڪن صمد پسر من است.»
پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می ڪرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده ڪرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_سوم3⃣ می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.» خواهرهایم غر می زدند و می
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_چھارم4⃣
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می ڪنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می ڪنند و روی ڪاغذی می نویسند. این ڪاغذ را یڪ نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر ڪاغذ را امضا می ڪنند و همراه یڪ هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند.
آن شب تا صبح دعا ڪردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نڪنند.
فردا صبح یڪ نفر از همان مهمان های پدرم ڪاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود ڪه فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین ڪرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی ڪه پدرم مشخص ڪرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین ڪه رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر ڪم؟! مهریه را بیشتر ڪنید.» اطرافیان مخالفت ڪرده بودند. صمد پایش را توی یڪ ڪفش ڪرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه ڪرده و زیر ڪاغذ را خودش امضا ڪرده بود.
عصر آن روز، یڪ نفر ڪاغذ امضاشده را به همراه یڪ قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد.
چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یڪ اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می ڪردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم ڪرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع ڪرد به نصیحت ڪردن و گفت: «دختر! این ڪارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج ڪنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟ ...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
صفحه-311.mp3
1.8M
#هࢪ_ࢪۅز_ݕٵ_ڨࢪٵن🦋
صفحه 311
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
#طݪبڱـٖے👳🏻♂
گیرِتوگناهاتنیست!
گیرتوڪاراےخوبیهڪهانجاممیدی..
ولینمیگی"خدایابهخاطرتو"!
#اخلاصیعنی:
خدایافقطتوببینحتیملائکههمنہ :)
#استاد_پناهیان🌱
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
•••| بِســـم اللھِ الجنون |••• گرچہ دنیا چنین آشوب است درکنارِ تو حالِما خوب است حسین-؏-
•••| بِســـم اللھِ الجنون |•••
گرچہ دنیا چنین آشوب است
درکنارِ تو حالِما خوب است حسین-؏-
#چھله_ترک_گناھ[خودارضایی]⛔️
#روز_پنجم⁵
- حواسمونباشهکههرگناهیکهمیکنیم؛ مانعاشکبرحسین-؏- میشه !
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
•••| بِســـم اللھِ الجنون |••• گرچہ دنیا چنین آشوب است درکنارِ تو حالِما خوب است حسین-؏-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{°...🖋✨🌿...°}
#استوری📱
✎| نویسنده ڪه باشۍ،
✎| دنیا برایت متفاوت میشود!
✎| همه چیز را جورِ دیگر میبینۍ!
حتۍ گاهۍ دیگران تو را؛
دیوانه هم خطاب مۍکنند!
اما...
نمۍدانند!
ڪه دنیاۍ نویسنده ها،
خیلۍ خیلۍ بزرگتر از ڪرهی خاڪۍ
و هفت آسمونه!
∞ خالق قصه ها، روزتون مبارڪ!(;
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پاسخگویـٖےشبھاتجمھوریاسلامی'
•• پنج اصلِ؛
اقتدار کشورها چیست . . .!؟
#پاسخ_به_شبهات✂️ [استاد راجی]
#ایران_سیاسی🌐🇮🇷
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
#پای_اخلاق_شهدا🌹
ایستاده بود ڪنارِ در حـرم
و بہ وضوخانہ اشاره میڪرد !👈🏻
تازه رسیده بودیم دمشـق
و دلـمـان میخواست
یڪ زیــارت با حــال بڪنیم
ولـی وقـتِاذان بود ...
- گفت بـرادرا ...👥
زیـارت مستـحبہ ، نمــاز واجـب
عجلّـوا بالصلوة قبل الفوت...
#حاج_احمد_متوسلیان🌹
تولد:¹⁵فروردین¹³³² تھران
ربودهشده:¹⁴تیر¹³⁶¹ لبنان
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#پای_اخلاق_شهدا🌹 ایستاده بود ڪنارِ در حـرم و بہ وضوخانہ اشاره میڪرد !👈🏻 تازه رسیده بودیم دمشـق و
حدود چہل سالِ پیش،
مردےازجنسایمانوباوردراعماقتاریخگمشد...
وتاریخهمچنانانتظارچوناوییرامےڪشد...
#حاجاحمدمتوسلیان✨
Hamed Zamani - Khabari Hast128 (UpMusic).mp3
7.27M
#رزق_معنوی_شبانه☁️🌙☁️
•〖خبرۍ هست . . .! 〗•
🎤 حامد زمانی
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_چھارم4⃣ در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نش
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_پنجم5⃣
ڪلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یڪ ساڪ هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساڪ را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
بدون اینڪه حرفی بزنم، ساڪ را گرفتم و دویدم طرف یڪی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم ڪرد. ایستادم. دم در اتاق ڪاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نڪن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»
به ڪاغذ نگاه ڪردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یڪ روز بود، ببین یڪ را ڪرده ام دو. تا یڪ روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا ڪند ڪسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست ڪاری ڪرده ام، پدرم را درمی آورند.»
می ترسیدم در این فاصله ڪسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تڪلیف مرا مشخص ڪن. اگر دوستم نداری، بگو یڪ فڪری به حال خودم بڪنم.»
باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت ڪه به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یڪی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت.
ساڪ دستم بود...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_پنجم5⃣ ڪلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یڪ ساڪ هم دستش بود. تا من
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_ششم6⃣
رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز ڪردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد ڪه یڪ دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع ڪردم و ریختم توی ساڪ و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. ڪم ڪم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ ڪس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می ڪشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یڪ روز ڪه سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینڪه در اغلب شهرها حڪومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حڪومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یڪ ماه از آخرین باری ڪه صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یڪ نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش ڪرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس ڪردم صورتم دارد آتش می گیرد.
انگار دو تا ڪفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف ڪرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می ڪشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی ڪه او نشسته، بنشینم. صمد یڪ ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی ڪرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن ڪنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»
بعد خداحافظی ڪرد و رفت...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
صفحه-312.mp3
1.72M
#هࢪ_ࢪۅز_ݕٵ_ڨࢪٵن🦋
صفحه 312
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80