eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌺⇦••[ ڪربلا-محـَرم ]•• ویژه👌🏻 سربازان دهه هشتادی💯 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_دوم2⃣ تا افق خاکستری جز خار و خاشاک نبود. عنس بن حارث کاهلی به نماز ایستاده بود
🍁 ⃣ دو پسر یکی ۷ و دیگری ۹ ساله تشت آبی را به داخل اتاق آوردن. ام سلیمه و همسر عمر بن حجاج دستمالی را در تشت آبی شست و آن را به ام ربیع داد. ام ربیع با دستمال اطراف زخم را تمیز کرد و بعد با پارچه دیگر شروع به بستن کرد. ام سلیمه گفت:《 کاروانیانی که ده مرد جنگی همراه دارند باز هم با هراس سفر می کنند. شما چگونه جرات کردید یکه و تنها به بیابان بزنید؟》 ام ربیع گفت:《باید صبر میکردیم تا با کاروان بزرگی که عازم شام بود همراه می‌شدیم.》 بعد با غیض به ربیع نگاه کرد و گفت:《 اما ربیع گویا عجله داشت.》ام سلیمه گفت:《حالا که بخیر گذشت. پسرت هم جوان برومندی‌ست که این زخم را تاب آورده. کمی هم شیر شتر و خرمای نخیله را بخورد رنگ به رویش بر می گردد.》 در همین حال سلیمه دختر عمر بن حجاج با سینی شیر و خرما وارد اتاق شد. ربیع با دیدن سلیمه سر به زیر انداخت. اما چهره‌اش چونان تغییر کرد که مادر حال او را دریافت. ام سلیمه گفت:《 بیا اینجا دختر.》سینی را از دست سلیمه گرفت. ام ربیع گفت:《 خدابه شما خیر بدهد.》... 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_سوم3⃣ دو پسر یکی ۷ و دیگری ۹ ساله تشت آبی را به داخل اتاق آوردن. ام سلیمه و همس
🍁 ⃣ عبدالله سوار براسب از گذرهای پرپیچ کوفه می گذشت. مردم در رفت و آمد بودند و برخی با بدگمانی به عبدالله که غریبه بود می‌نگریستند. عبدالله با گرمی به یکی دونفر از آنان سلام کرد اما پاسخ های سرد مردم کوفه او را متعجب کرد. جلوی مغازه‌ای تک افتاده در گذر ایستاد. از اسب پیاده شد و به سراغ صاحب مغازه رفت و آب طلبید. 《سلام برادر. کمی آب به من بده.》 صاحب مغازه ازکوزه کنج مغازه کاسه‌ای آب به عبدالله داد. دو نفر با کنجکاوی به او نزدیک شدن. عبدالله از رفتار آنان تعجب کرد. با تردید آب را گرفت و نوشید. کاسه را به مغازه دار داد و گفت:《 خداوند به تو اجر دهد.》 صاحب مغازه گفت:《 یک درهم شد.》 عبدالله حیرت کرد و گفت:《 برای کاسه‌ای آب؟》 《چه خویشی با من داری که باید آب را به تو رایگان بدهم؟》 عبدالله نگاهی به دو مردی که کنارش بودند انداخت ویک درهم به مرد داد.مرد عابر گفت:《کوفی که نیستی. از کجا می آیی؟》عبدالله در حال سوار شدن به اسب گفت:《ازجایی که مردمانش آب را به مسافران نمی‌فروشند.》 و به راه افتاد . . . 📚 ✏️نویسنده: صادق‌کرمیار ...⌛ ••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓•• ➣‌‌‌√ ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
🏘 خیلی ها پارسال دعاشون این بود که این آخرین محرمشون نباشه ولی امسال نبودن دیگه! - رفقا :) این فرصتی رو که به لطف مادر سادات به ما دادن رو از دست ندیم . . . ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ رو اول مجلس باهم زمزمـہ ڪنیم🌱
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
- دعای‌فرج :)🌿°• _ظهور‌اقا‌امام‌زمان _شفای‌بیماران‌کرونایی
حالا همین اول مجلس آقـــا(عج) رو دعوت کنیم به مجلس . . .🌿 یـــٰا‌صاحـب‌الـزمـان"عج"💛 یـــٰا‌صاحـب‌الـزمـان"عج"💛 یـــٰا‌صاحـب‌الـزمـان"عج"💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای‌حسین‌جان؛ اي مرا دلبر و دلدار بيا برگرديم . . . خيمه برپا مكن اينبار بيا برگرديم . . . تا ڪھ فرصت هست بیا برگردیم . . .
•[هرچه آمد بِه سَرَم اَز تَپِشِ نامِ‌تو بـود! یاحـُــسین-؏- !♥️]• _______________________________ نظرتــون رو؛ درباره امشب رو بگید بھمون http://payamenashenas.ir/Shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا