eitaa logo
رمان وحکایات وخاطرات شهدا
65 دنبال‌کننده
95 عکس
17 ویدیو
0 فایل
چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑مستند داستان أمنیتی دفترچه نیمه سوخته یک تکفیری 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت پنجم (قسمت آخر) ✍🏽 ص24: داره کم کم حالم بهتر میشه اما چندان نمیتونم سریع بدوم. در تمرینات خیلی نمیتونم خودمو مثل قبلا نشون بدم. مخصوصا از دیوار و گودال خاردار خیلی به زحمت رد میشم. فرمانده دسته مون بد نگام میکنه. دوست ندارم انتحاری بشم. چون شنیدم مجاهدین عملیاتی که نتونند خودشون را به تمرینات دشوار برسونند در انتحاری به کار گرفته میشوند.🔺 👈🏽 (صفحات مابین، دارای حروف و مطالب نامعلوم است که قابل خواندن نیست)🔻 ✍🏽 ص27: نتونسته بودم بن راشد را پیدا کنم... آدم عجیبیه... بعد ار اون شب، فقط یکبار دیده بودمش... از بس به کارش مشغوله، حتی غذا هم در زندان میخوره... امروز رفتم پیشش... زندانی در یک پاسگاه متروکه بود... زندانیاش داشتن با سر و بدن خون آلود پشت سرش نماز میخوندند!! ... البته معلوم بود که دارن بالاجبار این کار را میکنند و حتی بعضیاشون ناله میکردند... تا حالا چنین صحنه ای ندیده بودم... بعد از نماز عصر برای زندانیاش حرف زد... براشون از شیوه صحیح خوندن نماز صحبت کرد... بعدش رفتم پیشش... معانقه کردیم... گفتم: فرداشب عملیات داریم... گفت: صحبت میکنم که تو هم بتونی بری... گفتم: حتما این کارو بکن... ساعتی طول کشید تا تونست اجازه بگیره و من هم مثل همه مجاهدان دَم عملیات، به قرنطینه عملیاتی رفتم...🔺 ✍🏽 ص28: امشب نتونستیم نماز عشا را به جماعت بخونیم... داریم حرکت میکنیم... شیخ جبار المفرح برامون سخنرانی کرد... گفت پیامبر منتظرتون هست... گفت قرار نیست حتی بوی جهنم را بشنوید... گفت هرکس خونالودتر بهتر... گفت تا میتونید نشون بدید که نمیترسید و در برابر مرتدین مقاومت میکنید... نمیترسم اما حالت تهوع دارم... مثل روزای اولی که اومده بودم سوریه... صدای تپش قلبم را میشنوم... فقط با نوشتن آروم میشم...🔻 🔫 ص30: (نقاشی یک اسلحه کمری در این صفحه کشیده شده که آرم جبهه النصره وسطش نقاشی شده)🔺 ✍🏽 ص31: در گودال های یک متری نشستیم و منتظر دستوریم... ابوبکر سیف الدین از دور توجهش به یه چیزی جلب شده... میگه احتمالا بازم به کمین خوردیم اما نمیدونم چرا شلیک نمیکنند با اینکه دقیقا در دهان گرگ هستیم... پرسید: داری چی مینوسی؟ ... گفتم: دارم خودم را آروم میکنم... نمیدونم چرا همه اش یاد بن راشد میفتم... چهره اش مدام روبرومه... 🔻 ‼️ (این آخرین صفحه ای بود که قابل خواندن و ترجمه کردن بود و بقیه صفحات یا سفید هستند یا سوخته اند)📛 @ShohadayEAmniat
📛📛📛📛‼️‼️‼️‼️📛📛📛📛 🛑مستند داستانی أمنیتی دفترچه نیم سوخته یک تکفیری 🖋حجه الاسلام محمدرضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت ششم «دیده بان تکفیری-1» در منطقه شمال حُمص، شهید زیاد دادیم. بیشتر شهدا هم خیلی تمیز و فقط از روی گرای دقیق توپخونه یا تک تیراندازهای حرفه ای تکفیری ها شهید میشدند. اینقدر گراها دقیق بود که معمولا آتش توپخونه شون شلیک هرز نداشت. تقریبا همه مون به این نتیجه رسیدیم که در این منطقه، یک دیده بان کارکشته با آموزش های تک تیراندازی بالا داره همه تحرکاتمون را رصد میکنه... تا اینکه بعد از حدود یک هفته که تمام منطقه را شخم زدیم، به ذهن سید کاظم اومد که همه جا را تمیز کردیم الا وسط درختها و نخل ها!! سرتون را درد نیارم، بالاخره بالای یه درخت بسیار بزرگ و تنومند پیداش کردیم و چون دستور رسیده بود که باید زنده دستگیر بشه، بعد از دو روز درگیری، لحظه آخری که دیگه ناامید شده بود و داشت خودش را واسه انتحاری آماده میکرد ابتکار کار ازش گرفتیم و زنده دستگیرش کردیم و چشممون به قیافه نحس حرمله وارش افتاد.😡 بخشی از سوالات و جوابهای هنگام بازجویی را خدمتتون تقدیم میکنم: 1.اسمت چیه؟ چند وقته که بالای درخت هستی؟ 👈🏽 اسمم شُریح و اهل خود سوریه هستم. حدود یک ماه بالای اون درخت زندگی میکردم!! 2.مال کدوم گروه هستی؟ چند وقته به اون گروه پیوستی؟ 👈🏽 جبهه النصره. حدود یک سال و نیم. 3.چطوری یک ماه بالای درخت زندگی کردی؟ با چی؟ 👈🏽 با یک بسته خرما... چون نباید دستشوییم میگرفت از خوردن آب و میوه پرهیز میکردم... قرص هایی هم از آمریکا اومده بود که انرژی زا بود و معمولا به چریک ها و کاماندوها میدهند‼️ 4. کجا آموزش دیدی؟ چه کسانی به شما آموزش میدادند؟ 👈🏽 در همین سوریه آموزش دیدم. پیش چچنی ها مخصوصا گردان «الانصار» آموزش های رزمی دیدم و پیش تیم کارکشته سعودی ها آموزش ضد شکنجه دیدم‼️ 5.چرا اکثر انتحاری ها صبح ها صورت میگیره؟ همه جا اینجوریه؟ 👈🏽 از طرف ستاد شریعت گفته بودند که باید عملیات های انتحاری را اول صبح انجام بدید. ما بر این باور هستیم که اگر در اول صبح کشته بشیم ، ظهر را در بهشت با رسول‌الله اطعام می‌کنیم‼️ 6.این دفترچه چیه که روی سینه ات چسبونده بودی؟ 👈🏽 کارت شناسایی ما اعضای جبهه نصره، چیزی شبیه گذرنامه و اسمش هم «جواز سفر الجنه» یعنی «گذرنامه بهشت» هست. صفحه اول اسم و لقب و .. هر شخص قرار دارد. در سایر صفحات هم جدول هایی وجود دارد که برای ثبت تعداد عملیات هایی که شرکت کرده بوده و یا تعداد افرادی است که به صورت مستقیم کشته بودیم. به این صورت که هر کسی را بکشیم یک مُهر جدید در «جواز سفر الجنه» می‌خورد. هر دفترچه، حدود 70 مکان جای مُهر دارد. ما معتقدیم که هر مهری که در این گذرنامه ها می خورد یک طبقه در بهشت بالا می رویم‼️ 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 📛📛📛📛‼️‼️‼️📛📛📛📛
بسم الله الرحمن الرحیم عقربه های ساعت روی میز، یک ربع به چهار را نشان می دهند. یعنی از زمانی که بیدار شدم، تنها ده دقیقه گذشته است!؟ برخلاف دل مضطرب و آشفته من، چه شب ساکت و آرامی است امشب. صلوات می فرستم. آرام نمی شوم. هر چه ذکر به یاد دارم با خودم زمزمه می کنم، اما باز آرام نمی شوم. به سمت چپم غلت می زنم و به چهره ی آرام و غرق در خواب یحیی خیره می شوم. دو سه طره از موهایش روی پیشانی اش افتاده است. کنار می زنمشان تا چهره اش را کامل ببینم. ترسم بیشتر می شود. طاقت نمی آورم و بیدارش می کنم. -یحیی؟ یحیی؟ تکانی می خورد اما بیدار نمی شود. دوباره شانه اش را تکان می دهم و صدا می زنم: -یحیی؟ یحیی؟ تو را به خدا بیدار شو یحیی. چشمانش را باز می کند و با تعجب می پرسد: -جانم؟ چه شده؟ آرنج دست راستش را تکیه گاه بدنش می کند و به سمتم نیم خیز شده و منتظر جواب می ماند. چه شده!؟ نمی دانم چه بگویم. جواب می دهم: -هیچی! راستش..راستش یحیی من می ترسم. با جوابم آرام شده و با بی خیالی دوباره دراز کشیده و سرش را روی بالش می گذارد و می گوید: -خواب بد دیدی؟ مهم نیست. هر چه بوده، فقط خواب بوده. صدای بوق و بعد صدای لاستیکهای ماشینی از خیابان روبروی خانه می آید. کلافه و پریشان می گویم: -یحیی نه. خواب بد ندیدم. یحیی من می ترسم. من از روزی که از دانشگاه بیایم خانه و بعد تند و تند شام را آماده کنم. آن وقت ساعت هشت بشود و تو نیایی. ۹ بشود و نیایی. ۱۰ بشود و نیایی. دوازده بشود و باز هم نیایی، می ترسم. از اینکه تا صبح لب به غذا نزنم اما تو نیایی می ترسم. آرام در آغوشم گرفته و دست های یخ کرده ام را در دست های گرمش می گیرد و با نگرانی می گوید: -وای عزیزم چقدر دستهایت یخ کرده اند! چشمان سیاه و مهربانش را به چشمانم دوخته و ادامه می دهد: -مریمم..عزیز من آرام باش. خواب بد دیده ای. خیر باشد ان شاءالله. صلوات بفرست و آرام باش عزیزم. من اینجا هستم. خدای من چرا ترسم را نمی فهمد. سریع صلواتی می فرستم و می گویم: -اما یحیی من خواب بد ندیدم. خواب دیدم رفته ایم پارک شرافت. قرار بود به تئاتر برویم اما چون تو دیر رسیدی و نشد برویم، به جایش مرا بردی پارک شرافت و مرتب شوخی و شیرین زبانی می کردی تا از تئاتر نرفتن ناراحت نباشم. آخرش هم خیلی محکم، خیلی خیلی محکم، یحیی خیلی محکم، دستم را گرفتی و برایم شعر خواندی. ماه هم خیلی نزدیکمان شده بود. انگاری دوست داشت خودش را در خلوت دوتایی ما جا بدهد. یحیی در حالی که موهایم را نوازش می کند، می گوید: -الحمدلله به این خواب! ببین الان هم دستهایت را گرفته ام عزیز دلم. با عجز نگاهش می کنم: -یحیی؟ من می ترسم. تو چرا درکم نمی کنی!؟ من از اینکه روزی صدای تو را فقط در خواب بشنوم، می ترسم. لا اله الا اللهی می گوید و در تخت می نشیند. به ساعت نگاهی کرده و بعد به سمتم برمی گردد و با مهربانی می گوید: "مریمم..عزیزم..خانومم بلند شو با هم برویم وضو بگیریم و نماز بخوانیم. چیزی تا اذان صبح نمانده است. بعد هم من برایت شعر بخوانم تا این آشفتگی و ترس بی مورد، دست از سر مریم من بردارد. قبول عزیزم؟" و دستش را به سمتم دراز می کند. دستش را پس می زنم. -نه یحیی..دست بر نمی دارد. تا زمانی که نگویی پشیمان شده و نمی روی، این ترس دست از سرم برنمی دارد. ✍ ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
-نه یحیی..دست بر نمی دارد. تا زمانی که نگویی پشیمان شده و نمی روی، این ترس دست از سرم برنمی دارد. از تخت پایین می رود و شروع به قدم زدن در اتاق می کند. ذکری را زیر لبش مدام تکرار می کند که درست نمی شنوم چه ذکری است. به سمت در می رود. دستگیره در را می گیرد تا باز کند اما منصرف شده و برمیگردد. کنارم روی تخت می نشیند. با دست راستش دستم را گرفته و می گوید: -مریمم..عزیزم..تو الان به جای آنکه خودت مرتب برایم روضه ی حضرت زینب بگذاری و بگویی:"یحیی برو. برو تا دختر مولا غریب و تنها نماند!" نشسته ای و در دل و ذهنت آنقدر مرا بزرگ می کنی که غربت دختر امیرالمومنین کوچک بشود!؟؟ بغضی لعنتی به گلویم چنگ می اندازد. با صدایی که به زور از ته حلقومم خارج می شود، التماس می کنم: -یحیی تو را به... دستش را روی دهانم می گذارد و آشفته می گوید: -نه مریم..نه! تو را به جان یحیی ات قسمم نده! اشک چشمانم را خیس می کند. خیلی بی انصاف هستی یحیی. خودت قسمم می دهی اما نمی گذاری که من...دستش را از روی دهانم بر میدارم و می گویم: -خیلی خب..قبول. قسم نمی خورم اما گوش بده به حرفهایم. فقط همین. باشد؟ سرش را به نشانه قبول کردن تکان می دهد و من ادامه می دهم: -می دانم که قبلا برایت مرگ بابا را تعریف کرده ام اما می خواهم دوباره برایت بگویم. باید بگویم تا بفهمی چرا اینقدر مثل دختربچه ها ذوق می کنم وقتی میایی دانشگاه دنبالم تا با همدیگر به خانه برگردیم. اشک بی اختیار از گوشه های چشمم روی شقیقه هایم جاری شده و از لابلای موهایم روی بالش می چکد. -دوم دبستان بودم. هنوز خوب یادم هست که آن روز، همان روز سرد لعنتی که قرار بود بابا بیاید دنبالم، زنگ تفریح دوم، آزاده هلم داده بود و من روی برف ها سر خورده و کمی پوست کف دستهایم رفته بود. آخر یادم رفته بود دستکش هایم را با خودم ببرم. روز قبلش با مینا توی حیاط برف بازی کرده بودیم و من بعد از بازی دستکشهایم را پشت بخاری گذاشته بودم تا برای فردا خشک بشوند اما صبح یادم رفته بود بردارمشان. حلقه های اشکِ جمع شده در چشمانش را می ببینم. نوک انگشتانش را به سمت لبهایم می برم تا با بوسیدنش جلوی هق هق ام را بگیرم. طاقت نمی آورد و اشکهایش جاری می شوند. هر دو دستم را در دستهایش می گیرد و به سمت لبهایش می برد و با هق هق می بوسدشان. وای از هرم نفسهای یحیی. امان از داغی اشکهایش. آه از .... یحیی..یحیی..یحیی.. چقدر سخت است برایم گفتن. اما باید بگویم..باید هر طور شده و از هر راه و با هر حرفی که می توانم، نگهش دارم.... ✍ ادامه دارد .... رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/joinchat/ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷