eitaa logo
رمان وحکایات وخاطرات شهدا
61 دنبال‌کننده
89 عکس
11 ویدیو
0 فایل
چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑مستند داستانی أمنیتی دفترچه_نیم_سوخته_یک_تکفیری 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت دوم 👈ص7: کلاس عملیات، خیلی سخته... فکر نکنم به این زودی بتونم سر کسی را ببرم... اما خیلی به خودشون مطمئن هستند... اینقدر مطمئنند که توقع دارند بعد از گذشت سه ماه، یا با کمربند انفجاری تردد کنم یا بتونم به پلیس شریعت ملحق بشم و سر و دست مردم را قطع کنم...😱 👈ص8: چون تونستم ابوالاعلی را از خودکشی نجات بدم، به من سهمیه یک کنیز ایزدی تعلق گرفت... وقتی به بازار مرکزی کنیز فروش ها رفتم و کاغذم را نشون دادم، گفتند برو یکی را انتخاب کن!... دختر بدی نبود اما نگام نمیکرد و مقاومت میکرد... وقتی صورتش را با زور با دوتا انگشتم محکم فشار دادم تا با من حرف بزنه، تازه فهمیدم 12 سالشه و اسمش سوده است... چرا اینجوری شدم؟ قبلا عاطفی تر بودم... از سکس خشن خوشم نمیومد... از کودک آزاری بدم میومد... اما حالا...😔😱 👈ص9: این چند روز قلم و کاغذم پیشم نبود... یا مشغول آموزش ها بودم یا مشغول سوده... فکر میکرد داره زنم میشه اما بهش فهموندم که کنیزمه... وقتی میخواستم بیام، به بن فاروق فروختمش... الان با ده تا ماشین کاپرا داریم میریم تا اولین عملیات را در تپه های فلاتیه تجربه کنم... ما پیروز میشیم... باید اسد نابود بشه... به مرتدین و مجوس رحم نمیکنیم... الله اکبر... الله اکبر...😱 👈ص10: دو روز هست که زمینگیر شدیم... دو تا کاپرا را با اهلش زدند... مَشعل فقط ازش پوتینش مونده... بیسیم پیش خودمه و منم دو قدمی ابو یزید الشامی هستم... ابو یزید فرمانده پر تجربه ای هست... چچن آموزش دیده... نمیدونم خیلی شجاعه یا خیلی وحشی است... چون به خودی ها هم رحم نمیکند... ابویزید مدام به اون طرف بیسیم میگه: «زمینگیرمون کردند... باید برگردیم... اصلا نمیدونم کجا گِرا دارن...» ... میشنوم که اون طرف بیسیم میگه: «حق برگشتن نداری... تو در شرایط سختتر هم بودی... حساب بانک های لندنت الکی پر نشده... به سه تا کنیزی فکر کن که قراره از بَعل امارات بگیریم برات... واسه جهاد نکاح اومدند... خوراک خودت هستند...»😡😡 👈ص11: بالاخره از جهنم برگشتیم... ابویزید قطع نخاع شد... نفهمیدم چی شد که موجی شدم... تلفات زیاد دادیم... میگن به این خاطر بوده که به ایرانی ها خوردیم... مثل اشباح متحرک و پرسرعت بودند... اینقدر دقیق گرا میگرفتند که فکر میکردیم از وسط خودمون دارن زاویه میچینند... مگه میشه کسی مشرک و مجوس باشه اما تا آخرین گلوله اش بایسته؟!... کم آوردم... خدا با اوناست یا با ما؟!😔😡 👈ص12: دیشب اردوگاه به هم ریخت... داشتیم به فیلم سخنرانی شیخ محمد العریفی گوش میدادیم که صدای انفجار اومد... همه میدویدند و به طرف غرفه دو میرفتند... غرفه بن فاروق بود... آتش شعله ور کشیده بود... داشت همه چیز را میسوزوند... صدای زوزه آتش همه را به وحشت انداخته بود... بعدش فهمیدم که بن فاروق بی رحم خاکستر شده... سوده به خودش کمربند انفجاری بسته بوده و با خودش سه چهار نفر را کُشت... 😔😔 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 😡😁😡😁😡😁😡😁
🛑مستند أمنیتی دفترچه نیم سوخته یک تکفیری 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت سوم ص13: ده روز هست که سردرد دارم... موج انفجار اون شب به حدی شدید بود که حتی گاهی از گوشام خون میاد... قدرت شنواییم کمتر شده... وقتی به ابو مجد طبیب مراجعه کردم قرصی بهم داد که حسابی آرومم میکنه... ابو مجد اصالتا اهل بحرین هست و در انگلستان درس خونده... زمزمه هایی وجود داره که احتمالا چند شب دیگه با تیپ دوم الحوث چچنی ها بریم عملیات... ص14: دیشب چند نفر را آوردند که سر و صورتشون را با کیسه پوشونده بودند... سحر قبل از نافله شب از یکی از برادرا پرسیدم اونا کی بودند؟ گفت: یه تعداد از مجانین و عقب مانده های ذهنی!!... گفتم برای چه کاری؟ اصلا چه کاری از دست اونا برمیاد؟... گفت: آوردنشون عاقبت به خیر بشوند(و خندید!)... پرسیدم ینی چی؟ گفت: به دستور شیخ احمد آل کثیر ، این مجانین و عقب مانده ها اگر به درد هیچ کاری نخورند، به درد عملیات های انتحاری هم نمیخورند؟!!!... گفتم ینی میخواید به اینا بمب کنترلی ببندید و بفرستید وسط جمعیت؟!... گفت: تو با این مسئله مشکلی داری؟... ص15: بعد از دو هفته آموزش های سخت تر با بدن برهنه، قرار شده که سه روز بین مردم شهر زندگی کنیم... به من دو تا زن به نام های ملکه و جاریه تعلق گرفت که از لیبی برای جهاد نکاح اومده بودند... جزء گردان شباب النساء بودند... ملکه دختر بود و توسط یکی از کاربران مجازیمون جذب الدوله شده بود... جاریه هم به جرم قتل دو نفر متواری بوده که جایی امن تر از الدوله پیدا نکرده بود... حرص و ولع ملکه که دختر بود برای خدمت به من بیشتر بود... و در طول این سه روز، ملکه ما را واسه نافله شب و نماز صبح هم بیدار میکرد... ص16: عملیاتمون عقب افتاد... ارتش سوریه از موانع اول و دوم رد شده... دارن به طرف ما میان... اگر غافلگیر بشیم تلفات سنگینی میدیم... ظاهرا عملیات فرداشب لو رفته و پیش دستی کرده اند... دو نفر که از پادگان فرار کرده بودند در مرز ترکیه توسط دولت ترکیه دستگیر شدند و امروز ظهر بعد از اینکه تحویل الدوله داده شدند تیربارونشون کردند... هردوشون را میشناختم... ص17: جاریه چهار پنج روزه که پیداش نیست... خبر مفقود شدنش را به پلیس شریعت دادم... گفتند از همین حالا مُرده فرضش کن... گفتم شاید گم شده باشه... گفتند مهم نیست... اما ملکه همچنان به آموزش هاش ادامه میداد... یه شب ازش پرسیدم چند سالته؟ گفت 22 سال و دانشجوی کامپیوتر دانشگاه جوبا ست... امروز برای عملیات (انتحاری) به ترکیه رفت... میگفت در هر حال دیگه برنمیگرده... ص18: سردرد دارم... ابومجد نمره قرص ها را زیادتر کرد... اما باز هم شبها اذیت میشم... مخصوصا وقتی امشب شنیدم که ملکه توسط فرشته کوبانی(تک تیر انداز زن ماهر و نماد مقاومت در برابر الدوله) قبل از عملیات ترور شد... واسه اجزاء بدن فرشته کوبانی با اسم مستعار ریحانه جایزه تعیین کرده اند... ص19: بعد از مدتها سردرگمی، مثل اینکه فرداشب خبرهایی هست... احتمالا عملیات ایذایی به خط جنوبی داریم... 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat
🛑مستند داستانی أمنیتی دفترچه_نیم_سوخته_یک_تکفیری 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت چهارم 👈ص20: تمام بدنم درد میکنه... کف پاهام احساس سوزش دارم.. مجبورم بنویسم تا اندکی متوجه گذر زمان و گودال آتش چند روز قبل نباشم... پنج تا پسری که عقب مانده ذهنی بودند، در طول عملیات سه روز گذشته استفاده شدند... دوتاشون که مقاومت میکردند را با قرص های کیتاگون(روانگردان فوق العاده قوی و خشونت زا) راضی و بلکه غیرقابل کنترلشون کردیم... شیخ جبران عزیز اجازه استفاده از کیتاگون را برای مجاهدین در حال عملیات یا هنگام شکنجه مرتدین و مجوس ها مجاز میداند...🔻 👈ص21: جنوب حُمص را گرفتیم... بالاخره محاصره جواب داد و تونستیم نفوذ کنیم... الحمدلله اینجا نعمت فراوان هست... از طرف پلیس شریعت، تا سه روز همه چیزشون علی الخصوص زن ها و دخترانشون مباح اعلام شده... همون ساعت اول، حدود 200 نفر از مردهاشون که بیشتر از اهل سنت بودند اعدام شدند... باید جوری اینجا از اهل سنت زهر چشم بگیریم که شیعیان شهرهای نبل و الزهرا (دو شهر تماما شیعه نشین شمال حلب) بدونند که اگر اسلحه ها را زمین گذاشتند که هیچ، اما اگر خودمون نفوذ کردیم واویلا... وایلا... تازه اینها اهل سنت بودند که بازارهای کنیز فروشیمون پُر شد و حتی صادر هم کردیم... اما واویلا اگر اهالی نبل و الزهرا کوتاه نیایند و خودمون نفوذ کنیم...🔺 👈ص22: به خاطر جراحت هایی که برداشته ام، به من استراحت عملیاتی داده و اینجا مامور گرفتن زکات شده ام... زکات از واجباتی است که باید خلیفه مسلمانان توسط دستگاه الدوله از مردم بگیرد و به مصرف مجاهدان و فقیران برساند... حدّ نصاب زکات در اینجا، سه پنجم(!!) معرفی شده و ما باید به همین تعداد از گوسفندان و مرغ و شتر کسانی که دارند بگیریم... با کمک سه چهار نفر از اهالی همین جا به خانه هایی که مشمول زکات میشوند راهنمایی میشویم... معمولا مقاومت نمیکنند مخصوصا وقتی با شکل و قیافه ابوهاجر الفلسطینی مواجه میشوند...🔻 👈ص22: اینجا با یکی از مجاهدین به نام بن راشد سعودی آشنا شدم... خیلی در کارش جدی هست... دیشب قبل از نماز عشاء کلی با هم حرف زدیم... قبلا سر زندانبان و شکنجه گر منطقه درعا بوده... میگفت به خاطر مهارتش معمولا طعمه های خارجی را که اسیر میشدند به اون میسپردند... از جمله از افغانستان، ایران، لبنان و... میگفت اول جسمشون را ادب میکردم بعدش هم با یاد دادن صحیح وضو و نماز به تربیت روح و ایمانشون میپرداختم... میگفت چون تحت تاثیر آموزش های مشرکانه بوده اند باید بهشون دین را آموزش بدیم... دینی که از اندیشه های جناب ابن تیمیه و رشید رضا(دو تن از بزرگان وهابیت) آموخته ایم... وقتی باهاش حرف میزدم احساس میکردم مرد عجیبی هست و با تمام مجاهدینی که تا حالا دیده بودم فرق داشت...🔺 👈ص23: سه چهار نفر فرار کرده اند... هیچ چیز مثل خبر فرار کردن مجاهدان در تخریب روحیه بقیه اثر منفی نداره... با اینکه موفقیت های بدی هم نداشتیم اما نمیدونم چرا خبر فرار این چند نفر خیلی پیچید... بنظرم دلیلی برای فرار وجود نداره جز فقدان ایمان به نابودی اسد... امروز بیشتر ورزش کردم و نماز خوندم.. چندان لذتی از نماز خوندنم نمیبرم... نمیدونم چرا؟ اما مثل قبلا نیستم...🔻 🖋ادامه دارد @ShohadayEAmniat
🛑مستند داستان أمنیتی دفترچه نیمه سوخته یک تکفیری 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت پنجم (قسمت آخر) ✍🏽 ص24: داره کم کم حالم بهتر میشه اما چندان نمیتونم سریع بدوم. در تمرینات خیلی نمیتونم خودمو مثل قبلا نشون بدم. مخصوصا از دیوار و گودال خاردار خیلی به زحمت رد میشم. فرمانده دسته مون بد نگام میکنه. دوست ندارم انتحاری بشم. چون شنیدم مجاهدین عملیاتی که نتونند خودشون را به تمرینات دشوار برسونند در انتحاری به کار گرفته میشوند.🔺 👈🏽 (صفحات مابین، دارای حروف و مطالب نامعلوم است که قابل خواندن نیست)🔻 ✍🏽 ص27: نتونسته بودم بن راشد را پیدا کنم... آدم عجیبیه... بعد ار اون شب، فقط یکبار دیده بودمش... از بس به کارش مشغوله، حتی غذا هم در زندان میخوره... امروز رفتم پیشش... زندانی در یک پاسگاه متروکه بود... زندانیاش داشتن با سر و بدن خون آلود پشت سرش نماز میخوندند!! ... البته معلوم بود که دارن بالاجبار این کار را میکنند و حتی بعضیاشون ناله میکردند... تا حالا چنین صحنه ای ندیده بودم... بعد از نماز عصر برای زندانیاش حرف زد... براشون از شیوه صحیح خوندن نماز صحبت کرد... بعدش رفتم پیشش... معانقه کردیم... گفتم: فرداشب عملیات داریم... گفت: صحبت میکنم که تو هم بتونی بری... گفتم: حتما این کارو بکن... ساعتی طول کشید تا تونست اجازه بگیره و من هم مثل همه مجاهدان دَم عملیات، به قرنطینه عملیاتی رفتم...🔺 ✍🏽 ص28: امشب نتونستیم نماز عشا را به جماعت بخونیم... داریم حرکت میکنیم... شیخ جبار المفرح برامون سخنرانی کرد... گفت پیامبر منتظرتون هست... گفت قرار نیست حتی بوی جهنم را بشنوید... گفت هرکس خونالودتر بهتر... گفت تا میتونید نشون بدید که نمیترسید و در برابر مرتدین مقاومت میکنید... نمیترسم اما حالت تهوع دارم... مثل روزای اولی که اومده بودم سوریه... صدای تپش قلبم را میشنوم... فقط با نوشتن آروم میشم...🔻 🔫 ص30: (نقاشی یک اسلحه کمری در این صفحه کشیده شده که آرم جبهه النصره وسطش نقاشی شده)🔺 ✍🏽 ص31: در گودال های یک متری نشستیم و منتظر دستوریم... ابوبکر سیف الدین از دور توجهش به یه چیزی جلب شده... میگه احتمالا بازم به کمین خوردیم اما نمیدونم چرا شلیک نمیکنند با اینکه دقیقا در دهان گرگ هستیم... پرسید: داری چی مینوسی؟ ... گفتم: دارم خودم را آروم میکنم... نمیدونم چرا همه اش یاد بن راشد میفتم... چهره اش مدام روبرومه... 🔻 ‼️ (این آخرین صفحه ای بود که قابل خواندن و ترجمه کردن بود و بقیه صفحات یا سفید هستند یا سوخته اند)📛 @ShohadayEAmniat
📛📛📛📛‼️‼️‼️‼️📛📛📛📛 🛑مستند داستانی أمنیتی دفترچه نیم سوخته یک تکفیری 🖋حجه الاسلام محمدرضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت ششم «دیده بان تکفیری-1» در منطقه شمال حُمص، شهید زیاد دادیم. بیشتر شهدا هم خیلی تمیز و فقط از روی گرای دقیق توپخونه یا تک تیراندازهای حرفه ای تکفیری ها شهید میشدند. اینقدر گراها دقیق بود که معمولا آتش توپخونه شون شلیک هرز نداشت. تقریبا همه مون به این نتیجه رسیدیم که در این منطقه، یک دیده بان کارکشته با آموزش های تک تیراندازی بالا داره همه تحرکاتمون را رصد میکنه... تا اینکه بعد از حدود یک هفته که تمام منطقه را شخم زدیم، به ذهن سید کاظم اومد که همه جا را تمیز کردیم الا وسط درختها و نخل ها!! سرتون را درد نیارم، بالاخره بالای یه درخت بسیار بزرگ و تنومند پیداش کردیم و چون دستور رسیده بود که باید زنده دستگیر بشه، بعد از دو روز درگیری، لحظه آخری که دیگه ناامید شده بود و داشت خودش را واسه انتحاری آماده میکرد ابتکار کار ازش گرفتیم و زنده دستگیرش کردیم و چشممون به قیافه نحس حرمله وارش افتاد.😡 بخشی از سوالات و جوابهای هنگام بازجویی را خدمتتون تقدیم میکنم: 1.اسمت چیه؟ چند وقته که بالای درخت هستی؟ 👈🏽 اسمم شُریح و اهل خود سوریه هستم. حدود یک ماه بالای اون درخت زندگی میکردم!! 2.مال کدوم گروه هستی؟ چند وقته به اون گروه پیوستی؟ 👈🏽 جبهه النصره. حدود یک سال و نیم. 3.چطوری یک ماه بالای درخت زندگی کردی؟ با چی؟ 👈🏽 با یک بسته خرما... چون نباید دستشوییم میگرفت از خوردن آب و میوه پرهیز میکردم... قرص هایی هم از آمریکا اومده بود که انرژی زا بود و معمولا به چریک ها و کاماندوها میدهند‼️ 4. کجا آموزش دیدی؟ چه کسانی به شما آموزش میدادند؟ 👈🏽 در همین سوریه آموزش دیدم. پیش چچنی ها مخصوصا گردان «الانصار» آموزش های رزمی دیدم و پیش تیم کارکشته سعودی ها آموزش ضد شکنجه دیدم‼️ 5.چرا اکثر انتحاری ها صبح ها صورت میگیره؟ همه جا اینجوریه؟ 👈🏽 از طرف ستاد شریعت گفته بودند که باید عملیات های انتحاری را اول صبح انجام بدید. ما بر این باور هستیم که اگر در اول صبح کشته بشیم ، ظهر را در بهشت با رسول‌الله اطعام می‌کنیم‼️ 6.این دفترچه چیه که روی سینه ات چسبونده بودی؟ 👈🏽 کارت شناسایی ما اعضای جبهه نصره، چیزی شبیه گذرنامه و اسمش هم «جواز سفر الجنه» یعنی «گذرنامه بهشت» هست. صفحه اول اسم و لقب و .. هر شخص قرار دارد. در سایر صفحات هم جدول هایی وجود دارد که برای ثبت تعداد عملیات هایی که شرکت کرده بوده و یا تعداد افرادی است که به صورت مستقیم کشته بودیم. به این صورت که هر کسی را بکشیم یک مُهر جدید در «جواز سفر الجنه» می‌خورد. هر دفترچه، حدود 70 مکان جای مُهر دارد. ما معتقدیم که هر مهری که در این گذرنامه ها می خورد یک طبقه در بهشت بالا می رویم‼️ 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 📛📛📛📛‼️‼️‼️📛📛📛📛
بسم الله الرحمن الرحیم عقربه های ساعت روی میز، یک ربع به چهار را نشان می دهند. یعنی از زمانی که بیدار شدم، تنها ده دقیقه گذشته است!؟ برخلاف دل مضطرب و آشفته من، چه شب ساکت و آرامی است امشب. صلوات می فرستم. آرام نمی شوم. هر چه ذکر به یاد دارم با خودم زمزمه می کنم، اما باز آرام نمی شوم. به سمت چپم غلت می زنم و به چهره ی آرام و غرق در خواب یحیی خیره می شوم. دو سه طره از موهایش روی پیشانی اش افتاده است. کنار می زنمشان تا چهره اش را کامل ببینم. ترسم بیشتر می شود. طاقت نمی آورم و بیدارش می کنم. -یحیی؟ یحیی؟ تکانی می خورد اما بیدار نمی شود. دوباره شانه اش را تکان می دهم و صدا می زنم: -یحیی؟ یحیی؟ تو را به خدا بیدار شو یحیی. چشمانش را باز می کند و با تعجب می پرسد: -جانم؟ چه شده؟ آرنج دست راستش را تکیه گاه بدنش می کند و به سمتم نیم خیز شده و منتظر جواب می ماند. چه شده!؟ نمی دانم چه بگویم. جواب می دهم: -هیچی! راستش..راستش یحیی من می ترسم. با جوابم آرام شده و با بی خیالی دوباره دراز کشیده و سرش را روی بالش می گذارد و می گوید: -خواب بد دیدی؟ مهم نیست. هر چه بوده، فقط خواب بوده. صدای بوق و بعد صدای لاستیکهای ماشینی از خیابان روبروی خانه می آید. کلافه و پریشان می گویم: -یحیی نه. خواب بد ندیدم. یحیی من می ترسم. من از روزی که از دانشگاه بیایم خانه و بعد تند و تند شام را آماده کنم. آن وقت ساعت هشت بشود و تو نیایی. ۹ بشود و نیایی. ۱۰ بشود و نیایی. دوازده بشود و باز هم نیایی، می ترسم. از اینکه تا صبح لب به غذا نزنم اما تو نیایی می ترسم. آرام در آغوشم گرفته و دست های یخ کرده ام را در دست های گرمش می گیرد و با نگرانی می گوید: -وای عزیزم چقدر دستهایت یخ کرده اند! چشمان سیاه و مهربانش را به چشمانم دوخته و ادامه می دهد: -مریمم..عزیز من آرام باش. خواب بد دیده ای. خیر باشد ان شاءالله. صلوات بفرست و آرام باش عزیزم. من اینجا هستم. خدای من چرا ترسم را نمی فهمد. سریع صلواتی می فرستم و می گویم: -اما یحیی من خواب بد ندیدم. خواب دیدم رفته ایم پارک شرافت. قرار بود به تئاتر برویم اما چون تو دیر رسیدی و نشد برویم، به جایش مرا بردی پارک شرافت و مرتب شوخی و شیرین زبانی می کردی تا از تئاتر نرفتن ناراحت نباشم. آخرش هم خیلی محکم، خیلی خیلی محکم، یحیی خیلی محکم، دستم را گرفتی و برایم شعر خواندی. ماه هم خیلی نزدیکمان شده بود. انگاری دوست داشت خودش را در خلوت دوتایی ما جا بدهد. یحیی در حالی که موهایم را نوازش می کند، می گوید: -الحمدلله به این خواب! ببین الان هم دستهایت را گرفته ام عزیز دلم. با عجز نگاهش می کنم: -یحیی؟ من می ترسم. تو چرا درکم نمی کنی!؟ من از اینکه روزی صدای تو را فقط در خواب بشنوم، می ترسم. لا اله الا اللهی می گوید و در تخت می نشیند. به ساعت نگاهی کرده و بعد به سمتم برمی گردد و با مهربانی می گوید: "مریمم..عزیزم..خانومم بلند شو با هم برویم وضو بگیریم و نماز بخوانیم. چیزی تا اذان صبح نمانده است. بعد هم من برایت شعر بخوانم تا این آشفتگی و ترس بی مورد، دست از سر مریم من بردارد. قبول عزیزم؟" و دستش را به سمتم دراز می کند. دستش را پس می زنم. -نه یحیی..دست بر نمی دارد. تا زمانی که نگویی پشیمان شده و نمی روی، این ترس دست از سرم برنمی دارد. ✍ ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
-نه یحیی..دست بر نمی دارد. تا زمانی که نگویی پشیمان شده و نمی روی، این ترس دست از سرم برنمی دارد. از تخت پایین می رود و شروع به قدم زدن در اتاق می کند. ذکری را زیر لبش مدام تکرار می کند که درست نمی شنوم چه ذکری است. به سمت در می رود. دستگیره در را می گیرد تا باز کند اما منصرف شده و برمیگردد. کنارم روی تخت می نشیند. با دست راستش دستم را گرفته و می گوید: -مریمم..عزیزم..تو الان به جای آنکه خودت مرتب برایم روضه ی حضرت زینب بگذاری و بگویی:"یحیی برو. برو تا دختر مولا غریب و تنها نماند!" نشسته ای و در دل و ذهنت آنقدر مرا بزرگ می کنی که غربت دختر امیرالمومنین کوچک بشود!؟؟ بغضی لعنتی به گلویم چنگ می اندازد. با صدایی که به زور از ته حلقومم خارج می شود، التماس می کنم: -یحیی تو را به... دستش را روی دهانم می گذارد و آشفته می گوید: -نه مریم..نه! تو را به جان یحیی ات قسمم نده! اشک چشمانم را خیس می کند. خیلی بی انصاف هستی یحیی. خودت قسمم می دهی اما نمی گذاری که من...دستش را از روی دهانم بر میدارم و می گویم: -خیلی خب..قبول. قسم نمی خورم اما گوش بده به حرفهایم. فقط همین. باشد؟ سرش را به نشانه قبول کردن تکان می دهد و من ادامه می دهم: -می دانم که قبلا برایت مرگ بابا را تعریف کرده ام اما می خواهم دوباره برایت بگویم. باید بگویم تا بفهمی چرا اینقدر مثل دختربچه ها ذوق می کنم وقتی میایی دانشگاه دنبالم تا با همدیگر به خانه برگردیم. اشک بی اختیار از گوشه های چشمم روی شقیقه هایم جاری شده و از لابلای موهایم روی بالش می چکد. -دوم دبستان بودم. هنوز خوب یادم هست که آن روز، همان روز سرد لعنتی که قرار بود بابا بیاید دنبالم، زنگ تفریح دوم، آزاده هلم داده بود و من روی برف ها سر خورده و کمی پوست کف دستهایم رفته بود. آخر یادم رفته بود دستکش هایم را با خودم ببرم. روز قبلش با مینا توی حیاط برف بازی کرده بودیم و من بعد از بازی دستکشهایم را پشت بخاری گذاشته بودم تا برای فردا خشک بشوند اما صبح یادم رفته بود بردارمشان. حلقه های اشکِ جمع شده در چشمانش را می ببینم. نوک انگشتانش را به سمت لبهایم می برم تا با بوسیدنش جلوی هق هق ام را بگیرم. طاقت نمی آورد و اشکهایش جاری می شوند. هر دو دستم را در دستهایش می گیرد و به سمت لبهایش می برد و با هق هق می بوسدشان. وای از هرم نفسهای یحیی. امان از داغی اشکهایش. آه از .... یحیی..یحیی..یحیی.. چقدر سخت است برایم گفتن. اما باید بگویم..باید هر طور شده و از هر راه و با هر حرفی که می توانم، نگهش دارم.... ✍ ادامه دارد .... رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/joinchat/ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔸شهدا را یاد کنیم، با ذکر یک صلوات 💠شادی روح شهدا صلوات -- 👇 💢گروه شهدا شرمنده ایم https://eitaa.com/joinchat/1628438797Cad8fb629c8 💢کانال شهدا شرمنده ایم https://eitaa.com/joinchat/2180907320C9398b2fdd2 @KanaleShohada 💢ارتباط با ادمین؛ @valayat
چقدر سخت است برایم گفتن. اما باید بگویم..باید هر طور شده و از هر راه و با هر حرفی که می توانم، نگهش دارم. یحیی پدرم، برادرم، همسرم هست،یحیی تنها مرد زندگی ام نیست، یحیی همه کس من است. نه..نمی گذارم برود. این بار دیگر نمی گذارم برود. یحیی نمی فهمد درد یتیمی را. من نمی خواهم دوباره همه زندگی ام را از دست بدهم. -یحیی آن روز هم مثل الان، دستهایم یخ زده و می سوختند. همه ی بچه ها رفته بودند اما هنوز بابا نیامده بود. مرتب به سمت چپم نگاه می کردم تا بابا بیاید اما نیامد. هیچ وقت دیگر هم نیامد. بعد از کلی انتظار، تنها راهی خانه شدم. سر کوچه یمان که پیچیدم، دیدم جلوی در خانه شلوغ است و از داخل خانه هم صدای داد و گریه می آید. پاهای یخ زده ام سست شدند. اما... دیگر توان ادامه دادن ندارم. -باقی اش را هم که خودت میدانی یحیی! بعد از آن روز بارها مامان آمد مدرسه به دنبالم. چند باری هم خاله آمد. گاهی اوقات هم مامان و خاله با یکدیگر می آمدند. اما من هر وقت از در مدرسه بیرون می آمدم اول سمت چپم را نگاه میکردم. یحیی فکر داشتن مردی که سمت چپ دیوار منتظر آمدن تو است، حس دیگری دارد. یادت هست یحیی!؟ اولین باری که آمدی دانشگاه به دنبالم،از در که خارج شدم، اول سمت چپم را نگاه کردم و تو دقیقا سمت چپ ایستاده و منتظرم بودی. یحیی آن شب من بعد از سالها توانستم راحت بخوابم. راحت خوابیدم چون یک مرد آن بیرون سمت چپ دیوار منتظرم بود. یحیی دیگر نمی تواند تحمل کند. می چرخد. در حالی که کمی به جلو خم شده، صورتش را در دستهایش پنهان می کند و گریه می کند. خدای من. طاقت این گریه های یحیی را ندارم. بلند می شوم و دستهایش را از صورتش کنار می برم و می گویم: -یحیی؟ عزیز من ببخشید. اصلا غلط کردم. اصلا من دیگر لال می شوم و چیزی نمی گویم. تو را به جون مریم گریه نکن... قسم که می خورم تند نگاهم می کند و می گوید: -صد بار گفتم که جونت را قسم نده. -چشم..دیگر قسم نمی دهم. اما تو هم اینطور گریه نکن. -وای مریم..نمی دانی با دلم چه کردی مریم! تو که می دانی تا راضی نباشی، من حتی جم نمی خورم. صدای آلارم گوشی یحیی و بعد صدای دور اذان از مسجد می آید. جواب حرفهایش را نمی دهم و به سمت در می روم. هنوز تا رفتنش فرصت باقی است. فردا باز هم سعیم را می کنم تا نگذارم برود. ** سعی می کند نشان ندهد اما از پشت گوشی هم کاملا می شود حس کرد نگرانیش را. گوشی تلفن را بین سر و شانه ام نگه داشته و به حرفهای مادرم گوش می دهم و با دستهایم پیراهن آبی یحیی را تا می کنم. -چشم..چشم مامان جان. -ببخشید مامان..دارم ساک یحیی را آماده میکنم. اجازه بده وقتی که کارم تمام شد، خودم زنگ میزنم. -چشم چشم..حتما می گذارم برایش. مامان دعایم کن. چشم قربانتان برم. یا علی..خدانگهدار. می روم اتاق تا از جعبه ی بالای قفسه گل خشک بیاورم. "خدایا آرامم کن. چرا دلم اینطور می شود!؟ انگار که یک دسته سلول بی تاب و نگران مدام در دلم تکثیر میشوند. خدایا اولین بار نیست که می خواهد برود. پس چرا اینقدر بی قرارم من!؟ چرا نگرانی هایم چندین برابر شده است؟ خدایا کمکم کن تاب بیاورم. خدایا.." صدای چرخیدن کلید در قفل در، مرا به خودم می آورد. جعبه به دست می چرخم سمت در. یحیی با لبخند وارد می شود و سلام می دهد: ✍ ادامه دارد .... رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
صدای چرخیدن کلید در قفل در، مرا به خودم می آورد. جعبه به دست می چرخم سمت در. یحیی با لبخند وارد می شود و سلام می دهد: -سلام به عزیزترین خانم دنیا! به زور لبخندی را چاشنی سلامم می کنم و می گویم: -سلام عزیزم.. خودم را با ریختن گل خشک در سجاده اش، سرگرم می کنم. می آید کنارم می نشیند و با تعجب و کمی خنده می گوید: -آخر قربان شما بروم..با این مدل ساک جمع کردن شما و این همه ظرافتی که در چیدنشان به خرج می دهی، من بروم وسط میدان جنگ که همه بر می گردند خانه هایشان!!! و بیشتر می خندد. -وا..چرا؟ -چرا ندارد خانمم. آخر این همه گل خشک در سجاده ام، این همه طراوت، این همه عشق معلوم است که هر آدمی را هوایی میکند. هوای خانه و هوای آن فرشته ای را که در خانه منتظرش است. با تلخی کنایه میزنم: -چقدر هم که شما هوایی می شوی!!! دستش را زیر چانه ام می گذارد و سرم را به سمت خودش برمی گرداند. -داشتیم؟ با کلافگی می گویم: -بلی داشتیم! تمام هوای دل تو شده است حرم، دفاع، غربت و... -مریم جان این اولین بار نیست که دارم می روم. تو چرا این بار این قدر بی تابی می کنی؟ دوباره ترس..دوباره اضطراب..دوباره بغض..دوباره سعی ام را می کنم که کاری کنم تا منصرف شود از رفتن. -تو! تو مرا بی تاب می کنی یحیی. می گویم این بار دلم یک مرگش شده است. چه بدانم..انگار یک دسته سلول بی قرار مرتب در دلم رژه می روند. می گویم تو شده ای تمام مرد نداشته و حسرت بچگی هایم...اما تو انگار نه انگار...برایم روضه می خوانی. دلم را به دست می آوری. راضیم می کنی به رفتن اما همین که میروی، در و دیوار و تک تک وسایل خانه داد میزنند دیدی مریم!؟ دیدی که باز هم مردت رفت!؟ دیدی که... جملات آخر را با لرز می گویم و باز هم می زنم زیر گریه. دستش را دور شانه ام می اندازد و کمی بازویم را با محبت فشار می دهد و می گوید: -باشد خانمم. اما شما که بی مرد نمی مانی. من شما را دست پدرت می سپارم و می روم. اشکهایم را پاک می کنم و می گویم: -نه یحیی! اینطوری نگو. خودت بهتر می دانی که چقدر پدرت برایم عزیز است اما... اجازه نمی دهد حرفم را تمام کنم و می گوید: -نه مریم..من تو را دست پدر خودت می سپارم و می روم!!! باز بغض می کنم و صدایم را بلند می کنم که: -یحیی!!!؟ چرا بی تاب ترم می کنی!؟ پدر خدا بیامرزم که دستش... باز هم در حرفم می پرد: -مریم! نه. پدر واقعی ترت منظورم است. با بهت و تعجب، منتظر نگاهش می کنم. ادامه می دهد: -من شما را دست مولای نازنینمون می سپارم و می روم. برای همین هم با دلی آرام می روم و نگرانت نمی شوم. آخر من بی عرضه را چه به مراقبت از قلب شکسته و عزیز تو! امیرالمومنین خودش بلد است چطور برایت پدری کند. من خیلی که هنر بکنم، بتوانم بروم و نوکری رزمنده های حرم غریب دخترش را بکنم. باز هم کار خودش را کرد. باز هم دلم را به دست آورد. باز هم... سجاده را در ساک جا می دهم و زیپش را می کشم. یحیی همچنان برایم می گوید: -حالا تو از این به بعد توی خانه با پدرت هستی. گوشت را به روی صداهای این در و دیوارها ببند. گوش کن به صدایی که عنایت می کند بهت و با هر قدمی که با صبر بر می داری، دخترم صدایت می کند! می آید روبرویم می نشیند و دستهایش را روی دستهایم که روی زیپ ساک بی حرکت مانده اند، می گذارد و به چشمهایم خیره می شود: -مریمم؟ اگر صد بار دیگر هم لازم شد، ساک امثال بیچاره ی من را ببند تا بشنوی لفظ دخترم را از زبان آن عزیزترین پدر! باختم. من باختم و باز هم یحیی و ایمان یحیی بردند.... ✍ ادامه دارد .... چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
باختم. من باختم و باز هم یحیی و ایمان یحیی بردند. پای دل یحیی را برای رفتن شاید می توانستم سست کنم اما پای ایمانش را، نه! اصلا دلیلم برای انتخاب یحیی همین ایمانش بود. حالا چطور می خواستم که... نه..ایمان یحیی با هیچ چیز معامله نمی شد حتی با مریم و عشق مریم. فقط می توانستم این لحظه های باقی مانده را سیر نگاهش کنم. در چشمان زیبایش غرق شوم. باید تا آنجا که می توانم یحیی را، نگاهش را، صدای خوبش را در خودم ذخیره کنم برای شاید روزهای نبودنش. وای که می فهمد درد طاقت فرسا و کمر شکن کلمه ی شاید را..شاید روزهای نبودنش...خدایا آرامم کن. پدر پناهم باش تا بتوانم راهی اش کنم. باید راهی اش کنم، اصلا مگر وظیفه ی ما جز این است؟! دلتنگی هایم که هیچ خودم و تمامِ عزیزانم فدای بانو ... ** روی سجاده ی یحیی نشسته ام و به گوشه ی اتاق خیره ام. سجاده اش پر از عطر گریه های یحیی است. باز هم مثل هر لحظه در ذهنم با یحیی حرف میزنم.هفت روز است که رفته ای یحیی. دوباره لحظه های بی تابی و انتظار من شروع شده اند. بی انصاف تا به کی مرتب چشمهایم به تلفن باشد که الان زنگ می زنی. الان زنگ می زنی. من که راضی شدم به رفتنت پس این عذاب بی خبری تلافی کدام کارم است؟ نکند به خاطر دلت باشد که...نه. یحیی من که اصلا دل تلافی کردن ندارد. یحیی من... چهره ی آرام و چشمان سیاهش به یادم می آید:"من تو را دست پدر واقعی ترت، دست مولا می سپارم!" حالا به جای یحیی شروع می کنم با مولا حرف زدن. بابا!؟ بغض و باز هم گریه. بابا همیشه با بغض همراه است. می توانم که بابا صدایتان کنم. آخر یحیی گفت که من را دست شما می سپارد و شما پدری می کنید برایم. هوا روشن تر شده است. باز هم به یاد آن روز لعنتی زمستانی می افتم و باز هم...و بعد به یاد لحظه ی خداحافظی مولا در بستر و با سر خونین می افتم و برای خودم دم می گیرم. بابا دخترت را فدای فرق شکسته ات. دخترت به فدای بی قراری زینبت. بابا این دختر بی چاره ات را تاب این بی خبری از یحیی اش نیست. بابا تو را به بی تابی دل زینبت آرامم کن. بابا...و هق هق گریه امانم نمی دهد و سرم را روی مهر و سجاده ی یحیی می گذارم و فکر می کنم در آغوشش هستم و... دستم را می خواهم تکان بدهم که نمی توانم و درد می گیرد. چشمم را باز می کنم. دستم خواب رفته است. همان جا پای سجاده خوابم برده است. ساعت را نگاه می کنم. یادم می آید که امروز کلاس دارم و باید بروم دانشگاه. سجاده و مهر یحیی را می بوسم و جمع می کنم. آبی به صورتم میزنم و آماده می شوم برای رفتن. با عجله یک لیوان شیر را به همراه یک شکلات سر می کشم. کتابها و جزوه ام را جمع می کنم و همزمان حواسم نیز به تلفن است که الان زنگ می خورد. چند لحظه ی دیگر زنگ می خورد. نه..زنگ نمی خورد. ناامید می شوم. چادرم را سرم می کنم و به سمت در می روم که تلفن زنگ می خورد. مثل برق گرفته ها به سمت تلفن می پرم و جواب می دهم: - الو یحیی؟ ✍ ادامه دارد .... چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
-الو یحیی؟ -الو مریمم..سلااام.. صدایش را که می شنوم، همان جا وا می روم. پاهایم توان ایستادن ندارند و بی اختیار پایین اپن روی زمین می نشینم. -الو؟ الو؟ مریم؟ چرا جواب نمی دهی؟ حرف بزن. خوبی؟ دلم... -من خوبم..خوبم یحیی. -خدا را شکر. تو که نصف جانم کردی. اشک بی اختیار روی صورتم جاری می شود و در دلم مرتب خدا را شکر می کنم که سالم است. که حالش خوب است. خدایا شکرت. -ببخشید..تو چطوری یحیی؟ -من خوب خوبم . نگرانم نباش. -بی معرفت چند روز است که مرا بی خبر گذاشته ای. نمی گویی این مریم بیچاره تا حالا صد بار مرده و زنده شده است!؟ -شرمنده ام عزیز من. ببخشید..موقعیت تماس گرفتن نداشتم. مریم؟ -جان دل مریم؟ -مطمئن باشم که حالت خوب است؟ جان یحیی اینطور گریه نکن. دلم را آتش میزنی ها! هر چقدر سعی کردم که آرام اشک بریزم تا متوجه گریه ام نشود، باز هم نشد. بینی ام را بالا می کشم و با خنده می گویم: -چشم..گریه نمی کنم. یحیی من آروم ترم الحمدلله. اما... -اما چی خانم؟ -اما هنوز دلم همانطور است. می دانم که الان می گویی وای این زن من چقدر شکایت و گلایه می کند. اما یحیی شبها حتی دلم با صلوات آرام نمی شود. جای خالی تو... یحیی اجازه نمی دهد حرفم را تمام کنم و با کمی خنده و شوخی می گوید: -حتما باز تقصیر آن دسته سلول بی تاب پدر سوخته است که مدام تکثیر می شوند و خانم مرا نگران می کنند؟! با تندی می گویم: -آخر الان موقع دست انداختن من است یحیی؟ خنده اش بیشتر می شود و جواب می دهد: -شهید بشوم اگر این کار بکنم سرورم! ناگهان با عجله می گوید: -مریم من باید بروم. نمی توانم صحبت کنم. بعدا باز هم زنگ می زنم. مراقب خودت باش. راستی توی روضه های سحرت با پدر، من را هم یادت نرود ها..یا علی! -یحیی..یحیی..الو..یحیی... بی فایده بود. تلفن قطع شده بود. حتی نشد بگویم که... به سختی بلند می شوم و گوشی تلفن را سر جایش می گذارم. ایرادی ندارد. همین که فهمیدم حالش خوب است، برایم کافی است. ممنونم..ممنونم بابا به خاطر اینکه بلاخره یحیی زنگ زد. حرفهای آخر یحیی موقع خداحافظی دوباره یادم می آید.."راستی توی روضه های سحرت با پدر، من را هم یادت نرود ها!" یحیی..وای یحیی آخر تو از کجا فهمیدی روضه ها و نجواهای سحرهای من را؟! دلم تنگ می شود. دلم برای یحیی بی اندازه تنگ می شود. باز هم اشک بی اختیار از چشمانم راهی می شود. دست به سینه ام می گذارم و رو به قبله می کنم و به حضرت زینب سلام می دهم. صورتمو پاک می کنم و با عجله به سمت در می روم. کلاسم دیر شده است. * کلید را در قفل می چرخانم و داخل می شوم. داخل می شوم. در را می بندم. نای قدم برداشتن ندارم. همان جا پشت در بی اختیار می نشینم. سرم را می چرخانم و همه ی جای خانه را از نظر می گذرانم. اول دیوارها شروع می کنند بعد درها و بعد مبلها و بعد تک تک وسایل خانه. همه دسته جمعی می پرسند: مریم یحیی کجاست؟ مریم آخر از دستت رفت؟ مریم یحیی برنگشت؟ بدون او چطور برگشته ای خانه!؟ چطور توانستی او را زیر خاکها جا بگذاری؟ مریم سردش نبود؟ دستهایش..دستهای همیشه گرمش الان زیر خاکها یخ کرده اند. مریم...مریم... دستهایم را روی گوشهایم می گیرم و ناله می زنم: بس است..بس است..بس است.. چقدر مادر اصرار کرد نیایم خانه. گریه می کرد که لااقل بگذار من هم همراهت بیایم. نگذاشتم. نمی خواستم که بیاید. دلم برای خانه ی خودمان تنگ شده بود. دلم برای حضور و عطر یحیی تنگ شده بود. آخ یحیی..یحیی..هیچ می دانی با رفتنت چه کردی با من؟ یحیی خبر داری از حالم؟ چند روز است؟ چند ساعت است که نیستی؟ که رفته ای؟ هر چه فکر می کنم چیزی به خاطرم نمی آید. زمان را گم کرده ام. حافظه ام خالی است. نمی دانم چرا به یاد روز خواستگاری و نگاه محجوبت می افتم. خنده به میان گریه ام می دود. آخ یحیی نمی دانی چقدر دلم می خواست که تو مرد زندگیم باشی. چقدر دلم می خواست که نگاه محجوب چشمهای سیاهت برای من باشد. نمی دانی روز خواستگاری چقدر خوشحال بودم. می خواستم همان روز بله را بگویم اما نمیشد. شرمنده ام که چند ماه منتظرت گذاشتم. یحیی!؟ یحیی؟ یحیی؟ کجایی؟ تو را به جان مریم جواب بده. هق هق گریه امانم را بریده است. یحیی؟ یحیی چند بار دیگر باید صدایت کنم تا باورم بشود که نیستی؟ که رفته ای؟ که من خودم با دستهای خودم خاک روی پیکرت ریختم. خاکها را می بوسیدم و روی تنت می ریختم. در آغوش می کشیدم و روی تنت می ریختم. وای یحیی..شبها را بگو. من اگر شبها صدای گریه های در سجده ات را نشنوم که از ترس می میرم. وای یحیی با کابوس دستهای سردت چکار کنم؟ با غم لبهای خشکیده ات چه کنم؟ یحیی مگر تنت چه شده بود که نگذاشتند ببینمش؟ چقدر ناله کردم که برای یحیی ام آب بیاورید. ببینید لبهایش چطور ترک برداشته! یحیی چقدر التماست کردم که دستهایم یخ زده است. دستهایم از سرما می سوزند.. ✍ ادامه دارد .... چه زیباست خاطرات مردانی که پ
روای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷
یحیی چقدر التماست کردم که دستهایم یخ زده است. دستهایم از سرما می سوزند. تو را به جان مریم پا شو دستهایم را بگیر و گرم کن. چرا دستهایم را گرم نکردی؟ چرا دستهایت یخ زده تر از دستهای من بودند؟ یحیی یادت هست؟ از همان روز عروسی می گفتی که مریم چقدر همسر شهید بودن به تو می آید! وای که هر بار با گفتن این جمله بند دلم را پاره می کردی. بیا..حالا بیا و خوب تماشایم کن. ببین بلاخره همسر شهید شده ام. یحیی یعنی باور کنم که آن یاعلی گفتنت آخرین باری بود که صدایت را شنیدم؟ بی انصاف چرا فرصت ندادی که لااقل من هم خداحافظی کنم؟ چطور دلت آمد بدون خداحافظی بروی؟ یحیی یعنی باور کنم که خبر شهادتت را از پدرت شنیدم و تاب آوردم؟ یعنی باور کنم که پشت تابوت تو راه رفتم و پیکرت را تشییع کردم؟ یعنی من بودم که چشمهای بسته و لبهای ترک خورده و دستهای یخ زده ات را دیدم و زنده ماندم؟ یحیی..یحیی خوب و عزیزم چطور توانستم خاک روی پیکرت بریزم و خودم هنوز نفس بکشم؟ آخ که چه سخت جانی شده ام من. منی که تاب دوری تو را نداشتم، حالا با نبودن همیشگی ات چکار کنم!؟ یحیی بگو چقدر دیگر باید بدوم تا به تو برسم؟ بگو چه کردی تا اجازه ی پرواز گرفتی؟ دلیلش اشکهای سجده های شبانه ات بود یا بغض های سلامهای زیارت عاشورای سحرگاهی ات؟ یحیی راهی پیدا کن که مرا هم ببری پیش خودت وگرنه من بی تو دق خواهم کرد. دوباره آن ترس و اضطراب در دلم می پیچد. دستم را به دلم می گیرم و می گویم: مرد حسابی لااقل بیا کمی آرامم کن. دیدی آخر این ترس و حس در دلم نتیجه داد و تو از پیشم رفتی؟ یحیی فقط چند لحظه بیا تا کمی قرار بگیرم و بعد برو یا راهی نشانم بده تا این درد این دوری را کمی آرام کنم. یحیی..یحیی..تو را به جان مریم یحیی... گریه امانم را بریده است. سرم را به در تکیه داده ام و زار می زنم. به هر گوشه از خانه که نگاه می کنم، نشان یا نگاهی از یحیی را می بینم و دلم بیشتر می سوزد. صداها باز هم در سرم می پیچند. که ناگهان صدای یحیی را در بین صداهای در و دیوار می شنوم که می گوید:"حالا تو از این به بعد توی خانه با پدرت هستی. گوشت را به روی صداهای این در و دیوارها ببند. گوش کن به صدایی که عنایت می کند بهت و با هر قدمی که با صبر بر می داری، دخترم صدایت می کند!" دلم بی تاب تر می شود و شروع می کنم به دم گرفتن..بابا دخترت به فدایت..بابا دخترت به فدای دلت آن لحظه که بانویت پشت در ماند..بابا دخترت به فدایت خانمت آن لحظه که محسنش را..بابا دخترت فدای جگر تکه تکه از زهر حسنت..بابا دخترت به فدای رگهای بریده ی حسین ات..بابا دخترت به فدای دستهای بریده ی عباست..بابا دخترت به فدای قامت خمیده ی زینبت..بابا..بابا..بی پناهم..تو را به قسم به آن لحظه ی آوارگی و بی پناهی دخترت در بیابان کربلا و کوچه های کوفه و شام، پناهم باش..آرامم کن. بابا مگر یحیی مرا به دست تو نسپرد؟ پس دل بی تابم را قرار باش. آخ یحیی..یحیی..دلم برایت تنگ است. به اندازه ی همه ی عمر دلم برایت تنگ است. عطر تنت..هنوز هم باید روی لباسهایت عطر تنت مانده باشد. با این فکر، جانی تازه می گیرم و بلند می شوم. چادرم همان جا از سرم می افتد و هر چه توان دارم در پاهایم جمع می کنم و به سمت اتاق خواب می روم. در را که باز می کنم، چشمم به ساک یحیی می افتد که خودم برایش بسته بودم. به سختی به سمتش می روم. می بوسمش و آرام زیپش را باز می کنم. بوی یحیی پخش می شود و تپش قلبم را تندتر می کند. پیراهن آبی اش را در می آورم و می بوسم و روی چشمهایم می گذارم و فکر می کنم که در یحیی را در خود دارد و محکم در آغوشش می گیرم. یحیی..یحیی دوستت دارم. خیلی زیاد. چشمم به چفیه اش می افتد. آرام بیرون می آورمش. می بوسمش و تایش را باز می کنم تا روی صورتم بیندازم که سجاده ی کوچکش همراه با چند نامه از لای آن روی زمین می افتد. مبهوت به نامه ها نگاه می کنم... ✍ ادامه دارد .... چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
چشمم به چفیه اش می افتد. آرام بیرون می آورمش. می بوسمش و تایش را باز می کنم تا روی صورتم بیندازم که سجاده ی کوچکش همراه با چند نامه از لای آن روی زمین می افتد. مبهوت به نامه ها نگاه می کنم. عزیزِ دوست داشتنی من..یحیی خوب من..تو فراموشم نکردی و برایم نامه نوشتی! دوستت دارم یحیی..دوستت دارم خیلی زیاد. با گریه و خنده دستم را به سمت یکی از نامه ها می برم و برش می دارم. می بوسمش. می بوییمش. دوباره می بوسمش و آرام بازش می کنم. بسم الله الرحمن الرحیم (تنها کسی به نعمت های آخرت میرسد، که در مقابل گرفتاری های دنیا صبر و شکیبایی داشته باشد.) امیرالمومنین علی(ع) مریم خوبم..خانم عزیزم سلام.. امروز دوشنبه است و الان باید سر کلاست در دانشگاه باشی. بعد از این کلاست بود که می آمدم به دنبالت. آه که چقدر دلتنگت هستم عزیز دلم. حالت چطور است؟ دلت آرام شده یا هنوز هم آن سلولهای پدر سوخته دل قشنگت را تنگ می کنند!؟ عیبی ندارد..برای اینکه احتمالا به بابا یحییاشان رفته اند و آن ها هم بی قرار مامان مریمشان هستند. فکرش را بکن! الان که مامان مریم دارد به حرفهای استادش گوش می دهد، کلی سلول شیطون و همینطور خانم، در دلش در حال رژه رفتن هستند." با بهت و تعجب دستم را به سمت دلم می برم و آرام نوازشش می کنم و پشت دست دیگرم را به دهانم می گیرم که از هیجان جیغ نزنم. یعنی واقعا!؟ خدایا..یحیی دیوانه چی می گوید!؟ یعنی من مامان..و یحیی بابا... باز هم گریه و خنده ام همراه می شوند و نمی دانم اشک بریزم یا در بهت شادی مادر شدنم باشم. اشکهایم را پاک می کنم و ادامه ی نامه را می خوانم. "مریمم؟ شب سوم بود که خواب دیدم...اگر بگویم خواب چه کسی را باورت می شود!؟ خواب مولایی را دیدم که تو شدی دخترش و سپردمت دست او. خواب دیدم که می آمدند و دست راستش در دست دختر بچه ای زیبا و دست چپش در دست پسربچه ای دوست داشتنی بود. نزدیکم که شدند، بچه ها به سمتم دویدند. زانو زدم و دستهایم را باز کردم تا در آغوششان بگیرم. اما همین که خواستم بغلشان کنم، مولا فرمود:"نه..باید برویم." و من از خواب بیدار شدم. مریم جان قول بده که هر چه خواستی و هر حرفی داشتی، به پدرت بگویی. عزیزم مبادا با دیوارهای خانه حرف بزنی! صبر داشته باش. طاقت بیاور خانم خوبم. مریم اسم دخترمان را زینب بگذاریم تا بشود کنیز بانوی عزیزمان حضرت زینب(س) و اسم پسرمان را هم امیرعباس تا بشود قربانی اربابمان امام حسین(ع)؟ نظرت چیست؟ قبول؟ زینب و امیر عباس بابا! راستی این روزها خیلی به بانو فکر می کنم. به آن لحظه ای که بالای پیکر بی سر برادرش رسید. آن لحظه که رگهای بریده اش را بوسید و دست برد زیر پیکر برادر و بلندش کرد و فرمود: خدایا این قربانی را از آل محمد بپذیر." آه خدایا چه دل صبور و شجاعی باید داشت تا این لحظه این جمله را گفت. برای این لحظه هزاران کتاب باید نوشت. ببخشید مریمم..گریه امان نوشتن نمی دهد. مریم؟ تو هم برایم می نویسی؟ برایم نامه می نویسی؟ نازنینم مراقب خودت و بچه هایمان باش. دوستت دارم..یحیی تو!" نفسم تنگ شده است. دیوارها تنگ و تنگ تر می شوند. نمی توانم بمانم. دلم یحیی را می خواهد. دستم هنوز هم بر روی دلم است. زینب..امیر عباس. خدایا... باید بروم..باید بروم پیش. یحیی. باید بگویم که...یحیی..یحیی! چادرم را سر می کنم و از در خارج می شوم. باید به گلزار بروم. باید یحیی را ببینم... چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ قسمت های گذاشته شده از رمان سلام بر یحیی ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
💞 📚 ✍آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری زیاد برام مهم نبود که قراره چه اتفاقی بیوفته حتی اسمشم نمیدونستم ، مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد.... فقط بخاطر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی .... ترجیح میدادم بهش فکر نکنم عادت داشتم پنج شنبه ها برم بهشت زهرا پیش“ شهید گمنام ” شهیدی که شده بود محرم رازا و دردام رفیقی که همیشه وقتی یه مشکلی برام پیش میومد کمکم میکرد ... ”فرزند روح الله“ این هفته بر عکس همیشه چهارشنبه بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخه گل گرفتم کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش _ بهش گفتم شهید جان فردا قراره برام خواستگار بیاد..... از حرفم خندم گرفت ههههه خوب که چی االن این چی بود من گفتم .... من که نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر مامان... احساس کردم یه نفر داره میاد به این سمت ، پاشدم دیر شده بود سریع برگشتم خونه تا رسیدم مامان صدااااام کرد - اسمااااااااء _ )ای وای خدا ( سلام مامان جانم _ جانت بی بال فردا چی میخوای بپوشی _ فردا _ اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا اها..... یه روسری و یه چادر مگه چه خبره یه آشنایی سادست دیگه عروسی که نیست.... اینو گفتم و رفتم تو اتاقم یه حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود وای خدا فردا رو بخیر کنه با این مامان جان من... همینطوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد.... چیزی نمونده بود که از راه برسن من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد _ اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگه الان که از راه برسن انقد منو حرص نده یکم بزرگ شو _ وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الان .....) یدفعه زنگ رو زدن نویسنده: خانم علی آبادی ✍ ادامه دارد .... چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷