eitaa logo
کوچه شهدا🕊♥️
1.2هزار دنبال‌کننده
838 عکس
291 ویدیو
8 فایل
بِسْمِ رَبِ الشُهداءِ وَ الصِدیقین..🌱 ایستادند تا انقلاب بماند، ما هم ادامه دهنده راهشان هستیم. تحت نظر دانشکدهٔ ملی مهارت دختران شهرکرد پشت سنگر کوچه شهدا: https://eitaa.com/Shohadayehahlebeytt
مشاهده در ایتا
دانلود
چند ساعتی خانه‌ی سوگند بودم و خیاطی می‌کردیم، واقعا درگیرکردن ذهن یکی از بهترین کارهاست برای فارغ شدن از فکرهای آزار دهنده. کار خیاطی خودم که تمام شد، شروع کردم به اتو کردن کارهایی که سوگند دوخته بود و کنار گذاشته بود. اتو کاری را معمولا مادربزرگ سوگند انجام می داد، ولی آن روز چون حالش خوب نبود من به جایش انجام دادم. تقریبا یک ساعتی تا غروب مانده بود که خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم. دلم می‌خواست بدانم که کمیل سر قرار با فریدون رفته است یا نه. گوشی را برداشتم تا به زهرا خانم زنگ بزنم و خبر بگیرم. یک پیام از آرش داشتم. همینطور از مادر. پیام آرش را که باز کردم نوشته بود: –برادر مژگان حالش بده، مامان اینا هم حالشون بده، اگه تونستی به مامان زنگ بزن. من از دانشگاه رفتم خونه. آهان پس دانشگاه بوده و امتحانش را هم داده. ساعت پیامش را نگاه کردم، تقریبا همان نزدیک ظهر بود. کمی دلم شور زد. مادرش و مژگان فریدون را کجا دیدند؟ خواستم زنگ بزنم و خبری بگیرم ولی منصرف شدم و دل تنگی‌ و نگرانی‌ام را ندید گرفتم. می دانستم منظورش از این که گفته مادرش حالش بد است همان مژگان است. دسته آخر دل تنگم بغض شد و بی‌تابم کرد. به یک پیام اکتفا کردم. –سلام آرش. خوبی؟ مگه فریدون امده خونه‌ی شما؟ هر چقدر صبر کردم جوابی نیامد، گوشی داخل کیفم را سُر دادم و سوار مترو شدم. بعد یادم افتاد که پیام مادر را نخواندم. فوری گوشی را از کیفم بیرون کشیدم و بدون این که پیامش را بخوانم زنگ زدم. تا خواستم سلام کنم حرف مادر و لحنش باعث شد زبانم در دهانم گیر کند. –هیچ معلوم هست کجایی؟ نباید یه خبر بدی کجا میری؟ "مادر چرا اینطوری شده بود؟" –ببخشید، به اسرا گفته بودم شاید بیام خونه‌ی سوگند. الانم توی مترو هستم، دارم بر می‌گردم. –خب خداروشکر، اسرا با سعیده رفتن خرید. فکر کردم با آرشی. زود بیا خونه، بعد بدون خداحافظی قطع کرد. اصلا باورم نمیشد مادر با من اینطور حرف بزند. شماره‌ی زهرا خانم را گرفتم. –سلام زهرا خانم، خوبید؟ –سلام عزیزم. اتفاقا الان می‌خواستم بهت زنگ بزنم. با نگرانی پرسیدم: –خودشون چیزیشون نشده؟ –نه. –اونوقت فریدون ازش نپرسیده تو کی هستی؟ –چرا پرسیده، کمیل می‌گفت چیزی نگفتم. تا رسیدم خانه از بوی پیاز که خانه را برداشته بود فهمیدم مادر در حال درست کردن غذا است. سرکی به آشپزخانه کشیدم. جلوی گاز ایستاده بود و یک لیوان شیر دستش بود. همین که خواست شیر را در قابلمه بریزد، بغلش کردم. بیچاره ترسید و لیوان شیر ازدستش رها شد و روی گاز ریخت. مادر نگاه سرزنش باری به من انداخت و گفت: –همین یه لیوان شیر رو داشتیم. شرمنده نگاهش کردم. –شما عصبانی نباش من الان میرم میخرم. –من عصبانی نیستم. –پس چرا اونجوری باهام حرف زدید؟ –چون فکر کردم حرفم رو گوش نکردی و با آرش بیرون رفتی. –خب زنگ میزدید. –گفتم اگه پیش اون باشی و بهت زنگ بزنم، ممکنه از روی عصبانیت حرفی بهت بزنم که بعدا خودم پشیمون بشم. نمیخواستم آرش هم بدونه تو حرف مادرت رو حساب نکردی. –مامان، اینجوری نگید دیگه، من که همیشه گوش به فرمان شما هستم. چیزی نگفت، لابد الان پیش خودش می‌گوید درمورد انتخاب آرش گوش به فرمان نبودی. –راحیل ببخش من رو، زود قضاوت کردم. –شما باید ببخشید. من همش باعث ناراحتی و اعصاب خردی شما میشم. ولی باور کنید ناخواستس. بعد کمی از او فاصله گرفتم و گفتم: –الان شیر میخرم زود میام. آن شب آرش پیامی نداد. نگران بودم. ولی با خودم گفتم تا فردا هم صبر می کنم اگر جوابی نداد زنگ می زنم. صبح که برای نماز بلند شدم و وضو گرفتم، همین که نمازم را شروع کردم صدای پیامک گوشی‌ام امد، تعجب کردم که این وقت صبح چه کسی می تواند باشد... نمازم که تمام شد جَست زدم به طرف گوشی. آرش بود، نوشته بود: –سلام، صبح بخیر، ببخشید که دیر جواب دادم، دیروز روز سختی بود، وقت نشد. آخه مژگان وقتی قیافه‌ی برادرش رو دیده مثل این که یاد کیارش افتاده و حالش بد شده. مادرش به من زنگ زد و بردیمش بیمارستان. دکترش گفت باید بستری بشه، دیگه دنبال کارهای اون بودم. بعد از چند دقیقه زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت: راستی قرارمون که یادت نرفته؟